یک بار هم ملاقاتی بین رضا پهلوی و نماینده صدام حسین در منزل احمدعلی اویسی صورت گرفت و در همان شبی بود که صدام به تهران موشک پرتاب میکرد.(ص19)
در فروردین سال 1330 وارد آموزشگاه گروهبانی شدم... بعد از مدتی لشگر گارد منحل شد و به سه تیپ مستقل سازمان یافت. من جزء تیپ سوم کوهستانی بودم. فرمانده تیپ، سرهنگ تیمور بختیار بود. در آن موقع، دولت مصدق بر سر کار بود. قرار بر این بود که محمدرضا با ثریا، مسافرتی به جنوب داشته باشند... تیپ سوم کوهستانی، مأمور حفاظت راه آهن شد که منطقه مأموریت آن از قم تا درود بود. چهلوپنچ روز زودتر از موعد مقرر، ما به محل مأموریت اعزام شدیم.(ص21)
فرمانده تیپ پرسید: آیا حاضر هستی به گارد شاهنشاهی منتقل شوی؟ گفتم: بله، با کمال میل. گفت: اعلیحضرت به فرمانده گارد دستور دادند که شما را به گارد بیاورد.(ص27)
قطار مخصوص رسید و در ایستگاه توقف کرد... در این موقع شاه و ملکه ثریا پیاده شدند. من فرمان پیشفنگ دادم. شاه با قدمهای کشیده به طرف گارد احترام میآمد؛... بعد شاه رو کرد به من و سئوال کرد: خوب! بوتهها را چگونه روشن کردی؟ عرض کردم به وسیله بنزین. گفت: دستور دادم تو به گارد شاهنشاهی منتقل شوی.(ص31)
اولین بار در گارد شاهنشاهی، شاه را دیدم. یک روز جلوی در نظامیه، رئیس پاسدار بودم که شاه به همراه سیدضیاء طباطبایی وارد کاخ سعدآباد شدند... افسر نگهبان که ستوان دانشفر بود گفت: آن آقا سیدضیاء طباطبائی است که مشاور سیاسی شاه است.(ص42)
اوایل مرداد ماه 1332، یک روز فرمانده واحد مرا احضار کرد و گفت که به همراه گروهبان مروتجو دوازده نفر از بهترین سربازان را برای رفتن به رامسر انتخاب کنیم.(ص44)
البته ما از دلیل این مأموریت باخبر نبودیم. صبح بعد از خوردن صبحانه، فرمانده واحد خبر داد که شاه و ملکه ثریا در ساعت یازده صبح وارد فرودگاه رامسر خواهند شد.(ص45)
شاه موتورهای هواپیما را روشن کرد بلافاصله به طرف ته باند حرکت کرد و از ته باند با سرعت هواپیما را از زمین جدا کرد و به محض اوج گرفتن هواپیما، دیدم مسیر هواپیما به طرف تهران نیست... در همین گفتگو بودیم که دیدم سروان سلطانی نامهای در دست دارد و خیلی ناراحت به طرف ما میآید... در نامه چنین نوشته شده بود: از فرماندهی مرزبانی به سروان سلطانی فرمانده مرزبانی رامسر؛ به محض وصول این تلفنگرام، هر تعداد از افراد گاردشاهنشاهی را که در رامسر هستند، خلعسلاح کنید و به تهران بفرستید.(ص48)
استوار یکم بیات که آن زمان عضو مأمورین مخصوص بود، از ستون کلاردشت جا مانده بود. او را سوار کردیم. او اطلاعات کافی داشت و میگفت که دیشب سرهنگ نصیری مأموریت داشته که حکم عزل نخستوزیری مصدق را به او ابلاغ کند. وقتی که حکم را به منزل مصدق میبرد، با سرکار سرهنگ ممتاز روبهرو میشود. حکم را به دست سرهنگ ممتاز میدهد و میگوید حکم عزل مصدق از نخستوزیری است. ممتاز که یک افسر تحصیل کرده و بسیار باهوش بود و اطلاعات نظامی زیادی داشت با سرهنگ نصیری خوشوبش میکند و میگوید، چه خوب شد که از دست این پیرمرد راحت شدیم و به این وسیله نصیری را که یک افسر بیسواد و سادهلوحی بود فریب میدهد و میگوید: شما این جا باشید تا من حکم را به آقای مصدق ابلاغ کنم و نتیجهاش را برای شما بیاورم. بعد از چند لحظه برمیگردد و میگوید: جناب سرهنگ شما بازداشت هستید!... مصدق هم فوراً دستور میدهد گارد را خلع سلاح کنند، در مدت یک ساعت، بدون کوچکترین مقاومت،گارد شاه خلع سلاح میشود و کاخهای سلطنتی را تحویل میدهند. در این موقع من فهمیدم که چرا شاه آنقدر در رفتن تعجیل داشت. چون خودش افسران را خوب میشناخت و از این واهمه داشت که افسران گارد او را گرفته و تحویل دکترمصدق بدهند.(صص50-49)
… تا برنامه شما را به او(گروهبان سفیدیاصل) گفتم او هم فوراً با دکتر بقایی صحبت کرد و موافقت کردهاند که این کار بشود، اما او با رفتن واحد آماده به جمشیدآباد مخالف است و میگوید: واحدهایی که صددرصد موافق کودتا هستند باید در اختیار باشند. برنامهریزی تمام شده بود و همگی منتظر روز 28 مرداد بودیم... راننده در بین راه گفت: سرکار! تکلیف مملکت چه میشود؟ دکتر مصدق چرا تودهایها را آزاد گذاشته است؟ تمام مردم از این وضع ناراحت هستند؛ ما میترسیم که به زودی روسها وارد ایران شوند و کشورمان از بین برود.(ص55)
در همین حال دیدیم که دکتر بقایی هم که به وسیله چهار سرباز و یک افسر مراقبت میشود به طرف حمام پادگان میرود. گروهبان مرتضوی که یک درجهدار با احساس و وطنپرست بود به قول سرهنگ کسرایی خفه نشد و این بار یک چهارپایه زیر پای خود قرار داد و با صدای بلند شعار داد: زنده باد دکتر بقایی مرد شماره یک مخالف دولت. برخلاف سرهنگ کسرایی، دکتر بقایی ایستاد و وقتی که شعار دادن گروهبان مرتصوی تمام شد، با صدای بلند گفت: سرکار! بگو زنده باد شاه، مرگ بر مصدق خائن نوکر انگلیسها!(ص60)
اویسی تصمیم گرفت تا تعلیمات آمریکایی در گارد هم معمول شود. او یک سرگرد به نام ویپل و یک درجهدار به نام فورد را به گارد آورد... یک روز فرمانده گروهان به من گفت: شما اسلحهخانهرا فوراً تحویل گروهبان ضیایی بدهید... برای کار با مستشاری، من شما را انتخاب کردهام... در اردیبهشت 1339 به امر شاه به واحد مأمورین مخصوص منتقل شدم... برای طی دوره حفاظت و بازدید هواپیما و ساختمان و کشتی و اتومبیل و جلوگیری از خرابکاری و اسکورت شخصیت که حدوداً یکماه بعد از ترور شاه توسط شمسآبادی بود به کشور انگلیس رفتم.(ص75)
اردشیر جی رابط دولت انگلیس با محمدرضا بود. او یکی از زبدهترین مأمورین جاسوسی انگلستان به شمار میرفت و هفتهای یک بار برای دیدن شاه به کاخ میآمد.(ص77)
مدت یک هفته در لندن آقای اردشیر جی مرتب به من نزدیک میشد و از خوبیهای انگلیسیها حرف میزد و این که اگر کسی با اینها رفیق باشد همیشه از او نگهداری میکنند و اعلم را مثال میزد و میگفت: شما به آقای اعلم نگاه کن، با اینکه این همه دشمن دارد که خودت بعضــی از آنها را میشناسی، الان نزدیکترین فرد به شاه است. اگر میخواهی به جایی برسی حرف مرا گوش کن. به اتفاق میرویم پیش یکی از دوستان من. همه کارها را من تمام میکنم. تو قبول کن که با آنها کار کنی، چیز زیادی از تو نمیخواهند.(ص78)
وقتی که اعلم وارد دربار شد و تیمسار ارتشبد هدایت را از گردونه خارج کرد و به شاه نزدیک شد، شروع به سرگرمکردن شاه در خارج از کاخ کرد تا اینکه وزیر دربار شد. در وزارت دربار تشکیلاتی ویژه برای سرگرمی شاه درست کرده بود که اعضای آن سازمان عبارت بودند از خود اعلم، افسانه رام، سیروس پرتوی، امیر متقی، ابوالفتح آتابای، کامبیز آتابای، هرمز قریب، سلیمانی (او اهل بیرجند و از نزدیکان اسدالله اعلم بود که به پشتیبانی او نماینده مردم بیرجند در مجلس شد. سپس از این شغل استعفا داد و وارد دار و دسته اعلم در دربار گردید و بساط عیاشی و شهوترانی برای محمدرضا مهیا میکرد. عده زیادی در این باند فساد فعالیت میکردند، از جمله سیروس پرتوی که از اسرائیل خانمهای زیبا میآورد که اینها در واقع جاسوسههایی بودند؛ افسانه اویسی که در تهران فعالیت میکرد؛ امیر متقی که دانشگاه شیراز را داشت؛ کامبیز آتابای از انگلیس خانم میآورد؛ محمود خوانساری در سطح اروپا فعالیت میکرد و مصطفی نامدار که در اتریش سفیر بود و از آنجا خانم میفرستاد؛ حسین دانشور و خانم دولّو و... هم بودند. اما سلیمانی وظیفهاش این بود که اینها را با هم هماهنگ کند. محلهایی که اسدالله اعلم برای عیاشیهای شاه در نظر گرفته بود اینها بودند: منزل خودش، منزل ابوالفتح محوی در فرمانیه، کاخ شهوند، کاخ فرح آباد، خجیر، باغ ارم شیراز، منزل اعلم در بیرجند، جزیره کیش، باغ ملکآباد مشهد. به باند اعلم باید کسانی چون ایادی و دکتر رام و محمود منصف و هرمز قریب و خسرو اکمل را نیز افزود.(ص80)
این تشکیلات یک بودجه سرسامآور داشت. به طوری که شایع بود، بودجه تشکیلات اعلم از طریق شرکت نفت و سازمان برنامه تأمین میشد و در اختیار او قرار میگرفت.(ص81)
کارشان این بود که خانمهای شوهردار و دختران بختبرگشته و یا همسران و دختران کسانی را که میخواستند مقامی بگیرند، برای شاه بیاورند. عدهای مأموریت داشتند که در خارج از کشور در هنگام مسافرت برای او قبلاً همه چیز را آماده کنند.(ص82)
امیر قاسمی بیست و پنج دختر خواننده و رقاصه و هشت نوازنده که آنها هم زن هستند با خود آورده که عربها را سرگرم کنند... امیرقاسمی به اتاق من آمد و بعد از مقدمهچینی گفت: طبق دستور، قرار است چهار خانم در اتاق شیخ برنامه اجرا کنند. شما یک مأمور که قدیمی و دهانش قرص و محکم باشد در جلوی اتاق بگذارید. گفتم: اسامی آنها را بدهید. ضمناً دهان همه مأمورین من قرص است. بعداً من با صحنههایی مواجه شدم که از شرح دادن آنها شرم دارم. با خود فکر میکردم که یک عده ازخدا بیخبر در شغلهای حساس و با اختیارات فراوان دست به چه کارهایی که نمیزنند... یکبار دیگر هم در کاخ رامسر با امیرقاسمی برخورد کردم. در آنجا او برای محمدرضا مهمان آورده بود که یکی از آنها جزو همان دخترهایی بود که در اصفهان دیده بودم. به این ترتیب، با این کارها پای امیرقاسمی به گروه اسدالله اعلم باز شد و او بعد از مدتی آجودان شخصی محمدرضا گردید.(ص83)
خلاصه اعلم برنامهای برای شاه درست کرده بود که شاه تا شانههایش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهی اتفاق میافتاد که اعلم شاه را در یک روز با سه تا چهار زن روبهرو میکرد... از روزی که اعلم وزیر دربار شد تا روزی که رفت این برنامه ادامه داشت و وقتی هم که رفت، کامبیز آتابای، امیرمتقی و محوی برنامه را ادامه دادند.(ص84)
اگر بخواهیم فقط اسامی تمام خانمهایی را که این عده کثیف برای بالا بردن موقعیت خود از راه بهدر کردند یا باعث شدند که از شوهرانشان طلاق بگیرند و خانوادههایشان از هم پاشیده شد بنویسیم یک کتاب قطور خواهد شد. گاهی هم والاحضرت اشرف برای شاه خانمهایی را میفرستاد.(ص85)
در ارتش شاهنشاهی هر افسری که رشید و بالیاقت بود، فوراً از کار برکنار میشد. دوران افسران بیعرضه و بیلیاقت و چاپلوس بود و یا افسرانی که پارتی آنها خانمها و خواهرانشان بودند.(ص137)
البته ناگفته نماند که در این موقع تعدادی از افسران با رضایت کامل همسران خود را در اختیار شقاقی قرار میدادند و با این کار افتخار هم میکردند. افسران برای تشکیل مجالس عیش وعشرت از یکدیگر سبقت میگرفتند و به سراغ زن و بچه یکدیگر هم میرفتند.(ص162)
اصولاً شاه آدم شجاعی نبود، بلکه خیلی ترسو بود. برخی از اطرافیان، با شناختن نقاط ضعفش از او حداکثر استفاده را در جهت منافع خود میبردند... در ارتش وضعیت به گونهای شده بود که هر افسر لایق و توانایی روی کار میآمد، دیگران که فقط در فکر منافع خود بودند و میترسیدند که ممکن است روزی کسی بر سر کار بیاید که جلوی ریخت و پاشها و خلافکاریهایشان را بگیرد، ترتیبی میدادند که آن افسر از ترقی باز بماند و حتی از ارتش اخراج شود.(ص163)
سرتیپ اویسی وارد کلاس شد و بعد از انجام تشریفات معمول ابتدا دستور داد که ترکزبانها بایستند. تعداد شش یا هفت نفر اهل آذربایجان بودند که بلند شدند و ایستادند. گفت: ما با شما کاری نداریم.(ص166)
بالاخره بعد از پانزده روز که از عید می گذرد شاه توانست فرح را راضی کند که برای زیارت به مشهد بروند. تازه فهمیدیم که شاه به خاطر بدی هوا به مشهد نرفته است، بلکه با مخالفت فرح روبرو شده است.(ص178)
ژوئل فویه چه کسی بود؟ این زن توسط فرح برای پرستاری و تربیت پسرش – رضا – انتخاب شده بود. در تواریخ آمده است که همواره سعی میشده تعلیم و تربیت شاهزادگان به مربیان صالح و آگاه و ایرانیالاصل محول شود تا از آنها افرادی شایسته و دانا بسازند. اما اینجا وضعیت وارونه بود. ژوئل یک فرانسوی بود با روحیه ضدایرانی و دچار عقدههای روانی و بسیار پولپرست و سودجو. اصلاً یک زن تعلیم دیده بود برای اینکه رضا را منزوی کند و اطلاعات مورد نظر کشورش را به دست بیاورد.(ص196)
با آمدن جهانبینی ژوئل زمینه را برای گسترش اقداماتش مناسب دید. او رسماً در تمام کارهای دربار دخالت میکرد. به قاچاق اشیای عتیقه میپرداخت و در این رابطه با فرح دیبا و پرویز بوشهری همدست بود. بسیاری از اجزای گرانقیمت کاخها را به خارج منتقل و با بهای گزافی به فروش رسانید. ژوئل حتی کسانی را که از کارهایش مطلع میشدند از بین میبرد نمونه آن رانندهاش بود به نام اژدری که به محض آنکه احساس کرد از کارهایش چیزهایی میداند او را نابود کرد.(ص198)
حالا بشنوید درباره دکتر ایادی. این مرد آدمی بود موذی و حراف. همیشه سعی بر این داشت که محمدرضا پهلوی را از نظر مرضهای گوناگون در وحشت و دلهره نگهدارد تا بتواند آنطور که باید و شاید از او سوءاستفاده بکند. او مردی بود مجرد و عیاش. دست رد به سینه هیچ زنی نمیزد. شغلهای متعددی داشت که اغلب به کار و حرفه او مربوط نبود.(ص199)
دکتر صفویان با عصبانیت به وسیله تلفن با تیمسار اویسی فرمانده ژاندارمری تماس میگیرد و میگوید: تیمسار! بیمار که افسر و ژاندارم ندارد. این دو نفر به خاطر انجام وظیفه تیر خوردهاند، اگر این داروها را به آنها تزریق نکنیم، فلج میشوند. تیمسار اویسی در جواب میگوید: شما قانون بیمارستان را هم به هم زدهاید؛ به جهنم که میمیرند.(ص205)
علت صمیمیت فرح با پنجهشیر(مأمور اسکورت فرح) هم این بود که پنجه شیر یک بار فرح را در حال معاشقه با مربی سوییسیاش که یک نجار بود دیده و به روی خودش نیاورده بود.(ص206)
این شخص کثیف(دکتر ایادی) چون پزشک مخصوص شاه بود، مزاحم همه بود، اما کسی جرئت اظهار وجود نداشت. همه از وزیر و نخستوزیر یا تیمسارهای ارتش، فرمانده گارد یا سفیران، همه مجبور بودند که تملق یک بهایی از خدا بیخبر را بگویند.(ص207)
ایادی عضو باند قاچاق هوشنگدولو هم بود. آنها دهها هزار کیلو تریاک وارد مملکت میکردند و کسی را هم جرئت حرف زدن نبود.(ص210)
تمام کارهای دکتر ایادی حساب شده و برنامهریزی شده بود همیشه کارهای یک تا دو سال را برنامهریزی میکرد. مثلاً زمانی که فرح پهلوی برای اولین بار حامله بود، دکتر ایادی طوری برنامهریزی میکرد که با متولد شدن رضاپهلوی پای یک بهایی دیگر را به داخل کاخ سلطنتی باز کند ...این (انتخاب بیمارستانی در جنوب تهران برای تولد رضا پهلوی) طرح دکتر مخصوص شاه آقای دکتر ایادی بود که خانم لوئیزپیرنیا که یکی از بهاییهای متعصب بود، به عنوان پزشک مخصوص ولیعهد در دربار پهلوی وارد شود. اگر بخواهیم فجایع و دزدیها و بیناموسیهای دکتر ایادی را در مدت سلطنت محمدرضا پهلوی بنویسیم یک کتاب چند هزار صفحهای هم کم است.(ص212)
یکی دیگر از اطرافیان شاه محمود حاجبی بود. این مرد در ظاهر یک دلقک، اما در باطن یک شارلاتان بیهمتا بود. هر زنی که وارد دربار میشد، به هر طریقی به او دستدرازی میکرد و بالاخره خر مراد را سوار میشد.(ص218)
محمود حاجبی در دربار به دنبال تحقق هدفهای خاصی بود. اولین هدف او این بود که اطرافیان شاه را به دستور فرح از دربار اخراج کند. روش او مسخره کردن و بهتان زدن بود... این شخص یکی از کثیفترین و رذلترین اشخاصی بود که من دیدهام. حاجبی به وسیله فرح تبدیل به یک فرد قدرتمند و با نفوذ در ایران شده بود.(ص219)
لیلی امیرارجمند و لیلی دفتری وقتی که در نوشهر همراه فرح بودند با وضع قبیحی روی ماسهها میخوابیدند و در مقابل سربازان گارد حرکات شنیعی میکردند. خود فرح هم دست کمی از آنها نداشت و حتی به یک عکاس اجازه داده بود که... بعضیها میگفتند که در تمامی معاملههایی که بوشهری انجام میداد، فرح، شریک بوده است. شواهد نشان میدهد که این گفتهها را میشود قبول کرد. چون این دو نفر حتی سنگها، درها و لوسترهایی را که رضاشاه برای درست کردن کاخ سعدآباد از تمام دنیا جمعآوری کرده بود و با خون دل و با زحمات زیاد معمارهای ایرانی، کاخ را درست کرده بود فروختند... و به جای آن درهای عتیقه و قیمتی، درهای قلابی با قیمتهای گزاف آوردند.(ص220)
فرح بدون وقفه با همکاری پرویز بوشهری بنیاد به راه میانداخت و سرمایههای کشور را چپاول میکرد... آقای پرویز بوشهری ایران را هم از نظر مالی و هم از نظر اشیای باستانی و هم از نظر اطلاعاتی و هم از نظر سیاسی و هم از نظر ناموسی با دستیاری فرح پهلوی غارت کرد. فرح دختر یک سروان (گروهبان) ژاندارمری بود که به مرض سل درگذشته بود. بازماندگان او (یعنی فرح و مادرش فریده دیبا) زندگی رقتباری داشتند و با راه انداختن خانه فساد و قمار، زندگی خود را سر و سامان دادند. سرگرد عطاءالله نوبخت که جمعی گارد سابق بود، به یکی از فامیلهای خودش که ناهید دالایی نام داشت، در سال 1344 گفته بود که فریده دیبا که حالا مادر گرامی علیاحضرت است، بعد از مرگ شوهرش به خاطر فقر با حمایت دوستان خانوادگیاش از جمله تیمسار شاه خلیلی که در آن زمان رئیس پلیس تهران بود در خیابان عینالدوله یک قمارخانه خصوصی را اداره میکرده است.(ص222-221)
همین که فرح علیاحضرت کشور شد، هر کدام از اعضای خانواده به جایی رسیدند که قلم از نوشتن غارتگریها و بیعفتیهای آنها عاجز است. از بودجه مملکت برای هر کدام از فامیلهای فرح، یک کاخ مجلل ساختند و تحویل دادند و برای هر کدام دو دستگاه ماشین آخرین مدل خریدند و تحویل دادند. حسابهای بانکیشان را پر کردند. حتی برای کلفتها و نوکرانشان خانه و ماشین خریدند.(ص222)
قطبی در ملاقاتهایش با شاه به کارچاقکنی میپرداخت و پولهای کلان میگرفت، اما با راهنمایی اطرافیان، تصمیم گرفت تا برای خود کار کند.(ص223)
وزیر کشاورزی استرالیا به محمدعلی قطبی که خود را نماینده علیاحضرت معرفی میکرد، اظهار کرده بود که ما میلیونها تن گوشت یخزده داریم که طبق نظر متخصص، دیگر خواص غذایی خود را از دست دادهاند. به دنبال کسی و یا کشوری هستیم که اینها را بخرند و برای کود استفاده کنند... قرار میشود که با استرالیاییها وارد گفتگو شوند و تمام آن گوشتهای یخزده فاسد را خریداری کنند و وارد ایران کرده و به خورد مردم نجیب ایران بدهند... این ماجرا نهتنها عده زیادی را که در قصابخانه برای ذبح گاو و گوسفند و پوستکندن آنها و بار کردن آنها در ماشینهای گوشت، بیکار کرد بلکه عده زیادی از دامداران کشور نیز بیچاره شدند.(ص225)
فکر میکنم اکثر مردم تهران منزل معروفی را که قطبی در جاده چالوس درست کرده بود، تا خودش و خواهرزاده عزیزش در آن به تفریحات محرمانه بپردازند دیدهاند. مشت نمونه خروار است. اینها با وارد کردن گوشتهای یخزده فاسد، جنایتی کردند که در دنیا سابقه نداشت.(ص226)
(فریده دیبا) بعد از ملکه شدن فرح ابتدا درباره تمام درباریها به مطالعه پرداخت و راههای اعمال نفوذ روی آنها را بررسی کرد. اولاً یک عده از دختران و زنان خوشگل و لوند را در اطراف خود جمع کرد و به هر کدام وعدهای داد... فریده دیبا ابتدا پیشخدمتهای خوابگاه را خرید و در اختیار خود درآورد. به طوری که دائماً در خوابگاه، پیش شاه از نجابت و پاکی و خوبی او صحبت میکردند و او را یک مادر روحانی معرفی کردند... در نتیجه روز به روز، بر نفوذ او در دربار اضافه میشد و فعالیت خود را گسترش میداد. هر چه گدا و گرسنه در فامیلش داشت، وارد دربار و دستگاههای دولتی کرد و پستهای مهم را با حقوقهای کمرشکن به آنها واگذار کرد... فریده دیبا با استفاده از نفوذش هر کاری میکرد. به یاد دارم که از بانک کشاورزی مبلغ هنگفتی پول گرفت و دو آپارتمان در پاریس خرید. یکی را برای خودش و یکی را برای مادموازل ژوئل، آن هم با مبلمان کامل و بسیار گران قیمت.(ص228-227)
یکی دیگر از همراهان خانم دیبا کامران دیبا بود. او یک جوان کثیف خودپسند و به تمام معنی دزد بود. حتی به دستگیرههای درهای موزه ایران باستان رحم نکرد.(ص229)
آن زمان در ایران کسی به یاد نداشت که یک پروژه ساختمانی بدون دخالت دایی جان خانم فرح و کامران دیبا و پرویز بوشهری، شریک و دوست صمیمیایشان انجام شود.(ص230)
جنایات و ظلمهایی که در ایران در مدت کوتاه و فرمانروایی فرح و اطرافیانش بر علیه مال و جان و ناموس ملت ایران انجام دادند، بیشمار است. خدا میداند که فریده دیبا چه زنانی را بیشوهر و چه شوهرانی را بیزن و بیخانمان کرده است. قلم از نوشتن جنایات این زن دیوانه شهوت و مقام و خودپرستی عاجز است.(ص232)
طبق گفته یکی از پیشخدمتهای مخصوص والاحضرت اشرف به نام اصغر یاوری، یک روز مهدی بوشهری، شوهر والاحضرت اشرف با الی آنتونیادیس تنها بودند که والاحضرت اشرف وارد میشود و یک سیلی محکم به صورت مهدی بوشهری میزند و میگوید: مردیکه! این چه کاری است؟ آن هم در اینجا؟ مهدی بوشهری چیزی نمیگوید... (خانم الیآنتونیادیس) در معاملات بزرگ و کوچک سهم داشت و مثل فرح با حزب کمونیست فرانسه و روسیه رابطه داشت. دختران و زنان شوهردار ایرانی را در اختیار دیگران قرار میداد و اهل قاچاق آثار باستانی بود.(ص233)
اداره اوقاف تعداد زیادی زمین در اختیار آنها گذاشت که خانه های ارزان قیمت بسازند وبا قیمت ارزان در اختیار مردم سیل زده بگذارند.(ص234)
اولاً اینها میخواهند این ساختمانها را با بلوک سیمانی بسازند که در زمستان بسیار سرد و در تابستان بسیار گرم میشود؛ از طرف دیگر علیاحضرت کلمهای بکار بردند که من خیلی ناراحت شدم. من گفتم در این خانهها حیوان هم نمیتواند زندگی کند، ایشان گفتند که مردم آن منطقه از حیوان بدتر هستند.(ص235)
لیلی امیرارجمند از دوستان خیلی نزدیک ملکه فرح دیبا بود. خیلی از کارهای آنها مثل هم بود. مثلاً در وقاحت و بیشرمی، کاملاً شبیه هم بودند، از اینکه جلوی مردها لخت قدم بزنند، لذت میبردند... او در دوران تحصیل در فرانسه با فرح آشنا شد. آنها در دانشگاهی ثبتنام کردند که اکثر استادان آن دانشگاه از کمونیست های فرانسه بودند. در آن زمان فرح احتیاج به یک دوست زیبا مثل لیلی داشت... لیلیجهانآرا قبل از اینکه با فرح رابطه دوستی برقرار کند، در دوران تحصیلش در نیوجرسی آمریکا با یک افسر اطلاعاتی کشور مجارستان که در آمریکا مأموریت اطلاعاتی داشت و با مأمورین کا.گ.ب. همکاری میکرد، رابطه داشت. او با تشویق دوست کمونیست مجارستانیاش برای نفوذ بیشتر بین دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه، رابطه دوستی با فرح دبیا برقرار کرده بود... لیلی امیرارجمند از دو طرف استفاده میکرد. هر چه دلش میخواست میتوانست اخبار به دست بیاورد که آورده بود و هر چه نمیتوانست از فرح دیبا میگرفت، بعد هم تمام خبرهای جمعآوری شده را به دوست کمونیست مجارستانیاش میداد.(صص255-254)
یکی دیگر از دوستان فرح دیبا را که هما ضرابی نام دارد... او مرام کمونیستی داشت.(ص257)
فرح دیبا، هما ضرابی را برای مدیریت مدرسه رضا پهلوی انتخاب کرد تا بتواند در کاخ نیاوران، هر کار محرمانهای که دارد به بهانه آن مدرسه با هما ضرابی انجام دهد. فرح منزل بزرگی از ساختمانهای مجموعه نیاوران را برای هما ضرابی خریداری کرد و تمام مبلمان آن را از پاریس به وسیله هواپیماهای نظامی به تهران آورد... این منزل در ظاهر به نام هما ضرابی بود، ولی خلوت خانه خانم فرح دیبا بود، چه از نظر کارهای سیاسی و چه از نظر روابط دیگر... هما ضرابی با اینکه شوهر داشت حتی بدش نمیآمد با چریکهای مجاهدین هم رابطه داشته باشد و اخبار داخل کاخ را به آنها بدهد... یکی دیگر از یاران فرح دیبا خانمی بود به نام مادموازل ژوئلفویه. این زن فرانسوی یک کمونیست ضدایرانی و مأمور سازمان جاسوسی فرانسه است. این زن از نظر اخلاقی، کثیفترین زنی بود که خانم فرح دیبا برای پرستاری رضا پهلوی، ولیعهد ایران که میخواست در آینده پادشاه ایران باشد، انتخاب کرده بود.(ص258)
خانم ژوئل و فریده دیبا وفرح دیبا معروف به سه تفنگدار مخالف سلطنت بودند.(ص259)
خانم ژوئل با همکاری فریده دیبا هر چقدر که پول یا عتیقه میخواست از مملکت با هواپیماهای نظامی خارج میکرد.(ص260)
فریدون جوادی یکی از همکلاسیهای فرح دیبا بود.(ص264)
اگر به قول اطرافیان فرح و پیشخدمتهای دربار و سربازان گارد جاویدان، رابطهای بین فرح دیبا و فریدون جوادی بود، من فکرمیکنم که از طرف فرح دیبا به وجود آمده بود. البته تمام این رابطهها مخفی بود.(ص265)
حتی زمانی که خود فرح با زور و تهدید، شاه را از ایران بیرون کرد و خودش هم رفت ، رضا قطبی و تعدادی از یارانش را برای به دست گرفتن قدرت در ایران باقی گذاشت. وقتی که آیت الله خمینی دست رد به سینه همه کمونیستها و مجاهدین خلق گذاشت، آن وقت خانم فرح در باهاما به فکر نجات همپالکی هایش افتاد و میلیون ها دلار خرج کرد و دو انگلیسی را استخدام کرد که آنها رضا قطبی را از ایران خارج کردند.(ص267)
فرح دیبا سازمانی درست کرده بود به نام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با بودجه ای بسیار زیاد... تدریس مرام کمونیستی به بچه های ایرانی هم از هدف های آنها بود.(ص270)
بعد از فرار شاه، در باهاما، ملکه به همراه لیلی امیرارجمند هر روز با وضعیت وقیحی به کنار ساحل میرفتند و یک شخص دیگر هم به اسم آلن که احتمالاً مأمور سیا بود با آنها قاطی میشد... اما ماجرای وقیح دیگری که در باهاما اتفاق افتاد این بود که با معرفی دختر راکفلر شخصی به نام رابرت آرمائو مأمور کارهای شاه بود. او معاونی داشت به نام مارک موریس که از مأمورین برجسته سیا بود. به خاطر رابطه با او بین لیلی امیرارجمند و الی آنتونیادیس دعوای بسیار بزرگی اتفاق افتاد. وضع این دو نفر طوری شده بود که تمام کارکنان هتل این موضوع را میدانستند.(ص276)
در کشور باهاما که همه برای تفریح به کنار دریا میروند و تقریباً همه آزاد هستند، این خانمها، یعنی فرح دیبا و یارانش چه کردند که دولت باهاما گفت از نظر اجتماعی هم ما نمیتوانیم کارهای شما را تحمل کنیم. البته بیشتر این کارهای فرح و یارانش به خاطر زجر دادن شاه بود و بس.(ص277)
اولین روزی که شاه را به جزیره کیش دعوت کردند، محمود منصف به دستور اعلم یک خانم فرانسوی را برای خوشگذرانی شاه آورده بود.(287)
منصف یک منزل در ساحل اینجا ساخته است که همیشه سه تا چهار نفر خانم لخت، کنار ساحل آن میگردند. این آدم خیلی کثیف است... گفت جناب سرگرد بیا و این دوربین را بگیر و نگاه کن. وقتی که دوربین را گرفتم و نگاه کردم دیدم که شاه و آن سه خانمی که همیشه لخت کنار ساحل قدم میزدند، هر چهار نفر لخت هستند و کارهایی انجام میدهند که واقعاً من ناراحت شدم.(ص288)
اگر مخارج ساختمانهای جزیره کیش را خرج دهات یا قسمتی از شهرهای ایران میکردند، دیگر لازم نبود که خانههای مردم را روی سرشان خراب کنند... بعد از رونق گرفتن کیش یک هواپیمای کنکورد از فرانسه چند نفر خانم برای خوشگذرانی رضا پهلوی و همکلاسیهایش میآورد و بعد خالی به فرانسه برمیگشت.(ص289)
تمام این کارها هم از زمانی شروع شد که فرح وارد دربار شد و اسدالله اعلم وزیر دربار شد... فرح از همان روز اول که وارد دستگاه دربار شد، حتی صبحانهاش از فرانسه وارد میشد. از غذاها و نوشابههای ایرانی تنفر داشت.(ص290)
رضا بین دو جاسوس قرار دارد و به حرف کسی هم گوش نمیدهد... ژوئل که دائم با او در تماس است و سرهنگ اویسی هم که از او جدا نمیشود. ساواک اطلاع داده بود که ژوئل عضو سازمان جاسوسی فرانسه است و اویسی هم به دام ک.گ.ب افتاده.(ص291)
و ا ما ماجرای فرار من وشهریار شفیق روز 22 بهمن با شهریار شفیق در ستاد ناوگان بودیم قرار بود که ساعت 5/4 بعدازظهر حکومت نظامی اعلام شده... در این موقع گوینده رادیو استان اعلام کرد که شهریار شفیق دیگر فرمانده نیروی دریایی نیست و باید هر چه زودتر خود را به کمیته بندرعباس معرفی کند. به شفیق گفتم: حالا چه میگویی؟ سپس به اسکله رفته و سوار قایق شده و از آنجا فاصله گرفتیم. شفیق گفت: این قایق تحمل قدرت موجها را ندارد.(ص292)
هیچگاه نگذاشتند شاه حتی یک ساعت به تنهایی با رضا پهلوی صحبت کند. تنها چیزی که اطراف رضا پهلوی وجود داشت، تملقگویی و چاپلوسی بود. در نتیجه او یک فرد ترسو، دروغگو، سودپرست، خودپسند، و نمک نشناس بار آمده است. سرهنگ اویسی شاهزاده را سرگرم چند چیز کرده بود: خلبانی و دختربازی.(ص294)
سرهنگ اویسی با کمک گرفتن از تیمسار ربیعی که فرمانده نیروی هوایی بود موضوع رفتن رضا پهلوی به آمریکا به مدت یک سال را مطرح کرد... سرهنگ اویسی که با روحیه مأمورین آشنایی داشت و میدانست که اگر مأموری با او به آمریکا برود، کارهای خلاف ولیعهد را به ایران گزارش خواهد کرد به شاهزاده گفت: شما در آمریکا در پایگاه هوایی هستید و آمریکا از شما حفاظت خواهد کرد. با پدرتان صحبت کنید و بگویید که مأمور لازم نیست.(ص295)
سرهنگ اویسی با نبردن مأمور به آمریکا آزادی کامل برای کارهایش به دست آورده بود. از طرف دیگر به دولت آمریکا فهماند که شاهزاده در دستگاه سلطنت ارزشی ندارد.(ص295)
مخارج خانمبازی شاهزاده در دوران یادگیری خلبانی، بیش از هزینه ساخت یک بیمارستان و یا چند مدرسه بود... فرح از طرف سازمانی که وابسته به آن بود،زیر فشار شدید قرار داشت تا ترتیب رفت وآمد ژوئل را بدهد؛ در غیراین صورت در روزنامه های فرانسه علیه او افشاگری می کردند. وفتی که ژوئل به آمریکا می رسد میبیند که همه چیز مثل سابق است وتنها چیزی که اضافه شده حضور خانم اویسی و دخترهای سوئدی است.خانم ژوئل ناراحت می شود وترس براو غلبه می کند که مبادا خانم اویسی و این دخترهای زیباروی سوئدی، نقشه های ژوئل را برباد بدهند... بالاخره قرار براین می شودکه خانم ژوئل به فرانسه برگردد؛ به شرطی که خانم اویسی، دخترهای سوئدی را به کشورشان برگرداند و خود خانم اویسی عهده دار مأموریت بشود.(ص296)
یک روز که فرح با دوستانش برای تفریح و خوشگذرانی به خجیر در منطقه جاجرود رفته بودند، یکی از سربازان گارد فریدون جوادی و فرح را در حال معاشقه دیده و خیلی ناراحت شده بود.(ص297)
در سال 56 با شروع اولین تظاهراتها، محمدرضا پهلوی اقدام به خروج پول وداراییهایی از ایران کرد. در سه مرحله از این خروج داراییها من دخالت داشتم و جعفر بهبهانیان هم بود. هر مرحله دو کیف دستی بزرگ را که از محتویات آنها بیاطلاع بودم. به سوئیس منتقل میکردیم.(ص299)
با تحت فشار گذاشتن شاه ازهاری به نخستوزیری منصوب شد. پس از آن دوباره با فشار فرح و کامبیز آتابای شاهپور بختیار به نخستوزیری رسید و این زمانی بود که شاه و فرح بچههایشان از ایران رفتند.(ص300)
شاه برگشت و به من گفت: تو بعد از رفتن من به خارج پیش شهریار شفیق برو. آیا دوست داری پیش او باشی؟...
بعد از رفتن شاه از ایران من به بندرعباس، پیش شهریار شفیق رفتم. بعضی از روزها قایق شهریار را سوار میشدیم و برای گشت از ساحل خارج میشدیم و به جزیره قشم میرفتیم.(ص301)
----------------------------------------------------------
نقدو نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
کتاب «محافظ شاه» که عمدتاً شامل دیدهها و شنیدههای آقای علی حیدر شهبازی – محافظ مخصوص شاه – است، ظاهراً با هدف احقاق حقوق وی به عنوان فردی که سالهای طولانی در خدمت محمدرضا بوده و حتی بعد از فرار از ایران نیز به همراه پهلوی ها و به دنبال مرگ شاه، مدتی نیزدر خدمت رضا پهلوی قرار گرفته، به رشته تحریر درآمده است.
هر چند به دلیل فقدان آگاهیهای سیاسی نویسنده و پایین بودن سطح سواد وی، این کتاب نمیتواند از جایگاه بالایی نزد محققان و تاریخنگاران برخوردار شود، اما از این رو که شهبازی سالها محمدرضا پهلوی را سایهوار دنبال میکرده است خاطرات وی میتواند در جهت کامل کردن برخی حلقههای گمشده تاریخ کشورمان مفید واقع شود.
خواننده کتاب «محافظ شاه» با مطالعه همان بخشهای نخستین متوجه این واقعیت میشود که بیان کننده خاطرات از قدرت تحلیل لازم برخوردار نیست و حتی نتوانسته است از خود یک شخصیت ثابت ارائه کند. همچنین از بررسی کلی کتاب، این جمعبندی به دست میآید که به احتمال قوی این خاطرات در زمان وقوع رخدادها نگاشته نشده، بلکه بعدها که منافع نگارنده با منافع برخی از وارثان محمدرضا پهلوی در تعارض قرار گرفته، وی اقدام به بیان خاطرات خود کرده است. در واقع از آنجا که نویسنده بعد از اخراج توسط رضا پهلوی دچار شرائط سخت اقتصادی میشود،این احتمال قوت میگیرد که وی برای فائق آمدن بر مشکلات مالی خود از تضادها و اختلافات وارثان محمدرضا پهلوی بهره گرفته و اقدام به نگارش گزینشی خاطرات خود کرده است. این برخورد گزینشی با وقایع و حوادث موجب شده است تا این کتاب از انسجام لازم برخوردار نباشد و حتی سیر تاریخی وقایع نیز در آن به درستی لحاظ نشود. به عنوان نمونه شهبازی در جایی ادعا میکند: که این اولین سفر من به خارج از کشور بود؛ در حالیکه پیش ازآن شرح مبسوطی از سفرش به مراکش را بیان کرده است. هرچند به دلیل کمی اطلاعات و فقدان قرائن لازم، نمیتوان در مورد چرایی گزینشی عمل کردن شهبازی در بیان خاطراتش قضاوت دقیقی به عمل آورد، اما از آنجا که وی از هیچ فرصتی برای افشاگری علیه به اصطلاح «گروه فرح دیبا» فروگذار نکرده و در مقابل نسبت به محمدرضا پهلوی و برخی وابستگان نسبی وی همچون اشرف به گونهای متفاوت عمل کرده، این شائبه ایجاد میشود که شهبازی از تضاد اشرف با فرح بهره فراوانی برده است.
اصولاً باید گفت احتمال اینکه شهبازی به منظور تضعیف یک گروه و دسته از دربار پهلوی به نفع یک گروه دیگر وارد این عرصه شده باشد بسیار قوی است؛ زیرا در حالیکه تمام مورخان، اشرف را به عنوان آلودهترین عنصر دربار مطرح میسازند، وی کمترین اشارهای به عملکرد این خواهر همزاد محمدرضا نمینماید. فساد اشرف در زمینه مسائل اخلاقی، زدوبندهای اقتصادی، خارج سازی دفینهجات به عنوان سرمایه ملی از ایران، هدایت بزرگترین باند مواد مخدر کشور و … شهره عام و خاص است، اما شهبازی در مورد چنین شخصیتی کاملاً سکوت میکند و در مقابل، تمام هّموغّم خود را معطوف بیان انحرافات فرح دیبا و اطرافیان وی میسازد. همچنین نمیتوان پنهان داشت که وی در این تلاش از جاده انصاف نیز خارج شده است به این معنا که برخی نسبتهای داده شده به فرح به هیچ وجه نمیتواند صادق باشد. برای نمونه، شهبازی، فرح را مارکسیست میخواند یا وی را متهم به تلاش برای کنار گذاشتن محمدرضا و به دستگیری قدرت در ماههای آخر انقراض حکومت پهلوی می کند. البته به نظر می رسد آموزههای شهبازی از دوران خدمت در ارتش شاهنشاهی موجب شده است تا وی به محض ضدیت با یک شخص، او را متهم به کمونیست بودن و وابستگی به بلوک شرق کند. بنابراین برچسب مارکسیست دو آتشه زدن بر فرح دیبا و اطرافیانش قطعاً به همان آموزههای ارتش باز میگردد. در دوران پهلوی از آنجا که ارتش شاهنشاهی از سوی آمریکا به منظور سد کردن راه ارتش سرخ به آبهای آزاد، تجهیز میشد تا بتواند برای مدتی کوتاه وتا رسیدن نیروهای آمریکایی در برابر همسایه شمالی خود مقاومت کند، همواره به لحاظ روانی، پرسنل ارتش را شدیداً ضد کمونیست بار میآوردند. به همین لحاظ باید گفت مارکسیست خواندن بخش قابل توجهی از دربار شاهنشاهی همانقدر سادهلوحانه است که طرح ادعای تلاش فرح دیبا برای کنار گذاشتن محمدرضا.
قطعاً شهبازی به عنوان یک گروهبان ارتش، عنصری سختکوش برای دربار پهلوی بوده است، اما نمیتوان این مسئله را نادیده گرفت که وی موقعیت به دست آورده را با چشمپوشی بر فساد و ناهنجاریهای حاکم بر دربار حفظ میکند و در نگارش این کتاب نیزتلاش دارد تا تعارض بین شخصیت مذهبیای را که از خود عرضه میدارد و خدمت برای خانوادهای که منشأ فسادها و تباهیها در داخل کشور است، حل کند. به این دلیل خود را به عنوان یک عنصر مذهبی در تعارض شدید با مارکسیستهای نفوذ کرده!؟ به دربار جلوهگر میسازد. شهبازی حتی از درک این مطلب قاصر است که انجام برخی رفرمها توسط فرح در ماههای پایانی سقوط پهلوی ، خواست مسلم آمریکاییها بود و فرح همانقدر در برابر مسائلی که از واشنگتن دیکته میشد مسلوبالاراده بود که شاه.
البته شهبازی در بخشهایی از کتاب، به صورت اشارهوار آگاهی خود را از وابستگی و فساد پهلوی ها به رخ میکشد، اما در عین حال دلیل ادامه خدمت به دربار را پایبندی به سوگندش به قرآن بیان میدارد. به عنوان نمونه، وی در توجیه ادامه عضویت در لشگر گارد و دربار، علی رغم شناختی که پدربزرگش از ماهیت رضاخان به عنوان بنیانگذار سلسله پهلوی به وی میدهد، میگوید: «من از گفتههای پدر بزرگم رضاشاه را شناخته بودم، اما چون سوگند قرآن خورده بودم که خیانت نکنم در ارتش ماندم.»
کتاب«محافظ شاه» اشاراتی نیز به فساد غیرقابل تصور محمدرضا پهلوی دارد، اما نویسنده آن با عنایتی خاص تلاش میکند مسئولیت این گونه پلشتیها را متوجه زیردستان شاه سازد. به عنوان نمونه، زمانی که در یک روز افرادی مثل هوشنگ دولو در پنج محل تهران، به صورت ناهماهنگ با یکدیگر برای محمدرضا خلوتگهی به منظور ارائه خدمات ویژه فراهم آورده بودند و شاه نیز تمامی روز خود را در این پنج مکان سپری میسازد، شهبازی این زنبارگی محمدرضا را که در یک روز دعوت پنج دلال محبت خود را پاسخ مثبت میدهد، فراموش می کند و در مقام انتقاد از افرادی بر میآید که چنین برنامههایی را برای وی تدارک میدیدند. البته وی در جاهایی نیز مستقیماً از بیبندوباریهای محمدرضا دفاع میکند. برای نمونه شهبازی در پاسخ به یک سرگرد نیروی دریایی که در جزیره کیش به او صحنههای زشتی از شاه «تمام عریان با زنان در ساحل» را نشان میدهد، مینویسد: «گفتم بالاخره شاه هم آدم است تفریح میخواهد.» (ص288)
شهبازی به تصور اینکه اگر صرفاً اطرافیان محمد زضا را بیبندوبار قلمداد کند، شاه تبرئه خواهد شد نکات قابل تأمل و مفیدی را در مورد وضعیت چهرههای نزدیک به محمدرضا بیان میکند. لذا میتوان گفت کتاب “محافظ شاه“ پیرامون وابستگی درباریان به بیگانگان و بیشخصیتی و بیفرهنگی آنان گفتنیهای بسیار دارد. به طور قطع اطلاعات شهبازی در مورد ماهیت دربار شاهنشاهی بسیار فراتر از آن است که در کتاب «محافظ شاه» آمده و شاید اگر وی مستقل از تعارضات افراد وابسته به محمدرضا به بیان خاطراتش میپرداخت، این کتاب به یکی از غنیترین منابع تاریخ دوران پهلوی مبدل میشد. هنوز هم این امید منتفی نیست که شهبازی در مجلدات بعدی که قول آن را داده است، واقعیتها را بیان کند تا از این طریق خدمتی به ملت خود بکند. برای نمونه شهبازی در انتقال صندوقهای بزرگ پر از جواهرات به خارج از کشور و تحویل آنها به بانکهای سوئیس قبل از فرار اعضای خانواده سلطنتی، نقش اصلی را داشته است.همان طورکه ثبت شده است پهلویها علاوه بر پولهای کلان و نجومی، میلیاردها دلار از اموال مردم را نیز به صورت جواهرات به غرب انتقال دادهاند.اما متأسفانه شهبازی تنها به دو صندوق آن اشاره میکند. این در حالی است که در کتاب خاطرات محمد علی مسعود انصاری چنین آمده است که صرفاً شاه و فرح قبل از فرار، چهار صندوق به ارتفاع نیمی از قد انسان پر از جواهرات توسط شهبازی به خارج میفرستند.
با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران