صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۵ فروردين ۱۳۸۸ - ۰۹:۰۸  ، 
شناسه خبر : ۸۶۰۸۳
سیدمهدى حسینى مقدمه: نقاط حساس استان کردستان ایران در آستانه پیروزی انقلاب توسط جریان ضد انقلاب اشغال گردید. بعبارتی دیگر روزهای پس از پیروزی 22 بهمن 57 یک جنگ داخلی به کردستان تحمیل شد که تا چندین سال در حوادث خونین گرفتار بود . این جنگ داخلی با آتش افروزی حزب دمکرات وابسته به جریان غرب آغاز شد. در ابتدای این فتنه گری آنها عده ای را اسیر نمودند و به عنوان گروگان در نقاط مختلف در شرایط بسیار بد و نامساعد نگهداری می کردند که می بایست آنها را جزء اولین اسرای انقلاب اسلامی به حساب آورد. این اسرا در شهریور 58 به اسارت حزب موسوم به دمکرات درآمدند و در زندانی که به «دولتو» معروف شد مدت ها در اسارت بودند و انواع شکنجه ها را متحمل شدند و عده ای به شهادت رسیدند. بعضی ها را به جوخه دار سپردند و آنها را شهید نمودند و تعدادی هم هنوز از سرنوشت شان خبری نیست. ناگفته ها و خاطره های تلخ و شیرین از آن روزگار در اذهان برخی از آنها به جای مانده که هنوز بیان نشده است. صفحه تاریخ نشریه صبح صادق مصمم است که با انجام مصاحبه با کسانی که طعم تلخ سختی های آن دوران را با ذائقه خود حس کرده اند از زبان آنها ماجرا را بشنود و بازگو کند و در این رابطه گفت وگویی داریم با دکتر سید مسعود خاتمی که در حال حاضر ریاست هلال احمر جمهوری اسلامی را عهده دار می باشد. ایشان که در 20 شهریور 58 در جمع یک تیم پزشکی به اسارت گرفته شده بودند، در گفت وگویی بسیار صمیمانه از آن روزهای سخت و ایام اسارت در نزد حزب دمکرات گفت که در زیر تقدیم می شود.

*از چگونگی اعزام تیم پزشکی در کردستان بگوئید؟
**پس از ماجرای پاوه در 28 مرداد 1358 چند روزی در ستاد عملیات غرب در بهداری بودیم که خبر آوردند در سردشت درگیری شده، امکان انتقال مجروح نمی باشد باید سریعا تیم پزشکی خود را به آنها برسانیم. از کل نیروهای موجود در بهداری ستاد غرب به جز دو سه نفر بقیه در دو تیم با آمبولانس و دارو آماده اعزام شدیم. در کرمانشاه تلاش کردیم با هلی کوپتر و وسائل هوایی برویم که اصلا مقدور نبود. به سمت سنندج و سقز حرکت کردیم. همان روز مصادف بود با رحلت مرحوم آیت الله طالقانی که در سقز در مجلس ختم وی در محل سپاه شرکت کردیم و عصر به مهاباد رسیدیم و به مسئولان آنجا اعلام کردیم که ما مأموریت داریم برای مداوای مجروحین به سردشت برویم.
*آیا این تیم پزشکی راهنما و آشنا به منطقه هم داشت؟
**خیر. هیچ کس راهنمایی صحیح از اوضاع جاده ها به ما نکرد. به ارتش رفتیم و کسب تکلیف کردیم یک افسر نظامی گفت راه ناامن است. ولی یکی دیگر از نظامیان گفت ما تازه از سردشت آمده ایم در جاده هیچ خبری نیست. بالاخره به سر راه جاده سردشت به مهاباد آمدیم و مدتی توقف کردیم چند وسیله نقلیه ارتش را دیدیم که از طرف های سردشت و بانه آمدند و کسی با آنها کاری نداشت. تقریبا به این نتیجه رسیدیم که جاده امن است حدود یک ساعت به مغرب از مهاباد به طرف سردشت حرکت کردیم.
*این تیم پزشکی دارای چه تجهیزات و چه ترکیبی بود؟
**ما جمعا 9 نفر بودیم؛ من و دکتر قاضی و هفت نفر دیگر. از این هفت نفر، دو نفر راننده بودند، 5 نفر دیگر همه شان پزشکیار بودند که دونفرشان از اورژانس همدان بودند و بقیه هم داوطلبانی بودند که از تهران و از جاهای دیگر آمده بودند با یک وانت دارو و یک آمبولانس.
*در چه وضعیتی بودید که اسیر حزب دمکرات شدید؟
**آفتاب داشت غروب می کرد در یکی از پیچ ها که آن طرفش دیده نمی شد وقتی پیچیدیم ، دیدیم جلوی ماشین ما را یک کسی گرفت با لباس شخصی ولی یک آر.پی.جی7 - در دستش بود و ریشی هم داشت، خیلی هم خوش برخورد بود، تصور کردیم از این جوانمردهای کردی هستند که در مهاباد دیدیم. سوال کردیم که شما جوانمرد هستید؟
گفت بله. پرسید که شما کی هستید؟ گفتیم ما گروه پزشکی هستیم داریم می رویم سردشت گفت یک دقیقه صبر کنید. چند تا تپه دور بر ما بود. من دیدم که یک تعدادی با سلاح برنو دارند می دوند، بروند بالای تپه ها، یک جیپ شهباز که تفنگ 106 در آن مستقر بود حدود صدمتری ما ایستاد. آقایی که آر .پی .جی 7 دستش بود آمد و گفت شما باید بیائید برویم حزب، گفتیم حزب چی؟ او با لهجه کردی گفت: اینجا حزب دمکرات است و شما باید خودتان را به حزب معرفی کنید.
*شما چه تصمیمی گرفتید؟
**دکتر قاضی چون سنش از بقیه بیشتر بود و بزرگ و ریش سفید این تیم بود یک ژ-3 روی دوش ش گرفت و گفت ما تیم پزشکی هستیم و همه جا هم آزاد هستیم، برویم. من می آیم با رئیس تان صحبت می کنم وقتی داشت می رفت دو تا از پزشکیاران هم با ایشان رفتند و گفت با هم می رویم. من سرپیچ آن پیچی که دیگر آن طرفش را نمی دیدیم صدای یکی، دو تا رگبار را شنیدم، در همین گیرو دار که صدای رگبار شروع شد از چهار طرف به ما هم تیراندازی شد ما وسط جاده ایستاده بودیم آنهایی که اسلحه داشتند سنگر گرفتند، ما که اسلحه نداشتیم چه بکنیم، چه نکنیم با دو تا راننده ها رفتیم در آن خانه ای که کنار جاده بود. آن صاحب خانه هم ما را با التماس بیرون کرد و گفت خانه مرا خراب می کنند و در این وسط تیراندازی ما را انداخت بیرون، معلوم بود که او هم خیلی می ترسید ما هم آمدیم بیرون، وسط خیابان از چپ و راست هم شلیک می کردند. با تفنگ 106 زدند سقف آمبولانس رفت. آمبولانس شده بود مثل یک وانت بار.
*چگونه دستگیر شدید؟
**همینطور که شلیک می کردند به طرف ما حلقه محاصره تنگ تر می شد و به ما هم نزدیک تر می شدند. با سنگ و چوب به جان ما افتادند و کتک می زدند و هیچ خبری از هیچ کجا هم نداریم و کاملاً بر ما مسلط شدند و ما را گرفتند و بردند خیلی با وضع بدی اذیت کردند. فحش می دادند و جالب است که ما را دستگیر کرده بودند. حدود بیست نفر بودند و فارسی هم صحبت می کردند و مشخص شد که این ها ضد انقلاب هستند.
*از افراد دیگر چه خبری داشتید؟
**از بچه هایی که با ما بودند ظاهراً یکی شان شهید شده بود. یکی هم مجروح شده بود. از دکتر قاضی و آن دو نفر پزشکیار که همراهش رفته بودند خبری نداشتیم، نمی دانستیم چی شده اند.
 *بعد از دستگیری شما را به کجا بردند؟
**اول که دستگیر کردند تنها چیزی که از جیب من بدست آوردند یک کارت دانشجویی برای دانشگاه شیراز بود ما را که آوردند و گذاشتند نزدیک یک قهوه خانه و هوا هم کاملاً تاریک شده بود یک کسی آمد و گفت شنیدیم که شما پزشک هستید، بعد گفت بیائید مجروح های خودتان را پانسمان کنید. ما هم رفتیم زخمی های خودمان را پانسمان کردیم. بعد شبانه با دو سه تا پیش مرگ هایشان ما را بردند به طرف جاده مهاباد ما را وارد اردو کردند و ما را بردند پیش یک کسی که قد کوتاه بود و به او می گفتند سرگرد عباسی، ما را که پیش او بردند گفت ستون نظامی کی می رسد. ما تازه فهمیدیم که اینها منتظر یک ستونی بودند تا به این ستون شبیخون بزنند، فکر کرده بودند که ما پیش قراول آن ستون هستیم. مرتب از ستون از ما سوال می کردند که ما هم از ستون خبری نداشتیم.
*دکتر قاضی چه وضعیتی پیدا کرده بود؟
**پزشکیار همراه دکتر قاضی صحنه شهادت را چنین تعریف کرد:« داشتیم می رفتیم یک رگبار به پاهای دکتر قاضی بستند تا دکتر قاضی نشست یک رگبار به سینه اش زدند.»
وقتی که ما را بردند در آن اردوگاه ما دیدیم جنازه دکتر قاضی را گذاشتند بالای آن آمبولانس که سقف ش را با تفنگ 601 زده بودند و یک جنازه دیگر در کنارش بود به نام تقوی که شهید شده بود. یکی هم مجروح شده بود به نام مرتضی زمانی و یک مجروح دیگر ما را سوار همین آمبولانس داغان و شیشه شکسته کردند و به من گفتند شما باید رانندگی کنید و جنازه ها را می برید مهاباد. سرجاده که رسیدیم برویم به سمت مهاباد تصمیم شان عوض شد. گفتند برویم به طرف سردشت. در کنار ما هم دو تا ماشین می آمدند و کنار دست من هم دو تا مسلح نشسته بودند و مواظب ما بودند. طرف های صبح که هوا داشت روشن می شد، یکی آمد گفت باید سریع برویم. هوا که روشن بشود هلی کوپتر ها می آیند. فهمیدیم که اینها از هلی کوپترها خیلی می ترسند. به یک سربالایی که رسیدیم به ما گفتند بیائید این جنازه ها ی تان را خاک کنید. گفتیم که کجا خاک کنیم؟
آنجا درختی بود. گفتند این جنازه ها را بگیرید، بیندازید آن پائین. جنازه دکتر قاضی و آقای تقوی را در آنجا دفن کردند.
*مجروحان را چه کار کردند؟
**دو تا مجروح داشتیم یکی که خیلی حالش خوب نبود به نام مرتضی زمانی که در آن درگیری که داشتیم با سنگ به جمجمه اش زده بودند که از گوشش خون جاری شده بود و در مدتی که من رانندگی می کردم سرش را گذاشته بود روی شانه من. لباس سفیدی که تن من بود پر خون شده بود. می گفتند مجروحان را به بیمارستان می بریم. این آقا مرتضی با آن نیمه حالی که داشت می دوید به طرف من و می گفت من با این آقا دکتر بودم باید با او باشم. هر چه او را کتک می زدند، می گفتند باید بیائید بروی آنجا، می دوید به طرف ما، دیگه خسته شده بودند. عجله هم داشتند چند تا فحش بهش دادند و گفتند تو برو. آمد و رد که شدیم یک صد متری که رد شدیم صدای رگبار شنیدیم معلوم شد که اینها قصد داشتند که مجروح ها را به رگبار ببندند و به شهادت برساند.

نام:
ایمیل:
نظر: