صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۶ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۰  ، 
شناسه خبر : ۳۷۴۸۸۸

تهران، چهارراهی شلوغ، ساعت حوالی ظهر. آفتاب تند و بی‌رحم، آسفالت را داغ کرده و صدای بوق ماشین‌ها با همهمه آدم‌ها در هم آمیخته است. کنار خیابان ایستاده بودم، منتظر فرصتی که از این شلوغی عبور کنم. چشمم به مردی افتاد که وسط پیاده‌رو، با ظاهری نامرتب ورجه وورجه می‌کرد تا توجه کسی را جلب کند. آب دهانش کش آمده بود و با زبانی که کلمات را درست ادا نمی‌کرد، از هر رهگذری چیزی می‌خواست. کمی که دقت کردم، فهمیدم درخواستش ساده است؛ بستن دکمه بالای پیراهنش. 
مرد که از نظر ذهنی معلول به نظر می‌رسید، با چهره‌ای معصوم و حرکاتی ناشیانه به آدم‌ها نزدیک می‌شد، اما واکنش‌ها یکسان بود؛ نگاه‌های پر اکراه، قدم‌های تند برای فرار و گاهی حتی اخم‌هایی که انگار می‌گفتند «دور شو». هیچ‌کس نمی‌خواست به او نزدیک شود. لباس‌های کثیفش، مو‌های ژولیده‌اش و حالتی که شاید برای خیلی‌ها ناخوشایند بود، مثل دیواری نامرئی او را از بقیه جدا کرده بود. دلم گرفت، اما مثل بقیه فقط تماشا کردم.
چند متر آن‌طرف‌تر، وسط چهارراه، سه مأمور راهنمایی و رانندگی همراه چند مأمور انتظامی ایستاده بودند. کلاه‌های‎شان زیر نور آفتاب برق می‌زد و بی‌سیم‌ها توی دست‎شان نشان می‌داد مشغول کاری جدی هستند. یکی از مأموران، اما با بقیه فرق داشت؛ درجه روی شانه‌اش بالاتر بود و احترامی که همکارانش به او می‌گذاشتند، این را تأیید می‌کرد. با دقت به حرف‌های‎شان گوش می‌داد و گهگاه با حرکتی قاطع دستور می‌داد. آدمی بود که انگار عادت داشت همه چیز را تحت کنترل داشته باشد.
ناگهان، همان مرد معلول، بی‌توجه به ماشین‌هایی که با سرعت از کنارش رد می‌شدند، راهش را به سمت وسط خیابان کج کرد. با خودم فکر کردم الآن مأمور‌ها هم مانند بقیه او را دور می‌کنند یا حداقل اخطاری می‌دهند که اینجا جای او نیست. مرد با همان حال و روز آشفته‌اش به سرهنگ ارشد رسید و با دست به دکمه باز پیراهنش اشاره کرد. صدایش نامفهوم بود، اما خواسته‌اش واضح.
آنچه بعدش اتفاق افتاد، چیزی نبود که انتظارش را داشتم. سرهنگ بدون ذره‌ای تردید، بی‌سیم را به یکی از همکارانش داد. بعد با دقت و آرامشی که انگار دارد مهم‌ترین وظیفه روزش را انجام می‌دهد، خم شد و دکمه پیراهن مرد را بست. نه عجله کرد، نه اخم کرد، نه حتی نگاهی از سر تحقیر انداخت. کارش که تمام شد، یک قدم عقب رفت، صاف ایستاد و در کمال تعجب همه، با دست راستش به مرد یک سلام نظامی داد. درست وسط خیابان، جلوی چشم مأمورها.
مرد معلول ذهنی اول ماتش برد. چند ثانیه فقط به سرهنگ خیره ماند، انگار نمی‌دانست چه کند. بعد لبخندی پهن روی صورتش نشست؛ آنگاه با دستش، به تقلید از سرهنگ، حرکتی شبیه سلام نظامی کرد که بیشتر به تکان دادن دست شبیه بود تا ادای احترام رسمی. خنده‌اش بلند شد، صدایی که شاید برای بعضی‌ها عجیب بود، اما برای من پر از زندگی به نظر آمد.
به سمت پیاده‌رو برگشت و من هنوز نگاهش می‌کردم. لبخندش حالا با نوعی غرور کودکانه قاطی شده بود؛ انگار برای اولین بار در آن روز، شاید در خیلی روزها، کسی او را واقعاً دیده بود. سرهنگ به کارش برگشت، بی‌سیم را گرفت و دوباره مشغول صحبت با همکارانش شد، اما چیزی در هوا عوض شده بود. چند نفر از رهگذر‌ها که شاهد ماجرا بودند، زیر لب چیزی گفتند. یکی‌شان که مرد میانسالی با کت و شلوار مرتب بود، به دوستش گفت: «این کارش از صد تا شعار قشنگ‌تر بود.»‌
نمی‌دانم آن مرد معلول کجا رفت یا زندگی‌اش چطور ادامه پیدا کرد. نمی‌دانم سرهنگ آن روز چند نفر دیگر را با رفتارش غافلگیر کرد. اما آن لحظه، آن چند ثانیه کوتاه وسط چهارراه، مثل نوری توی شلوغی و بی‌تفاوتی شهر درخشید. یک یادآوری کوچک که گاهی انسانیت، فقط به یک دکمه و یک سلام ساده نیاز دارد. لبخند آن مرد و آرامش سرهنگ هنوز توی ذهنم مانده، مثل عکسی که هیچ‌وقت پاک نمی‌شود.