۱ ـ ماشاءالله خان زنگ را زده نزده وارد خانه شد و به همسرش گفت: «یاالله ساک و وسایل را جمع و جور کن که رفتنی هستیم.» ملیحه خانم نمیدانست که ماشاءالله خان چه میگوید! برای همین خیره مانده بود و بیآنکه پلک بزند، به کارهای ماشاءالله خان نگاه میکرد. ملیحه خانم که تازه به خودش آمده بود و فهمیده بود قضیه جدی است، رو به شوهرش کرد و گفت: «چی میگی مرد، اتفاقی افتاده! کجا باید بریم؟ چاه قرض و قوله ما انقدری گود هست که تا ده سال دیگه هم نتونیم جایی بریم!»
ماشاءالله خان انگار کر شده باشد، هیچ توجهی به حرفهای ملیحه نداشت؛ کار خودش را میکرد، باورش نمیشد یکهو همه کارها راست و ریس شده و بعد از عمری به آرزویش رسیده است. چشمانش برق میزد و هر از چند گاهی که بغض مینشست توی گلویش، یک قطره اشک دورتادور چشمانش حلقه میزد.
ملیحه صدایش را بلندتر کرد و گفت: «ماشاءالله خان یک حرفی بزن. بگو چی شده تو که تا دیروز لنگ بودی! حرف پول که وسط میآمد، اوقاتت تلخ میشد. امروز آفتاب از کدام طرف درآمده که حرف مسافرت پیش میکشی؟ مگر نمیگفتی اگر حساب کتاب نداشته باشی تا سر برج که هیچ، همان اول ماه هم کم میآوریم؟»
ماشاءالله خان که بغض و غرور بیخ گلویش چسبیده بود، نه میتوانست حرف بزند و نه میتوانست سکوت کند؛ بلند شد رفت سمت آشپزخانه، شیرآب را باز کرد و یک آبی سر و رویش زد و نفسی گرفت و گفت: «صبح که داشتم میرفتم سمت کارگاه، توی رادیو اربعین یک مداحی عراقی پخش میشد که رادیو میگفت برای همین ایام اربعین است و خیلی از موکبها همین مداحی را پخش میکنند! مداح پشت سر هم یاحسینهای سوزناکی میگفت و دل ما را آتش میزد! یک آن توی دلم گذشت که آقا جان بعد عمری نوبت ما نشده است زائر حرم شما باشیم.»
۲ ـ پیرزن چند روزی بود که حاجتش را گرفته بود. دائم خدا را شکر میکرد که پسر مریضش شفا پیدا کرده! حالا باید نذری را که با خدا داشت، تسویه میکرد. پیرزن با خودش نذر کرده بود که «لله علیّ» اگر پسرم شفا پیدا کرد، هزینه یک زوج را که کربلا نرفتهاند، بپردازد. روزها میگذشت و اربعین نزدیکتر میشد. پیرزن خیال برش داشته بود که نکند نتواند نذرش را ادا کند؛ صبح که برای خرید داروی پسرش راهی شده بود، یک آن نگاهش به پرچم دم خانه افتاده بود و توی دلش گذشته بود؛ یعنی امسال میتوانم نذرم را ادا بکنم. در همین فکر به سر خیابان رسید.
۳ ـ صدای مداح عراقی همچنان در ماشین میپیچید و ماشاءالله خان توی حال خودش بود. در همین حیص و بیص نگاهش به پیرزنی افتاد که سر خیابان ایستاده بود. با خودش گفت محض ثواب هم شده تا جایی برسانمش؛ سوارش کرد! سلام و علیکی رد و بدل شد و دوباره فکر و ذهن ماشاءالله خان رفت پی رادیو؛ رادیو داشت گزارشی از مرز مهران پخش میکرد؛ مجری گزارش داشت از زوار میپرسید که برای چندمین بار است راهی کربلا شدهاید؟ هر کسی یک پاسخی میداد، بعضیها بار اولشان بود و برخیها هم تعداد زیارتشان را فراموش کرده بودند؛ شبیه حرم رفتنهای ما که کسی نمیداند چندبار پابوس امام رضا (ع) یا چندبار به زیارت حرم حضرت معصومه (س) رفته است.
۴ ـ پیرزن رو کرد به ماشاءالله خان و پرسید: «آقا شما تا حالا کربلا رفتهاید؟» گفت: «بله؟» پیرزن سؤالش را تکرار کرد؛ ماشاءالله خواست بگوید بله! نمیخواست پیرزن فکر کند الان که اوضاع مرز راحت است و با کمترین هزینه میشود راهی کربلا شد، چرا پا پس کشیده و نرفته است! اما مکث کرده بود و گفته بود اینکه مسافر است، چرا باید دروغ بگوییم، فرقی هم به حال او ندارد. برای همین با خیال راحت گفته بود: «نه! قسمت نشده».
پیرزن گفته بود: «دوست داری بروی؟» جواب داده بود: «مگر کسی هست که دوست نداشته باشد.» پیرزن گفت: «دوست داری با خانواده راهی کربلا بشوی؟» جواب داد: «صد البته!»
پیرزن گفت: «من نذر کرده بودم اگر مشکلم حل شود، پول رفت و برگشت یک زوج را بدهم تا کربلا بروند! از امام حسین (ع) ممنونم که شما را در مسیر من قرار داد.» ماشاءالله هم توی دلش گفت: «من هم از امام حسین (ع) ممنونم که صدای قلبم را شنید.»