زیباترین کتک عمرم را خوردم. سال و روزش را نمیدانم سالهای پیش از انقلاب بود و من به گمانم حدود ده دوازده سال داشتم. از کارم هم پشیمان نبودم. حتی به قدر ذرهای؛ برای همچون من که تا دیروز با دو تا لگد و دو تا حرف بیربط بهم میریختم و مظلومیت و ننه من غریبه بازیام گوش فلک را کر میکرد، حالا شده بودم رهبر «چگوارها»، «گاندیها»، «کاسترو» و هر مبارزی که علیه اسکتبار ایستاده بود. آن هم سر مسئلهای که بنابر دودوتا چهارتاهای آن روز به من مربوط نمیشد و فقط این اخلاق بود که دستوپای مرا بسته بود و نمیگذاشت به راحتی طی طریق کنم و سر کلاس بروم.
ناظم همه دانشآموزانی را که صبح با تأخیر آمده بودند در گوشهای از مدرسه نگه داشته بود و طبق روال همیشه میخواست دق دلی حرفها و حدیثهایی را که از این ور آن ور شنیده بود، سر بچهها خالی کند؛ از قضا من هم لابهلای دانشآموزان بودم؛ اما دلم خوش بود که پدرم معلم همین مدرسه است و تا چند دقیقه دیگر مرا راهی میکنند تا مسیرم را به سمت کلاس پیش بگیرم؛ مسیری که بیاغراق کلی غرور و افاده داشت که بله! بفهمید که کت تن کیست و من از شما دانشآموزان بالاترم و حسابم جداست.
ناظم گفت: «خادم تو بمان! حسینی تو بمان! ابریشمچی تو برو»! ابریشمچی من بودم! باید میرفتم، اما این بار ایستادم؛ ناظم اسامی دیگری را هم خواند پشت هم و تند تند؛ یکهو مکث کرد به من نگاه کرد و گفت: «ابریشمچی کاری داری؟ چرا نرفتی!» باید جوابی میدادم؛ آن لحظه نمیدانم چه شد که خودم را در قامت «رئیسعلی دلواری» رهبر قیام مردم ایران علیه دولت بریتانیا، «پاتریس لومومبا» رهبر استقلال کنگو از استعمار بلژیک و «مهاتما گاندی» رهبر سیاسی و معنوی هندیها که پنجه در پنجه بریتانیاییها انداخته بود، میدیدم؛ بنابراین باید کاری میکردم و حرفی میزدم! رو کردم سمت ناظم و با ایستادگی تمام گفتم: «همین که بچهها را به خط کردهای تا انتقام الکی بگیری خودش ظالمانه است، حالا میخواهی در این ظلم هم استثناء قائل شوی»
حرفم که تمام شد انگار از همه مبارزان علیه استعمار جلوتر ایستاده بودم و این من بودم که به عنوان یک حماسهخوان فریاد مبارزه سر میدادم! خوشحال بودم و میدانستم که این خوشحالی خیلی زودگذر است، چرا که چک اول را زده بودم و بیشک باید منتظر جواب میماندم؛ نمیشد به ناظم مدرسه حرفی زد و خود را کناری کشید و رفت. ناظم از روی تمسخر لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «پس که اینطور!» بعد رو کرد به سمت همه دانشآموزان و گفت: «همه بروید! فقط ابریشمچی میماند.»
قسمت اول جمله که گفته شد، دیدم همه رفتند با سرعت کیفهایشان را از زمین برداشتند و سربه زیر از روبه روی من عبور کردند. من لشکر تک نفرهای بودم که با نخستین کنش اجتماعی زندگیام روبهرو میشدم، حالا که فکر میکنم مختاری بودم که در مسجد کوفه به تنهایی روی زمین افتاده بودم و کاری هم از دستم برنمیآمد، باید تنبیه را تمام و کمال به جان میخریدم. نمیدانم آن روز چند بار کلاغ پر رفتم و چند دستشویی را شستم، اما وقتی که پدرم ظهر به دنبالم آمد، از ماجرای آن روز به او چیزی نگفتم؛ آن روز خودم را پختهتر از آن میدیدم که مسائلم را دیگری برایم حل کند؛ به این نتیجه رسیده بودم که این من هستم که باید مسائل خودم و مشکلات دیگران را حل کنم.