* امروز پس از گذشت حدود 30سال از انقلابفرهنگی و نیز باتوجه به تاریخ انقلاب اسلامی و فرازونشیبهایی که در این مدت وجود داشته، از چه چشماندازی میتوان به انقلاب فرهنگی نگریست؟
** پیش از پرداختن به این موضوع باید در آغاز تعریفی از مفهوم فرهنگ و انقلاب داشته باشیم تا برسیم به انقلاب فرهنگی. اگر بخواهیم خیلی خلاصه فرهنگ را معنا کنیم، فرهنگ عبارت است از مجموعه دانش، بینش، روش و منش، یعنی اگر جامعهای را در نظر بگیرید، روشها، رفتارها، اندیشهها و دانشی که در جامعه نهادینه شده و بینشها و رویکردهایی که در آن در قالب مکاتب فکری شکل گرفته و همچنین مدیریتی که در جامعه اعمال میشود، مجموعه همه اینها فرهنگ را تشکیل میدهد. قاعدتا ترکیب همه اینها گسترده و پیچیده است. برخی دین را بخشی از فرهنگ و برخی دیگر آن را اعم از فرهنگ میدانند. من خیلی متعرض این بحث نمیشوم اما معتقدم که اگر دین اسلام را یک دین فطری و جامع در نظر آوریم، میتواند یک دین اعم باشد و میتواند همه فرهنگها را در خود حل و هضم کند. از اینرو من دین را اعم از فرهنگ میدانم ولی به هر صورت ما در چارچوب فرهنگ بحث میکنیم. اما در مورد مفهوم انقلاب؛ زمانی تصور ما از این مفهوم یک شورش است.
به این معنا که مجموعه نارضایتیهای اجتماعی، اقتصادی و ... مقطعی از یک جامعه به حدی میرسد که آن جامعه به حالت انفجار میرسد که اسم آن را انقلاب میگذاریم. شاید اکثر انقلابهای دنیا به همین شکل اتفاق افتاده است. البته ممکن است نارضایتیهای منجر به انقلاب در کشورهای گوناگون از یک نوع نبوده باشد. بنابراین آنچه که ما اسم انقلاب روی آن میگذاریم، با این موارد تفاوت دارد. به نظرم اگر انقلاب ساختاری باشد، امری درونزاست، یعنی از درون متن جامعه میجوشد و جامعه خواستار تحول بنیادین و مستمر است؛ نه اینکه در مقطعی دولتی برود و دولت دیگری جایگزین آن شود اما همان سازوکارهای سابق ادامه یابد. مثلا در انقلاب فرانسه محور، آزادیهای سیاسی و مدنی است اما به دین و اینکه آیا دین حاکم بر امر سیاست میشود یا نه، توجهی ندارند.
اگر ما بحث از انقلاب میکنیم مقصود این است که ما خواستار یک تحول اساسی در بینشها، روشها، رفتارها، اندیشهها و دانشها و در کل فرهنگ هستیم. به این معنا که از یک وضعیت واپسگرا در همه ابعاد آن میخواهیم به نقطه ایدهآلی برسیم که مدینه فاضله یا حکومت جهانی حضرت مهدی(عج) است. فلسفه انقلاباسلامی برخاسته از چنین تحولی است. امامخمینی(ره) که رهبر انقلاب بودند و مردم هم با ایشان همراهی کردند، در واقع این پیام ضمنی را به مردم منتقل کردند که ما خواهان حاکمیت ولایتالهی هستیم. با انقلاب اسلامی ما میخواستیم همه عرصههای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی در اختیار خودمان باشد؛ خودی که بنده خداست و نیز حاکمی که هدفش از حکومت، اقتدار شخصی و حزب نیست؛ در واقع حاکمیتی است که میخواهد زمینهساز رشد و تعالی علمی و فرهنگی جامعه باشد تا در نهایت بندگی خدا را گسترش دهد. قاعدتا چنین تصوری از انقلاب اسلامی، اولین تاثیر خود را درمقوله فرهنگ خواهد داشت.
مسلما این یک امر دفعی نخواهد بود بلکه فرایندی بوده و زمان بر هم خواهد بود به این معنا که بار انقلاب فرهنگی را هم باید کل نظام (اسلامی) به دوش بکشد. مردم با بیان خواست سیاسی خود- یعنی ما ولایت خدا را میخواهیم نه بنده او را- انقلاباسلامی را به پیروزی رساندند اما این کافی نبوده و نیست. این باید به یک رویه (فرهنگی) بدل شود. اگر میگوییم ساختار حکومت ما ولایی است، به این معناست که (ساختار آن) ولایت احکام الهی است. این ولایت احکام الهی چگونه امکان تحقق مییابد؟ آیا میتوان با الگوهای غربی ولایت الهی را محقق کرد؟ اینکه نقض غرض است، چرا که ولایت غربی ولایت کفار بود.
پس ما باید این را آرام آرام در ساختارها و نظام تصمیمگیری خود وارد کنیم و ببینیم که ساختار سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مبتنی بر حکومت الهی چیست؟ بیتردید در بخشهایی کارهایی صورت گرفته است؛ مثل تحولات سیاسیای که در جامعه رخ داده و جامعه هم اجمالا اساس نظام را پذیرفته است. میماند ساختارهای درونی جامعه. در بحث ساختارهای درونی، به نظرم نقطه آغاز آنها، تحول در علوم انسانی است. به این معنا که اگر بخواهیم، عمیق بیندیشیم و از آنچه که هستیم فاصله بگیریم و به سوی آنچه که باید باشیم حرکت کنیم، باید بینشها، روشها و منشهایی را که راجع به انسان بحث میکند، به طور جدی مطرح سازیم. به این دلیل و شاید دلایل دیگر، نخست ستاد انقلاب فرهنگی و آنگاه شورای انقلاب فرهنگی تشکیل شد. از همان آغاز تشکیل این شورا بحث اصلی آن، تحول در علوم انسانی و نیز بحثهایی چون وحدت حوزه و دانشگاه بوده است.
* از همان آغاز انقلاب فرهنگی، امام خمینی(ره) بر اسلامیسازی دانشگاهها، تحول در علوم انسانی و نقد علوم انسانی پدید آمده در غرب تاکید داشتند. این نکته در بیان ایشان در پیامی که به دانشجویان در فروردین 59 دادند، کاملا روشن است. البته انقلاب فرهنگی، یک وجه سیاسی هم داشت که فعلا از آن درمیگذریم. به هر صورت، اسلامیسازی علوم (انسانی و تجربی) در دستور کار مراکز علمی قرارگرفت و حتی نهادها و مراکز جدیدی هم در این راستا شکل گرفت. تلاشهایی در این جهت شد اما امروزه نقدهای جدیای بر آن تلاشها وارد میشود. میخواهم ارزیابی و نقد شما را از آن تلاشها بدانم؟
** پیش از پاسخ به این پرسش میخواهم تکملهای به بحث قبلیام بیفزایم. اشاره شد که تحول در علومانسانی مهمترین وجه انقلاب فرهنگی بود. در غرب هم اینگونه بود، اگر به نحوه تحول هریک از علوم غربی بنگریم، متوجه میشویم که تحولات از همین جا رخ داده و در پی آن جوامع تغییرکردهاند. حتی تحولات سیاسیای که در جامعه فرانسه رخ داد و منجر به انقلاب شد برآمده از نظریههای اندیشمندان و فیلسوفان جامعه فرانسه بود. بنابراین فکر و اندیشه، مقدمه همه تحولات است. بنابراین با این وسعتی که از مقوله فرهنگ و انقلاب اسلامی و رسالت عظیم آن- که جهانی است- ذکر کردم، یکی از مقدمات ضروری آن ایجاد تمدن نوین برای بشریت است. به بیان دیگر اگر ورودی انقلاب اسلامی تحول درونی در جامعه ایران است،خروجی آن عرضه الگویی جهانی برای نجات بشریت است. بشریت امروز از محصول علوم انسانی ناراضی است.
اکنون بر اساس آمارها، نصف ثروت جهان در اختیار 300خانواده است. فقر در جهان روزبهروز گسترش پیدا میکند. این وضعیت، نتیجه الگوهایی است که در علوم انسانی از اقتصاد خارج شده است. بحثهایی چون بیکاری، بحران خانواده، تورم، فسادهای اخلاقی، پوچگرایی و سرگشتگی بشر و... همه به نوعی ریشه در تعمیم و کاربرد این الگوها دارند، از اینرو، انقلاب اسلامی باید وارد عرصه جهانی شود و رسالت جهانی خود را عرضه کند. کما اینکه تمدن اسلامی و به ویژه (تمدن) اسلامی- ایرانی برای جهان پیام داشته است. بنابراین رسیدن به این نقطه هم برای ما یک رسالت است.
بیتردید شورای انقلاب فرهنگی چنین بار سنگینی را برعهده گرفته است اما به نظرم بین آنچه توقع میرفت و آنچه رخ داد، فاصله بسیار زیادی وجود دارد. تلاشهایی در این زمینه شد، اما اگر بخواهیم با این فضای ذهنی یک آسیبشناسی از این فرایند (انقلاب فرهنگی) داشته باشیم، میتوان گفت که این مهم رخ نداد. در سالهای اول فرایند انقلاب فرهنگی، کارهایی شد، به عنوان مثال در حوزهها این بحث مطرح بود که نگاه ما به انسان، جهان و تاریخ چیست و مبانی اسلامی ما در این زمینه کدام است؟ عدهای براین اساس به شکل خیلی کند و افراطی به نقطهای رسیدهاند که دیگر امکان برگشت نداشت.
* چشمانداز نظری این دسته چه بود؟
** این گروه معتقد بودند که علم را از همان اول، اسلامی بکنیم، حتی علوم تجربی را. براین اساس آنها حتی بحث ریاضیات و فیزیک اسلامی را پیش کشیدند. این مسئله خیلی از وضعیت عینی جامعهای که ما پس از انقلاب تحویل گرفته بودیم، دور بود. از آن طرف هم عدهای که عمدتا در دانشگاهها بودند، بافت ذهنیشان در غرب شکل گرفته بود، میخواستند وارد این قلمرو شوند، حال آنکه هیچ تخصصی از اسلام نداشتند. از سویی دیگر هم، آشنایی درستی با نیازهای واقعی و وضعیت مدیریت کشور و جهان وجود نداشت.
از این رو، دوری این دو طیف که بحث آن رفت، یک عامل اساسی در عدم موفقیت ما بود. به همین علت نتوانستیم منابع درسی مناسبی تولید کنیم. ما در کتابها و جزوات درسی نگاه محدودی داشتیم- من خودم چند سالی جزو شورای بررسی متون اقتصادی بودم- نگاهی که تنها در ظاهر به اسلامیکردن کتابها بسنده میکرد. البته این را هم بیفزایم که این آسیبشناسی را میتوان به استادان، ساختار آموزش و پرورش، ساختار وزارت علوم، نظام برنامهریزی علوم، تصمیمگیران در وزارت علوم و اصلا اهتمام یا عدم اهتمام اراده سیاسی به این مهم، تسری داد. بیشک، این ماجرایی پیچیده است. بنابراین مواجهه با این مسئله (اسلامیسازی کتابها) تغییر ظاهر آنها (کتابها) بود.
نگاه دیگر این بود که باید در مورد کتابها، بررسیهای علمی و بررسیهای ارزشی را همزمان انجام دهیم. به این معنا که مواردی که در کتابهای درسی با اسلام مغایرت دارد جداسازیم ولی مابقی بحث را بگذاریم. در اینجا مغایرتها با اسلام اصل قرار میگرفت. نگاه دیگری هم بود که این علوم مورد بحث در کتابهای درسی، کاری با مبانی الهی ما ندارد و به ظاهر به انکار خدا و پیامبر(ص) نمیپردازد، پس بهتر است که آنها را به همین صورت نگهداریم و حفظشان کنیم. تا اینجا، مسئلهای نبود. اما مشکل اینجا بود که مبانی و زیرساختهای کتابهای مورد بحث از نوعی بودند که با مبانی ما از در تباین درمیآمدند. پس یک بحث از اسلامیکردن علوم و کتابهای درسی، مراقبتهایی در این حوزه بود، نه اینکه کتابها را حذف کنیم.
به این معنا که علوم مورد بحث و کتابهایی را که به این مباحث میپرداختند، در جایگاه خودش مطرح سازیم اما چون نگاه سطحی به اسلامیکردن داشتیم و به مبانی، روشها و بینشها کاری نداشتیم، ناخواسته وارد عرصهای شدیم که نتایج آن برای ما غیرقابل انتظار بود. این بود که ما از اهداف انقلاب فرهنگی دور میشدیم. وظیفه شورای عالی انقلاب فرهنگی بود که به تبیین این امر بپردازد. خب در وضعیتی که دانشگاهها به همان صورت پیشین به کار خود ادامه میدهند، کتابهای درسی هم به طور سطحی اسلامی شدهاند. تولید بومی در حوزه علم هم نداریم و تصمیمگیران هم به الگوهای غربی باور دارند. انتظار دارید چه پیش آید؟ هیچ تحولی رخ نمیدهد و به جایی میرسیم که امروز رسیدهایم.
* شما در بخشی از صحبتهای خود به امکان شکلگیری یک تمدن نوین اسلامی در سطح جهان به واسطه انقلاب اسلامی اشاره کردید و اکنون در آسیبشناسی اسلامیکردن علوم انسانی، میگویید که ذهن دانشجویان ما چرا گو نبود. درست است که رهبران انقلاب از این چشمانداز جهانی صحبت کردهاند، اما آیا نظریهپردازی- جز اندکی- در اینباره صورت گرفته است تا دانشجویان ما چراهای خود را مطرح سازند؟پرسشها هنگامی سربرمیآورند که یک چشمانداز روشن از هدف پیشرو وجود داشته باشد. در این هنگام است که اجماعی از پرسشها به یک چرای ملی میرسد.
** من معتقدم که این کار شدنی بود. ما اگر نظام آموزشی و پژوهشی خود را در حوزه علومانسانی تغییر میدادیم، به این مهم دست مییافتیم. اگر نظام آموزشی خود را پژوهش محور میکردیم، به این معنا که به دانشجو میگفتیم این درس، و حالا خودت چه فکر میکنی؟ یا مثلا این نظریه «فریدمن» و «کارل مارکس» در حوزه اقتصاد است، تو چه نظری داری؟ بیتردید تحول از همینجا آغاز میشد. در دین ما شک، امری پسندیده است. حتی در وجود خدا میتوان شک کرد و با ذهن باز و آزاد در این مورد پژوهش کرد اما آیا کسی هست که بپرسد مثلا این نظریه «فریدمن» قابل چون و چراست؟ آیا متفکری داریم که در مورد نظریه «بازار آزاد» شک کند؟ نه! ما باید از خود بپرسیم که چه کردهایم که برای ما چنین جا افتاده که در این موارد تردید روا نداریم و بیچون و چرا آنها را پذیرا باشیم؟
* یک بحث این است که آیا اصلا ما نظریه مدون در حوزه بازار داشتهایم؟ گرچه بخشی از فقه ما متکلف این مسئله بوده است.
** اصلا استفاده ابزاری از فقه را کنار بگذاریم. منشاء این- به تعبیر من- بت فکری کجاست؟ اگر این نظریه بازار نبود، مردم دادوستد نمیکردند؟ چه شد که با دیدگاه «اسمیت»، این نظریه به علم مطلق تغییرناپذیری تبدیل شد که جای خدا را هم میگیرد. ما چرا سیاستی پیاده نکردیم که به دانشجو آموزش بدهد ممکن است این نظریه درست نباشد. ما عرصه اندیشه و نقد و بحث در این مورد را نگشودهایم. میتوانستیم این فرهنگ چرایی را وارد عرصههای دانشگاهی بکنیم. حداقل این کار در حوزههای علمیه میبایست صورت میگرفت که مبانی ارزشی ما در آنجا ساخته میشوند. دلایل این امر نکته مهمی است که باید در جای خود به آن پرداخت. نکتهای که گفتید، ما اگر میخواهیم از «چرایی» آغاز کنیم، باید یک هدف کلان و روشن را در نظر داشته باشیم، کاملا درست است.
این کار را هم نکردیم ما یک جامعه آرمانی علمی که بخواهد به یک نظریهپردازی نوین و مستقل برسد، در ذهن دانشجو مطرح نساختیم و از اینرو، جایی هم برای چرایی نمانده است. نکته بعدی در مورد نظام پژوهشی ماست. ما در این حوزه هم کار زیادی صورت ندادیم. بهعنوان مثال در بحث کاربرد علوم اجتماعی و اقتصاد به الگوهایی روی آوردهایم که صددرصد تجربهگرا و پوزیتیویستی و ضدارزشی است. آیا با کاربرد الگوهای ضدارزشی در یک نظام ارزشی میتوان نتیجهگیری ارزشی کرد؟ از اینرو، مدیریت نظام پژوهشی ما خیلی مقصر است و از شورای عالی انقلاب فرهنگی که ناظر بر این امور است، باید پرسید چرا این تحول در علوم انسانی رخ نداده است. از این رو گام اول تحول فرهنگی، تحول در علوم انسانی است.
* اشاره کردید که ما نباید دین را ابزار قرار دهیم. این بحث درستی است. از آن طرف، اتفاقا عدهای که منتقد بحث اسلامیسازی علوم و تحول در علوم انسانی هستند، بر این نظرند که با این کار، دین (اسلام) ابزار شده و از قداست خود تهی میشود. بنابراین میتوان پرسید که بحث تحول در علوم انسانی از کجا باید آغاز شود و اسلامیسازی در مورد علوم انسانی چه معنایی دارد؟
** اگر از تحول در علوم انسانی حرف میزنیم، این تحول به تربیت فیلسوفان مستقل بازمیگردد؛ یعنی استراتژیستهایی که وضعیت جامعه و ابعاد گوناگون آن را بهخوبی درک میکنند و به آن شناخت دارند. اگر این افراد خاص را پرورش دهیم، جریانسازی خوبی در بحث تحول علوم انسانی پدید خواهیم آورد. اینکه گفته شد از دین استفاده ابزاری نشود، مقصود این است که آن بخش از دین که میخواهد وارد بحث تحول علوم انسانی شود، باید بهصورت عقلایی، تحلیلی، فلسفی و قابلاستدلال ارائه شود. صرفا نمیتوانیم با بیان کلی احکام فقهی که خروجی اندیشه دینی است، علوم انسانی را متحول سازیم. ما در 3عرصه تحلیلهای نظری، مبانی و کاربردها باید تجلی دین را ببینیم. مثلا چرا ما در نهجالبلاغه بررسی نمیکنیم و نظریههای فلسفی حضرتامیر(ع) را در مورد حکومتداری و اقتصاد و معیشت احصاء نمیکنیم؟ خب آیا دخالت دین در علوم انسانی جز این است؟ پس چرا کاری صورت نمیدهیم؟
اما از طرفی میآییم، نظریه بازار را اصل قرار میدهیم و معتقد میشویم که مکانیسم قیمتها همهچیز را تعیین میکند و سپس روایت میکنیم که روزی پیامبر(ص) در بازار راه میرفت و دید احتکار شده است. پیامبر(ص) میفرمایند؛ قیمتگذاری با خداست. این استفاده ابزاری از دین است. به این معنا که جزئی از دین را در خدمت کلی که از جایی دیگر گرفتهایم، قرار میدهیم. من مخالف این دیدگاه هستم. نگاه ابزاری به دین، نگاه لهوعلیه است، همه چیز را به هم میریزد. درواقع تحول اساسی در علوم انسانی نیازمند متفکران بزرگی است که هم از اسلام شناخت درست داشته باشند و هم از علوم روز و نیازهای اجتماعی و مسائل جهانی باتوجه به الزامات روز.