صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۱ تير ۱۳۸۸ - ۰۶:۴۹  ، 
کد خبر : ۹۸۵۰۲

درس‌ها و عبرت‌های عاشورا در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی


خطبه اول نماز

بسم‏اللَّه‏الرّحمن‏الرّحیم‏

الحمدللَّه ربّ العالمین. احمده واستعینه و استغفره و اتوکّل علیه واصلّى واسلّم على حبیبه و نجیبه و خیرته فى خلقه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته، بشیر رحمته و نذیر نقمته. سیّدنا و نبیّنا ابى‏القاسم المصطفى محمّد و على آله الأطیبین الأطهرین المنتجبین المظلومین المعصومین. سیّما ابى‏عبداللَّه الحسین علیه‏السّلام و سیّما بقیه‏اللَّه فى‏الارضین. اوصیکم عباداللَّه بتقوى اللَّه.

همه شما عزیزان، برادران و خواهران نمازگزار را به تقواى الهى دعوت و توصیه مى‏کنم. اوّل و آخر، تقواست و توصیه اصلى به توشه‏گیرى از تقواست. اگر بحثى هم مى‏کنیم، براى این است که بتوانیم مایه تقوا را در خودمان، در مردم و مستمعان نمازجمعه، ان‏شاءاللَّه به مدد الهى تقویت کنیم.
امروز در خطبه اوّل، بحثى درباره ماجراى عاشورا عرض مى‏کنم. اگرچه در این زمینه، بسیار سخن گفته شده است و ما هم عرایضى کرده‏ایم؛ اما هرچه اطراف و جوانب این حادثه عظیم و مؤثّر و جاودانه بررسى مى‏شود، ابعاد تازه‏تر و روشنگریهاى بیشترى از آن حادثه آشکار مى‏شود و نورى بر زندگى ما مى‏تاباند.

در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
یکى بحث علل و انگیزه‏هاى قیام امام حسین علیه‏السّلام است، که چرا امام حسین قیام کرد؛ یعنى تحلیل دینى و علمى و سیاسى این قیام. در این زمینه، ما قبلاً تفصیلاً عرایضى عرض کرده‏ایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى کرده‏اند. امروز وارد آن بحث نمى‏شویم.
بحث دوم، بحث درسهاى عاشوراست که یک بحث زنده و جاودانه و همیشگى است و مخصوص زمان معیّنى نیست. درس عاشورا، درس فداکارى و دیندارى و شجاعت و مواسات و درس قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکى از درسهاى عاشورا، همین انقلاب عظیم و کبیرى است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند ابى‏عبداللَّه الحسین علیه‏السّلام انجام دادید. خود این، یکى از درسهاى عاشورا بود. در این زمینه هم من امروز هیچ بحثى نمى‏کنم.
بحث سوم، درباره‏ى عبرتهاى عاشوراست که چند سال قبل از این، ما این مسأله را مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که بگوییم عمده این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنى زمان ما و کشور ما، که عبرت بگیریم.
ما قضیه را این‏گونه طرح کردیم که چطور شد جامعه اسلامى به محوریّت پیامبر عظیم‏الشّأن، آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دینى و آن احکامى که بعداً مقدارى درباره آن عرض خواهم کرد، همین جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّى بعضى همان کسانى که دوره‏هاى نزدیک به پیامبر را دیده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آن‏جا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعى کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه مى‏شود؟!
زینب کبرى سلام‏اللَّه‏علیها در بازار کوفه، آن خطبه عظیم را اساساً بر همین محور ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون؟!».(1) مردم کوفه وقتى که سرِ مبارک امام حسین را بر روى نیزه مشاهده کردند و دختر على را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند. فرمود: «أتبکون؟!»؛ گریه مى‏کنید؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛(2) گریه‏تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم».(3) این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنى هستید که پشمها یا پنبه‏ها را با مغزل(4) نخ مى‏کند؛ بعد از آن که این نخها آماده شد، دوباره شروع مى‏کند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهاى رشته خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعه اسلامى، در معرض همین خطر هست.
امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت انسانهاى غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعه اسلامى، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله. عبرتهاى عاشورا این‏جاست.
ما مردم این زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کرده‏ایم که آن راه را مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را آن‏چنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش بیاید. عبرت عاشورا، این‏جاست.
حال من مى‏خواهم مقدارى درباره موضوعى که چند سال پیش آن را مطرح کردم و بحمداللَّه دیدم فضلا درباره آن بحث کردند، تحقیق کردند، سخنرانى کردند و مطلب نوشتند، با توسّع صحبت کنم. البته بحث کامل در این مورد، بحث نمازجمعه نیست؛ چون طولانى است و ان‏شاءاللَّه اگر عمرى داشته باشم و توفیقى پیدا کنم، در جلسه‏اى غیر نمازجمعه، این موضوع را مفصّل با خصوصیّاتش بحث خواهم کرد. امروز مى‏خواهم یک گذر اجمالى به این مسأله بکنم و اگر خدا توفیق دهد، در واقع یک کتاب را در قالب یک خطبه بریزم و به شما عرض کنم.
اوّلاً حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسى نگوید که حادثه عاشورا، بالاخره کشتارى بود و چند نفر را کشتند. همان‏طور که همه ما در زیارت عاشورا مى‏خوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة»(5)، مصیبت، خیلى بزرگ است. رزیّه، یعنى حادثه بسیار بزرگ. این حادثه، خیلى عظیم است. فاجعه، خیلى تکان دهنده و بى‏نظیر است.
براى این که قدرى معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره کوتاه را از دوره‏هاى زندگى حضرت ابى‏عبداللَّه‏الحسین علیه‏السّلام اجمالاً مطرح مى‏کنم. شما ببینید این شخصیتى که انسان در این سه دوره مى‏شناسد، آیا مى‏توان حدس زد که کارش به آن‏جا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتل‏عام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
این سه دوره، یکى دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانى آن حضرت، یعنى دوران بیست‏وپنجساله تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست ساله بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه کربلاست.
در دوران حیات پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیده سوگلى پیامبر. پیامبر اکرم دخترى به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز مى‏دانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة»(6)؛ اگر کسى فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضى لرضاها»؛(7) اگر کسى او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببینید، این دختر چقدر عظیم‏المنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او این‏گونه حرف مى‏زند. این مسأله‏اى عادّى نیست.
پیامبر اکرم این دختر را در جامعه اسلامى به کسى داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ یعنى على‏بن‏ابى‏طالب علیه‏السّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقه‏تر، از همه شجاعتر و در همه میدانها حاضر است. کسى است که اسلام به شمشیر او مى‏گردد؛ هر جایى که همه در مى‏مانند، این جوان جلو مى‏آید، گره‏ها را باز مى‏کند و بن‏بستها را مى‏شکند. این داماد محبوب عزیزى که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندى، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیده پیامبر است. کودکى از اینها متولّد شده است و او حسین‏بن‏على است.
البته همه این حرفها درباره امام حسن علیه‏السّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیه‏السّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسى که رئیس دنیاى اسلام، حاکم جامعه اسلامى و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش مى‏گیرد و به مسجد مى‏برد. همه مى‏دانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روى منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعى مى‏گیرد و به زمین مى‏افتد. پیامبر از منبر پایین مى‏آید، او را در بغل مى‏گیرد و آرامش مى‏کند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر درباره امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدى شباب اهل الجنّه»؛(8) اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر مى‏فرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنى در دوران شش، هفت سالگى هم در حدّ یک جوان است؛ مى‏فهمد، درک مى‏کند، عمل مى‏کند، اقدام مى‏کند، ادب مى‏ورزد و شرافت در همه وجودش موج مى‏زند. اگر آن روز کسى مى‏گفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچ‏گونه جرم و تخلّفى به قتل خواهد رسید، براى مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنى چه؛ مگر مى‏شود؟!
دوره دوم، دوره بیست‏وپنجساله بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است. حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت مى‏جوید، در کارهاى بزرگ دخالت مى‏کند، همه او را به عظمت مى‏شناسند؛ نام بخشندگان که مى‏آید، همه چشمها به سوى او برمى‏گردد. در هر فضیلتى، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایى که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدى مى‏درخشد. همه براى او احترام قائلند. خلفاى زمان، براى او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل مى‏کنند و نامش را به عظمت مى‏آورند. جوان نمونه دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسى مى‏گفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمى‏کرد.
دوره سوم، دوره بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنى دوره غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینه‏اند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوى همه مسلمان، مفتى بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه کسانى که مى‏خواهند به اهل بیت اظهار ارادتى بکنند، در مدینه زندگى کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه مى‏نویسد؛ نامه‏اى که اگر هر کسى به هر حاکمى بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را مى‏گیرد، مى‏خواند، تحمّل مى‏کند و چیزى نمى‏گوید. اگر در همان اوقات هم کسى مى‏گفت که در آینده نزدیکى، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّم‏کننده اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع - هیچ‏کس تصوّر هم نمى‏کرد؛ اما همین حادثه باورنکردنى، همین حادثه عجیب و حیرت‏انگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانى کردند؟ همانهایى که به خدمتش مى‏آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى‏کردند. این یعنى چه؟ معنایش این است که جامعه اسلامى در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهى شده است. ظاهرش اسلامى است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر این‏جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّه‏اى هم طرفدار اهل‏بیتند!
البته من به شما بگویم که در همه عالم اسلام، اهل بیت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هیچ کس در آن تردید ندارد. حبّ اهل بیت در همه عالم اسلام، عمومى است؛ الان هم همین‏طور است. الان هم هر جاى دنیاى اسلام بروید، اهل بیت را دوست مى‏دارند. آن مسجدى که منتسب به امام حسین علیه‏السّلام است و مسجد دیگرى که در قاهره منتسب به حضرت زینب است، ولوله زوّار و جمعیت است. مردم مى‏روند قبر را زیارت مى‏کنند، مى‏بوسند و توسّل مى‏جویند.
همین یکى، دو سال قبل از این، کتابى جدید - نه قدیمى؛ چون در کتابهاى قدیمى خیلى هست - براى من آوردند، که این کتاب درباره معناى اهل بیت نوشته شده است. یکى از نویسندگان فعلى حجاز تحقیق کرده و در این کتاب اثبات مى‏کند که اهل بیت، یعنى على، فاطمه، حسن و حسین. حالا ما شیعیان که این حرفها جزو جانمان است؛ اما آن برادر مسلمان غیرشیعه این را نوشته و نشر کرده است.این کتاب هم هست، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گردیده است.
بنابراین، اهل‏بیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما در عین حال وقتى جامعه تهى و پوک شد، این اتّفاق مى‏افتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت این‏جاست که چه کار کنیم جامعه آن‏گونه نشود. ما باید بفهمیم که آن‏جا چه شد که جامعه به این‏جا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصّلى است که من مختصرش را مى‏خواهم عرض کنم.
اوّل به عنوان مقدّمه عرض کنم: پیامبر اکرم نظامى را به وجود آورد که خطوط اصلى آن چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلى، چهار چیز را عمده یافتم: اوّل، معرفت شفّاف و بى‏ابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت. همین معرفت بود که به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدّن علمى رساند. پیامبر نمى‏گذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبى از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایى که ابهامى به وجود مى‏آمد، یک آیه نازل مى‏شد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلى دوم، عدالت مطلق و بى‏اغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداریهاى عمومى و نه خصوصى - امکاناتى که متعلّق به همه مردم است و باید بین آنها باعدالت تقسیم شود - عدالت در اجراى حدود الهى، عدالت در مناصب و مسوؤلیت‏دهى و مسؤولیت پذیرى. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهى مساوات، ظلم است. عدالت، یعنى هر چیزى را به جاى خود گذاشتن و به هر کسى حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بى‏اغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبودیّت کامل و بى‏شریک در مقابل پروردگار؛ یعنى عبودیّت خدا در کار و عمل فردى، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى میان مردم بر مبناى عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانى دارد.
چهارم، عشق و عاطفه جوشان. این هم از خصوصیّات اصلى جامعه اسلامى است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه»(9)، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و یحبّ المتطهّرین»(10)، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى یحببکم اللَّه»(11). محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسى؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کنى؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزى و محبّت کنى؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنى و محبّت داشته باشى؛ محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فى القربى».(12)
پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همین‏طور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجى است؛ کار دفعى نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش مى‏کرد که این پایه‏ها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، براى این که بتواند مردمى را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلى کمى است. جامعه جاهلى، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتى نداشتند، در حیرت و جهالت زندگى مى‏کردند، عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتى هم وجود نداشت؛ همه‏اش ظلم بود، همه‏اش تبعیض بود - که امیرالمؤمنین در نهج‏البلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایى دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنرى است؛ «فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها»(13) - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک مى‏کردند، کسى را از فلان قبیله بدون جرم مى‏کشتند - «تو از قبیله ما یکى را کشتى، ما هم باید از قبیله شما یکى را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بى‏گناه باشد، یا بى‏خبر باشد؛ جفاى مطلق، بى‏رحمى مطلق، بى‏محبّتى و بى‏عاطفگى مطلق.
مردمى را که در آن جوّ بار آمدند، مى‏شود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمى‏شود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن‏چنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم پى‏درپى مسلمان مى‏شدند. مردمى بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمى بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسأله «وصایت»ى که شیعه به آن معتقد است، در این‏جا شکل مى‏گیرد. وصایت، جانشینى و نصب الهى، سرمنشأش این‏جاست؛ براى تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایتهایى که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسى مى‏میرد، براى پسر خودش وصیت مى‏کند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامه‏هاى او باید ادامه پیدا کند.
حالا نمى‏خواهیم وارد بحثهاى کلامى شویم. من مى‏خواهم تاریخ را بگویم و کمى تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلّق به شیعه و سنّى و همه فِرَق اسلامى است. همه باید به این بحث توجّه کنند؛ چون این بحث براى همه مهم است.
و اما ماجراهاى بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در این‏جا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مى‏کنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مى‏بیند که على‏الظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مى‏آمد؛ اما ظواهر، همان پایه‏گذارى و شالوده‏ریزى پیامبر را نشان مى‏دهد. ولى این وضع باقى نمى‏ماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهى‏شدن پیش مى‏رود.
ببینید، نکته‏اى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کرده‏ام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مى‏کند «اهدنا الصّراط المستقیم»(14) - ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مى‏کند: «صراط الّذین انعمت علیهم»(15)؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنى‏اسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم».(16) نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعم‏اللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین»(17). آنها هم نعمت داده شده‏اند؛ اما بنى‏اسرائیل هم نعمت داده شده‏اند.

کسانى که نعمت داده شده‏اند، دوگونه‏اند:
یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمى‏گذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمى‏گذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مى‏گویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»(18)؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى‏ هستند؛ چون نصارى‏ گمراه شدند. وضع مسیحیّت این‏گونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان این‏طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مى‏رفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیه‏السّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیه‏السّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلوات‏اللَّه‏علیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛(19) وقتى که حسین علیه‏السّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مى‏کند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از این‏جا به بعد، از تاریخ «ابن‏اثیر» نقل مى‏کنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمى‏کنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابن‏قتیبه - هم نقل نمى‏کنم. «ابن‏قتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مى‏کند که من همه آنها را کنار مى‏گذارم.
وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابن‏اثیر مى‏نگرد، حس مى‏کند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مى‏دهم که به جهتى ملاحظه مى‏کرده است. در قضایاى «یوم الدّار»(20) که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مى‏گوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمى‏کنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمى‏خواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابى‏ذر» را نقل مى‏کند و مى‏گوید معاویه جناب ابى‏ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن‏طور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مى‏نویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمى‏توانم بنویسم(21). حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا این‏که تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مى‏کنم، از ابن‏اثیر است.

چند مثال از خواص:
خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به این‏جا رسید؟ من دقّت که مى‏کنم، مى‏بینم همه آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مى‏کنم که عین تاریخ است.

«سعیدبن عاص» یکى از بنى‏امیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبن‏عقبةبن‏ابى‏معیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبن‏عبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا»(22). یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله»(23) - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»(24)، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مى‏آوردم؛ چیزى نیست که مى‏گویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگى‏اى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مى‏کردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به این‏جا رسیده است.

نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مى‏خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مى‏شد و مى‏رفت. براى این‏که پیاده‏ها هم بروند، مبالغى هم درباره‏ى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آن‏قدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مى‏رویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»(25)؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مى‏کنید؛ ما مى‏خواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّه‏اى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که این‏طور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مى‏آید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مى‏گیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابن‏اثیر است. او مى‏گوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»(26)؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شده‏اید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمى‏تواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى‏دهند. هر جا مى‏رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»(27)؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»(28)؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مى‏برى؟ ما پیاده مى‏رویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»(29)؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»(30)؛ تازیانه‏اش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مى‏زنید! «فترکوا دابة فمضى»(31)، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!

مثال سوم: «سعدبن ابى‏وقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیت‏المال قرض کرد. در آن وقت، بیت‏المال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مى‏گذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مى‏گذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مى‏داد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابى‏وقّاص» بود؛ رئیس بیت‏المال، «عبداللَّه‏بن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مى‏شد. او از بیت‏المال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمى‏دانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّه‏بن‏مسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیت‏المال را بده. «سعدبن ابى‏وقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم‏بن عتبةبن‏ابى‏وقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیه‏السّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مى‏کنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونه‏اى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّه‏اى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانه‏اش بیرون بکشید - معلوم مى‏شود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبن‏ابى‏وقّاص»، قرض خودش به بیت‏المال را نمى‏داد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابى‏وقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به این‏جا رسید. ابن‏اثیر مى‏گوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»(32)؛ این اوّل حادثه‏اى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر این‏که یکى از خواص، در دنیاطلبى این‏طور پیش رفته است و از خود بى‏اختیارى نشان مى‏دهد!

ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابن‏اثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در این‏جایى که این را نقل مى‏کند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مى‏گوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستاده‏اند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همه‏اش را به پانصدهزار درهم مى‏خرم؛ به او فروختند!(33) پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مى‏گرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مى‏آورد و مى‏گفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مى‏کنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مى‏خواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.

ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبن‏ابى‏معیط على الکوفه»(34)؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مى‏شناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنى‏امیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیه‏ى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»(35) درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّه‏اى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابه‏جایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مى‏خواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّه‏بن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى‏دانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»(36)؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبن‏ابى‏وقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»(37)؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شده‏اى، یا ما این‏قدر احمق شده‏ایم که تو بر ما ترجیح پیدا کرده‏اى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»(38)؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»(39)؛ نه ما زیرک شده‏ایم، نه تو احمق شده‏اى؛ «وانّما هوالملک»(40)؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»(41)؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مى‏گردد. «سعدبن‏ابى‏وقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»(42)؛ گفت: مى‏بینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کرده‏اید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»(43)؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالى‏مقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»(44)، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»(45)؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»(46)؛ نه این‏که براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»(47)، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»(48)؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مى‏کند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به این‏جا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مى‏دادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنین‏انداز بود و کسى مثل على‏بن‏ابى‏طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونه‏هاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.
طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مى‏شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى‏شود. یعنى در آن جامعه‏اى که مسأله ثروت‏اندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به این‏جاها مى‏رسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مى‏گوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابى‏بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مى‏کنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابى‏ذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابى‏ذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مى‏گویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیده‏ایم(49).
وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مال‏دوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بى‏اعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشته‏دار امور معارف الهى و اسلامى مى‏شود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مى‏گوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مى‏خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه‏دار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنباله‏رو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مى‏کنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مى‏شود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مى‏گویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مى‏شود، رفتار مى‏گردد، آنها هم آن طرف حرکت مى‏کنند.

و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مى‏گیریم، بین مردم خودمان تقسیم مى‏کنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شده‏اند؛ اجازه مى‏دهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آن‏که مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما این‏طور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمى‏کنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد!(50)
شبیه این ماجرا براى ابى‏ذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّه‏بن‏مسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشته‏ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مى‏شود. عبرت، این‏جاست.

عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مى‏فهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کرده‏اند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیت‏المال یا غیر بیت‏المال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که این‏طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همین‏طور بتدریج از ارزشها تهیدست مى‏شود و به نقطه‏اى مى‏رسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مى‏ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مى‏آید - امتحان قیام ابى‏عبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مى‏شود!
گفتند به تو حکومت رى را مى‏خواهیم بدهیم(51). رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مى‏گیرند و همه‏اش زحمت مى‏کشند. آن زمان این‏گونه نبود. کسى که مى‏آمد حاکم شهرى مى‏شد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیه‏اش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مى‏خواست، مى‏توانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسین‏بن‏على نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. این‏جا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمى‏کند؛ مى‏گوید مرده‏شوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسین‏بن‏على اخم هم نمى‏کنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمى‏کشم؛ من بروم حسین‏بن‏على و فرزندانش را بکشم که مى‏خواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، این‏طور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مى‏لغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مى‏کند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مى‏خواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مى‏آید.
در این‏جا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه عاشورا بگویم و فقط اشاره‏اى بکنم. کسى مثل حسین‏بن‏على علیه‏السّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قیام مى‏کند، براى این‏که جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط مى‏رفت تا به آن‏جا برسد که هیچ چیز باقى نماند؛ که اگر یک وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى کنند و مسلمان زندگى کنند، چیزى در دستشان نباشد. امام حسین مى‏ایستد، قیام مى‏کند، حرکت مى‏کند و یک‏تنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار مى‏گیرد. البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان على اصغرش را، جان على اکبرش را و جان عباسش را فدا مى‏کند؛ اما نتیجه مى‏گیرد.
«و انا من حسین»؛ یعنى دین پیامبر، زنده شده حسین‏بن‏على است. آن روى قضیه، این بود؛ این روى سکه، حادثه عظیم و حماسه پُرشور و ماجراى عاشقانه عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمى‏شود قضایاى کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسین‏بن‏على در این تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانه‏روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه کرده و چه عظمتى آفریده است! لذاست که در دنیا باقى مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خیلى تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.

من امروز مى‏خواهم از روزى مقتلِ «ابن‏طاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنه‏هاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبن‏طاووس - که على‏بن‏طاووس باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسیار بزرگى است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلى برجسته‏اى است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادى است. استادشان - ابن نَما(52) - مقتل دارد، «شیخ طوسى» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهاى زیادى قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقریباً همه آن مقاتل، تحت‏الشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را مى‏خوانم.
یکى از این قضایا، قضیه به میدان رفتن «قاسم‏بن‏الحسن» است که صحنه بسیار عجیبى است. قاسم‏بن‏الحسن علیه‏الصّلاةوالسّلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»(53)؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیه‏السّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده‏ساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشته‏شدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»(54)؛ از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشى در خاندان پیامبر است. تربیت‏شده‏هاى اهل بیت این‏گونه‏اند. این نوجوان از کودکى در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنى تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّى‏ به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل این‏گونه ذکر مى‏کند: «قال الرّاوى: و خرج غلام»(55). آن‏جا راویانى بودند که ماجراها را مى‏نوشتند و ثبت مى‏کردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل مى‏شود. از قول یکى از آنها نقل مى‏کند و مى‏گوید: همین‏طور که نگاه مى‏کردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمه‏هاى ابى‏عبداللَّه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»(56)؛ چهره‏اش مثل پاره ماه مى‏درخشید. «فجعل یقاتل»(57)؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.
این را هم بدانید که جزئیات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسى کدام ضربه را زد، چه کسى اوّل زد، چه کسى فلان چیز را دزدید؛ همه اینها ذکر شده است. آن کسى که مثلاً قطیفه حضرت را دزدید و به غارت برد، بعداً به او مى‏گفتند: «سرق القطیفه»! بنابراین، جزئیات ثبت شده و معلوم است؛ یعنى خاندان پیامبر و دوستانشان نگذاشتند که این حادثه در تاریخ گم شود.
«فضربه ابن فضیل العضدى على رأسه فطلقه»(58)؛ ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روى زمین افتاد. «وصاح یا عمّاه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیه‏السّلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیباییهاى تعبیر دقّت کنید! صقر، یعنى بازِ شکارى. مى‏گوید حسین علیه‏السّلام مثل بازِ شکارى، خودش را بالاى سر این نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة لیث اغضب». شدّ، به معناى حمله کردن است. مى‏گوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابن‏فضیل بالسیف»؛ اوّل که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدّه‏اى آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله کرد. جنگ عظیمى در همان دور و برِ بدن «قاسم‏بن‏الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوى مى‏گوید: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. این منظره را که تصویر مى‏کند، قلب انسان را خیلى مى‏سوزاند: «فرأیت الحسین علیه‏السّلام»: من نگاه کردم، حسین‏بن على علیه‏السّلام را در آن‏جا دیدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسین بالاى سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى‏کند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پاهایش زمین را مى‏شکافد؛ یعنى در حال جان دادن است و پا را تکان مى‏دهد. «والحسین علیه‏السّلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانى که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. این یک منظره، که منظره بسیار عجیبى است و نشان‏دهنده عاطفه و عشق امام حسین به این نوجوان است، و درعین‏حال فداکارى او و فرستادن این نوجوان به میدان جنگ و عظمت روحى این جوان و جفاى آن مردمى که با این نوجوان هم این‏گونه رفتار کردند.
یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن على اکبر علیه‏السّلام است که یکى از آن مناظر بسیار پُرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همه طرف عجیب است. از جهت خود امام حسین، عجیب است؛ از جهت این جوان - على اکبر - عجیب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زینب کبرى، عجیب است. راوى مى‏گوید این جوان پیش پدر آمد. اوّلاً على اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشته‏اند؛ یعنى حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. مى‏گوید: «خرج على بن‏الحسین»؛ على بن‏الحسین براى جنگیدن، از خیمه‏گاه امام حسین خارج شد. باز در این‏جا راوى مى‏گوید: «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسم‏بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمى‏داد، و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «على‏بن‏الحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانه‏اى به این جوان کرد که به میدان مى‏رود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخى علیه‏السّلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
یکى از خصوصیّات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشک‏ریختن در حوادث و پدیده‏هاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مى‏بینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مى‏دهد. حضرت بنا کرد به گریه‏کردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیده‏اید: «اللّهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانى به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در این‏جا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بى‏نهایت دوست مى‏داشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بى‏زوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، على‏اکبر را به امام حسین مى‏دهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مى‏شود، یا به حدّ بلوغ مى‏رسد، حضرت مى‏بیند که چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافه‏اى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جدّ خودش شبیه شده است. حرف مى‏زند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد این‏گونه مى‏فرماید: «کنّا اذا اشتقنا الى نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مى‏شد، به این جوان نگاه مى‏کردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَّه رحمک کما قطعت رحمى». بعد نقل مى‏کند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانه‏اى کرد و عدّه زیادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه‏ام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدّت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به على‏اکبر فرمود، على‏اکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّى رسول‏اللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مى‏فرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مى‏گوید بیا به سمت ما.
اینها منظره‏هاى عجیبِ این ماجراى عظیم است. و امروز هم که روز جناب زینب کبرى سلام‏اللَّه‏علیهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاى عجیبى دارد. حضرت زینب، آن کسى است که از لحظه شهادت امام حسین، این بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار؛ آن‏چنان که شایسته دختر امیرالمؤمنین است، در این راه حرکت کرد. اینها توانستند اسلام را جاودانه کنند و دین مردم را حفظ نمایند. ماجراى امام حسین، نجاتبخشىِ یک ملت نبود، نجاتبخشىِ یک امّت نبود؛ نجاتبخشى یک تاریخ بود. امام حسین، خواهرش زینب و اصحاب و دوستانش، با این حرکت، تاریخ را نجات دادند.
السّلام علیک یا اباعبداللَّه و عَلى الارواح الّتى حلّت بفنائک. علیک منّا سلام‏اللَّه ابداً مابقیت و بقى اللّیل و النّهار و لاجعله اللَّه آخر العهد منّا لزیارتک. السّلام على الحسین و على‏ على‏بن الحسین و على اولاد الحسین و على اصحاب الحسین.
بسم‏اللَّه‏الرحمن‏الرحیم.
قل هواللَّه احد. اللَّه الصّمد. لم یلد و لم یولد. و لم یکن له کفواً احد.
(59)

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد تو را قسم مى‏دهیم، ما را در راه اسلام و قرآن ثابت‏قدم بدار. پرورگارا! جامعه ما را، جامعه اسلامى قرار بده،
 پروردگارا! ما را از اسلام جدا مکن.
پروردگارا! به اسلام و مسلمین در همه جاى عالم نصرت کامل عنایت فرما. دشمنان اسلام را مخذول و منکوب گردان. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، ارزشهاى اسلامى، پیوند برادرى، محبّت و عاطفه، عبودیّت براى پروردگار و عدل کامل را در میان ما استقرار ببخش.
پروردگارا! کسانى که سعى مى‏کنند، دشمنانى که کوشش مى‏کنند، براى این که جامعه ما را از اسلام دور کنند، آنها را از رحمت خودت دور کن.
پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، قلب مقدّس ولىّ‏عصر ارواحنا فداه را از ما خشنود کن.
پروردگارا! دعاى آن بزرگوار را در حقّ ملت ما مستجاب گردان.
پروردگارا! ما را از یاران و انصار آن بزرگوار قرار بده. پروردگارا! شهداى عزیز ما، جانبازان عزیز ما، امام شهیدان رضوان‏اللَّه علیه را مشمول رحمت و لطف خود قرار بده.
والسّلام علیکم و رحمةاللَّه و برکاته‏
--------------------------------------------------------------------------------
خطبه دوم نماز

بسم‏اللَّه‏الرّحمن‏الرّحیم‏

الحمدللَّه ربّ العالمین. والصّلاة والسّلام على سیّدنا و نبیّنا ابى‏القاسم المصطفى محمّد و على آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین. سیّما علىّ امیرالمؤمنین والصّدّیقة الطّاهرة سیّدة نساء العالمین و الحسن والحسین سبطى الرّحمة وامامى الهدى‏ و سیّدى شباب اهل‏الجنّة و على علىّ‏بن‏الحسین زین‏العابدین و محمّدبن‏على و جعفربن‏محمّد و موسى‏بن‏جعفر و علىّ‏بن‏موسى و محمّدبن‏على و علىّ‏بن‏محمّد والحسن‏بن‏علىّ والخلف القائم المهدى. حججک على عبادک و امنائک فى بلادک و صلّ على ائمّةالمسلمین و حماةالمستضعفین و هداة المؤمنین. اوصیکم عباداللَّه بتقوى‏اللَّه‏

چون وقت گذشته است، پس از توصیه به تقوا و حفظ و رعایت پرهیزکارى در همه امور، فقط یک مطلب را عرض مى‏کنم. البته قبلاً لازم است از همه برادران و خواهرانى که در سراسر کشور، در ایّام عزادارى، با اقامه عزا و به راه انداختن مراسم عزادارى، بخصوص با اقامه نماز جماعت در ظهر عاشورا و با عرض ارادت به خاندان پیامبر، این روزها را بزرگ داشتند - قشرهاى مختلف مردم، زن و مرد و پیر و جوان - سپاسگزارى کنم و از خداوند متعال، رحمتش را براى همه شما مسألت کنم.
آن مطلب این است که همان‏طور که عرض کردیم، تبلیغات دشمن علیه ملت ایران، هر گاهى یک بار اوج مى‏گیرد. مخصوص امروز هم نیست؛ حرفها هم حرفهاى تازه‏اى نیست. شاید الان پانزده، شانزده سال است که دشمنان این ملت و دشمنان این انقلاب، جمهورى اسلامى را به همان چیزهایى متّهم مى‏کنند که امروز هم متّهم مى‏کنند. فرقى که کرده است، این است که آن روز کلّیاتى را مى‏گفتند، ما تحلیل مى‏کردیم و مى‏گفتیم منظورشان این است؛ امروز خودشان به همان چیزى که ما آن روز تحلیل مى‏کردیم، تصریح مى‏کنند! سالهاى متمادى گفتند که ایران از تروریسم حمایت مى‏کند؛ ما مى‏گفتیم که مقصود آنها که مى‏گویند «دولت ایران از تروریسم حمایت مى‏کند»، این است که ما از مبارزان فلسطینى حمایت مى‏کنیم. این را مى‏گویند «حمایت از تروریسم»!
مبارز فلسطینى را تروریست و حمایت از او را حمایت از تروریسم مى‏نامند! ما در سابق این را بارها مى‏گفتیم؛ حالا خودشان تصریح مى‏کنند و همین را مى‏گویند! این نشان مى‏دهد که استکبار جهانى و دستگاه امپراتورى خبرى آن، وقتى که ناچار باشد، آن حقایقى را که یک وقت مجبور بود پنهان کند، با وقاحت تمام آشکار مى‏کند و شرمى ندارد!
دشمنى رفته ملتى را از خانه‏اش بیرون کرده، کشورى را غصب نموده، حکومت ظالمانه‏اى تشکیل داده، مردم آن سرزمین را با انواع مصیبتها مواجه کرده و انواع محنتها را بر سر آنها وارد آورده است؛ وقتى آن مردم یک فریاد مى‏کشند و یک عکس‏العمل کوچک نشان مى‏دهند، به این مى‏گویند تروریست!
بله؛ اگر معناى تروریسم این است، ما افتخار مى‏کنیم که از مبارزان فلسطینى حمایت کنیم؛ وظیفه ماست. ما از حق دفاع مى‏کنیم، با باطل مقابله مى‏کنیم؛ حالا انسانهاى باانصاف عالم، خودشان قضاوت کنند.
یک صاحبخانه و یک غاصب داریم. صاحبخانه، فلسطینیها هستند. و غاصب، صهیونیستهایى که از اطراف دنیا - از امریکا، از اروپا، از روسیه و از جاهاى دیگر - رفتند در آن‏جا ساکن شدند. آن غاصبان نسبت به این صاحبخانه‏ها صد جنایت انجام داده‏اند؛ صاحبخانه‏ها هم مواردى مقاومت کرده‏اند و به آنها ضربه زده‏اند. کدام تروریستند؟! آیا آن کسى که به خانه مردم رفته، زنان را کشته، بچه‏ها را کشته و در «دیر یاسین» فاجعه آفریده و هزار مشکل براى مردم درست کرده است، در خانه‏هاى آنها دیگران را اسکان کرده و شهرهاى فلسطینى را به دیگران داده است، الان هم اگر کسى نفس بکشد، او را به زندانهاى سخت مى‏اندازد، این تروریست است، یا آن کسى که حقّ خودش را مطالبه مى‏کند؟!
این شیخ شجاع فلسطینى(60) که به ایران آمد و سر تا پا فلج است - دستش فلج، پایش فلج و قطع نخاعى است - سالهاست که شجاعانه مبارزه مى‏کند. با وجودى که قطع نخاع دارد، او را به زندان بردند و شکنجه کردند! احتمال دادند اگر به بدنش ضربه بزنند، حس نکند؛ لذا به صورتش شلاق زدند و به او بى‏خوابى دادند! اینها تروریست نیستند؟!
به داخل لبنان مى‏آیند و مبارزان لبنان را که با آنها مخالفند، مى‏دزدند و مى‏برند. اینها تروریست نیستند؟! آن وقت آن کسى که فریاد مى‏زند، دو نسل زیر چادر، در داخل خیمه‏ها و در اردوگاهها، داخل خانه‏هاى محقّر، در خارج از شهر و کشور خودشان زندگى کردند و غربت دنیا را تحمّل نمودند و حالا یک کلمه حرف زدند، یا اقدامى کردند، اینها تروریستند!
امریکا طرفدار صهیونیستهاست و ما طرفدار فلسطینیها؛ کدام طرفدار تروریست هستیم؟! با انصافهاى دنیا بگویند. این را مى‏گویند «طرفدارى ایران و دولت ایران و ملت ایران از تروریسم»!
نه آقا! این معنایش این است که ملت ایران حاضر نیست این قلدرى را که امریکا به‏خرج مى‏دهد، قبول کند. مى‏خواهند باطلى را حمایت کنند؛ مى‏خواهند همه دنیا از آن باطل حمایت کنند و همه این را حق بدانند و متأسفانه خیلیها در دنیا قبول کردند؛ ولى ملت ایران قبول نمى‏کند. ملت ایران شجاع است. ملت ایران ایستاده است. خیال نکنند این حرف، حرف یک نفر، یا حرف جمعى در ایران است.
بى‏عقلها مى‏گویند ما مى‏خواهیم تبلیغات کنیم، فلان کنیم، چه کنیم؛ براى این‏که مى‏خواهیم با فلانى - با على خامنه‏اى - مبارزه کنیم! این هم یک خطاى دیگر، این هم یک اشتباه دیگر در تحلیل! خیال مى‏کنند که این حرفها، حرفهاى یک نفر است؛ نه آقا! امروز در ایران، همه همین را مى‏گویند؛ رئیس جمهور عزیز ما هم همین را مى‏گوید؛ دولت خدمتگزار هم همین را مى‏گوید؛ مجلس شوراى اسلامى هم همین را مى‏گوید؛ مسؤولان کشور هم همین را مى‏گویند؛ علما هم همین را مى‏گویند؛ آحاد ملت هم همین را مى‏گویند؛ اختلافى نیست. تهمتها و اهانتها به ملت ایران به جایى نخواهد رسید.
استکبار در این مبارزه، طَرْفى نخواهد بست. هنوز هم اشتباه مى‏کنند. یک بار در قضیه انقلاب اشتباه کردند، اثرش را دیدند؛ یک بار هم در قضیه جنگ تحمیلى اشتباه کردند، نتیجه‏اش را دیدند؛ یک بار هم در قضایاى بعد از جنگ اشتباه کردند، نتیجه‏اش را دیدند؛ یک بار دیگر حالا دارند اشتباه مى‏کنند، باز هم نتیجه‏اش را خواهند دید.
در این کشور، پرچم اسلام و پرچم انقلاب بلند است و نام امام زنده و جاودانه است. ارزشهاى این کشور براى این ملت، براى این جوانان و براى این آحاد عظیم، همان ارزشهایى است که به آنان عزّت داده و ملت ایران را عزیز و بزرگ کرده و نیروهایش را زنده کرده است؛ راه آنها را به سوى آینده، روشن و همواره کرده است و ان‏شاءاللَّه به سوى این آینده پیش خواهند رفت و این تهمتها اثرى ندارد.
البته همان‏طور که عرض کردیم، اینها موسمى است. هر گاهى به مناسبتى جنجالى مى‏کنند؛ اما باز مى‏بینند فایده‏اى ندارد! مدتى مى‏مانند، باز دوباره شیطان آنها را وسوسه مى‏کند! ما هم کار خودمان را مى‏کنیم. ملت ایران هم مشغول حرکت خودش در این راه و در این مسیر است و ان‏شاءاللَّه خداى متعال روزبه‏روز بیشتر او را توفیق خواهد داد.

بسم‏اللَّه‏الرّحمن‏الرّحیم‏
اذا جاء نصراللَّه والفتح. و رأیت النّاس یدخلون فى دین‏اللَّه افواجاً. فسبّح بحمد ربّک واستغفره انّه کان توّاباً.
(61)
والسّلام علیکم و رحمةاللَّه و برکاته‏

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات