یک
«به خاطر درگیری فدائیان، با نیروهای اشغالگر محدودیت تردد یک هفته ادامه داشت. این مدت فقط با تخممرغ، عدس، لوبیا و زیتون گذشت، اما خوشمزهترین غذاهایی بود که از شروع اشغال خورده بودیم، چون همه تحت حمایت تفنگهای مقاومت احساس غرور میکردند...»
این جملات از کتاب «خار و میخک» است، رمان «سنوار» که از نشر کتابستان به زودی منتشر میشود؛ داستان مردی که تحت اشغال به دنیا آمد، تحت اشغال زندگی کرد، اما آزاد مرد....
اینکه روی میم «مرد» چه علامتی بگذارید با شماست، من آن را به فتح میم میخوانم، آخر آدم آزاد که نمیمیرد.
دو
سه رزمنده از هم جدا شدند، پیرمرد خسته و زخمی خودش را داخل ساختمان کشید و توی طبقه اول کمین کرد. تانک با لوله توپ محل او را نشان داد و گلوله قبل از صدای شلیک به خانه رسید.
سه
ما معنی «همه» را نمیفهمیم! مثلاً اگر کسی بگوید همه حرفهای توی دلم را گفتم، یا همه چیزم را باختم، یا همه راهها را رفتم باز هم حرف و کار و راه توی بساطش باقی مانده است، جز «یحیی» که همه کاری کرد تا فلسطین را نجات دهد، آخرینش هم آن تکه چوبی بود که به سمت تمام دنیا پرتاب کرد تا شاید یکی را بیدار کند! او معنی همه را میفهمد.
چهار
گلولهها سرعتی بیشتر از صوت دارند، «هبه ابو ندا» میگفت: آدمی که صدای گلوله را بشنود، زنده مانده است... اینجوری بیهواست! آدم حتی فرصت نمیکند خانوادهاش را به خاطر بیاورد، دوستانش را! فرصت نمیکند جای بوسه دخترش روی گونهاش را لمس کند یا بوسه مادرش روی پیشانیاش را!
گفتم پیشانی! قبل از اینکه صدای شلیک بلند شو، د پیشانیاش گرم شد! وسط پیشانی که نه، کمی آن طرفتر! وسط پیشانیاش را مادر بوسیده بود و گلوله به آن اثر نمیکرد! همین که مجبور نبودند از قفا ببرند، جای شکر دارد.
عرض میکردم؛ گرم شد مثل آتش، مثل داغ بوسه مادر! داغ شد و بوی او را حس کرد! راستی، هبه هم یک روز صدای انفجار را نشنید.
لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ
پنج
آقای فریدا وحیدا، حالا که صهیونیستها پای اسبها و خوکهای رسانهایشان نعل تازه زدهاند، بعید میدانم تو را خاک کنند، اما اگر گذرت به قبر افتاد و تلقین نخواندند، خودت به خاطر بیاور به تقلید از چه کسی جنگیدی و شهادت تو چه کسی را به یاد همه آورد...
اسمع! افهم! یا فریدا وحیدا! چوبی که تو پرت کردی مستقیم به هدف خورد! به دهان موذنهای بیطرف، به پینههای پیشانی بیغیرت، به ناقوس کلیساهای بیصدا، به حنجرههای بیفریاد، به لنزهای کور و قلبهای بیتپش!
سالها بعد تاریخ ما را چطور یاد میکند؟ مانماز میخواندیم و کمی آنطرفترآدمها را سلاخی میکردند؟
فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّین