تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱۳۸۸ - ۱۰:۴۱  ، 
کد خبر : ۱۲۳۶۳۳

روابط یکجانبه گرایی آمریکا و تأثیر آن بر نقش منطقه‌ای جمهوری اسلامی ایران


نویسنده: محمدرضا تخشید / استادیار روابط بین‌­الملل دانشگاه تهران.
اردشیر نوریان / دانشجوی دکتری روابط بین­‌الملل دانشگاه تهران.
ایران و امریکا پس از گذشت حدود سی سال از وقوع انقلاب اسلامی ایران، همواره در حالت چالشی و مخاصمه جویانه قرار داشته است. این روابط پس از خاتمة دوران جنگ سرد و مخصوصاً طی یک دهة گذشته، وارد مرحلة تازه‌ای شده است که مقارن با دوران یکجانبه گرایی امریکا شده است.
روابط ایران و امریکا پس از گذشت حدود سی سال از وقوع انقلاب اسلامی ایران، همواره در حالت چالشی و مخاصمه جویانه قرار داشته است. این روابط پس از خاتمة دوران جنگ سرد و مخصوصاً طی یک دهة گذشته، وارد مرحلة تازه‌ای شده است که مقارن با دوران یکجانبه گرایی امریکا شده است.
با توجه به حذف رقیب اصلی از صحنه رقابت و برتری امریکا در صحنة جهانی، این احتمال، دور از ذهن نبود که اقدامات امریکا در منطقة حساسی مانند خاورمیانه، علاوه بر تثبیت هژمونی آن کشور بر منطقه، تمامی قدرت‌های منطقه‌ای از جمله ایران را در حاشیه قرار دهد، اما روند تحولات نشان می‌دهد که این رویکرد به خاورمیانه، نه تنها موجب کاهش و انزوای نقش ایران نشده است، بلکه یکی از پی‌آمدهای آن، توسعة نفوذ و افزایش شعاع تأثیر ایران بر منطقه بوده است. این مقاله در حقیقت به دنبال بررسی و تجزیه و تحلیل این حقیقت است که چگونه، یکجانبه‌گرایی و فشارهای همه جانبه به کشورهای منطقه، چنین پی‌آمدهایی به دنبال داشته است.
مقدمه:
بسیاری از تحلیلگران و مفسران روابط بین الملل، فروپاشی اتحاد شوروی سابق را نقطة شروع تفاسیر و تحلیل­هایشان در مورد تحولات 15 سال گذشته قرار می‌دهند. ضمن تأکید بر درستی این انتخاب، بر این عقیده هستم که مسائل موجود بین ایران و امریکا، ریشه در فاکتورهای دیگری دارد و فروپاشی اتحاد شوروی سابق، فقط شکل مسائل را عوض کرده است، نه ریشه و ماهیت آن را.
با نگاهی به تاریخ روابط دو کشور از دوران جنگ دوم جهانی به بعد، روشن می‌شود که ایران به دلیل موقعیت ژئوپلتیکی خاص و داشتن ذخایر غنی هیدروکربنی و همجواری با شوروی سابق و نوع حاکمیت سیاسی مسلط در کشور، جایگاه ویژه­­ای در سیاست خارجی امریکا داشته است و همواره این جایگاه را تا وقوع انقلاب اسلامی در سال 1357 حفظ کرده است. الزامات ژئوپلتیکی جنگ سرد به ایالات متحده دیکته می‌کرد که در مدیریت و هدایت تمامی ابعاد سیاسی، نظامی و اقتصادی رژیم ایران، دخالت و حساسیت داشته باشد. اتخاذ دکترین‌های مختلف مانند سد نفوذ، سیاست دو ستونه و سایر پیمان‌های دیگر، مانند سنتو و سیتو و نقش ایران در تمام این سیاست‌ها و دکترین­ها همگی حکایت از ارزش و اهمیت و موقعیت ایران برای امریکا داشته است.
در چنین شرایطی، انقلاب اسلامی بر خلاف انتظار هر دو اردوگاه شرق و غرب به وقوع می­پیوندد و همزمان، جهت گیری نفی گرایش به شرق و غرب را با هم دنبال می­کند. به دنبال آن، تحولات خاصی مانند اشغال سفارت امریکا در تهران و گروگان‌گیری دیپلمات‌های امریکایی و به تبع آن، قطع روابط ایران و امریکا اتفاق می­افتد. به دنبال این تحولات که منجر به استعفای دولت موقت شد ، مواضع انقلابی بر سیاست خارجی حاکم می­شود. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و تداوم هشت سالة آن، فضای خصومت در روابط دو کشور تداوم پیدا می­کند. با پایان جنگ و شروع دوران سازندگی در سال 1368 و رحلت امام خمینی، دوران جدیدی شروع می­شود و به دلیل ورود کشور به دوران سازندگی، جهت گیری‌های جدیدی متناسب با دوران جدید بر روابط خارجی کشور، حاکم می‌شود . تا قبل از این دوران، تمام تلاش ایالات متحده و هم پیمانانش بر منزوی کردن جمهوری اسلامی متمرکز شده بود. جنگ و فضای سیاسی رادیکال در ایران و حاکمیت جمهوری خواهان رادیکال در ایالات متحده، فضایی را برای تعدیل ایجاد نمی‌کرد. با تغییر وضعیت در ایران و خاتمة جنگ و شروع دوران سازندگی و نیاز به زوابط خارجی گسترده­تر و خروج از انزوا و تغییر حزب حاکم در امریکا و روی کار آمدن دموکرات‌ها این نوید و روزنة امید، قابل انتظار بود که روابط دو کشور تا حدی ولو یک گام کوچک به سمت کاهش مخاصمه پیش رود؛ هر چند تلاش‌هایی صورت گرفت، ولی نتیجه­ای در بر نداشت.
یکی از اصلی­ترین دلایل تغییر و انعطاف در روابط دو کشور و ناکام ماندن تلاش‌های دیگر در کاهش خصومت و از بین بردن بی­اعتمادی حاکم بر این روابط، مربوط به فلسفة سیاسی حاکم بر بنیان­های فکری دو کشور است. به همین دلیل، تغییرات تاکتیکی و تمایلات سیاسی برای ایجاد دگرگونی در روابط، تا کنون به نتیجه نرسیده است. به هر حال، در چنین شرایطی، حداقل یکی از طرفین می­بایست نوع نگاه خودش را به دیگری تغییر دهد و یا دوطرف ایستارهای حاکم بر اندیشه‌های سازمان دهنده به روابط فی ما بین را تعدیل کنند، وگر نه، این وضعیت، ادامه خواهد داشت تا جایی که الزامات ناشی از نیازمندی‌های میل به بقا و یا مصلحت اندیشی برای تداوم حاکیمت و یا نیازمندی برای منافع حیاتی، این دو بازیگر را مجبور کند که در روابط فی­ مابین، تعدیلی صورت دهند.
به هر صورت، در این مقاله به دنبال تحلیل ریشه­های خصومت بین دو کشور نیستیم. آن چه که دنبال خواهیم کرد مربوط به مقطع زمانی بعد از فروپاشی شوروی است. با پایان جنگ سرد و فروپاشی سیستم دو قطبی و ساختار قدرت ناشی از آن، تحولات عمده­ای رخ داده است. یکی از شاخص­ترین معیارهای تحلیل روابط بین الملل پس از این دوران، یکجانبه­گرایی ایالات متحده در صحنه سیاست‌های جهانی است. از طرفی دیگر، ساختار قدرت در جهان، به گونه­ای است که مناطق مختلف، ارزش‌های نابرابر پیدا کرده­اند و ارزش متفاوت مناطق ژئوپلتیکی در جهان، یکی از مبانی اصلی تنظیم ساختار قدرت آتی در جهان و شکل دهنده به نوع روابط بین قطب‌های قدرت است. در این میان، منطقة خاورمیانه و خلیج فارس به دلیل ویژگی منحصر به فرد و تعیین کنندة آنها در آیندة جهانی، نقش و جایگاه ویژه­ای دارند و اتفاقاً همین منطقة حساس و ویژه، زمین بازی همین دو بازیگر متخاصم طی سه دهة گذشته بوده است و در آینده­ای غیر قابل پیش بینی نیز خواهد بود.
اهداف و نیات و سیاست‌های هر یک از دو بازیگر در این منطقه، متفاوت و در بیشتر موارد، متعارض است. از طرفی، ایالات متحده با حذف رقیب اصلی­اش در صحنة رقابت به دنبال تثبیت هژمونی خود در کل جهان است و بالطبع، منطقة خاورمیانه و خلیج فارس به دلیل ویژگیهایی که دارند در اولویت هستند و به عبارت دیگر، تثبیت هژمونی امریکا در خاورمیانه، پیش زمینة هژمونی جهانی است. با این نگاه امریکایی به منطقة خاورمیانه و خلیج فارس و هم چنین با توجه به حذف بلوک قدرت‌مند کمونیسم از رقابت، یک برآورد می‌توانست به این نتیجه منتج شود که ایالات متحده خواهد توانست هر مانع دیگری را برای تثبیت این هژمونی، به راحتی از سر راه خود بردارد و کشورهایی هم چون ایران با توجه به فاصلة بسیار زیادی که از نظر توان نظامی، قدرت اقتصادی و شعاع تأثیر سیاسی­اش در جهان با ایالات متحده دارد، نخواهد توانست نقش مؤثری در این منطقة حساس بازی کند و مجبور خواهد شد در نقطه­ای که امریکا برای آن در پازل خاورمیانه مشخص می­کند، قرار گیرد، اما روند تحولات این منطقه، این برآورد را تأیید نمی­کند. سئوال این جاست که نقش منطقه­ای امروز جمهوری اسلامی، ناشی از چه عواملی است؟ در حقیقت، ما به دنبال پاسخ به این سئوال و یافتن علل و عوامل تأثیرگذار بر این نقش منطقه­ای برای جمهوری اسلامی هستیم.
مبانی نظری یکجانبه‌­گرایی آمریکا
برای داشتن درک صحیح از دکترین ایالات متحده برای برخورد با جهان خارج از خود و استراتژی‌های مختلف برای مناطق و موضوعات متفاوت، ضروری است اشاره­ای به ریشه­های فکری و بنیان‌های نظری که این دکترین و استراتژی‌های منشعب از آن را شکل می­دهد، داشته باشیم.
هویت سیاسی ایالات متحده در سیاست خارجی، مبتنی بر انگارة «باور به استثنایی بودن» است.[Exceptionalism] این انگاره به این معنا است که امریکا دارای ریشه­های یگانه، اعتقادات ملی یگانه، نهادهای سیاسی و مذهبی برجسته و متفاوت با ملت‌های دیگر است.[1] نتیجه چنین تفکری، این است که امریکا، یک موجود یگانه و استثنایی است و مأموریت دارد که ارزش‌های بنیانی لیبرالیسم را در جهان، انعکاس دهد؛ زیرا امریکا یگانه­ترین ملت دنیاست. [2]
از طرف دیگر، بنیان‌های حاکم بر طرز تفکر امریکا، ریشة دیگری در فرهنگ این کشور دارد (در این تعریف، مذهب را بر بخشی از فرهنگ تلقی کرده­ایم). ریشة این طرز تلقی امریکا از یگانه بودن و مأموریت ویژه داشتن در سه منشأ یا خاستگاه است؛[3] یعنی در اندیشة الهیات میثاقی [Covenant Theology] پاکدینی نیوانگلندی[Puritan] و جمهوری باوری و خردگرایی عصر روشنگری که به صورت لیبرالیسم سیاسی متبلور شده است[4] این سه منشأ یا خاستگاه فرهنگ امریکایی به این نتیجه ختم می­شود که تنها اندیشه‌های آنهاست که ناب بوده و ارزش‌های جهان شمول به حساب می­آید و فقط ایالات متحده است که مأموریت دارد این سیاست بزرگ را به دوش بکشد و توسعة مداوم لیبرالیسم و دموکراسی ـ که معادل ارزش‌های امریکایی است ـ می‌تواند به عنوان یک هدف و شاخص سیاست‌های امریکایی تلقی شود؛ بنابراین توسعة لیبرالیسم و دموکراسی بین المللی، یک جریان مداوم درتاریخ دیپلماسی امریکا بوده است. [5]
هم چنین در ایالات متحده، دو مکتب فکری متفاوت برای گسترش دموکراسی و لیبرالیسم (ارزش‌های امریکایی) وجود داشته است. یک طرز تفکر، معتقد به الگو محوری است که اعتقاد دارد امریکا باید خودش سرمشقی برای دیگران باشد.
مکتب دوم، معقتد به رویکرد تهاجمی است. به این معنا که امریکا باید نقش یک مبارز راه آزادی را بازی کند. نتیجة این رویکرد یا مکتب تهاجمی، منجر به اتخاذ دکترین یکجانبه­گرایی در سیاست خارجی ایالات متحده شده است. هنری کسینجر معتقد است که امریکایی‌ها دو برداشت متفاوت از نقش خودشان در نظام بین الملل دارند: امریکا به عنوان یک سرمشق یا مبارز راه آزادی. [6]
اندیشه نومحافظه‌­کاری و تأثیر آن بر سیاست خارجی آمریکا
نومحافظه­کارن حاکم بر ایالات متحده به شدت تابع الگوی تهاجمی در سیاست خارجی ایالات متحده هستند. خاستگاه فکری آنان به اندیشه­های لئواشتراوس باز می­گردد. وی معتقد است که دموکراسی، ضعف کارایی ندارد و دموکراسی‌های غربی باید قوی و پایدار بمانند و این دموکراسی را به تمام دنیا گسترش دهند.[7] می‌توان سه عمل را به عنوان تبلور سیاست خارجی نومحافظه­کاران ذکر کرد:
عامل اول: خوشبینی لیبرال است. امریکایی‌ها معتقدند که باید از قدرت خودشان برای گسترش تحولات دموکراتیک استفاده کنند. پیش فرض آنها این است که ارزش‌های امریکایی ذاتاً جهانی­اند و مورد قبول واقع می­شوند. سخنان بوش، به روشنی مؤید این ادعاست، وی می­گوید:
پرچم امریکا در هر جایی که به احتزاز درآید، تنها برای نشان دادن قدرت امریکا نیست، بلکه تبلور آزادی امریکایی‌ها است. آرمان ملت ما همواره مهم‌تر از اهداف نظامی بوده است.[8]
عامل دومی که تبلور سیاست تهاجمی است، همان گونه که از سخن بوش قابل استنباط است این است که آنها معتقدند قدرت امریکا ذاتآً بی­خطر است و این قدرت، عامل نجات است. نتیجه­ای که از این رویکرد، حاصل می‌شود این است که کاربرد این قدرت برای گسترش آن چه که دموکراسی نامیده میشود مشروع است. حتی اگر دیگران اعتراض کنند و یا هنجارهای عرفی و حقوقی بین المللی مغایر با آن باشد با این رویکرد، کنار گذاشتن سازمان ملل در تصمیم­گیری­های بین المللی، مجاز شمرده می­شود. در این ارتباط، خانم رایس، وزیر امور خارجه می­گوید:
تعقیب منافع ملی از سوی امریکا می‌تواند شرایط مطلوب برای توسعة آزادی، تجارت، و صلح را ایجاد کند. پی‌گیری منافع ملی امریکا بعد از جنگ جهانی دوم، دقیقاً این شرایط را ایجاد کرد و منجر به جهانی امن، سعادت‌مند و دموکراتیک گشت. این وضعیت باز هم می­تواند اتفاق بیفتد.[9]
عامل سومی که تبلور تفکر تهاجمی نئومحافظه­کاران است از این اعتقاد، نشأت می‌گیرد که آنها معتقدند قدرت ایالات متحده برای ایجاد تحولات دموکراتیک از کارآمدی لازم برخوردار است. «اریک گارتزکه»[Erik Garzke] نیز در تشریح نظریة صلح دموکراتیک خودش می­گوید آن چه که کلینتون و بوش و بعد از آن در دوران پس از جنگ سرد مدعی شده­اند، گسترش صلح دموکراتیک در جهان است. [10] در مجموع می‌توان در یک عبارت کوتاه، چنین بیان کرد که بنیادهای فکری نئومحافظه­کاران بر سیاست‌های تهاجمی خارجی تأثیر داشته و برای توجیه اقدامات خودشان در فضای بین المللی، فضا سازی­های لازم را به طرق مختلف انجام می­دهند.
فروپاشی شوروی؛ فرصتی برای آمریکا
فروپاشی شوروی، امریکا را به یک قدرت تبدیل کرد. بوش پدر در ژانویة 1993، در برابر کنگره اعلام کرد:
جهانی که روزگاری به دو اردوگاه تقسیم شده بود امروز یک قدرت فائق می­شناسد که همان ایالات متحدة امریکاست. ما امریکا هستیم؛ رهبر غربی که رهبر جهانی شده است. [11]
به دنبال ایجاد چنین فرصتی، نئومحافظه­کاران در پنتاگون، شامل دیک چنی، پل ولفوویتز و کالین پاول و همفکران آنها به نگارش راهنمای برنامه­ریزی نظامی دست زدند. [12] در پیش نویس این سند[Defence Planing Guidanc] به چند موضع اساسی اشاره شده است:
1. لزوم جلوگیری از پذیرش قدرت رقیب به ویژه در میان کشورهای پیشرفته صنعتی؛
2. اتکا به ائتلاف‌های موردی به جای اتحادهای دائمی؛
3. لزوم مقابله با گسترش سلاح‌های کشتار جمعی با بهره‌­گیری از قدرت نظامی.
جمع بندی این سند پس از اصلاحات آن به این نتیجه ختم شد که امریکا باید از چنان قدرتی برخوردار باشد که تمام کشورها به این نتیجه برسند که در رقابت با آن کشور، قطعاً شکست خواهند خورد. [13]
مهم‌ترین سندی که در ارتباط با بازنگری نقش امریکا در جهان پس از جنگ سرد منتشر شده است، سندی است به نام پروژه قرن جدید امریکایی[Project for a New American Century] که در دورة دوم کلینتون منتشر شد.[14] در این سند آمده است که باید از تجربة شکست شوروی درس بگیریم و فراموش نکنیم که آن کشور چگونه شکست خورد و اضافه می­کنند که شکست به دلیل آن بود که ارتشی قدرت‌مند داشتیم و از سیاست خارجی هدف‌مندی برای پیشبرد ارزش‌های امریکا بهره بردیم و دارای یک رهبری بودیم که حاضر به پذیرش ریسک در صحنة بین المللی بود و لذا باید نقش ایجاد یک نظم بین المللی جدید را بپذیریم.
این گزارش، چهار مأموریت اصلی را برای قدرت امریکا در نظر گرفته بود:
1. دفاع از سرزمین اصلی امریکا؛
2. جنگ و پیروزی قاطع بر تهدیدهای عمده؛
3. تأمین و استقرار محیط امنیتی در مناطق حساس؛
4. انقلاب در امور نظامی و انتقال نیروهای نظامی در سریع­ترین زمان ممکن. [15]

به طور خلاصه، تمام طرح‌ها و استراتژی‌های مطرح شده در این مقطع، دو محور اصلی دارند: اول این‌ که تصویری از موقعیت جدید امریکا ارائه کنند و دوم این که ارزیابی جدیدی از محیط امنیتی بین المللی ارائه بدهند. در واقع، علاوه بر این که وضعیت خارجی را تشریح و وضعیت مطلوب را از نظر نومحافظه­کاران ترسیم کردند، تهدیدات متصوره و راه‌های برخورد با آن را نیز ترسیم کردند. جمع‌بندی استراتژی‌های امریکایی در دهة 1990 این شد که بیشترین تهدیدات و آسیب­پذیری‌های امنیتی امریکا ناشی از بازیگران دولتی و غیر دولتی است که از عدم تقارن راهبردی برای مقابله با آن کشور، سود می‌برند و برای مهار آنها سه تئوری کلان مطرح بود: [16]
1. ایجاد سلطة اخلاقی: برژنسکی در کتاب «امریکا تنها قدرت جهان» معتقد است که قدرت نظامی و توسعة دموکراسی، اساس سیطرة امریکاست و این سیطره باید اخلاقی جلوه کند. [17]
2. هژمونیک گرایی ارزش محور: افرادی مانند کسینجر نیز معتقدند که امریکا باید قدرت‌های بزرگ را رهبری کند و در جهان سوم، اعمال سلطه بنماید و در عین حال از نهادهای بین المللی نیز در راستای رهبری جهان بهره­برداری کند؛ چنان چه در کشورهای جهان، دموکراسی حاکم گردد منازعة میان این کشورها و امریکا به حداقل ممکن خواهد رسید. [18]
3. سلطه گری یکجانبه: نومحافظه­کاران، ناسیونالیست‌های اقتدارگرا، و راست مسیحی معتقدند که امریکا باید برقرار کنندة نظم در جهان باشد و برابری مورد نظر جهان سوم صرفاً به بی­نظمی می‌انجامد. اینها معتقدند نظریة هژمونیک گرایی ارزش محور، فقط به کاغذ تکیه دارد نه قدرت؛ در حالی که قدرت امریکا می‌بایست برای اشاعة ارزش‌های امریکایی به کار گرفته شود[19] و دقیقاً بر اساس همین طرز نگرش به امنیت بین الملل است که تئوری جنگ پیشدستانه در دوران جدید، در سال 1992، توسط پل ولفوویتز ارائه گردید. وی نه تنها دارای جهت­گیری تعارض آمیز با کشورهای رادیکال خاورمیانه است، بلکه نسبت به آیندة روابط کشورهای صنعتی هم نگرانی­های عمده­ای داشت. [20]
نقش خاورمیانه در نظم مورد نظر آمریکا
با توجه به نظریه­های حاکم بر سیاست خارجی امریکا و شرح و بسط می­توان گفت که خاورمیانه با ویژگی‌ها و مختصاتی که دارد در حقیقت، کلید کنترل جهان و امریکای امن به شمار می­آید. [21]
می‌توان چند ویژگی اساسی را برشمرد که جایگاه خاورمیانه در راهبرد نومحافظه­کاران امریکایی را توضیح می­دهد.
1. تغییر در ماهیت قدرت، از نظر استراتژیست‌های امریکایی به دلیل محوریت اقتصاد در سیاست بین الملل، تسلط بر خاورمیانه می‌تواند بازیگران رقیب امریکا در جهان را کنترل کند. [22] تسلط بر خاورمیانه به منزلة باز و بسته کردن شیر نفت به دست امریکایی‌هاست.
2. خاورمیانه کانون اسلام سیاسی و تهدیدات نامتقارن برای امریکاست. رشد اسلام گرایی، سه کار ویژة مهم در صورت عدم کنترل آن برای امریکایی­ها در خاورمیانه دارد:
الف: دولت‌های متحد امریکا در منطقه، سقوط خواهند کرد؛
ب: بقای اسرائیل به خطر می­افتد؛
ج: عصر امریکایی در منطقه پایان می­یابد. [23]
3. از نظر مقامات امریکا، نفت خاورمیانه، تأمین کنندة انرژی جهان است. بر اساس یک تحقیق انجام شده، هزینة وابستگی امریکا در سه دهة گذشته برای نفت، بالغ بر 4 تا 15 تریلیون دلار بوده است. [24]
بنابراین می‌توان گفت که خاورمیانه[25] بر اساس رویکرد امریکا و ملاحظات آن هم، کلید تثبیت هژمون آن در جهان و هم مهم‌ترین چالش آن کشور در این مسیر است؛ بنابراین امریکا سه هدف راهبردی را همزمان در این منطقه پی‌گیری می­کند که عبارتند از:
1. هدف ژئوپلتیکی؛ به معنای تسلط آمریکا بر ژئوپلتیک منطقه؛ به گونه­‌ای که موجب تسهیل ایجاد نظم هژمونیک جهانی بشود.
2. هدف اقتصادی؛ به گونه‌­ای که کنترل و دسترسی آمریکا به انرژی منطقه ­ای انحصاری شود.
3. هدف فرهنگی؛ به گونه­‌ای که فرهنگ اسلام سیاسی از بین رفته و فرهنگ لیبرال دموکراسی به جای آن حاکم شود.

راهبرد آمریکا برای دست‌یابی به اهداف
طرح خاورمیانة بزرگ با توجه به این سه هدف راهبردی طراحی گردید و سه سطح در آن مورد توجه قرار گرفت: [26]
1. ملت سازی، به معنای تغییر بافت جمعیتی و الگوهای فرهنگی؛
2. کشور سازی، به معنای تغییر در نقشه جغرافیایی منطقه؛
3. دولت سازی، به معنای ایجاد دولت‌هایی طبق الگوی لیبرال دموکراسی آمریکا؛

در واقع با دقت در شیوة تحلیل مقامات کاخ سفید، این مسئله به خوبی روشن می‌شود که آنان، ریشة پیدایش واقعة 11 سپتامبر را فقدان دموکراسی در خارومیانه دانستند و ترویج دموکراسی را در این منطقه، پادزهری در مقابل تروریسم مطرح کردند.[27] به عبارت دیگر، سیاست خارجی امریکا در این مقطع، دو مشخصة اصلی و موازی پیدا کرد: از یک طرف، ترویج دموکراسی و پی‌گیری اهداف یکجانبه­گرایانه با هدف دست‌یابی به اهداف سه گانة استراتژیک، و از طرف دیگر، مبارزه با تروریسم به عنوان یک نیروی چالش‌گر غیر متقارن که مانعی بر سر راه اهداف راهبردی امریکا تلقی می­شود. این ایدئولوژی جدید امریکا که مشخصاً پس از 11 سپتامبر در دستور کار علمیاتی قرار گرفته بود در ارتباط با ایران مشخصاً 4 شاخص عمده دارد:
1. منازعة آمریکا با ایران بر اساس تئوری جنگ عادلانه
بر اساس تئوری صلح دموکراتیک، ضرورت دارد که قدرت هژمونی با کشورهای چالش­گر و رادیکالی و غیر دموکراتیک مقابله کند و رهبران اخیراً ایالات متحده مانند کلینتون و بوش جزء کسانی هستند که تابلوی این مبارزه را به دست گرفته­اند. [28] «مایکل دویل» در تبیین این تئوری می­گوید هر گونه منازعة سیاسی با عنوان تلاش برای توسعة دموکراسی، تئوریزه می­شود.[29]
2. منازعة ایدئولوژیک در چهارچوب تقابل با رادیکالیسم
اصول­گرایی اسلامی که از سوی ایران، تقویت می‌شود به عنوان یکی از عوامل و نشانه­های تهدید امنیتی در امریکا تفسیر می­شود. «فرید زکریا» می­گوید که رادیکالسیم ایران، ریشه در فرآیند سیاسی «نقد غرب» از دهه 1950 دارد، اما نقطة اوج و عزیمت آن به دوران پیروزی انقلاب ایران برمی­گردد. [30] البته هر چند امریکایی‌ها معتقد به تعارض استراتژیک با ایران بوده و معتقدند که فقط ادراکات و هنجارهای دموکراتیک (با تعریف امریکایی) می‌تواند موجب کاهش منازعه شود،[31] اما همواره از فرآیندهای واکنشی ایران نیز نگران بوده­اند. در این زمینه، «والرشتاین» می­گوید:
انجام اقدامات منازعه آمیز و مداخلات امریکا به بهانة مقابله با رادیکالسیم، نتایج غیر مطلوبی را ایجاد خواهد کرد. این نتایج، شخصیت ملی امریکا را تحقیر خواهد کرد.... ادامة این وضعیت، منجر به تحقیر امریکا فراتر از زمانی می­شود که دیپلمات‌های امریکایی در تهران به گروگان گرفته شدند. هر گونه رفتار منازعه آمیز، مخاطرات خاصی را برای امریکایی‌ها به وجود می‌آورد. منازعه با ایران نمی‌تواند بی­پاسخ بماند.[32]
3. انجام اقدامات پیشگیرانة سیاسی و تبلیغاتی
بهترین سند برای بیان این شاخص، سند امنیت ملی امریکا در سال 2006 است که در آن در خصوص مبارزه با ایران آمده است:
بهترین راه سد کردن قابلیت این دولت‌ها، جلوگیری آنان به مواد شکاف پذیر است... رسیدن به چرخة سوخت برای مقاصد کاملاً صلح آمیز برای آنها غیر ضروری خواهد بود... با هیچ چالش بزرگ‌تر از چالش ایران مواجه نیستیم....اگر قرار است از اروپایی‌ها اجتناب شود، تلاش دیپلماتیک باید (برای محدود سازی ایران) حتماً به نتیجه برسد. [33]
امریکا با هر گونه، رادیکالیسم سیاسی به معنای عدم پذیرش سلطة آن کشور و مخالفت با برتری طلبی های آن در منطقه، مخالف است و به همین دلیل، ادبیات استراتژیکی که اتخاذ کرده است باید منجر به انزوای رادیکالیسم بشود. در چنین فرآیندی، برخورد با عراق در دستور کار قرار گرفت. [34] در واقع، امریکا با بهره گیری از آموزة جنگ پیشدستانه به دنبال جلوگیری از شکل گیری هرگونه کانون مخالف با اهداف و سیاست های خود است و منتظر اقدام مخالفین و سپس مداخله و تقابل با آن نمی ماند .
4. منازعة سیاسی با ایران به بهانة جنگ با تروریسم
پس از فروپاشی اتحاد شوروی، ایدئولوژی امریکایی بر مبنای مقابله با گروه‌ها و نیروهای اسلام‌گرا شکل گرفت و بر اساس چنین نگرشی، افغانستان، عراق، ایران، سوریه، سودان، لیبی و گروه‌هایی مانند حزب الله لبنان، جهاد اسلامی، اخوان المسلمین و القاعده در فضای رفتار تروریستی قرار گرفتند. در این راستا نوع رفتار هر یک از کشورها و گروه‌ها با هم متفاوت است. لیبی از طریق همکاری همه جانبه با امریکا، موجودیت سیاسی خود را حفظ کرد. گروه القاعده با ایدئولوژی خاص خودش به مبازره با امریکا در صحنه­های مختلف روی آورده است. جهاد اسلامی و حماس در صحنة فلسطین از طریق راهکارهای سیاسی و نظامی توأماً در جهت حفظ هویت و موجودیت خود تلاش می­کنند. طالبان با جنگ افغانستان حذف شد و صدام نیز سرانجام با شکست در حملة نظامی امریکا به عراق از قدرت حذف و نابود گشت. سودان در پروندة دارفور، تحت فشارهای سخت بین المللی قرار گرفته است و تلاش زیادی صورت گرفته تا سوریه از صحنة لبنان، حذف و به پای میز مذاکره با اسرائیل کشانده شود و در کنار آن امریکا تلاش‌های زیادی؛ چه مستقیم و چه غیر مستقیم تاکنون انجام داده است تا به شکلی، حزب الله لبنان را خلع سلاح کند که البته تاکنون موفق نشده است. در این بین وضعیت ایران به گونه­ای دیگر باید تحلیل شود. امریکایی‌ها بر این اعتقادند که هر گونه تولید قدرت در کشوری هم چون ایران منجر به افزایش تروریسم می‌شود. لذا تلاش می­کنند که قابلیت‌های ساختاری و اجتماعی و استراتژیک ایران را به موازات یک‌دیگر کاهش دهند. [35]
اقداماتی از قبیل تحریم­های اقتصادی، فشار سیاسی- دیپلماتیک، تهدید به استفاده از زور، تلاش برای جلوگیری از رشد علمی، تکنولوژیکی و مخصوصاً دانش هسته­ای و سایر اقدامات گسترده و متنوعی که برای جلوگیری از قدرت یابی ایران در دستور کار امریکا قرار داشته و دارد. اگر امریکا بتواند تمام این چالش‌های فرا روی خود را برای استقرار نظم مورد نظرش در خاورمیانه بردارد و محدودیت‌های مؤثری را بر ایران اعمال کند؛ به گونه­ای که جایگاه ایران را در پازل خاورمیانه به نحوه دلخواهش تعیین کند می‌توان گفت که به سه هدف استراتژیکی که مطرح کردیم رسیده است. در غیر این صورت باید مدعی شد که یکجانبه­گرایی امریکا با هدف تثبیت هژمونی­اش در منطقه، شکست خورده و نیروی مقابل آن، یعنی ایران به یک قدرت منطقه­ای تبدیل شده است و مسئله مهم، این است که قدرت یابی منطقه­ای ایران تا اندازة زیادی ناشی از یکجانبه­گرایی امریکاست و این موضوع، در تحلیل چهار پروندة عمدة مفتوح در منطقه روشن می­شود. [36]
ذکر این نکته هم ضروری است که دو مؤلفة اصلی سیاست خارجی امریکا در منطقه، یعنی مبارزه با تروریسم و ترویج دموکراسی در ذات خودشان دچار تناقض هم هستند؛ بدین صورت که اگر امریکا بخواهد در قالب طرح استراتژیک خاورمیانه بزرگ به ملت سازی و کشور سازی و دولت سازی تمرکز کند یکی از الزامات آن باز کردن فضای سیاسی در کشورهای اقتدارگرای منطقه است؛ در این حالت، این گروه‌های اسلام گرا هستند که پتانسیل رشد و قدرت یابی دارند. نمونة آن حرکت اخوان المسلمین در مصر و کسب آرای بالا در انتخابات پارلمانی آن کشور است و یا قدرت یابی حماس در جریان انتخابات تشکیلات خودگردان که با استفاده از مکانیسم انتخابات، دولت تشکیل داد که این آثار و پی‌آمدها با مؤلفة دیگر سیاست امریکا، یعنی مبارزه با تروریسم، هم‌آهنگی ندارد. از طرف دیگر، اگر امریکا بخواهد از رژیم‌های اقتدارگرا مانند مصر، اردن، عربستان، یا کشورهای عرب حوزة خلیج فارس، حمایت کند و از آنها بخواهد که جلوی رشد گروه‌های اسلام گرا را بگیرند (که بر اساس تعریف امریکایی تروریسم هستند) در آن صورت، ترویج دموکراسی ادعایی، معنا ندارد. بسیاری از تحلیل گران غربی معتقدند که گروه‌های اسلام گرا از جاذبه­های بیشتر و سازمان برتری در یک مبارزة سیاسی با گروه‌های لائیک و طرف‌دار غرب برخوردارند، اما برنامه­های آنها دموکراتیزه (با تعریف غربی) نیست. [37] به هر حال، صرف نظر از این پارادوکس، عملکرد امریکا در قالب استراتژی یکجانبه­گرایی در حوزه­های بحرانی، نه تنها نتایج دلخواه را نداشته، بلکه موجب تقویت نفوذ و گسترش حوزة اقتدار ایران در منطقه نیز گردیده است که برای درک بهتر آن، تحولات مربوط به آن را بررسی می­کنیم.
افغانستان
حمله امریکا به افغانستان و سرنگونی طالبان و دولت سازی در این کشور، جزء اقداماتی است که در قالب استراتژی‌های امریکا در خاورمیانه و آسیای مرکزی پس از جنگ سرد، قابل تبیین است. افغانستان در سایة همسایگی با ایران و آسیای مرکزی، کشوری ژئواستراتژیک تلقی شده است. [38] ثبات و بی­ثباتی در افغانستان، تأثیر مستقیم بر جمهوری اسلامی ایران دارد و علت آن است که ایران و افغانستان با داشتن مرزهای طولانی و پیوند های عمیق همه جانبة تاریخی در تمام زمینه ها دارای تأثیر متقابل هستند و تمایل ایران به حذف طالبان از همین واقعیت ریشه می­گرفت. [39]
برای روشن کردن این واقعیت که چگونه، اقدام امریکا برای حمله به افغانستان و حذف طالبان، منافع ملی ایران را تأمین کرد و نقش این کشور را در منطقه توسعه داد ضروری است نگاهی به بازیگران اصلی افغانستان و منافع هر کدام داشته باشیم. به طور کلی، چهار بازیگر اصلی در صحنة افغانستان وجود دارد که عبارتند از: امریکا، عربستان، پاکستان و ایران. [40]
پاکستان
به صورت اجمالی می‌توان منافع پاکستان را در افغانستان چنین بیان کرد:
1. منافع اقتصادی
- دسترسی به آسیای مرکزی و رقابت با ایران و رقابت در بازارهای منطقه
- استفاده ار مسیر ترانزیت خطوط نفت و گاز آسیای مرکزی از طریق افغانستان به پاکستان
- بهره­برداری از بنادر کراچی و گوادر در رقابت با بنادر چابهار و بندرعباس ایران
در هر سه محور اقتصادی جهت رقابت پاکستان به ضرر ایران است و در واقع، هر اندازه، پاکستان در حوزة اقتصادی موفق باشد، ایران به همان میزان ضرر کرده است.
2. منافع سیاسی شامل:
- حل اختلافات ارضی با افغانستان
- رقابت با هند
3. رقاب با ایران
در هر سه محور، پاکستان تنها وقتی به اهدافش می­رسد که یک دولت هم پیمان در افغانستان حاکم باشد و این اهداف با حضور طالبان در قدرت، میسر بوده و با حذف طالبان، نقش پاکستان محدود و در مقابل، نقش رقیب منطقه­ای آن، یعنی ایران، توسعه پیدا می‌کند.
عربستان سعودی
در خصوص عربستان سعودی می‌توان به دو هدف عمده در افغانستان برای آن کشور اشاره داشت:
1. ترویج وهابیت در افغانستان و از این طریق، صدور آن به آسیای مرکزی؛
2. رقابت ایدئولوژیک با انقلاب اسلامی ایران. [41]
کالبد شکافی این دو هدف عمده نشان می‌دهد که در صورت تداوم حکومت طالبان در افغانستان، نسلی از مبلغان ایدئولوژی افراطی وهابیت و سلفی­گری به عنوان موتور ترویج این عقاید در منطقه در اختیار عربستان قرار می‌گرفت و یک سد ایدئولوژیک بزرگ و مخربی در مقابل ایدئولوژی انقلاب اسلامی را ایجاد می‌کرد. از طرفی، افغانستان، یک دروازه­ای برای ورود عربستان به حوزة شوروی سابق و گسترش نفوذ آن کشور در بین مسلمانان آسیای مرکزی به حساب می­آید.
آمریکا
امریکا به طور عمده و برجسته در دو مقطع در امور افغانستان، دخالت مستقیم و حضور مؤثر داشته است. مرحله اول در دوران جنگ سرد و متعاقب آن، اشغال افغانستان توسط شوروی سابق است که امریکا با حمایت گسترده از جریان عرب‌های افغان و با ایجاد هم‌آهنگی بین مثلث کشورهای عربی (مخصوصاً عربستان و امارات) پاکستان با امریکا توانست نهایتاً باعث خروج شوروی سابق از افغانستان بشود، اما همین روند، کم کم زمینه­ای شد که عرب‌های افغان در کنار مبارزان افغانی، دست به دست هم داده و جریانی به نام طالبان درست شود و کم کم با حمایت پاکستان و عربستان که در حقیقت هم پیمانان امریکا در منطقه بودند در افغانستات به قدرت برسند.
مرحلة دوم، پس از 11 سپتامبر بود که امریکا به بهانه تحویل ندادن اسامه بن لادن (رهبر القاعده) توسط ملامحمد عمر، حاکم افغانستان به این کشور حمله کرد و نهایتاً موجب سرنگونی حکومت طالبان گردید. در حقیقت، حکومتی که پایه و اساس شکل­گیری آن را خود امریکا­یی‌ها گذاشته بودند و پس از 11 سپتامبر که سیاست خارجی امریکا رویکردی یکجانبه را به طور جدی و گسترده در پیش گرفت، روند تحولات به گونه­ای شکل گرفت که حکومت خود ساختة طالبان به دست امریکایی‌ها حذف شد. به هر صورت، امریکا برای حضور در افغانستان، دلایل فراوانی دارد که به صورت فهرست وار می­توان به بعضی از آنها چنین اشاره کرد:
1. نظارت بر رفتار روسیه با توجه به چرخش روسیه در دوران پوتین برای بازسازی قدرت این کشور؛
2. حضور و تسلط بر آسیای مرکزی؛
3. کنترل چین با توجه به روند رو به رشد این کشور در آیندة نزدیک و تبدیل شدن چین از شریک به رقیب برای امریکا؛[42]
4. بر هم زدن قواعد بازی کشورهای عضو پیمان شانگهای.
البته به این فهرست می­توان موارد زیادی اضافه کرد، اما در مورد ایران به طور خاص، دو نکته مورد توجه بوده است که امریکا همیشه سعی کرده از تشکیل حکومتی هم سو با ایران در افغانستان جلوگیری کند و در عین حال، رژیمی در افغانستان حکومت کند که سیاست‌های آن کشور را در منطقه و علیه جمهوری اسلامی به اجرا بگذارد. به قول یک سیاست‌مدار افغانی، نقطة آغاز این سیاست، جلوگیری از نفوذ ایران و نقطه نهایی آن، به وجود آمدن دولتی معارض و مخالف با ایران است. [43] این سیاست با اقداماتی که امریکا در قالب دکترین یکجانبه­گرایا­نه­اش انجام داد آثار غیر قابل انتظاری برای آن کشور داشت که با حذف طالبان به وقوع پیوست که به آن اشاره خواهیم کرد.
ایران
در مورد اهداف ایران در افغانستان در ابعاد مختلف، موارد متعددی مطرح شده است، اما آن چه جوهرة منافع ملی ما در افغانستان را می‌تواند تأمین کند؛ به نظر می‌رسد یک ساخت متوازنی از قدرت باشد که هم از جنبة قومی و هم مذهبی در کابل شکل بگیرد. در چنین حالتی است که ثبات و امنیت در افغانستان، پایدار شده و نیروهای قومی – مذهبی، هم سو با ایران در افغانستان در ساختار سیاسی، مؤثر واقع می­شوند. نتیجة این فرآیند، تأمین کننده منافع و اهمیت ایران در افغانستان خواهد بود.
با یک نگاه کلی به تحولات این حوزه، این سئوال را در پاسخ به فرضیة مقاله می‌توان مطرح کرد که آیا اقدامات امریکا در افغانستان با توجه به رویکرد یک جانبه گرایانة آن کشور در سیاست بین المللی، موجب تضعیف ایران گردیده است؟ یا بر عکس آن، موجب تقویت نقش ایران در افغانستان شده است؟ در پاسخ به سؤال فوق و با توجه به نوع روابط خصمانة حاکم بر دو کشور و اشغال افغانستان و هم مرز شدن با ایران در سایة اشغال آن کشور و تکمیل­تر شدن حلقة محاصره ایران، این پاسخ به ذهن، متبادر می‌شود که این اقدام امریکا، نقش ایران را در افغانستان کاهش داده است، اما بر خلاف این تصور، نقش ایران در افغانستان افزایش پیدا کرده است؛ زیرا:
1. یک رقیب جدی ایدئولوژیک ایران در منطقه (طالبان) از صحنة تحولات حذف شده است؛
2. نقش حامیان منطقه­ای این رقیب که با تسلط بر افغانستان، موجب آزار ایران می‌شدند (پاکستان و عربستان) تقلیل پیدا کرده است؛
3. با حذف طالبان از حاکمیت، توازن نسبی به جبهة شمال (طرف‌داران ایران) برقرار شد؛
4. امکان توسعة ژئوپلتیک زبان فارسی و اندیشة شیعه فراهم گردید؛
5. زمینه­های فراوان و مستعدی برای بالفعل کردن فرصت‌های ایجاد شده، به وجود آمده است. از قبیل همکاری‌های آموزشی، توسعه، همکاری‌های اقتصادی و سیاسی- موضوعات ارتباطات و ترانزیت کالا - صدور کالا و خدمات به افغانستان و سایر موارد. البته ذکر این نکته هم ضروری است که اگر چه بر اثر اقدام امریکا و حذف طالبان از قدرت، حذف یک منبع تهدید دائم امنیتی در مرزهای شرقی صورت گرفته است اما این تغییر امریکا را در همسایگی ما قرار داده است و ثبات برون‌زا، منافع کمتری برای ما دارد.[44] اما به هر حال، ضرر حضور امریکا در کنار مرزهای شرقی ما کمتر است؛ زیرا این حضور نمی‌تواند دائمی باشد و برای آنها بسیار پرهزینه خواهد بود. ضمن آن که امکان اقدامات بازدارنده برای ایران علیه امریکا در افغانستان فراهم­تر است (نسبت به بازدارندگی علیه طالبان).
عراق
با توجه به حساسیت مسئله عراق در صحنة بین المللی، مطالب بسیار زیادی با دیدگاه‌های مختلف منتشر شده است. آن چه که در این مطالعه برای ما اهمیت دارد این است که بررسی نماییم آیا تاکنون ایالات متحده در عراق به اهدافی که داشته است دست یافته یا نه؟ و مسئلة دیگر، این که عملکرد امریکا در موضوع عراق، آیا تأثیری بر نقش ایران در منطقه داشته است یا خیر؟ و اگر داشته، این تأثیر چگونه بوده است؟
با نگاهی به ساختار قدرت در منطقة خلیج فارس، پس از پایان جنگ جهانی دوم می‌توان سه قطب اصلی به عنوان بازیگر و سه نوع ساخت قدرت را از هم تمیز داد. [45] ایران، عراق و مجموعة کشورهای عربی حاشیة جنوبی خلیج فارس، بازیگران بومی اصلی درگیر در معادلات قدرت بوده­اند. از طرفی با تأکید بر این مسئله که عراق متمایل به شوروی سابق و ایران و کشورهای جنوبی خلیج فارس، متمایل به قطب مقابل، یعنی امریکا بوده­اند، و با طرح دکترین سد نفوذ، سیاست دو ستونی (ایران - عربستان) برای یک مدت طولانی تا وقوع انقلاب اسلامی در سال 1357 ساختار قدرت را در منطقه شکل می­داد. و سیاست‌های ایالات متحده بر اساس همین ساختار پیگیری می­شد. با وقوع انقلاب اسلامی در ایران، این ساختار به شکل سیستم توازن قدرت با هزینة مهار ایران، تغییر یافت. با پایان جنگ عراق علیه ایران و شرایط مساعدی که برای بلند پروازی‌های صدام در منطقه وجود داشت و حمله این کشور به کویت، امریکا در منطقه، سیاست دیگری را دنبال کرد و در حقیقت، سیستم توازن ضعف با هدف مهار عراق پی­ریزی شد. در تمامی این مراحل، کشورهای منطقه عربی به عنوان متحد و هم پیمانان امریکا در منطقه عمل کردند.
پس از 11 سپتامبر و تغییر استراتژی امریکا و مهیا شدن زمینه­ برای اجرای طرح‌های آماده در پنتاگون و کاخ سفید و بر اساس راهبرد اقدام پیشدستانه، طرح خاورمیانة بزرگ وارد مرحله اجرایی گردید. در فاز سخت افزاری این طرح، همان طوری که قبلاً اشاره شد افغانستان مورد تهاجم قرار گرفت. در واقع، این طرح با نگاه به تئوری دومینو، قابل تحلیل است. ریچارد پرل که از طراحان جنگ برق آسا در امریکاست می­گوید:
اگر ما یک، دو عامل حکومتی تروریستی را از میان برداریم، سایرین، حساب کار خودشان را می‌کنند. [46] بررسی مواضع مقامات کاخ سفید نشان میدهد که نگاه آنان به عراق با نگاه به افغانستان، کاملاً متفاوت است. امریکایی‌ها عراق را کلید خاورمیانه و راه رسیدن به سلطه بر این منطقه می­دانند. رایس، وزیر خارجة امریکا می­گوید:
یک عراق تحول یافته می‌تواند عنصری کلیدی در خاورمیانه باشد که آرمان ایدئولوژی­های نفرت‌زا رشد نکنند. [47]
بنابراین می‌توان چنین ادعا کرد که یکی از اهداف اصلی امریکا در عراق جدید، حذف نقش ایران در معادلات قدرت در منطقه و جلوگیری از رشد و توسعة ایدئولوژی‌های رادیکال اسلامی بوده است. دو ایدئولوژی پان عربیسم و اسلام گرایی بر اثر موجی که به دلیل انقلاب اسلامی ایران در منطقه ایجاد شد ، متأثر شده و توانسته­اند افکار عمومی را در کشورهای اسلامی منطقه تحت تأثیر قرار دهند و هر دو، عناصر مشترکی دارند؛ مانند وحدت اعراب و وحدت مسلمانان، تمایل برای فروپاشی اسرائیل، رهبری کاریزمایی و بسیج توده­ها از بالا جهت توسعة اقتصادی و ضدیت با غرب که بر آیند این دو جریان ستیزش با لیبرال دموکراسی غربی در منطقه است. [48] در مقابل این روند، امریکا با محوریت قرار دادن سازش با غرب به جای ضدیت با غرب به دنبال ترویج عناصری مانند ترویج دموکراسی غربی، دوستی با غرب و سازش با اسرائیل، تأکید بر حقوق بشر و آزادی‌های مدنی [با تعریف غربی آن] و توسعة اقتصاد مبتنی بر تجارت آزاد است و تقسیم‌بندی کشورهای منطقه به تندرو و میانه‌رو نیز براساس همین منطق صورت می‌گیرد و به زعم ایالات متحدة امریکا، عراق جدید باید به الگویی برای همین رویکرد در منطقه تبدیل بشود.[49] بنابراین در اصل تأکید بر راهبرد ایدئولوژیک و قدرت نرم برای ایجاد تغییر در خاورمیانه است و قدرت سخت، زمینه ساز آن خواهد بود.
اهدافی که امریکا در عراق دنبال می­کرد متنوع است، اما آن چه که به نقش ایران ارتباط دارد در چند مورد قابل ذکر است که می‌توان گفت:
1. مهار قدرت ایدئولوژیک ایران؛
2. تأسیس یک دولت میانه­رو و هم سو با امریکا حتی با حضور شیعیان در قدرت ـ که می‌تواند چالشی برای ایران تلقی شود (هم به لحاظ مدل حکومت و هم به لحاظ دامن زدن به مسئله اقوام کرد و عرب در ایران و…)؛
3. تغییر ساختار منطقه به ضرر ایران (امریکا- عراق - کشورهای عرب متحد با آن)؛
4. تقویت رقیب سرسخت منطقه­ای ایران (اسرائیل).
تحقق این چهار مؤلفه در کنار حضور مستقیم و نظامی گستردة امریکا در منطقه می­توانست هم به انزوای ایران منجر شده و هم به زمینه­سازی جدی جهت اجرای طرح‌های بعدی امریکا در منطقة خاورمیانه، منتهی شود. تحولاتی مانند حذف گروه‌های جهادی از حکومت در فلسطین و از بین بردن عمق استراتژیک ایران در لبنان از طریق از بین بردن و خلع سلاح حزب الله لبنان و فشار بر سوریه و به سازش کشاندن این متحد ایران در قبال اسرائیل از جمله تحولاتی بود که می‌توانست پس از موفقیت امریکا در عراق به وقوع بپیوندد که در قسمت بعدی، اشاره می­کنیم، اما امروز پس از گذشت حدوداً 6 سال از اشغال عراق، نتایج دیگری به دست آمده است که عبارتند از:
1. دشمن سرسخت ایران ار حاکمیت در عراق حذف شده است؛ یعنی صدام و حزب بعث که توانایی بسیج بعضی از اعراب را علیه ایران داشتند جای خود را به حاکمیت گروه‌های شیعی و کرد عراقی داده­اند که سال‌های طولانی در ایران بوده­اند.
2. بر خلاف تصور امریکا، شیعیان طرف‌دار ایران در انتخابات عراق، پیروزی قطعی به دست آوردند و خواهان روابط حسنه و استراتژیک با ایران بوده و هستند.
3. نقش گروه‌های سنی افراطی در قدرت سیاسی عراق، بسیار کم‌رنگ شده است و گروه‌های کردی حاضر در قدرت سیاسی نیز روابط خوبی با جمهوری اسلامی داشته و در دوران صدام نیز از حمایت‌های ایران بهره­مند بودند.
4. شیعیان عراق چه در سطح توده و چه در سطح نخبگان، نه تنها پذیرای نقش مؤثر ایران در صحنه عراق هستند، بلکه خواهان آن نیز می­باشند.
5. امریکا با لشکرکشی در عراق، زمین گیر شده و موج ترورها و ناامنی­‌ها به صورت گسترده، تداوم یافته است و این در حالی است که امریکا قصد داشت با ساختن عراق جدید، رقیب جدی برای ایران در منطقه ایجاد کند.
6. ناتوانی امریکا در سازمان‌دهی عراق جدید، مطابق با مؤلفه­های تدوین شده در طرح خاورمیانة بزرگ، نقطة پایانی بر این طرح گذاشته است و این در حالی است که کشورهای عرب منطقه نیز پایگاه خود را در عراق از دست داده­اند و وزن ایران در منطقه، سنگین­تر شده است؛ به عبارت دیگر، قدرت نرم امریکا که می­بایست به دنبال اعمال قدرت سخت در منطقه، نقش خود را ایفا نماید با افول رو به رو گشته است.
7. با زمین­گیر شدن امریکا در عراق، مدیریت بحران در منطقة خاورمیانه نیز از دست آنها خارج شده است. گزارش 144 صفحة بیکر - همیلتون به صراحت تصریح دارد که امریکا برای مدیریت بحران خاورمیانه باید به ایران و سوریه متوسل شود.
8. با توجه به این که یکی از مؤلفه­های اصلی حرکت در منطقه، مهار قدرت ایدئولوژیک ایران بوده است، اما به باور خود امریکایی‌ها­، اشغال عراق، موجب گسترش حرکت اسلام سیاسی در منطقه شد. گراهام فولر در مقاله­ای تحت عنوان آیندة اسلام سیاسی گوید:
اسلام، تنها آلترناتیو منطقه است و سیاست‌های غرب و امریکا مانع پیشرفت آن نخواهد شد، بلکه سیاست‌های خاورمیانه­ای بوش، موجب تسریع و شتاب آن نیز گردید. [50]
شاید این دگرگونی در پی‌آمدهای یکجانبه­گرایی امریکا در عراق که مورد انتظار آنان نبوده است ناشی از عدم توجه به این واقعیت باشد که باری بوزان، نظریه پرداز مکتب کپنهاک به آن اشاره کرده است و می­گوید:
در این منطقه برای هر بازیگر بومی و جهانی، دشوار است که از بازیگر دیگری در برابر یک دشمن مشترک، پشتیبانی نماید، بدون این که همزمان، یک دولت را هم در طرف سوم تهدید نکرده باشد. [51]
در یک عبارت کلی می‌توان گفت که اشغال عراق بر اساس راهبرد اقدام پیشگیرانة امریکا، نه تنها امریکا را به اهداف خود نزدیک نکرده است، بلکه موجب آزاد سازی انرژی‌های متراکمی شد که در جهت گسترش حوزة نفوذ ایران حرکت کردند. این واقعیت، به خوبی در سخنان مادلین آلبرایت، وزیر خارجه پیشین امریکا که در روزنامه واشنگتن تایمز انتشار یافته است نمایان است وی می­گوید:
سه سال پس از اشغال عراق و اختراع واژة محور شرارت، توسط دولت بوش، ایران به خاطر تهاجم امریکا به عراق، قدرت‌مند­تر شده است و این در واقع، بیشتر یک فاجعه است تا یک راهبرد... رهبران جدید عراق که از دوستان ایران هستند توسط انتخاباتی که بوش، آن را لحظه­ای جادویی در تاریخ آزادی خوانده بود بر سر کار آمده­اند.....بوش، دیگر توانایی کنترل وقایع عراق را ندارد و نباید از طرح تغییر رژیم ایران حمایت کند نه به خاطر این که رژیم ایران نباید تغییر کند، بلکه به این دلیل که اگر امریکا از این تغییر حمایت کند وقوع آن بعیدتر خواه شد. [52]
فلسطین و لبنان
همان طوری که در بخش‌های پیشین نشان دادیم یکی دیگر از حوزه­هایی که به شدت تحت تأثیر تحولات خاورمیانه و جهان است موضوع کشمکش طولانی بین اعراب و اسرائیل و در واقع مسئلة فلسطین است. بازیگران عمدة منطقه­ای، مانند ایران، عربستان، اسرائیل و ترکیه و بازیگران بین المللی، مخصوصاً امریکا، هر کدام نقش­های متفاوتی در این پرونده دارند.
یکی از محورهای اصلی سیاست خاورمیانه­ای امریکا این بوده است که به نحوی بتواند جلوی تأثیر نیروهای اسلامی که قدرت بسیج توده­ای دارند را بگیرد. در این راستا گروه‌هایی مانند حزب الله لبنان و جهاد اسلامی و حماس در فلسطین، برجسته­ترین نقش را دارند. بنابراین هر گونه پیشرفت در برنامه­های منطقه­ای امریکا منوط به مهار و سرکوب این جریانات است. نکتة اساسی و مهم در این جا ارتباط این جریانات اسلامی با جمهوری اسلامی ایران است. انقلاب اسلامی ایران، الهام‌بخش بزرگی هم برای جریان شیعی حزب الله لبنان و هم برای گروه‌های مبارز سنی مذهب جهاد اسلامی و حماس در فلسطین و سایر گروه‌ها در منطقه است و حمایت­های سیاسی و معنوی ایران از این جریانات اسلامی، تا کنون تأثیرات عمیقی بر تحولات این حوزه گذاشته است. بنابراین در این پرونده نیز رویکرد ایران و امریکا در نقطة مقابل هم است؛ لذا می‌توان گفت که در این معادله، برد یکی، باخت دیگری است و قاعدة بازی با جمع صفر است. در این معادله، اسرائیل، متحد استراتژیک امریکاست و گروه­های اسلامی نیز هم­سو با ایران حرکت می­کنند و با این تحلیل نیز می­توان گفت شکست متحدین، هر کدام به منزلة شکست بازیگران اصلی است. از این منظر، باید به نتایج یکجانبه گرایی امریکا در پروندة لبنان و فلسطین توجه کنیم.
فشار بی­اندازة امریکا برای به سازش کشاندن تشکیلات خودگردان فلسطین موجب شد که مردم با رأی قاطع به حماس در انتخابات پارلمانی فلسطین و تشکیل دولت، توسط این حرکت جهادی به سیاست­های امریکا واکنش منفی نشان بدهند. و به قدرت رسیدن حماس در فلسطین به معنای یک زلزلة سیاسی برای امریکا و اسرائیل بوده است. از این منظر، موضع ایران تقویت شد. متعاقب این پیروزی، کمک­های امریکا و اتحادیه اروپا به تشکیلات خودگردان، قطع شد و فشار اقتصادی و سیاسی زیادتری به مردم وارد کرد، اما با مقاومت حماس، اخلال جدی در روند سازش مورد نظر امریکا و اسرائیل به وجود آمد. به موازات افزایش این فشارها، دو پی­آمد مهم در جهت تقویت موضع ایران اتفاق افتاد. مسئله اول، مربوط به افزایش مقاومت در برابر فشارها در بین گروه­های مقاومت بود که موضع ایران را در برابر اسرائیل تقویت می­کند. و پی­آمد دوم، مربوط به وضعیت کشورهای عربی منطقه است که این فشارها باعث شد روند ادغام آنها در پروسة سازش، کند شود؛ زیرا دولت­های عربی، تحت فشار افکار عمومی مردم منطقه نمی­توانند به راحتی به هر نوع سازش با اسرائیل تن در دهند. تضعیف خط سازش به معنای تقویت جبهة مقاومت در منطقه است و در این فرآیند، بازیگری که سود بیشتری می­برد جمهوری اسلامی ایران است.
اما مسلئه در این­جا به برخورد امریکا و اسرائیل با حماس ختم نمی­شود و متحد استراتژیک امریکا در منطقه، در راستای هم­سویی با اهداف خاورمیانه­ای امریکا تهاجم وسیعی را در 23 ژوئیه سال 2006 به لبنان آغاز کرد. این تهاجم که به بهانه عملیات حزب الله و اسیر گرفتن دو سرباز اسرائیلی شروع شد در واقع از قبل بخشی از طرح مشترک امریکا و اسرائیل برای تغییر چهرة خاورمیانه بوده و عملیات حزب الله، فقط آن­را تسریع کرد. اسرائیل در این عملیات، اهدافی را نشانه گرفته بود که در هم­سوئی کامل با امریکاست. عمدة این اهداف عبارت بودند از: [53]
1. ایجاد خاورمیانة بزرگ و تضعیف و انزوای ایران در آن؛
2. نابودی عقبة استراتژیک جمهوری اسلامی ایران؛
3. نابودی حزب الله لبنان (به عنوان یک جریان شیعی هم­گرا با اصول و مبانی انقلاب اسلامی ایران )؛
4. ترور رهبران حزب الله و به ویژه، رهبر آن، سید حسن نصرالله؛
5. اخراج حزب الله از جنوب لبنان و ایجاد منطقة امن مرزی برای اسرائیل؛
6. انحراف افکار عمدة جهان از جنایات اسرائیل (در غزه) و امریکا (در عراق و افغانستان)؛
7. به چالش کشاندن نقش ایران در معادلات مهم منطقه­ای از جمله روند صلح خاورمیانه؛
8. تضعیف ائتلاف ایرانی - سوری که با محوریت حزب الله لبنان صورت گرفته بود.
اسرائیل، تبلیغات گسترده­ای به راه انداخته بود که در واقع، این ایران است که در جبهة لبنان می­جنگد، اما در واقع، هم شخصیت‌های سیاسی و هم مفسران و کارشناسان سیاسی و هم نظر سنجی­های صورت گرفته در طول دوران بحران، همگی حکایت از تأثیر روابط فرهنگی و سیاسی ایران با حزب الله و آموزه­های دینی حزب الله و تأثیر پذیری آن از رهبری دینی در ایران داشتند و بنابراین، ایران را دارای نقش محوری و اساسی در اداره و مدیریت بحران به وجود آمده می­دانستند و از این کشور، تقاضا می­کردند که در جهت حل بحران وارد عمل شود. مثلاً کوفی عنان، دبیر کل وقت سازمان ملل، اعلام کرد که با ایران و سوریه برای پایان بخشیدن به بحران، مذاکره کرده است. وی به صراحت گفت که حقیقت، این است که ما به همکاری این دو کشور نیازمندیم. [54] ژاک شیراک، رئیس جمهور وقت فرانسه نیز در پایان جلسة هئیت فرانسه، درباره بحران گفت که ایران، قدرت مهم منطقه به شمار می‌رود و ما باید با این کشور مشورت کنیم و در ارتباط باشیم. این امر، نشان می‌دهد که ایران تا چه حد می‌تواند با استفاده از نفوذ خود در عمق ثبات و بازگشت صلح به خاورمیانه تعیین کننده باشد. [55]
مؤسسة سلطنتی امور بین المللی انگلیس در میزگردی با حضور بیش از بیست نفر از کارشناسان روابط بین الملل به بررسی جایگاه منطقه­ای ایران پس از جنگ 33 روزة لبنان پرداخت. در بخشی از این گزارش آمده است که خاورمیانه، درگیر بحران‌های زیادی است. جنگ با لبنان، جنگ با فلسطینی­ها، بی­ثباتی در عراق و بحران‌های دیگری که وجود دارد و ایران در تمام این بحران‌ها دخیل است و نقش منطقه­ای آن رو به رشد است. امریکا برای جلوگیری از نفوذ ایران به همسایگانش متوسل شده است، ولی ایران از کشورهای عرب سنی مذهب هم که از نفوذ آن بیم دارند سود برده است و به موقعیت برتری رسیده است. ایران در منطقه، بسیار مهم شده است. در زمینه­های سیاسی، اقتصادی، نظامی و فرهنگی، رشد چشمگیری داشته است. تداوم جنگ، توأم با ضعف در افغانستان، عراق، لبنان و فلسطین به تقویت بیشتر ایران انجامیده است. ایران در جنگ 33 روزه بر همگان ثابت کرد که می­تواند نقشی محوری در تحولات مهم و سرنوشت ساز منطقه ایفا نماید و هر زمان که اراده کند منطقه را دستخوش ثبات یا ناآرامی سازد.[56]
در تجزیه و تحلیل تحولات لبنان و فلسطین و با توجه به شکست اسرائیل و ناکامی­های پی در پی امریکا برای اجرای طرح‌هایش و تضعیف جریان سازش در منطقه و تقویت جبهة مقاومت، می‌توان گفت که تمام این تحولات در پرتو فشارهای مضاعفی است که امریکایی‌ها طی چند سال گذشته و مخصوصاً پس از 11 سپتامبر بر منطقه وارد کردند و موجب شدند که نقش ایران در منطقه، گسترش یافته و دامنه نفوذ این کشور بر تمام تحولات، سایه اندازد. لذا می‌توان این توسعة نفوذ را در چهار شاخص عمده، متبلور دید:
1. ایفای نقش محوری در پروسة صلح خاورمیانه
پس از جنگ 33 روزه لبنان، این پذیرفته شده است، که ایران از طریق حزب الله لبنان هر زمان که بخواهد میتواند بر روند صلح در خاورمیانه تأثیر بگذارد. مارتین ایندیک، مدیر بخش خاورمیانة شورای عالی امنیت ملی امریکا، معتقد است که ایران با حمایت از حزب الله که خواهان نابودی اسرائیل است موجب شده که هیچ برنامة صلحی در خاورمیانه، میان اعراب و اسرائیل شکل نگیرد و تنها زمانی، این فرآیند، کامل می‌شود که اصول آن در توافق با ایران باشد و ایران با آن سیاست‌ها مخالفتی نداشته باشد.
2. افزایش جایگاه و منزلت نظامی و اطلاعاتی ایران در منطقه و جهان
کی. جی. هالستی در کتاب تحلیل سیاست بین الملل می­گوید:
دولت‌هایی که از لحاظ توان نظامی متعارف در برابر دشمنان خود، نسبتاً ضعیف هستند، قادرند در خارج از مرزهای خود و با نفوذ در میان گروه‌های خاص، مبارزه علیه دشمنان خود را ادامه دهند؛ بدون آن‌ که از لحاظ پول و تجهیزات با خطر برخورد نظامی کشور مورد نظر، متحمل ضررهای زیادی بشوند، در این کشور رخنه کنند. مطمئناً دولت قدرت‌مند، دولتی نیست که صرفاً نیروی نظامی گستردة متعارف یا هسته­ای دارد، بلکه تکیه بر توانایی­های نظامی، اطلاعاتی در خارج از مرزهای کشور و توسط گروه‌های مدافع، مهم‌ترین ابزار قدرت محسوب می­شود. [57]
در این راستا، توان بالای اطلاعاتی حزب الله در جنگ، بروشنی نشان داد که نسبت به اسرائیل دست بالاتری دارد و این توان، می‌تواند هر زمانی که اراده شود در اختیار ایران قرار گیرد و جایگاه این کشور را در مقایسه با رقبای خود در وضعیت بهتری قرار دهد. آیا این جایگاه ویژه‌ای که حزب‌الله لبنان (که در حقیقت عمق استراتژیک ایران در منطقه است) به دست آورده است ناشی از پی‌گیری‌های سیاست‌های غلط و یکجانبه‌ای نیست که امریکا و متحد منطقه‌ای‌اش، یعنی اسرائیل انجام داده‌اند؟
3. افزایش قدرت بازدارندگی در صورت درگیری احتمالی
دست گذاشتن روی نقطة ضعف دشمن؛ به خصوص انجام فعالیت‌های اطلاعاتی در کنار مرزهای دشمن، حتی در درون خاک آن و آسیب‌پذیر کردن دشمن از این نقاط از نظر نظامی و عملیاتی، تأثیرش از بعد بازدارندگی، به مراتب بسیار بیشتر از تأثیر استفاده از سلاح‌های هسته‌ای است. [58] این تأثیر و نفوذ در کنار تبعیت دبیرکل حز‌ب الله لبنان می‌تواند به خوبی قدرت ایران را در منطقه در صورت هرگونه درگیری نشان بدهد. سیدحسن نصرالله در مصاحبه با روزنامه همشهری گفته بود:
حزب‌الله، مدیون کمک‌ها و حمایت‌های ایران است. ما از ولایت فقیه که نمود آن را در شخص رهبری ایران می‌بینیم اطاعت محض داریم. گوش به فرمان ولایت فقیه هستیم و در این باره (حملة احتمالی امریکا به ایران) هرچه ولایت فقیه دستور دهند بدون چون و چرا و با تمام توان، اجرا خواهیم کرد. دفاع از جمهوری اسلامی ایران، یک واجب شرعی است. [59]
4. رشد جریان‌های اصیل اسلامی موافق ایران و مخالف غرب
پیروزی حزب‌الله در جنگ 33 روزه بر ارتش اسرائیل که تا آن زمان، اعراب، آن را شکست‌ناپذیر می‌دانستند در واقع پیروزی مدل تفکر انقلاب اسلامی و احیای مجدد شکوفه‌های آن در کل منطقه بوده است و نشان داد که چگونه با تمسک به این مدل، می‌توان دشمن را شکست داد. نوام چامسکی، متفکر امریکایی می‌گوید:
اکنون، هویت سیاسی جدید بر پایة مفاهیم اسلامی در منطقه، در حال شکل‌گیری است. این روند می‌تواند به قدرت‌یابی این گروه‌ها منجر شود که مورد حمایت ایران هستند. لذا باید چاره‌ای اندیشید تا پیش از این که تمام راه‌های سیاسی شیعیان و سنی‌ها به تهران ختم شود، نقش محوری ایران محدود گردد. [60]
در یک نگاه کلی به حوادثی که در حوزة فلسطین و لبنان گذشته است می‌توان به چند نکته در خصوص افزایش جایگاه منطقه‌ای ایران اشاره کرد:
1. نقش کلیدی ایران در هرگونه طرح صلحی در پروندة فلسطین، روشن‌تر و غیرقابل انکار شده و به اثبات رسید که هر طرح صلحی بدون ایران حتماً شکست می‌خورد.
2. وجود حزب‌الله و مخصوصاً پس از نمایش قدرت این جریان اسلامی در نبرد با اسرائیل، میزان تأثیرگذاری و قدرت بازدارندگی ایران را در منطقه نشان داد.
3. این تحولات، ثابت کرد که ایران، خیلی بیشتر از موانع و محدودیت‌هایی که دارد از پتانسیل برخوردار است.
4. ایران، علاوه بر عناصر داخلی قدرت ملی‌اش، از عناصر خارجی (حامی) نیز برخوردار است و به سادگی، نمی‌توان آن را در انزوا و فشار قرار داد.
5. به دلیل موارد پیش گفته، ایران به دلیل نفوذ در جریانات اسلامی منطقه از قدرت چانه‌زنی بالایی در سیاست خارجی خودش و ارتقای نقش منطقه‌ای برخوردار شده است.
6. راهبرد به انزوا کشاندن ایران شیعی در میان جهان اهل سنت با پیروزی حزب‌الله بر اسرائیل و تحریک احساسات مسلمانان و دمیدن روح حماسه و وحدت و مبارزه، تقریباً از بین رفت و دبیر کل حزب‌الله (یک شخصیت شیعی گوش به فرمان ایران) به عنوان نماد مبارزه با ظلم و مقاومت در برابر استکبار در جهان اسلام مورد پذیرش قرار گرفت.
نتیجه‌گیری
در یک نگاه کلی می‌توان گفت در پی پیروزی جریان‌های اسلام‌گرا در خاورمیانه که مقارن با پیروزی حزب‌الله در لبنان و پیروزی شیعیان در عراق و کسب اکثریت پارلمانی این کشور و پیروزی چشمگیر حماس در فلسطین و تشکیل دولت، توسط این جریان و پیروزی اخوان المسلمین در انتخابات پارلمان مصر و شکست امریکا در عراق و بازگشت مشکلات عمده در افغانستان به همراه حضور گروه‌های جهادی طرف‌دار ایران در حاکمیت آن کشور است همگی چالش‌های عمده‌ای برای طرح‌های راهبردی امریکا در خاورمیانه هستند که این روند، موجب پیدایش یک حاشیة امنیتی قوی برای جمهوری اسلامی شده است؛ بطوری که در هرگونه، تقابل نظامی امریکا با ایران می‌تواند منجر به واکنش جریانات اسلام‌گرا و مردم خاورمیانه علیه امریکا باشد. این ناکامی‌ها موجب شده است که راهبرد تقابل سخت به راهبرد تقابل نرم در مقابل ایران از سوی غربی‌ها تبدیل شود.
ایالات متحدة امریکا با اقدامات یکجانبه و تلاش برای اعمال سلطه بر منطقه و تثبیت هژمونی مورد نظرش، به افغانستان و عراق حمله کرد؛ با این پیش‌بینی که پیروزی برق‌آسا در این دو جبهه، راه را برای عملی کردن طرح‌های بعدی، هموار می‌کند و کشور ناسازگار منطقه، یعنی ایران را در انزوا قرار می‌دهد و زمینة تسلط کامل در این منطقة حساس که سرشار از منابع غنی انرژی است و مرکزی برای نوزایش و تولید ایدئولوژی‌های مخالف غرب است را نیز فراهم می‌کند. از طرفی، متحد استراتژیک آن کشور، یعنی اسرائیل نیز در هم سویی با امریکا و تکمیل طرح‌های آن، جبهة دیگری در این راستا گشود و با حملة گسترده به لبنان به دنبال از بین بردن عمق استراتژیک ایران در منطقه بود که در تمام این صحنه‌ها، نتایج دور از انتظار به دست آمد.
همة این اقدامات که توسط امریکا (و متحد منطقه‌ای آن، یعنی اسرائیل) در منطقه صورت گرفت ناشی از تمایل و خواست آن کشور به گسترش سلطة هژمونیک به سرتاسر دنیا و از طریق تثبیت این هژمونی بر منطقة خاورمیانه بود. مسئلة اصلی برای امریکا «هژمونی» است، اما از زاویه‌ای دیگر، این تحولات که در پرتو یکجانبه‌گرایی امریکا و فضای ایجاد شده پس از جنگ ‌سرد و به بهانة حادثة 11 سپتامبر رقم خوردند، نتوانستند پی‌آمدهای مورد انتظار امریکا را ایجاد کنند. دو رقیب سرسخت ایران، یعنی طالبان در افغانستان و صدام در عراق در پرتو این تحولات از معادلات منطقه، حذف شدند و امریکا در هر دو کشور، زمین‌گیر شده است. اگر چه در پرتو این حوادث، امریکا با ایران هم مرز شده است، اما به همین میزان و با توجه به گسترش نیروها و پایگاههایش در منطقه، آسیب‌پذیر شده است. در هر دو کشور، جریانات هم سو با ایران به قدرت رسیده‌اند و نقش ایران در تحولات منطقه و به خصوص در این دو حوزه و به ویژه در عراق، گسترش یافته است. فشار امریکا در پروندة فلسطین و لبنان، دو تأثیر عمده داشته است. اول، این که جریان سازش را به دلیل حمایت‌های یکجانبه از اسرائیل تضعیف کرده است و دوم، این که، جریان مقاومت را به دلیل جلوگیری از ایفای نقش سازنده و محروم کردن از حقوق قانونی خودش برای مبارزه و مقاومت، جدی‌تر و منجسم‌تر کرده است. برآیند هر دو جریان به نفع ایران و گسترش دهندة دامنة نفوذ این کشور است. در سایة این تحولات، امریکا به شدت در نزد افکار عمومی، منفور شده و کشورهای سازشکار نیز تحت فشار افکار عمومی مردمشان قرار دارند و این در حالی است که جمهوری اسلامی، روزبه‌روز بر دامنه و گسترة نفوذ خود در منطقه افزوده است. البته هرگز این ادعا را نمی‌کنیم که فقط به دلیل سیاست‌های یکجانبه‌گرایانه امریکا، این گسترش نفوذ صورت گرفته است، اما به طور قطع، این نوع رویکرد به تحولات منطقة خاورمیانه، تأثیر بسزایی در افزایش نقش منطقه‌ای ایران داشته است.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات