مصطفی ایزدی
روزهای سختی در پیش بود، زمستان سال 56 را میگویم. جامعه گام به گام رو به تحول جدیدی که معلوم نبود به سر منزل مقصود میرسد، پیش میرفت. در سال 56، شرایط اجتماعی برای افشای دیدگاهها و ابزار عقاید آمادهتر از سالهای خفقان قبل از آن بود. بسیاری از کتابهای ممنوعه، اندک اندک اجازه نشر میگرفت و بعضی از کلوپهای ادبی و محافل روشنفکری با پنجرههای باز تشکیل میشد. در این میان اما فعالیتهای مذهبی با سمت و سوی مبارزه در قالب تجمعهای مردمی رونق بیشتری یافته بود. کتابهای دکتر شریعتی، طالقانی، بازرگان و نظیر اینها از محاق اختفا درآمده و بدون ترس و لرز خرید و فروش میشد.
در این شرایط فرزند رهبر کبیر انقلاب مرحوم آیتالله حاج آقا مصطفی خمینی که در جوار بارگاه علوی، اقامت اجباری را تحمل میکرد، به طور مشکوک بدرود حیات گفت و نیروهای مبارز و انقلابی را داغدار کرد. این رحلت غمانگیز که در عوالم ضدیت با رژیم پهلوی، همچون در گذشت زندهیاد دکتر علی شریعتی، حاشیهای از دشمنی دربار با انقلابیون و تکنیک مرموزانه ساواک در حذف مخالفان را با خود داشت، فرصتی پیش آورد تا جبهه امام خمینی، توپخانه تبلیغی خود را علیه ظلم ظالم و جور جائر که تبلور یافته در رژیم پهلوی و نظام شاهنشاهی بود، روشن کند و از هر مسجدی که توسط پیشنمازان بیدار و انقلابی اداره میشد، به سمت دربار وابسته به بیگانگان شلیک نماید.
این تابلوی زیبا و پرهیجان را برای جوانان امروز، خلاصه و گویا، تصویر کردم تا حکایت حقیقی یک رخداد بیمانند را برای یادآوری به آنها که یادشان رفته چه بود و چه شد و برای آنهایی که میخواهند بدانند چرا چنین شد و دوباره برای آنها که میخواهند بدانند چرا چنین است، بازگو نمایم. راستی را چه بود و چه شد و چرا چنین شد و چرا چنین است؟ فرزند سی ساله من! راستش را بخواهی، دوران جوانی من با دوران جوانی تو تفاوت بسیار دارد. من خیلی پیشتر از این سن و سال که تو داری وارد فضایی شدم که مردمان پخته و کارآزموده، رنج ستم را با همه وجود حمل میکردند ـ فضای تکرارشدنی در طول تاریخ – عمری کمتر از نیم عمر تاکنون تو را گذرانده بودم که ستمدیدهها میخواستند ستمگران را با تیشه انقلاب از ریشه برآورند.
آن روزهایی که تو در مسیر تولد بودی، شجاعت در دلهای یک ملت جوانه زد و یگانگی بر صحنه جامعه چهره نشان داد، نمیدانم چه شد که پیرمردهای دنیادیده و سرد و گرم روزگار چشیده و بازی سیاست را تجربه کرده، دستشان را در دست نوجوانان تفنگ نادیده و رسم عاشقی ندانسته گذاشتند و همه و همه، فریاد شدند، چشمه شدند و جوشیدند و... و آرام شدند و کاخهای امید را در دلشان برافراشتند و از آن کاخها، مدینه فاضلهای را بر صفحه دل پاک و صاف و روشن خویش ساختند؛ مدینه فاضلهای که هر اهل سخن و اهل قلم و اهل هنر، در وصف آن گفتند و نوشتند و آفریدند.
این مدینه فاضله خیلی دوستداشتنی بود. از گستردگی زیادی برخوردار بود. برای همه جا داشت. فرزند سی ساله من! دیگر از من سراغ آن روزهای شورانگیز و دستنایافتنی را نگیر که من فقط میتوانم بگویم: یادش بخیر؛ بر من هم خرده بگیر، که تو نیز با این ذهن پرسشگر و قلب آزادیخواه و روح آرمانگر، اگر آن روزها حضور داشتنی، آن گونه بودی که همه مردان سلحشور و زنان گردآفرین آن دوران بودند. اینکه چرا چنین شد؟ جوابش روشن است، میبایست میشد و اینکه چرا چنین است، پاسخش را آنهایی باید بدهند که چنین کردند. اگر فضای عطرآگین و پرامید ایران رها شده از دست طاغوت، به فضای امروزی تبدیل شد، عاملان وضع موجود پاسخگویند و علیالقاعده پاسخ را به روز دیگری وا مینهند.
در یک جمعبندی کلی، کسانی که در زمانه انقلاب زندگی میکردند، سه گروه بودند: گروه اندکی که رنج طولانی و بسیار بردند تا بستر جامعه را برای حرکتی شتابان مهیا سازند. گروه فراوانی که در این بستر، تودهوار حرکت کردند و دار و ندار رژیم پهلوی را به باد دادند و گروه اندک دیگری که پشت پنجرههای منزلشان نشستند و این دو گروه را تماشا کردند. تماشاگران صحنههای دود و خون و آتش، در فضای بهاری پس از بهمن 57، وارد میدان شدند و مدعی شدند. دانه درشتهای این گروه، امروز به خود حق میدهند که از آنچه را قبول نداشتند، دفاع و حمایت نمایند. گروه فراگیر ملت، که هم شجاعت به خرج دادند و هم سالی را در اعتصاب و تظاهرات و محرومیت گذراندند، پس از آن هر جا که توانستند خدمت کردند و هر جا هم به "رأی"شان نیاز بود، فراخوانده شدند.
همانها که تا 9 سال پس از آن دوره حرمان، با همه هستی و مروت و تواضعشان، در میادین سخت مبارزه حق علیه باطل و در جای جای سرزمین پهناور ایران، پاسخ خونینی به متجاوزین بعثی دادند و دست کسانی را که برای نابودی انقلاب اسلامی و تجزیه ایران وارد بخشی از خاک کشورمان شده بود، کوتاه ساختند. اما گروه دیگر که نسبت به جمعیت سی میلیونی ایران، چندان شمار چشمگیری نداشتند، ولی بار سختیها، رنجها، تبعیدها، زندانها، شکنجهها و دربهدریهای روزهای طولانی و چه بسا سالهای ممتد مبارزه را بر دوش داشتند. اینها را که میتوان گروههای سیاسی پرچمدار، یا دستههای باهویت صنفی مشخص نامید، با دستیابی به مواضع قدرت، راه جداسازی خود از یکدیگر را برگزیدند و برخی از اختلافات درون زندان و ایام محنت را که در گرمای لذتبخش ماههای پایانی حکومت پهلوی، به سردی گراییده بود، همانند دورانی که بر سر شیوه مبارزه اختلاف داشتند، به دوگانگی و چندگانگی رساندند. شرح جزئیات این ناسازگاری، مثنوی هفتادمن کاغذ میخواهد، اما همین قدر باید گفت که اختلافنظر به جدل تبدیل شد و جدل به خصومت و خصومت به حذف و راه حذف هم به انتخاب سلاح منجر شد و هر روز جریانی به انشعاب میرسید و در انشعاب نیز نان و حلوا تقسیم نمیکنند و الباقی قضایا...
از نگاه قطببندیهای پس از امام خمینی، نیروهای سیاسی به دو جناح کلی و عمومی تقسیم شدند. این دو گروه راه خود را از یکدیگر جدا کردند و هر کدام مدلی برای اداره جامعه از طریق حکومت در نظر داشتند. جمعی که بر دیدگاههای امام راحل(ره) نزدیکتر هستند، لباس اصلاحطلبی پوشیدند و ره به سوی تصحیح شیوههای غلط در اداره جامعه، پیمودند. اینها با توجه به مقبولیتی که در میان ملت دارند، توانستند بخشی از قدرت اجرایی کشور را به دست گیرند و اهداف بلندنظرانه خویش را در چارچوبهای پذیرفته شده به پیش ببرند.