صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۲ دی ۱۴۰۳ - ۰۰:۴۸  ، 
کد خبر : ۳۷۰۶۹۲

دست بوسی

راه افتاد. مسیر گل و لای داشت و راننده خسته بود؛ اما برای او، گذر از این راه آسان بود. به گفته فرمانده باید هرچه زودتر به شوش می‌رسیدند و چه کاری واجب‌تر از اینکه حرف سردار را اجرا کند. سیل، وسایل و اثاثیه مردم را از بین برده بود و همان قدر بی رحمانه می‌تازید. مردم نیاز به کمک داشتند و حالا سردار تمام توانش را به کار گرفته بود تا به مردم کمک کند. راننده از اینکه چنین مسافری را جابه‌جا می‌کند، ذوق‌زده بود. طنین صدای سردار و همرزمانش در ماشین می‌پیچید و این همه شور برای کنترل بلای طبیعی عجیب بود. همیشه شنیده بود حاج قاسم مرد میدان است، اما خبر نداشت که او در این میدان هم می‌جنگد.

همین که به شوش رسیدند، مردم ناراحت و سراسیمه دور او حلقه زدند. سردار با آرامش به حرف‌های‌شان گوش کرد. مشکلات را شنید، حتی پای صحبت‌های پیرزنی نشست و خیلی محترمانه دلسوزانه به حرف‌هایش گوش داد. سپس، استوار و محکم روی بلندی ایستاد و همان‌جا بدون تشریفات مردم را به آرامش دعوت کرد. صدای او که به بسم الله بلند شد، همه آرام شدند. انگار آمده بود که کار را تمام کند و سیل را عقب براند.

به همه آنها قول داد که تمام مشکلات را با کمک دوستانش حل خواهد کرد. مردم آرام شده بودند و آن همه هیاهو و اعتراض و جنجال، جایش را به لبخند داده بود. انگار قلب‎شان مطمئن شده بود که کسی هست آنها را کمک کند. راننده کماکان عقب ایستاده بود و خوب تماشا می‌کرد. گویی با چشمانش شربت گوارایی می‌نوشد. چقدر از بودن حاج قاسم در کنارش حس غرور داشت، حس لذت، حس تکرارنشدنی! می‌خواست این بار که سردار سوار ماشین شد، کمی با او صحبت کند. باید به سردار می‌گفت در این مدت هیچ‌کس نتوانسته بود به خوبی او مردم را آرام کند، هیچ کس نتوانسته بود دل مردم را مطمئن و محکم کند و بعد دست قاسم سلیمانی مرد بزرگ ایران را ببوسد؛ دستانی که سنگینی سلاح را در راه مردم کشورش در راه وطنش، سال‌های سال تحمل کرده بود، اما خجالت می‌کشید. چند بار این صحنه را با خودش مرور کرد.

رفتارش را با مردم می‌دید. صبر و حوصله‌اش را در بررسی شرایط، حتی دیدار با خانواده‌های شهدا را در این شرایط از قلم نمی‌انداخت و از هر کسی بیشتر جویای احوال آنها بود. چقدر این مرد دوست داشتنی بود. تا قبل از این نمی‌دانست، اما همین دو سه ساعت کافی بود تا بتواند خوب او را بشناسد.

دیدار‌ها تمام شد. راننده با عجله سوار خودرو شد تا سردار را با خودش همراه کند، اما بالگردی آنجا بود که ادامه سفر بر عهده آن گذاشته شده بود. ناامید و ناراحت پیاده شد و به جمع مردم رفت، تا بتواند حداقل با سردار خداحافظی کند. مردم انگار از دور عقیق سلیمانی را در بر گرفته بودند. هر کدام با لبخند و امید حرف می‌زدند. انگار نه انگار تا چند لحظه پیش از سیل و آوارگی ناراحت و دلخور بودند. سردار با مردم خداحافظی کرد و به سمت رزمنده‌ها برگشت. همه آنها را دور خودش جمع کرد. جوانان حشدالشعبی که برای کمک آمده بودند، سپاه، ارتش، بسیج، همه را دور خودش جمع کرد. بعد خیلی آرام و با طمأنینه گفت: «الان دفاع حرم برای ما خوزستانه، برای خوزستان کم نذارید...» و بعد رفت که سوار بالگرد بشود. راننده سردار را صدا کرد.

ـ حاجی... حاجی...! می‌خواستم خداحافظی کنم؛ و به سرعت دست حاج قاسم را گرفت و در چشم برهم زدنی بوسید. سردار ایستاد. چرخی زد و راننده را در آغوش گرفت. صورت و دستش را بوسید و رفت. راننده باورش نمی‌شد. این همه محبت از سمت سردار؟ از میان جمعیت رزمنده‌ها که حالا شور عجیبی در کمک به مردم سیل‎زده داشتند، گذشت و سوار ماشین شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بود. دست‌هایش را نگاه کرد. باورش نمی‌شد. آرام دستش را بالا آورد، آن را غرق بوسه کرد و زیر لب گفت: «این دست رو قاسم سلیمانی بوسیده، چه افتخاری از این بالاتر؟» و همانطور که از شوق اشک می‌ریخت، برای توزیع کمک‌ها به راه افتاد. نباید حرف سردار زمین می‌ماند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات