صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۰:۴۳  ، 
شناسه خبر : ۲۹۱۲۸۴
چنین و چنان صفحه ای است که در آن داستان ها و حکایت های کوتا با موضوعات اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و... برای استفاده مخاطبین به صورت روزانه بارگذاری می شود.
زمانی «عمرو لیث» با «امیر اسماعیل سامانی» در میدان جنگ قرار گرفته، عمرو شکست خورد و دستگیر شد، لشکرش فرار کردند، بعضی هم اسیر شدند. عمرو که خود پادشاه بود جزو اسیران قسمت افسران بلند پایه سامانیان قرار گرفت. سربازان در حالی که او را نمی شناختند، کنار طویله بردند.

پس از اینکه غذای خود را خوردند، با مشورت یکدیگر غذایی را هم برای اسیران از اضافی غذایشان، میان سطلی که با آن به اسب ها آب می دادند، آورند. عمرو سر در میان زانو به احوال خود فکر می کرد، سگ طویله آمد و شروع به خوردن از آن غذا نمود. افسران خواستند سگ را دور کنند، سگ سرش را بلند کرد تا فرار کند که دسته سطل به گردنش افتاد و شروع به دویدن کرد.

عمرو در آن حال خنده اش گرفت، افسران بلند پایه سبب خنده او را پرسیدند. گفت: حقیقت این است که عمرولیث منم. دیشب خوان سالار آمدو عرض کرد: سی صد شتر به جهت حمل دستگاه آشپزخانه کاروان بار کرده ایم و شتران در زحمتند، اگر اجازه دهید، به تعداد شتران اضافه کنیم که به راحتی حرکت کنند. خنده ام گرفت که دیشب سی صد شتر برای حمل آبدارخانه و آشپزخانه ی ما کم بود، روزگار یک شب بر من گذشت، یک سگ دستگاه مرا حمل می کند.

نام:
ایمیل:
نظر: