سرما تا مغز استخوان آدم پیش میرفت؛ پدرم وقتی هوا به این درجه میرسید جمله معروفی دارد و میگوید؛ «سرمای گوششکن»! ولی این بار طوری دیگر میگوید که ما از او میخواهیم دوباره تکرارش کند، همه فکر کردیم که اشتباهی شده؛ پدرم میگوید درست شنیدید این سرما، اینبار گوششکن نیست! «دشمنشکن» است.
از همان اول صبح، بخار نفسها توی هوای سرد میپیچد؛ پدر شال سبزش را دور گردنش محکمتر میکند؛ نگاهی به مادرم و به ما میاندازد و میگوید: «حاضرین؟» من و علی با هیجان سری تکان میدهیم. مادرم هم چادرش را مرتب میکند و دستم را میگیرد که یعنی آمادهایم.
هوا سرد بود و همین کافی بود تا از خانه تا مترو چندان شلوغ نباشد. به این فکر میکردم که نکند راهپیمایی امروز هم چندان شلوغ نباشد! اما هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر به غلط بودن فکرم پی میبردم.. توی مترو از گوشه و کنار صدایی بلند میشد و شعار توی هوا میچرخید و به گوش هرکس که میرسید، همان را تکرار میکرد! شبیه کوههای سفت و سخت شده بودیم که صدای آدمی را برمیگردانند. پدرم که انگار فکرم را خوانده باشد، نزدیک گوشم میگوید: «المومن کالجبل الراسخ؛ مؤمن همچون کوه استوار است.» نکته جالبی که در مترو برایم خوشایند بود، حس دوستی و برادری بود! آدمها وقتی برای هدف مشترک و مقدسی قدم برمیدارند، مهربان میشوند! با هم راه میآیند دوست میشوند! شبیه هشت سال دفاع مقدس!
به خیابان انقلاب رسیدهایم. خیابان بسیار شلوغتر از آنی است که فکرش را میکردم صداها و موسیقیها در هم تنیده شدهاند. پیرمردی را میبینم که کفشهای رنگورورفتهاش را از پا کنده و به دست گرفته است، با پای برهنه و شلواری که پاچههایش کمی بالا رفته و سفیدی پایش را نمایان کرده، آرامآرام قدم برمیدارد. نمیدانم چرا در میان آن شلوغی و سروصدا نگاه من محو آن پیرمرد میشود؟ کفشهایش را محکم گرفته و بیتفاوت به بقیه فقط به جلو قدم برمیدارد. از پدر میپرسم چرا این پیرمرد کفشهایش را درآورده است؛ پدرم به تابلوی در دست پیرمرد اشاره میکند که رویش با ماژیک و فونت درشت نوشته شده است: «فَاخْلَعْ نَعْلَیْک» کمی پایینتر هم با فونت کوچکتری نوشته بود: «بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. ا گر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی (ص).» و او موسیوار کفش از پا کنده بود.
مردی از وسط جمعیت فریاد زد: «مرگ بر آمریکا!» و موجی از صدا پشتش پیچید؛ چشمم افتاد به نوجوانی که روی دوشش پرچم فلسطین انداخته بود، با هیجان و قدرت بیشتری شعار میداد، آنقدر پر و پیمان جواب میداد که نمیشد تشخیص داد مردم با شعارهای آن مرد همصدا هستند یا با این نوجوان.
علی دستم را کشید: «بیا جلوتر، بابا میگه نزدیکتر بشیم.» خودم را از لابهلای آدمها رد میکنم. جایی بین جمعیت، دخترکی را میبینم که دست مادرش را گرفته بود و یک پلاکارد را بالا نگه داشته بود: «غزه تنها نیست!»
هوا سرد است، اما گرمای شور و شعور مردم سرمای هوا را هیچ کرده است. کمی جلوتر تصویری از ترامپ و نتانیاهو زیر پای بچهها له میشود؛ برای مردم غزه دعا میکنم و نابودی این دو قصاب کودککش، پیر و جوانکش، زن و مردکش تاریخ را از خدا میخواهم. صدای شعارها اوج میگیرد: «مرگ بر اسرائیل!»
حسی در دلم جوشید. دستم را مشت کردم و تا آنجا که میتوانستم فریاد زدم: «مرگ بر اسرائیل!» کنارم، علی هم با همان شور، صدا در صدا پیچاند.
۲۴ بهمن که رهبرمعظم انقلاب این راهپیمایی را «قیام مردمی» نامیدند، توی دلم شاد بودم که من هم قطرهای از این دریای قیام بودم؛ قیامی که از هر زمستانی، یک بهار میسازد.