صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۷ تير ۱۴۰۴ - ۲۳:۲۲  ، 
شناسه خبر : ۳۷۸۶۰۳
پایگاه بصیرت / زهره بهارلو

شام را که خوردیم، سفره هنوز پهن بود. بچه‌ها، مثل همیشه، پر‌سر‌و‌صدا به اتاق بازی دویدند. صدای خنده و شیطنت‌شان از طبقه بالا می‌آمد، انگار که دنیا مال آنهاست. ما، یعنی من و سارا و مادر حنیفا، ماندیم پای سفره. ظرف‌های چرب و لیوان‌های نیم‌خورده را جمع می‌کردیم. آشپزخانه بوی غذا و صابون می‌داد. همه‌چیز مثل هر شب بود، تا آن لحظه، لحظه‌ای که انگار زمان ایستاد. صدای کوبیده شدن چیزی آمد، سنگین، مثل افتادن یک تکه از آسمان؛ و بعد، فریاد. فریادی که قلب را می‌لرزاند. «حنیفا!»
مادرش پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت. من و سارا، خشک‌مان زده بود. فقط نگاه کردیم. لحظه‌ای بعد، مادر حنیفا را دیدیم که بچه را در آغوش گرفته، با دستمالی خونی که به بینی‌اش می‌مالید. حنیفا گریه می‌کرد، نه از آن گریه‌های معمولی بچه‌ها، بلکه از آنهایی که انگار درد تا استخوانش نفوذ کرده. اشک‌هایش بند نمی‌آمد. مادرش، با دست‌هایی لرزان، دستمال کاغذی خواست. من، که انگار تازه به خودم آمده بودم، دویدم سمت کشو. دستمال‌ها را که دادم، نگاهم افتاد به صورت حنیفا. بینی‌اش خون‌آلود بود، چشم‌هایش پر از ترس. یک‌هو فشارم افتاد. پاهایم سست شد. سارا، که همیشه محکم‌تر از من بود، ظرف‌ها را زودجمع کرد و گفت: «زود باش، باید ببریمش دکتر.»
رفتم آشپزخانه، آب‌قند درست کردم برای مادرش. دست‌هایم می‌لرزید. لیوان را که پر کردم، صدای گریه حنیفا کم‌کم خاموش شد. حالا روی پای باباش نشسته بود. بابا، با همان صدای گرم و آرامش، برایش لالایی می‌خواند: «عزیز بابا کیه؟ نفس بابا کیه؟» حنیفا آرام شده بود، اما ما نه. من، سارا، مادرش، همه‌مان توی سکوت خودمان غرق بودیم. اشک‌ها بی‌صدا می‌ریخت. کسی حرفی نمی‌زد، اما همه می‌دانستیم چرا. آن لحظه، انگار همه‌چیز به‌هم گره خورده بود؛ درد حنیفا، ترس ما، و چیزی بزرگ‌تر، چیزی که نمی‌شد اسمش را گذاشت.
حنیفا را بردند بیمارستان. دکتر گفت چیز مهمی نیست، فقط ضربه خفیف به بینی‌اش خورده. اما آن شب، چیزی توی دل ما شکسته بود. وقتی برگشتیم، خانه ساکت بود. بچه‌ها خوابیده بودند، جز حنیفا که هنوز بیدار بود و توی بغل مادرش آرام گرفته بود. نشستم روی مبل، نگاهم به سقف. فکرم رفت به آن فریاد، به آن لحظه‌ای که قلب‌مان ایستاد. زندگی، همین‌قدر شکننده‌ست. یک لحظه همه‌چیز داری، لحظه بعد، انگار هیچ‌چیز.
سارا آمد کنارم نشست. گفت: «یادته بچه که بودیم، هر عاشورا چه حال‌و‌هوایی داشت؟» سر تکان دادم. نمی‌خواستم حرف بزنم. توی دلم، انگار صدای عزا بلند شده بود. «هیچ روزی روز تو نشد یا اباعبدالله...» این جمله، مثل نخی بود که همه حس آن شب را به‌هم می‌دوخت. حنیفا، با آن صورت کوچک و چشم‌های پر‌اشک، انگار نماد همه درد‌هایی بود که نمی‌فهمیم از کجا می‌آیند و کجا می‌روند. انگار آن شب، همه‌مان یک‌جور‌هایی توی کربلا بودیم، هرکدام با عزای خودمان.
آن شب گذشت، اما چیزی توی وجودمان ماند. چیزی که نه با آب‌قند درست می‌شد، نه با لالایی. چیزی که فقط می‌شد باهاش زندگی کرد، مثل یک زخم قدیمی که هر از گاهی سر باز می‌کند. حنیفا حالا خوب است، اما ما هنوز همان جاییم، با اشک‌های بی‌صدا و دلی که هنوز می‌لرزد.