صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  حماسه وجهاد >> مصاحبه حماسه و جهاد
تاریخ انتشار : ۲۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۹:۳۴  ، 
شناسه خبر : ۳۱۳۷۹۵
گفتگو با خانواده اولین شهید محله لویزان
در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب آنقدر سر محترم خانم به بچه ها گرم بوده که کمتر از کارهای شوهر سر در می‌آورده است. همسرش هم از کارهای و مسائل بیرون خانه برایش چیزی تعریف نمی‌کرده و نمی‌گذاشته دلنگرانی‌هایش بیشتر شود.
پایگاه بصیرت / گروه حماسه و جهاد/فاطمه شعبانی
دقیقا 40 سال بر محترم خانم گذشته است، 40 سالی که هر روز یک موی سفید به موهایش اضافه شده است. یک گلوله ناحق، خانه آرزوهای زن جوان 20 ساله ای را با یک بچه 3 ساله دربغل و یک بچه 7 ماهه درشکم خراب کرده و اینگونه سرنوشتش با سرنوشت انقلاب گره محکمی خورده است. 40 زمستان گذشته و بچه ای که 2 ماه بعد از شهادت پدر به دنیا  آمده ازدواج کرده است. محترم خانم خوشحال است و خداوند را شکر می‌کند که بعد از شهادت همسرش، فرزندانش را به خوبی تربیت کرده است. اینبار به سراغ همسر شهید« میکائیل ابهری» اولین شهید محله لویزان رفتیم که شب 21 بهمن 1357 در  تظاهرات در سه راه لویزان به شهادت رسید.

زندگی کوتاه
زندگی مشترک محترم خانم و میکائیل آنقدر طولانی نبوده که از آن روزها خاطره ای برایش به یادگار مانده باشد که هربار بچه ها بهانه بگیرند برایشان از خاطرات پدرتعریف کند و اینطوری دلش را با دل بچه ها آرام کند. با حسرت خاصی می‌گوید: «به دخترهایم هم می‌گویم من و میکائیل اینقدر زندگی نکردیم که همدیگر را یک شکم سیر ببینیم و چند تا خاطره تلخ و شیرین رقم بزنیم. انگار همه اش یک خواب کوتاه بود که وقتی چشمهایم را باز کردم همه چیز تمام شده بود. به همین سادگی!»
«محترم تائبی آذر» 61 ساله و «شهید میکائیل ابهری انذرابی» به سبب خویشاوندی که داشته اند با هم ازدواج می‌کنند. هر دو بچه اختیاریه اند اما شوهر با برادر بزرگتر در لویزان کار می‌کرده است. برادر، قالی فروشی داشته و او کارهای تاسیساتی می‌کرده است. وقتی از محترم خانم می‌خواهیم از شوهرش تعریف کند آهی به افسوس می‌کشد و می‌گوید: «زندگی ما آنقدر طولانی نبود که خاطره ای برایم باقی گذاشته باشد. 16 سالم بود که به خاستگاری آمد و چون خانواده ها همدیگر را از قبل می‌شناختند زیاد سختگیری نکردند و با هم ازدواج کردیم. مرد خوبی بود. 3-4 سالی که با هم زیر یک سقف بودیم ازش هیچ بدی ندیدم بسیار صبور، مهماندوست، مردم دار و زن و بچه دوست بود. بچه هایش را خیلی دوست داشت. موقع تولد دختر اولم 3 روز بیمارستان بودم مثل مرغ پرکنده مدام می‌رفت و می‌آمد تا مرخص شدم. وقتی شنید دختردار شده ایم خیلی خوشحال شد و ذوق کرد. دختر دومم را که باردار بودم لباس می‌دوختم و می‌گفتم این دیگر پسر است و اسمش را وحید می‌گذاریم می‌گفت: نه این یکی هم دختر است و اسمش را وحیده می‌گذاریم. دخترهایش را خیلی دوست داشت جانش به جان بچه هایش وصل بود.»

چراغ خانه اش را روشن می‌کرد
در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب آنقدر سر محترم خانم به بچه ها گرم بوده که کمتر از کارهای شوهر سر در می‌آورده است. همسرش هم از کارهای و مسائل بیرون خانه برایش چیزی تعریف نمی‌کرده و نمی‌گذاشته دلنگرانی‌هایش بیشتر شود. محترم خانم می‌گوید: «می‌دانستم با برادر کوچکترش جبرئیل- که او هم چندسال بعد در جبهه شهید شد- اعلامیه پخش می‌کنند اما من زن حامله بودم و برای اینکه نگران نشوم به من چیز زیادی نمی‌گفت. فقط شبهای حکومت نظامی کمی زودتر به منزل می‌آمد و چراغ گردسوز را نفت می‌ریخت و روشن می‌کرد که ما در تنهایی از تاریکی نترسیم و خودش به بیرون می‌رفت. من گاهی از لب پنجره یا دم در خیابان را نگاه می‌کردم و راهپیمایی مردم و شلوغی ها را می‌دیدم اما از کارهای شوهرم کاملا بی خبر بودم.» محترم خانم با یادآوری خاطره آخرین باری که شوهر را دیده است آه بلندی می‌کشد و ادامه می‌دهد:« با وجود حکومت نظامی صدای تظاهرات مردم در میدان اختیاریه پیچیده بود. دم در ایستاده بودیم که میکائیل و برادرشوهرم -که کادر نیروهوایی بود- آمدند. میکائیل ماشینش را جلوتر از خانه پارک کرد و گفت: من که دیگر قرار نیست جایی بروم ماشین را همینجا می‌گذارم. ساعت 7 شب برادرشوهرم گفت: مادرزنم زنگ زده نگران است بیا به خانه آنها برویم. دخترم فرزانه گریه می‌کرد که بابا دیگه نرو! میکائیل سوئیچ ماشین را از جیبش در آورد و به دستش داد و بوسیدش و گفت: این سوئیچ ماشین دست تو خیالت راحت باشه همین الان می‌آیم.»

 زود برمی گردم
همسرشهید ادامه می‌دهد: «خواهر شوهرم از شمیران نو آمده بود تا به اصطلاح خودش برادرها را دورهم جمع کند که بیرون نروند! اما به همین راحتی دو برادر به خیابان رفتند و ما دیگر ندیدیمشان! ساعت 9 شب دلم شوره عجیبی گرفته بودم. همسایه مان صدا کرد که همسر برادرشوهرم را تلفن کار دارد. جاری ام به خانه همسایه رفت و با تلفن صحبت کرد و وقتی برگشت به ما گفت: خیالتان راحت آنها خانه مادر من هستند جایشان امن است شما شب را با خیال راحت بخوابید. بعد از نماز صبح در خانه مان را  زدند، از پنجره نگاه کردم دم در خیلی شلوغ بود پیش خودم گفتم: یعنی صبح به این زودی هم تظاهرات است؟ دلم شور افتاد یعنی چی شده؟ جاری ام دلداری ام داد وگفت: شوهرم تیر خورده و به بیمارستان سوانح و سوختگی لویزان برده اند. یکدفعه دیدم همه وسایلشان را جمع کردند که به لویزان بروند- یکی از خواهر شوهرهایم ساکن لویزان بود- من گیج و مات مانده بودم که چرا همه رفتند؟ و من ماندم و خانه و تنهایی و یک دنیا بی خبری!!. مدتی که گذشت پدر و مادرم گریه کنان آمدند که چرا گذاشتی شوهرت برود؟؟ باز معنی حرف آنها را نمی فهمیدم. با خودم می‌گفتم برادرشوهرم تیر خورده به من چه مربوط!؟ به همراه  پدر و مادرم راهی لویزان شدیم. وقتی به لویزان رسیدیم غلغله بود تا آن زمان اینهمه جمعیت را یکجا ندیده بودم! گیج و منگ نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. ساعت 3 بعد از ظهر به امامزاده پنچ تن رفتیم تازه فهمیدم که شوهرم شهید شد و در امامزاده دفن کرده اند، آن موقع بود که دنیا روی سرم خراب شد. در حالیکه منتظر بودم شوهرم زود برگردد رفت و دیدارمان به قیامت افتاد. شور و هیجان انقلاب بود و مردم لویزان به صورت خودش جوش برایش مراسم ختم و هفت و چهلم گرفتند. یادم نمی رود شب بعد از تدفین که به سمت اختیاریه برمی گشتیم صدای تیرو تفنگ می‌آمد و ما با ترس و لرز می‌رفتیم. مردم خیلی خوشحال بودند و در خیابانها شادی می‌کردند و پیروزی انقلاب را جشن گرفته بودند. حس عجیبی بود من در میان شادی وخوشحالی مردم، نمی دانستم با داغم چه کنم؟»

 بچه ها بعد از پدر
2 ماه بعد از شهادت شهید میکائیل ابهری دختر دومش به دنیا می‌آید و اسمش را وحیده می‌گذارند. دختری که هیچ وقت روی پدر را ندید و طعم مهر پدری را نچشید. محترم خانم از روزهای سختی می‌گوید که بعد از شهادت شوهر بر او گذشته است: «آن زمان هنوز بنیاد شهید تاسیس نشده بود و همسر من هم نه کارمند بود و نه بیمه که مستمری داشته باشیم و اموراتمان را بگذرانیم. اوایل پیروزی انقلاب بود و شرایط زندگی برای همه مردم سخت بود و برای ما خیلی سخت تر شده بود. با 2 بچه کوچک به خانه پدری ام برگشته بودم. یادم می‌آید بعد از زایمان دخترم تازه از بیمارستان مرخص شده بودم که خانم و آقایی با مقداری آذوقه به دیدن ما آمدند و گفتند ما از طرف آیت الله طالقانی آمده ایم خیالتان راحت باشد بعد از این مرتب به شما سرکشی می‌کنیم. آقای طالقانی سفارش کرده اند که حواسمان به خانواده شهدا باشد! بعد از آن گهگداری به ما سر می‌زدند واحوالی می‌پرسیدند و آذوقه ای می‌آوردند. برادرها و خواهر هایم هرکدام به اندازه توانشان هوای من و بچه ها را داشتند تا دخترهایمان بزرگ شدند و به سامان رسیدند. فرزانه سال سوم دندانپزشکی بود که ازدواج کرد و وحیده هم 2 سال قبل عروسی کرد و فوق لیسانس معماری دارد. دو تا نوه پسر دارم الحمدالله دخترهایم بسیار خوب تربیت شدند و همیشه خداوند را شکر می‌کنم که یادگاری های شهید را خوب بزرگ کردم و از این امتحان الهی سربلند بیرون آمدم.»


نام:
ایمیل:
نظر: