صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  حماسه وجهاد >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۷  ، 
شناسه خبر : ۳۰۳۳۴۲
لاجوردی وقتی به کسی اطمینان می‌کرد، دیگر کسی نمی‌توانست به او بگوید این قدر راحت به میان زندانیان نرو، هر چه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و ... هستی!
پایگاه بصیرت / گروه حماسه و جهاد

به گزارش گروه حماسه و جهاد پایگاه بصیرت، شهید اسدالله لاجوردی مردی بود که وقتی گوشه ای از خدماتش به انقلاب اسلامی را می خوانی آه از نهادت بلند می‌شود که چه حیف همچو اویی کم زیست و چقدر ناراحت می‌شوی که ای کاش به صندلی های مسئولیت در جمهوری اسلامی تعداد بیشتری مانند او تکیه می‌زدند. اما از جهت دیگر اگر خون او با شهادت به زمین نمی ریخت به راستی کدام پاداش الهی می توانست پاسخ این همه اخلاص را بدهد؟

حمید داودآبادی از نویسندگان حوزه دفاع مقدس چند خاطره کوتاه از این شهید عزیز در کانال تلگرامی خود منتشر کرد و ما نیز خالی از لطف ندیدم تا با نشر این سه خاطره اندکی بیشتر این مرد در جامعه شناخته شود.

*سلام عزیزم چطوری؟

داود آبادی می‌نویسد: از همان سال 60 که با نام حاج «سید اسدالله لاجوردی» و قاطعیت و شجاعتش در برابر عملیات وحشیانه تروریست های منافق آشنا شدم، دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همه از او می گفتند که چگونه سد راه جنایتکاران شده و برای منافقین نیز کابوسی شده که خواب راحت از چشم آنان گرفته بود.

دست بر قضای روزگار، سال 69 در قوه قضائیه استخدام و در «هیئت مرکزی گزینش» مشغول به کار شدم. بعد از مدتی به گزینش دادستانی مستقر در ساختمانی مقابل زندان اوین منتقل شدم. طی زمان کوتاهی که در آن جا مشغول بودم، گاهی برای انجام امور اداری به ساختمان اداری وسط زندان اوین رفت و آمد می کردم. در همان جا بود که چندین نوبت با چهره مومن و باصفای حاج اسدالله روبه رو شدم.

بچه ها راست می گفتند که: هیچکس نمی تونه در سلام کردن، بر حاج اسدالله پیشی بگیره ...

با بچه ها سر این موضوع قرار گذاشتیم و گفتم که من می توانم.

من که او را می شناختم، ولی او اصلا مرا نمی شناخت و حتی نمی دانست در آن ساختمان چه کار دارم. یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای وضو گرفتن رفتم طرف دستشویی. ناگهان حاج اسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: سلام عزیزم، چطوری ... خوبید شما؟

فقط این بار نبود. دفعات بعد هم همین طور شد.

بچه ها راست می گفتند. اصلا نمی شد در سلام کردن بر حاج اسدالله پیشی گرفت.

تازه، فقط سلام نبود. هر کس که بودی، کارمند، پاسدار، خانواده زندانی، و حتی خود زندانی، همین که مقابل دیدگان حاج اسدالله قرار می گرفتی، اولین کسی که سلام و احوال پرسی می کرد او بود.

گفتم زندانی، یکی از نکات جالب حاج اسدالله این بود که با زندانی ها که بیشتر هم منافقین و چپی بودند، آن قدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی می کرد. گاهی نیز به سلول آنها می رفت و غذایش را در جمع آنان می خورد. و البته این کار با مخالفت شدید بچه های حفاظت روبه رو می شد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان می کرد، دیگر کسی نمی توانست به او بگوید این قدر راحت به میان زندانیان نرو، هر چه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و ... هستی!

در اتاق خودش هم که بود، همان غذایی را می خورد که برای زندانیان می بردند.


حاج اسدالله لاجوردی در صف نماز جمعه دوش به دوش زندانیان منافق تواب

 

*الگویی برای مسئولان همیشه در جلسه!

چند وقتی می شد که حاج اسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راه اندازی کرده بود.

دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همه مسئولین سازمان زندان ها در پشت آن میزها مستقر شدند.

هر کس از پله ها بالا می آمد، درست مقابل رویش میزی می دید که سه نفر پشت آن نشسته بودند.

غالبا در اولین برخورد فکر می کردی مثل همه اداره ها میز اطلاعات و راهنمای مراجعین است. چه بسا همین طور هم بود.

جلو که می رفتی، مرد مسنی با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوال پرسی می کرد و با همین لحن می پرسید: چیه عزیزم با کدوم قسمت کار داری؟

نامه ات را می گرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا می کرد، بلند می شد و از همان جا مسئول مورد نظر را صدا می زد و می گفت که کارت را راه بیندازد.

و اگر شکایتی داشتی، نامه ات را می گرفت، خودش بلند می شد همراهت می آمد تا میز مربوط و دستور می داد که مشکلت را رفع کن.

و چه بسا اکثر مراجعه کنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمی شدند آن که این گونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی رئیس کل سازمان زندان های کشور!

و چه زیبا بود وقتی دو سه بار به او مراجعه کردم و خودش بلند شد آمد دنبال کارم تا به نتیجه رساند و آخر سر خندید و گفت: راضی شدی عزیزم؟


حاج اسدالله لاجوردی درحال صرف غذا داخل سلول در کنار زندانیان

 

*منو راحت بذارید

غالب جمعه ها که برای نماز جمعه به دانشگاه تهران می رفتیم، حاج اسدالله را می دیدیم که همراه با پنج شش نفر از بستگانش، داخل پیکان مدل پایین چپیده اند و به نماز می آیند.

حاج «محسن رفیق دوست» دوست و همرزم قبل و بعد از انقلاب حاج اسدالله، خاطره زیبایی از او نقل می کرد. می گفت: حاج اسدالله از قبل در بازار یک حجره کشبافی داشت. بعد که از سازمان زندانها رفت کنار، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره با یک دوچرخه 28 قدیمی، وسایل را در ترک آن می بست و از خانه شان می رفت طرف بازار. هر چه به او گفتم: آخه حاجی، منافقین و دشمنان این همه به خون تو تشنه اند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقده شان را سر تو خالی کند. حداقل یه ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشی هم خطرناکه. می خندید و می گفت: حاج محسن، منو راحت بذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاده. منم که آماده شهادتم مگه چیه.

حاج اسدالله لاجوردی، سرانجام اول شهریور 1377 در محل کسب خود در بازار تهران و در حالی که هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریست های منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.


حاج اسدالله لاجوردی در حال والیبال با زندانیان منافق در اوین!


نام:
ایمیل:
نظر: