در یکی از آن کورهراههای خاکآلود که انگار مسئولان هم فراموشش کردهاند، جایی میان تپههای سوخته جنوب، کاروانی از آدمهای شهرنشین، با کولههای سنگین و عینکهای آفتابی، به دهی رسیدند که حتی روی نقشه هم اسمی نداشت. باد داغی میوزید و خاک زرد زیر پایشان مثل بختک به لباسها میچسبید. این جماعت که از فرط گرسنگی و تشنگی دیگر حال جدل با هم را هم نداشتند، دنبال لقمهای نان و جرعهای آب بودند. ده، اما، انگار مرده بود. نه صدای جارویی، نه زنگ گوسفندی. فقط چند کلبه گلی با پنجرههای شکسته و پیرمردی که زیر سایه تکدرخت وسط ده، چپق میکشید و به غریبهها زل زده بود.
جهانگردان، که از اینهمه سکوت کلافه شده بودند، بالاخره در یکی از خانهها را کوبیدند. زنی با چادر محلی و صورتی که انگار سالها آفتاب آن را برشته کرده بود، ظرفی پر از نان خشک و کاسهای آش سرد جلویشان گذاشت. یکی از مسافران که موهایش از عرق به پیشانیاش چسبیده بود، با تردید به غذا نگاه کرد. «اینکه انگار مال دیروزه!» دیگری که عادت داشت همیشه بدترین احتمال را ببیند، گفت: «مسموم نشیم یهوقت؟» و همینطور که حرف میزد، چشمش به سگی لاغر افتاد که کنار دیوار کاهگلی ولو بود و با چشمهای بیرمق به آنها نگاه میکرد.
یکی از افراد گروه که خودش را عقلکل میدانست، گفت: «بذارید اول امتحان کنیم.» تکهای نان و قاشقی آش جلوی سگ گذاشتند. سگ، که انگار روزها بود چیزی نخورده، با ولع پرید روی غذا. چنان با شوق میخورد که انگار بهترین طعام عالم را به او دادهاند. غریبهها به هم نگاه کردند و خیالشان راحت شد. «اگه سگ زنده موند، ما هم میخوریم.» نشستند و با همان نان خشک و آش سرد، شکمهای گرسنهشان را پر کردند. شب را در همان ده، زیر آسمانی که پر از ستاره بود و انگار هیچ ربطی به این دنیای خاکی نداشت، خوابیدند.
صبح، هنوز آفتاب درستوحسابی نزده بود که صدای همهمهای از ده بلند شد. یکی از جهانگردان، که زودتر از بقیه بیدار شده بود، با رنگ پریده برگشت و گفت: «سگ مُرده!» انگار صاعقه به گروه زده باشند. یکی دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «حالم خوب نیست.» دیگری، که حالا عرق سرد از سر و صورتش میریخت، فریاد زد: «مسموم شدیم! هممون میمیریم!» جهانگردان حالا به هم پرخاش میکردند و یکی که خودش را شجاع نشان میداد، دنبال دوا و دکتر بود. وحشت مانند موریانه به جانشان افتاده بود. هر کدام نشانهای در خودشان پیدا میکردند، یکی سرگیجه، یکی تهوع و یکی تپش قلب. انگار مرگ دستش را دور گلوی همهشان انداخته بود. پیرمرد چپقکش، که حالا زیر همان درخت نشسته بود و انگار نه انگار که اینهمه بلوا راه افتاده، با خونسردی گفت: «دکتر؟ اینجا؟ تا شهر صد فرسخ راهه!»، اما یکی از غریبهها، که هنوز عقلش سر جایش بود، گفت: «باید بفهمیم سگ چرا مُرده.» رفتند سراغ زنی که غذا را داده بود. زن، که حالا از اینهمه سروصدا کلافه شده بود، گفت: «من که گفتم غذا سالمه! سگ رو ندیدم، ولی یکی از بچههای ده میگفت دیروز زیر چرخ وانت له شده.»
جهانگردان، که حالا انگار تازه از خواب پریده باشند، به هم نگاه کردند. یکیشان، که هنوز رنگ به صورتش برنگشته بود، پرسید: «یعنی مسموم نشده؟» زن شانه بالا انداخت و گفت: «مگه دیوونهام غذای مونده بدم بهتون؟ نون و آش مال دیروز بود، ولی سالم.» پیرمرد چپقکش پوزخندی زد و گفت: «شما شهریا، از سایه خودتونم میترسید.»
گروه، که حالا خجالتزده و سرافکنده بودند، کولههایشان را بستند و بیحرف از ده بیرون رفتند. خاک زرد هنوز زیر پایشان میچرخید و باد داغ صورتشان را میسوزاند. اما اینبار، چیزی سنگینتر از گرسنگی روی دوششان بود، ترس از ندانستن، که مانند سایه دنبالشان میآمد. انگار این ده، با همه سکوتش، به آنها یاد داده بود که گاهی، بدبینی خود آدم است که سم به جانش میریزد، نه غذای مانده یک زن روستایی.