الف) مبانی نظری پژوهش
سیاست خارجی به مثابۀ حوزهای که بین سیاست داخلی و سیاست بینالملل (یا نظام داخلی دولتها و نظام بینالملل) قرار دارد، از هر دو حوزه تأثیر میپذیرد. از مجموعۀ این دو حوزه و نیز از خود فرآیند سیاستگذاری خارجی متغیرهای مختلفی در شکلگیری رفتارهای سیاست خارجی واحدهای سیاسی نقش ایفا میکنند.
به دنبال گسترش تکامل معرفت روابط بینالملل پس از جنگ جهانی دوم، به ویژه پس از ظهور روش رفتارگرایی در این حوزه مطالعاتی، بخش درخور توجهی از تلاشهای نظریهپردازان و اندیشمندان سیاست خارجی صرف دستهبندی و نظم بخشیدن به متغیرهای مزبور شده است. در این زمینه، نظریههای مختلفی نیز ارائه شده است.1 متغیر نظام بینالملل یا به عبارتی، متغیرهای سیستمیک یکی از این متغیرهاست که از نظر اندیشمندان مزبور، در شکلدهی به رفتار سیاست خارجی واحدهای سیاسی نقش مهمی دارد. این متغیر به منزله متغیر مستقلی به تشریح رفتار واحدهای تشکیلدهندۀ نظام کمک شایانی میکند. اهمیت این متغیر، به ویژه پس از گسترش ارتباطات بینالمللی و وابستگی متقابل کشورها، بیشتر شده است.
رفتار سیاست خارجی واحدهای سیاسی در خلأ شکل نمیگیرد. محیط خارجی، به ویژه ساختار قدرت و نفوذ در نظام بینالملل ممکن است آثار ژرفی بر جهتگیریها یا هدفهای کلی یک دولت در برابر دیگر کشورها داشته باشد؛ از اینرو، میتوان ویژگیهای عمدۀ هر نظام بینالمللی را به منزلۀ مجموعهای از متغیرها برای کمک به توضیح، جهتگیریها، هدفها و کنشهای مشخص واحدهای سیاسی تشکیلدهندۀ آن نظام به کار برد.
هر نظام بینالمللی ساختار مشخص، ترکیب ویژهای از قدرت و نفوذ یا شکلهای پایدار روابط میان واحدهای مسلط و فرمانبردار دارد. گاه شاخص ساختار نظام، تمرکز قدرت در یک دولت است؛ دولتی که در آن زمان بر دیگران تسلط دارد. گاهی ممکن است قدرت میان تعداد زیادی از دولتها به طور کاملاً یکسانی توزیع شده باشد، به گونهای که هیچ یک از آنها هیچگاه نتواند بر دیگران مسلط شود یا واحدهای دیگر را رهبری کند یا ممکن است ساختار مزبور دو یا چند قطبی باشد که در آن، دو یا چند بلوک سازشناپذیر از دولتها، که هر یک از سوی دولتهای قویتر رهبری میشوند، در برابر یکدیگر صفآرایی کنند.2
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در بستر نظام دو قطبی صورت گرفت. به عبارتی، در این دوران، ساختار نظام بینالمللی (وضعیت قدرت میان بازیگران بزرگ و کوچک) شکل دوگانهای داشت. برای شناخت دقیقتر این ساختار، پاسخ به چند پرسش مفید است:
1) دستور کار بینالمللی را چه کسی تعیین میکرد؟
2) در چانهزنی بر سر مسائل جهانی و منطقهای، کدام بازیگران معمولاً تعیینکننده بودند یا نفوذ زیادی داشتند؟
3) کدام بازیگران از تواناییهای لازم برای شکل دادن به راهحلها برخوردار بودند و در وضعیتهای بحرانی میتوانستند با استفاده از زور راهحلی را تحمیل کنند؟
4) تصمیمهای چه کسانی در زمینۀ داخلی و سیاست خارجی بیشترین اثر را در خارج داشت؟
با استفاده از معیارهای مزبور میتوان مشاهده کرد که ساختار نظام بینالمللی معاصر قشربندی شده و در آن، تعداد کمی از دولتها به منزله رهبر مشخص شده بودند و تعداد زیادی از دولتهای دیگر ضرورتاً، از تصمیمهای این رهبران متأثر بودند، به ویژه در مورد مسئلۀ صلح و امنیت بینالمللی به معنای کلی، شوروی سابق و ایالات متحده، جهان را به شکلی درآورده بودند که در بسیاری از ابعاد، دو قطبی بود. در واقع، این سیاستهای دو ابرقدرت بود که زمینۀ بسیاری از برخوردهای کوچکتر را پدید میآورد. بیشتر مسائل مربوط به جنگ و صلح در سطح جهانی به طریقی شدیداً، تحت تأثیر تصمیمها و اقدامات دو ابرقدرت قرار داشت.
در مورد مسائل کلیتر، مانند کنترل تسلیحات، تکثیر سلاحهای هستهای، ثبات اتحادها و ارائۀ انواع جدید سلاحها نیز گرایشها و اعمال مهم واقعی آنهایی بودند که ابرقدرتها اتخاذ میکردند یا انجام میدادند؛ بنابراین، جهان از نظر قدرت و توانایی تعیین نتایج مسائل اصلی مربوط به جنگ و صلح نیز، شکل دو قطبی داشت.3
ساختار نظام دوقطبی به شکلی که توضیح داده شد، تأثیر درخور توجهی بر رفتار سیاست خارجی واحدهای سیاسی در عصر جنگ سرد داشت. جنگ تحمیلی به منزلۀ نمودی از رفتار دو کشور ایران و عراق در فضای جنگ سرد و در بستر چنان نظامی شکل گرفت که در عین تأثیرپذیری شدید از آن، در مواردی بر آن تأثیر نیز میگذاشت؛ بنابراین، ارائۀ هرگونه تحلیلی از علل آغاز، تطویل و پایان جنگ مزبور بدون توجه و مطالعه روی ساختار نظام دوقطبی امکانپذیر نخواهد بود.
البته، متغیرهای سیستمیک مقولات متنوعی، مانند حقوق بینالملل، اتحادیهها، سازمانهای بینالمللی، بازیگران دولتی و فراملی، نهادهای بینالمللی و غیره را شامل میشوند، اما نوشتار حاضر، تنها به متغیر ساختار نظام دوقطبی، به ویژه اهداف و استراتژیهای دو ابرقدرت آمریکا و شوروی میپردازد. همانطور که پس از این نیز مشخص خواهد شد، اهداف، رفتار و استراتژیهای این دو ابرقدرت در قبال جنگ تحمیلی، دست کم، در تطویل و پایان این جنگ تأثیر بسزایی داشت، ضمن آنکه باید یادآور شد که در اینجا، به نقش متغیرهای داخلی و ملی در تطویل و پایان جنگ اشارهای نخواهد شد.
ب) خطمشیهای آمریکا در قبال جنگ
در مورد اهداف و خطمشیهای آمریکا در قبال جنگ ایران و عراق دیدگاههای متفاوتی ارائه شده است. اگر بخواهیم این دیدگاهها را در سه مقوله آغاز، تطویل و پایان جنگ دستهبندی کنیم، مطمئناً، دیدگاهها و نظرهای موجود در مورد نقش آمریکا در آغاز جنگ ابهام بیشتری دارند. در اینکه پیروزی انقلاب اسلامی منافع دولتمردان واشنگتن را در داخل ایران و در سطح منطقه به خطر انداخت، تردیدی نیست.
در واقع، طبیعی بود که با توجه به سیر تحولات انقلاب اسلامی، به ویژه پس از جریان تسخیر سفارت آمریکا و نیز حادثۀ طبس، ایالات متحده در تحریک عراق به تهاجم به ایران و نشان دادن چراغ سبز به حکومت بعثی نقش مهمی ایفا کرد. البته، نقش آمریکا در طولانی کردن جنگ به ویژه در پایان بسیار آشکارتر است که به صورت علمی و عینی مطالعه و بررسی میشود.
1) دورههای مختلف استراتژی آمریکا
استراتژی ایالات متحده در منطقۀ خلیجفارس و خاورمیانه را در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی باید در چهارچوب استراتژی کلان این کشور در صحنۀ بینالمللی تجزیه و تحلیل کرد. در این دوران، مهار توسعهطلبی کمونیزم و زوال تدریجی قدرت شوروی راهبرد اصلی دولتمردان واشنگتن بود. بر همین اساس، آمریکا در منطقه خلیجفارس سیاست دو ستونیای را طراحی کرد که بر پایۀ تعامل با حکومتهای ایران و عربستان سعودی اجرا میشد. دو هدف اساسی این سیاست عبارت بودند از: الف) مهار توسعهطلبی کمونیزم؛ ب) تأمین امنیت صدور انرژی از منطقه به کشورهای صنعتی.
با وقوع انقلاب اسلامی و سقوط حکومت شاه سیاست مزبور نیز فروپاشید. به قدرت رسیدن حکومتی مخالف منافع آمریکا در ایران از یکسو و تهاجم شوروی به افغانستان از سوی دیگر، کل منطقه را با تحولات ژرفی روبهرو کرد که برآیند آنها به خطر افتادن منافع آمریکا در منطقه بود؛ از این رو، نخبگان فکری و ابزاری واشنگتن پس از پشت سر گذاشتن شوک ناشی از این تحولات به ارزیابی مجدد سیاست خود در منطقه پرداختند.
نتیجۀ این ارزیابی اعلام دکترین کارتر در 23 ماه ژانویۀ سال 1980 بود. در این دکترین، کارتر به صراحت اعلام کرد: «هرگونه تلاشی از جانب نیروهای خارجی برای اعمال کنترل بر منطقۀ خلیجفارس به منزلۀ تهاجم به منافع حیاتی ایالات متحده محسوب خواهد شد و چنان تهاجمی با هرگونه ابزار ضروری و از جمله با نیروی نظامی پاسخ داده خواهد شد».4
برای اجرای، ایالات متحده سازمان ویژهای (فرماندهی مرکزی ایالات متحده)(1) را به منزله نیروی واکنش سریع در سال 1983 تأسیس کرد که در تسهیل حضور نظامی آمریکا در منطقۀ خلیجفارس در اوج جنگ ایران و عراق (سالهای 1987 و 1988) نقش اساسی داشت. هدف اصلی از تأسیس این سازمان طراحی و هماهنگی عملیاتهای نظامی آمریکا در آسیای جنوب غربی و نشان دادن تعهد آمریکا به ثبات در منطقه بود.
در واقع، جوهرۀ اهداف ایالات متحده در منطقه، پس از پیروزی انقلاب اسلامی چندان دگرگون نشده و تنها با تحول در یک عنصر (تبدیل ایران از متحد منطقهای به دشمن) هدف مقابله با تهدیدهای انقلاب اسلامی نیز به مجموعه اهداف سابق آمریکا (مقابله با شوروی، تضمین جريان نفت از تنگۀ هرمز و حمايت از امنيت و ثبات متحدان منطقهای واشنگتن) افزوده شده بود. این هدف، به ویژه به دلیل آنکه توازن قدرت در منطقه در نتیجۀ سقوط حکومت شاه به نفع شوروی سابق تغییر یافته بود، اهمیت ویژهای داشت. در چنین شرایطی و با وجود گروگانهای آمریکایی در ایران، روابط نه چندان خوب ایالات متحده با حکومت عراق و عدم ثبات حضور نیروهای نظامی آمریکایی در منطقه، ایالات متحده صرفاً میتوانست نظارهگر تهاجم نیروهای عراقی به ایران باشد.
به رغم منافعی که تهاجم عراق به ایران میتوانست برای ایالات متحده داشته باشد، به ویژه تحدید تأثیرگذاری انقلاب اسلامی، دولتمردان کاخ سفید نسبت به این اقدام نگرانیهای خاصی داشتند. با توجه به تجربۀ تلخ جوامع غربی در جریان بحرانهای نفتی دهۀ 70، به خطر افتادن جریان صدور نفت از منطقه و نیز افزایش قیمت این منبع ارزشمند انرژی مهمترین نگرانی آمریکا بود؛ موضوعی که با افزایش حملات ایران و عراق به امکانات نفتی یکدیگر و نیز نقش مسلط ایران در تنگۀ هرمز شدت مییافت. همچنین، از نظر سیاستمداران آمریکایی، پس از تهاجم شوروی به افغانستان، این جنگ گام مهم دیگری برای افزایش نفوذ شوروی در منطقه محسوب میشد.
از نظر اجرایی و راهبردی نیز، ایالات متحده در سالهای آغازین جنگ با مشکلات متعددی روبهرو بود. در آن سالها، شیخنشینهای منطقه به حضور آمریکا در منطقه چندان تمایلی نداشتند. همچنین، زمینۀ به کارگیری جدی نیروهای واکنش سریع نیز چندان مهیا نبود؛ بنابراین، در شرایط مزبور، آمریکا به طور مستقیم، به منطقه دسترسی نداشت و در شرایطی نبود که سیاست یکجانبهای را در پیش گیرد.
به همین دلیل، در آغاز جنگ، سعی داشت از طریق فعال شدن سازمان ملل و کشورهای منطقه، نوعی آتشبس را به سود عراق برقرار نماید. در جمعبندی نهایی میتوان گفت که در آغاز جنگ، آمریکا از سیاست و ابزار مشخصی در منطقه بهره نمیبرد. شاید در این دوره، که سالهای 1359 و 1360 را شامل میشد، آمریکا بیشتر مترصد نتیجۀ تحولات اولیۀ جنگ، به ویژه پیشرویهای نظامی عراق بود.
دورۀ دوم استراتژی آمریکا در قبال جنگ ایران و عراق سالهای 1361 تا 1365 را شامل میشود. به طور مشخص، این دوره از آزادسازی خرمشهر که نقطۀ عطفی در روند جنگ تحمیلی بود، آغاز میشود. در حالی که پیش از این رویداد، حکومت ریگان به رغم لحن یکجانبهگرایانه و انجام برخی از اقدامات نظام اقدام ویژهای برای تغییر سیاست سلف خود در قبال جنگ و منطقه انجام نداده بود، پس از آزادسازی خرمشهر و تغییر وضعیت جنگ به نفع ایران، دولتمردان کاخ سفید سیاست خود را تغییر دادند و پس از برقراری روابط دیپلماتیک با عراق، مناسبات دوجانبه را گسترش دادند.
همچنین، مقامات آمریکایی اقدامات وسیعی را برای جلوگیری از فروش تسلیحات به ایران آغاز نمودند و از سوی دیگر، به حجم کمکهای خود به عراق افزودند. البته، جلوگیری از به هم خوردن توازن قدرت در منطقه و حفظ روند فرسایشی جنگ هدف نهایی آمریکا از گرایش به عراق و حمایت از این کشور بود.
شاید مقامات آمریکا بنابر دلایل مختلفی مانند امیدواری به کنار آمدن حکومت انقلابی ایران با واشنگتن، نگرانی از سیطرۀ حکومت بعث بر منطقه که میتوانست نفوذ شوروی را افزایش دهد، نگرانی متحدان منطقهای آمریکا از اهداف مرموز و جاهطلبیهای حکومت بعثی صدام، به هم ریختن معادلات در بازار انرژی و نفتی در صورت تسلط عراق بر منابع انرژی ایران و به هم ریختن اوضاع داخلی ایران که میتوانست بیثباتی منطقه را باعث شود، به پیروزی نهایی عراق در جنگ مایل نبودند. آنچه در این دوره برای دولتمردان کاخ سفید اهمیت داشت، عبارت بود از:
1) حفظ توازن قدرت بین ایران و عراق به نحوی که هیچ کدام از آنها برنده نهایی نباشد و در عین حال، قدرت هر دو به یک اندازه به مرور زمان تحلیل رود؛
2) جلوگیری از نفوذ شوروی و بهرهبرداری مسکو از جنگ؛
3) جلوگیری از تأثیر جنگ بر جریان انرژی و نفت از منطقه؛
4) بهرهبرداری از منازعه دو کشور برای افزایش نفوذ آمریکا در منطقه و در دو کشور و نیز تأمین منافع سیاسی، اقتصادی و نظامی آمریکا در منطقه (به ویژه فروش تسلیحات)؛ و
5) تأمین امنیت اسرائیل و کشورهای محافظهکار و متحد عرب.
رفتارها و خطمشیهای آمریکا طی سالهای 1361 تا 1365، دقیقاً برای دستیابی به اهداف مزبور طراحی شده بودند. به همین دلیل، طی این سالها، سیاست آمریکا در قبال ایران با دو عنصر اصلی تهدید و تطمیع همراه بود. در حالی که مقامات آمریکایی در چهارچوب عنصر نخست (تهدید)، اقداماتی، مانند جلوگیری از فروش تسلیحات به ایران، ایجاد محدودیتهای سیاسی و اقتصادی مختلف در سطح بینالمللی، حمایتهای علنی و غیرعلنی از عراق و دیگر کشورهای متخاصم ایران را انجام میدادند، در چهارچوب عنصر دوم، متمایل بودند به نحوی با حکومت ایران کنار بیایند و نفوذ گذشتۀ خود را بازیابند. شاید بتوان جریان مکفارلین را بارزترین نمونۀ این عنصر از سیاست آمریکا در دورۀ مورد بررسی دانست.
دولت ریگان که در دورۀ نخست ریاست جمهوری خود به رغم اتخاذ سیاستهای خشن در قبال جمهوری اسلامی ایران موفق نبود و از طرفی، در آزادسازی اتباع خود در لبنان ناتوان مینمود، تصمیم گرفت در این دوره، سیاست خود را در قبال ایران بازنگری کند؛ بنابراین، شورای امنیت ملی آمریکا مأمور شد تا مطالعات لازم را در این زمینه انجام دهد. بدین ترتیب، رابرت مکفارلین، مشاور امنیت ملی ریگان، از کارشناسان شورا درخواست کرد که دربارۀ دو مسئله تجدیدنظر در روابط ایران و آمریکا و نیز راههای آزادسازی گروگانهای آمریکایی مطالعات و بررسیهای لازم را به عمل آورند و نتیجۀ آن را گزارش دهند.5
کارشناسان شورای مزبور به این نتایج دست یافتند:
1) در جنگ ایران و عراق اگر ایران برندۀ نهایی نباشد، بازنده نیز نخواهد بود.
2) آزادی گروگانهای آمریکایی در لبنان تنها با اعمال نفوذ ایران امکانپذیر است.
3) هر نوع تغییر در روابط ایران و آمریکا، تنها در زمان حیات امام خمینی(ره) امکانپذیر میباشد.
4) نیاز شدید ایران به قطعات یدکی تسلیحات خود شرایط مناسبی را فراهم آورده است تا آمریکا در قبال تأمین بخشی از نیازمندیهای تسلیحاتی ایران، زمینۀ لازم را برای برقراری رابطه با این کشور و حتی آزادی گروگانها فراهم کند.
در نتیجه، با همکاری سیا و شورای امنیت ملی آمریکا و با دستور رئیسجمهور، اقدام برای برقراری تماس با مقامات ایران آغاز شد. در نهایت، پس از تلاشهای زیادی که بیشتر از طریق واسطههای تسلیحاتی صورت گرفت، در تاریخ 5 اردیبهشت ماه سال 1365، هواپیمای حامل مکفارلین و همراهانش با تعدادی از قطعات یدکی سلاحهای استراتژیک و نیز هدایای دیگر به تهران وارد شد، اما روند مذاکرات مقامات آمریکایی در ایران آن طور که پیشبینی شده بود، پیش نرفت و بعدها، انتشار خبر آن از سوی مقامات ایرانی جنجال بزرگی را در آمریکا ایجاد کرد که به رسوایی دولت ریگان منجر شد.6
دورۀ سوم استراتژی ایالات متحده در قبال ایران دوره زمانی بین سالهای 1365 تا 1367 را شامل میشود. در این دوره، عنصر تهدید در سیاست ایالات متحده قوت گرفت و در نهایت، این کشور را به مقابله مستقیم با ایران به تعبیری جنگ کمشدت و پایان دادن به جنگ به هر قیمت ممکن سوق داد.7 این دوره، تنها دورهای بود که خطمشیها و رفتارهای آمریکا کاملاً شفاف شد و به طور مشخص، شکل تهاجمی به خود گرفت. دلایل تغییر سیاست آمریکا در قبال جنگ ایران و عراق، به ویژه ایران عبارت بودند از:
1) رسوایی ناشی از ماجرای مکفارلین که به معنای پایان یافتن روش مذاکره و مسالمتآمیز بود؛
2) تغییر موازنۀ جنگ به نفع ایران و به خطر افتادن حیات حکومت بعثی؛
3) تغییر شرایط بینالمللی و تحولات ژرف در ساختار نظام دو قطبی؛
4) تهدید جدی امنیت انرژی و تأمین نفت از منطقه؛ و
5) تلاشها و اقدامات عراق برای بینالمللی کردن جنگ.
رسوایی ناشی از ماجرای مکفارلین افزون بر تبعات منفیای، که در داخل آمریکا برای دولت ریگان به بار آورد، در سطح منطقهای و بینالمللی نیز پیامدهایی منفی داشت. به خطر افتادن اعتبار آمریکا در نزد متحدان منطقهای خود مهمترین پیامد منطقهای این ماجرا بود که به صورت جدی، در مورد تعهد آمریکا برای تأمین امنیت و ثبات خود به شک افتاده بودند. دولت ریگان خود را در تنگنایی میدید که تا سال 1366 همچنان، ادامه داشت و از شدت آن کاسته نشد. بعد از این ماجرا، دولت ریگان از تلاش خود برای برقراری ارتباط با گروههای میانهرو در ایران دست برداشت و به جای آن، با اتخاذ سیاستی افراطی تصمیم گرفت به هر نحو ممکن به جنگ پایان دهد و بدین ترتیب، اعتبار خود را بازیابد.
تحول مهم دیگر در دورۀ مورد بررسی، تحولات جبهههای جنگ و موفقیتهای نظامی ایران بود. البته، این موفقیتها از سال 1361 و با فتح خرمشهر آغاز شده بود، اما تفاوت مهمی که دستاوردهای نظامی سال 1361 با موفقیتهای سالهای 1365 و 1366 داشت، این بود که در آن سال، موفقیتهای مزبور برای آزادسازی مناطق اشغالی ایران انجام میشد، اما در سالهای 1365 و 1366، دستاوردها و اقدامات نظامی ایران حیات حکومت بغداد را به خطر انداخته بود، حتي برخي از كشورهاي منطقه نيز به شدت احساس خطر میکردند.
آنچه در سالهای 1365 و 1366 اتفاق میافتاد، میتوانست به بر هم خوردن کامل موازنۀ قدرت در منطقه به نفع ایران منجر شود؛ احتمالی که نه تنها برای آمریکا و متحدان غربی و عرب آن، که حتی برای شوروی و متحدان آن نیز مطلوب نبود. در این دوره تصرف شبه جزیرۀ فاو، مهمترین نماد پیروزیهای نظامی ایران بود.
عملیات تصرف فاو، که از اواخر سال 1364 آغاز و در سال 1365 به نتیجه رسید، جدیترین حرکت ایران در داخل عراق بود. تصرف این شبهجزیره بدان علت اهمیت داشت که از یکسو دروازۀ بصره محسوب میشد و از سوی دیگر، با سرزمین کویت هم مرز بود، ضمن اینکه تصرف آن دسترسی عراق به خلیجفارس را نیز به صورت جدی تهدید میکرد و موقعیت استراتژیک مهمی به ایران میبخشید. به طور خلاصه، پیشروی موفقیتآمیز ایران برای این کشور سه نتیجه عمده داشت:
الف) عراق را کاملاً از خلیجفارس جدا میکرد؛
ب) به ایران امکان میداد که از جنوب به بصره حمله کند؛ و
ج) قطع خطوط اصلی ارتباطی عراق و کویت یا حتی انجام حملات آبی ـ خاکی را به کویت برای ایران ممکن میکرد. همچنین، این امکان را به ایران میداد که بر دولتهای جنوب خلیجفارس فشار آورد و تدارکات نفتی غرب را تهدید کند.8
بدین ترتیب، همانگونه که ملاحظه شد از یک طرف، ماجرای مکفارلین و خبر تحویل پنهانی سلاح به ایران به بروز بحران در روابط واشنگتن با دولتهای خلیجفارس منجر شد. از سوی دیگر، تصرف فاو از سوی نیروهای ایرانی نیز دوباره عراق و کویت را در معرض تهدیدهای واقعی و جدی قرار داد و به آغاز و گسترش جنگ نفتکشها و حملات فزاینده به کشتیهای بیطرف و دولتهای جنوب خلیجفارس انجامید.
در نتیجه، آمریکا با تغییر سیاست خود کوشید اعتبارش را مجدداً بازسازی کند. بدین ترتیب، به دعوت کویت برای اسکورت نفتکشهای این کشور در خلیجفارس پاسخ مثبت داد و تعداد زیادی از کشتیهای جنگی خود را به سوی خلیجفارس روانه کرد.
بدین صورت، تحول مهم دیگری که در دورۀ مورد بررسی اتفاق افتاد، گسترش جغرافیایی و حتی شدت جنگ بود که فراتر از ایران و عراق، قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای را تحت تأثیر قرار میداد. نتیجۀ چنین وضعیتی افزایش تعداد بازیگران در صحنۀ جنگ بود، بدان معنا که در پیشبرد روند جنگ و پایان آن، تنها عراق و ایران نمیتوانستند تعیینکننده باشند. در واقع، اگر تجاوز را تنها عراق آغاز کرده بود و اگر هم دو کشور در ادامۀ آن نقش داشتند، در پایان یافتن جنگ، بازیگران دیگر شاید بیش از دو طرف اصلی ایفای نقش کردند.
عراق پس از شکستهایی که در عملیات زمینی داشت و نیز برای وارد کردن دیگر کشورها به جنگ (به منظور دستیابی به اهداف مورد نظر خود) به سرعت جنگ نفتکشها را آغاز کرد. این حملات در آغاز تنها، اهداف دو کشور را در برمیگرفت، اما در ادامه، به کشورهای دیگر کشیده شد که این نقطۀ عطفی در روند جنگ محسوب میشد. سالهای 1365 و 1366 اوج حمله به کشتیها و نفتکشهای کشورهای دیگر بود؛ بنابراین، شوروی و غرب اقدامات بازدارندهای را آغاز کردند. البته، اقدامات شوروی شکل مواجهه با ایران را به خود نگرفت، اما باعث شد که دخالت فعال آمریکا در خلیجفارس تسریع شود.
از سوی دیگر، ماجرای فروش پنهانی سلاح به ایران آشکار و در نتیجه، دولت ریگان مجبور شد با واکنش سیاسی شدید ناشی از آن مقابله و برای حفظ روابط دوستانه با دولتهای عرب منطقه اعتبار سیاسی و نظامی خود را احیا کند. همچنین، با پیشروی ایران در منطقۀ فاو، خطر حمله این کشور به جنوب عراق و حتی به کویت وجود داشت.
به هر حال، مسئله اصلی پیش روی مقامات آمریکایی، نه شدت جنگ نفـتکشها، بلکه خطرهای مؤثر بر امنیت عرضۀ نفت به غرب بود. در آن زمان، بیش از 17 درصد از نفت مورد نیاز غرب از تنگۀ هرمز میگذشت، حتی در دورۀ اشباع نفتی، منطقه خلیجفارس خریدار هفت میلیارد دلار از کالاهای آمریکا بود، 63 درصد از ذخایر نفتی آزاد جهان، بیش از 25 درصد از کل نفت معامله شده در جهان و 30 درصد از نفت مورد استفادۀ کشورهای عضو سازمان توسعه و همکاری اقتصادی و 60 درصد از نفت ژاپن را تأمین میکرد. مسئلۀ احساس خطری که کویت از سوی ایران میکرد نیز، اهمیت ویژهای داشت.
با توجه به اهمیت منابع انرژی کویت، واشنگتن نمیتوانست خطرهای موجود در سناریوی تسلط مستقیم ایران به کویت و متمایل شدن کویت و عربستان به ایران در صورت عدم برخورداری از حمایت آمریکا را نادیده بگیرد؛ از این رو، تعجبآور نیست که دولت ریگان هر روز موارد بیشتری از درخواستهای کویت را مبنی بر حمایت و پرچمگذاری مجدد نفتکشهایش میپذیرفت.9
کویت درخواست مشابهی را نیز از شوروی به عمل آورده بود تا بدین ترتیب، به حمایت خارجی بیشتری در برابر اشکال مختلف تهدید دست یابد. آمریکا به دلیل کاهش واکنشهای شدید نسبت به ماجرای مکفارلین، برای این اقدام تمایل بیشتری داشت. کاخ سفید از گروه طرح امنیت ملی درخواست کرد تا برای آمریکا مشخص کنند که چگونه موقعیت خود را در خلیجفارس حفظ کند. گروه مزبور به این نتیجه رسید که آمریکا باید با انجام سلسله اقدامات مهم و جدیدی، مجدداً موقعیت خود را در منطقه احیا کند و نفوذ رو به رشد شوروی و خطر پیروزی احتمالی ایران را کاهش دهد.
این گروه به آمریکا توصیه کرد که از طرح پرچمگذاری نفتکشها حمایت، از فروش اسلحه به ایران جلوگیری و با کمک اعضای مهم شورای امنیت سازمان ملل مذاکرات اولیه صلحی را پیشنهاد کند تا بدین ترتیب، موضوع منع فروش اسلحه مطرح شود.
در اوایل سال 1366، کویت قرارداد رسمی پرچمگذاری را با آمریکا به امضا رساند. از نظر کویت، استفاده از پرچمهای آمریکا و شوروی مزایای دیگری هم داشت و آن اینکه، ناوگان دریایی این کشور از حمایت هر دو ابرقدرت برخوردار است. در نتیجۀ این اقدام، آمریکا و شوروی برای یافتن راهحلی برای پایان دادن سریع به جنگ بیشتر تحت فشار قرار گرفتند.
بدین ترتیب، تلاشهای ایران برای جلوگیری از برتری عراق در جنگ نفتکشها و تلاش کویت برای پرچمگذاری مجدد کشتیهایش باعث شد تا منازعۀ دریایی در خلیجفارس جنبۀ بینالمللی پیدا کند. در آغاز، این امر با رویارویی ایران و شوروی آغاز شد، اما طولی نکشید که درگیری ایران با آمریکا شدت گرفت. البته، شوروی ضمن آنکه بسیار مراقب بود به روابطش با ایران خللی وارد نشود، با اخطار شدیدی درصدد واکنش به بینالمللی شدن جنگ برآمد و بنا به گزارشی، با فرستادن پنجاه هواپیمای جنگی به قسمتهای مختلف مرزهای شمالی ایران قدرت هوایی خود را به رخ این کشور کشید.
از سوی دیگر، انگلستان نیز اعلام کرد درصدد است تا ناوگان دریایی خود را افزایش دهد. همچنین، در اردیبهشت ماه سال 1366 یکی از نفتکشهای شوروی منهدم شد و بعد از چند روز، عراق به ناوچه آمریکایی استارک حمله کرد که در نتیجه آن، 37 آمریکایی جان خود را از دست دادند.10
حمله به استارک پیامدهای مختلفی در داخل آمریکا و در منطقه داشت، اما شاید استوار شدن عزم آمریکا برای حمایت از کشورهای متحدش در منطقه، به ویژه کویت و پایان بخشیدن به جنگ از جمله پیامدهای حملۀ مزبور در سطح منطقه محسوب میشد که کاملا برخلاف انتظار ایران بود. آمریکا همچنین، توانست تا حد زیادی دیگر کشورهای غربی، به ویژه انگلستان را به عرصۀ منازعه وارد کند. این تمایل، به ویژه پس از اصابت مین به کشتی بریجتون به شدت افزایش یافت.
در اوایل سال 1367، نه تنها کشورهای غربی، بلکه کشورهای منطقه نیز رویاروی ایران قرار گرفته بودند و روز به روز، درگیری ایران با این کشورها و آمریکا افزایش مییافت. حادثۀ خونین مکه و سرنگونی هواپیمای ایرباس ایران از سوی ناو جنگی آمریکا را میتوان اوج این درگیریها دانست.
به منزلۀ نکتۀ نهایی در این بخش از نوشتار حاضر یادآوری این نکته هم خالی از لطف نخواهد بود که در این دوره (سال 1365 تا 1367)، در اتخاذ سیاست تهدیدآمیز از سوی آمریکا و شدت بخشیدن به مواجهه با ایران برای پایان دادن به جنگ، تحولات ساختار نظام دوقطبی نیز کمتأثیر نبود. در این سالها، مناسبات دو بلوک شرق و غرب به نحو فزایندهای بهبود یافته بود و دیگر فضای رقابتهای ایدئولوژیک بین دو ابرقدرت حاکم نبود. البته، هر دو ابرقدرت منافع خاص خود را در منطقه تعقیب میکردند، اما این منافع بیش از آنکه جنبۀ ایدئولوژیک داشته باشد، ماهیت ملیگرایانهای داشتند.
از سوی دیگر، در سالهای آخر جنگ ایران و عراق، نشانههای فروپاشی شوروی نیز پدیدار شده بود و نخبگان فکری و اجرایی واشنگتن، خود را برای رویارویی با تحولات نوین در ساختار نظام بینالملل و البته، بهرهبرداری از این فرصت تاریخی آماده میکردند.
مطالعهای در تاریخ روابط بینالملل و سیر شکلگیری و فروپاشی نظامهای بینالمللی نشان میدهد که فروپاشی هر نظام بینالمللی با بحرانهای خاصی همراه است. این بحرانها که ابعاد مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و حتی ساختاری دارند، از کلیت نظام گرفته تا اجزای تشکیل دهندۀ آن را تحت تأثیر قرار میدهند. از زمانی که نظامی فرو ميپاشد تا زمان شكلگيري نظام جديد، محيط بینالمللی در شرایط هرج و مرج و تنشآمیز قرار دارد که در آن، قواعدی که رفتارهای واحدهای سیاسی را تنظیم کند، وجود ندارند.
چنین شرایطی خطرناکترین و بحرانزاترین شرایط است که میتواند محیط بینالمللی (عرصۀ تعاملات واحدهای سیاسی و دیگر بازیگران) را با آشفتگیهای زیادی روبهرو کند. برای نمونه، بحران یوگسلاوی و منازعۀ خونین جوامع این کشور، بحرانها و منازعات مختلف در کشورهای آسیای میانه و قفقاز (منازعۀ قرهباغ، جنگ داخلی تاجیکستان و گرجستان و منازعۀ چچن) و بحرانهای داخلی در برخی از کشورهای اروپای شرقی، از جمله بحرانهاییاند که در نتیجۀ فروپاشی نظام دو قطبی شکل گرفتند.
بدین ترتیب، ملاحظه میشود که نفس فروپاشی نظامی و شرایط پس از آن، بحرانهای متعددی را در پی دارد. حال اگر این بحرانهای نوین با بحرانهای قدیمی (بح0رانهای مربوط به نظم بینالملل سابق) ترکیب شوند، میتوانند شرایط خطرناکی را ایجاد کنند. به همین دلیل، سیاستگذاران آمریکا و برخی از متحدان آن با آگاهی از این مطلب و با پیشبینی فروپاشی شوروی قصد داشتند پروندۀ این منازعه خونین نیز بسته میشد.
ج) خطمشیهای شوروی در قبال جنگ تحمیلی
تأملی در عملکرد دستگاه سیاست خارجی شوروی سابق طی جنگ ایران و عراق حاکی از نوعي سیاستگذاری ماهرانه و هوشمند است. این نوع سیاستگذاری باید با ظرافت و تبحری خاص عوامل و متغیرهای متعددی را آنچنان با هم در میآمیخت که:
1) منافع ملی و فراملی مسکو را تأمین میکرد؛
2) هر دو کشور عراق و ایران را در کنار شوروی نگه میداشت؛
3) نفوذ و بهرهبرداری آمریکا از این جنگ را کاهش میداد؛
4) نفوذ بیشتر شوروی در منطقه خلیجفارس را باعث میشد؛ و
5) کمترین هزینه را برای مسکو در پی داشت.
اتخاذ سیاستی با ویژگیهای مزبور پیچیدگیهای ویژهای داشت.
1) مراحل سیاست خارجی مسکو در قبال جنگ
مناسبات شوروی سابق و عراق از سال 1958 به بعد سیر صعودی داشته است. به قدرت رسیدن حکومت بعثی، تقویت هرچه بیشتر مناسبات مزبور را باعث شد. با امضای پیمان مودت و همکاری بین دو کشور در سال 1972 روابط دو طرف به اوج خود رسید. طی این پیمان، هر دو کشور متعهد شدند که در مواقع خطر، یکدیگر را یاری دهند و از ورود به اتحادیۀ متخاصم بپرهیزند. این پیمان سنگ بنایی برای همکاریهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دو کشور محسوب میشد که در عین حال، نفوذ شوروی را در منطقه خلیجفارس تقویت میکرد.
به دنبال تهاجم عراق به ایران، شوروی در وضعیت پیچیدهای قرار گرفت. از یکسو، وجود پیمان مودت بین این کشور و عراق و سابقۀ مناسبات نزدیک دو کشور ایجاب میکرد که مقامات مسکو از حکومت عراق پشتیبانی کنند. به این متغیر باید متغیر روابط مسکو با کشورهای عرب و تلاش برای جلب اطمینان آنها را نیز اضافه کرد. از سوی دیگر، وقوع انقلاب اسلامی در ایران و روی کار آمدن حکومتی ضدغربی در کنارتهدیدهای بالقوهای که برای شوروی داشت، فرصتهای بالقوۀ زیادی را نیز ایجاد کرده بود.
قطع نفوذ آمریکا در ایران، کاهش نفوذ این کشور در منطقۀ خلیجفارس، افزایش نفوذ مسکو در تهران و تأمین منافع مختلف سیاسی و اقتصادی و بهرهبرداری از شعارها و مواضع ضدامپریالیستی ایران از جمله این فرصتهای طلایی بودند. چنین شرایطی وضعیت پیچیدهای را پدید میآورد و مستلزم اتخاذ سیاست ظریفی بود که بتواند به نحوی روابط شوروی را با هر دو کشور ایران و عراق حفظ کند.
البته، اتخاذ چنین سیاستی در مواردی عنصرهای متناقضی را در درون خود پرورش میداد، اما نتیجۀ آن در سطحی کلان و در بلندمدت موفقیتآمیز بود. در نتیجۀ این سیاست، طی هشت سال جنگ تحمیلی، زمامداران مسکو توانستند به رغم فراز و نشیبهای زیاد مناسبات خود را با عراق و ایران حفظ کنند، از طریق فروش تسلیحات به هر دو کشور منافع اقتصادی عظیمی به دست آورند، نفوذ آمریکا را در منطقه، به ویژه تا سال 1366 کاهش دهند و تا حدی اعتماد کشورهای عرب را جلب کنند. مجموعۀ این دستاورها تأثیرات مثبتی نیز در سطح بینالمللی و در توازن قدرت بین دو ابرقدرت برای شوروی به همراه داشت.
اما از نظر روشی، رفتار مسکو در برابر جنگ ایران و عراق را میتوان در سه مرحله زمانی بررسی کرد:
1) مرحلۀ اعتراض به عراق (سالهای 1359 تا 1361)؛
2) مرحلۀ چرخش به سوی عراق (سالهای 1361 تا 1366)؛ و
3) مرحلۀ همکاری با همه طرفها (سالهای 1366 و 1367).
در مرحله نخست، که با آغاز تهاجم همه جانبۀ عراق به خاک ایران آغاز شد، مواضع روسها آمیزهای از بیطرفی و گرایش به ایران بود. از نظر مقامات شوروی سابق، این تهاجم در بدترین زمان ممکن صورت گرفت. در شرایطی که مسکو درگیر تهاجم خود به افغانستان بود، روابط مودتآمیز با عراق به اوج خود رسیده بود و وقوع انقلاب در ایران فرصتی طلایی را برای روسها به منظور بهبود روابط با ایران و کاهش نفوذ آمریکا در منطقه ایجاد کرده بود، چنین تهاجمی برای شوروی دردسرساز بود؛ بنابراین، نمیتوانست رضایت مسکو را در پی داشته باشد.
از این رو، مقامات کرملین ضمن اعلام بیطرفی در آغاز جنگ از یکسو به انتقاد از اقدام عراق پرداختند و از سوی دیگر، رهبران شوروی، از جمله برژنف رسماً، به ضرورت پایان جنگ از طریق مذاکره تأکید کردند. همچنین، در اقدامی که نارضایتی شدید حکومت بعثی و حتی کشورهای عرب را در پی داشت، صادرات اسلحه به عراق را قطع کردند. البته، این اقدام ارسال اسلحه به صورت مستقیم را شامل میشد و صدور تسلیحات به عراق به صورت غیرمستقیم و از طریق متحدان شوروی در بلوک شرق و در خاورمیانه همچنان تداوم داشت.11
در تبیین دلایل اتخاذ سیاست مزبور از جانب مسکو میتوان به سه نکته مهم اشاره کرد:
1) برای روسها کسب نفوذ در ایران اهمیت فوقالعادهای داشت. مرزهای طولانی ایران با شوروی و خلیجفارس، پتانسیلهای اقتصادی عظیم ایران با جمعیتی زیاد و بازاری بزرگتر، مواضع و شعارهای ضد آمریکایی ایران، دفع تهدیدهای بالقوۀ ایران در جمهوریهای مسلماننشین شوروی از طریق برقراری روابط دوستانه با تهران، تأثیرگذاری ایران بر افغانستان، از جمله جذابیتهای ایران برای مقامات کرملین بود. در صحنۀ بینالمللی نیز، افزایش نفوذ در ایران میتوانست به بهبود موازنۀ قدرت بینالمللی به نفع شوروی منجر شود.
2) انقلاب اسلامی ایران به رغم تمامی تفاوتهای بنیادینش با ایدئولوژی کمونیستی شوروی، در یک نکته با آن وجه اشتراک داشت و آن مخالفت با آمریکا و ستیز با امپریالیزم غرب بود. برای روسها حمایت از تهاجم عراق به ایران و دشمنی با انقلاب اسلامی میتوانست از نظر ایدئولوژیک هزینههایی داشته باشد و اعتبار آن را به ویژه در میان کشورهای جهان سوم مخدوش کند.
3) روسها بر این نکته واقف بودند که به دلیل عمق مناسبات آنها با عراق، مقامات بغداد قدرت مانور زیادی در تجدید روابط با شوروی ندارند؛ بنابراین، ارتقای مناسبات با ایران در دستور کار آنها قرار گرفته بود.
در دورۀ دوم مورد بررسی پژوهش حاضر (سالهای 1361 تا 1366)، وقوع تحولاتی چرخش مواضع آنها را باعث شد.
1) پیروزی بزرگ ایران در فتح خرمشهر مهمترین این تحولات بود که به منزله نقطۀ عطفی مسیر تحولات جنگ را تغییر داد. همانند کشورهای غربی و عرب، روسها نیز نگران پیروزی احتمالی ایران و قدرتیابی جمهوری اسلامی بودند. این امر میتوانست ثبات جمهوری مسلماننشین شوروی سابق و حتی افغانستان را بر هم بریزد و نفوذ ایران را در مناطق مزبور افزایش دهد.
2) عامل دیگر در چرخش مواضع مسکو، موفقیت ناچیز این کشور در افزایش نفوذ در ایران بود. برخلاف تصور مقامات کرملین، دشمنی و مخالفت جمهوری اسلامی با آمریکا و غرب الزاماً، گرایش این کشور به بلوک شرق را در پی نداشت. رهبران انقلابی ایران به همان اندازۀ امپریالیسم غرب به امپریالیسم شرق نیز حمله میکردند.
3) تحولات داخلی ایران که سرکوب حزب توده (مهمترین مجرای نفوذ شوروی در ایران) و نیز اخراج دیپلماتهای شوروی را به جرم جاسوسی در پی داشت، روسها را به شدت رنجیده خاطر کرد. بدین موارد حمایت ایران از مجاهدین افغان را نیز میتوان افزود.
4) پیمان مودت شوروی و عراق سند اعتبار شعارها و خطمشیهای مسکو محسوب میشد. در واقع، چنانچه روسها در قبال پیشرویهای ایران در خاک عراق، اقدامی جدی انجام نمیدادند، جدیت آنها در دفاع از یکی از متحدانش و پایبندی به معاهده مزبور زیر سؤال میرفت. این امر به دلایل تبلیغاتی و پرستیژی هم که شده، پیامدهای منفی زیادی در بین کشورهای متحد و همپیمان شوروی در پی داشت. یکی از اصول نظام دوقطبی، حمایت اعضای یک بلوک از همدیگر در مواقع خطر بود. قواعد نظام مزبور نیز حمایت شوروی از عراق را ایجاب میکرد.
5) اقدامات و تبلیغات مقامات بغداد نیز در گرایش به غرب، به ویژه آمریکا زمینۀ نگرانی روسها را فراهم کرده بود.
بدین ترتیب، در نتیجۀ تحولات مزبور در مرحلۀ دوم، چرخش مسکو به سوی عراق را شاهدیم. البته، در دوره پیش نیز، هیچگاه، مناسبات دو کشور قطع نشد و حمایتهای شوروی از عراق همچنان ادامه داشت، اما در دورۀ جدید، این حمایتها شدت یافت. مقامات کرملین ارسال تسلیحات به عراق را در سطح وسیعی از سر گرفتند، به نحوی که عراق به صورت بزرگترین دریافتکنندۀ کمکهای نظامی شوروی در جهان سوم درآمد.12 در این دوره، برای مدتی روابط شوروی با ایران مختل شد (هر چند هیچ وقت قطع نشد) و تبلیغات منفی در رسانههای شوروی علیه ایران افزایش یافت.
در دورۀ سوم، که با به قدرت رسیدن گورباچف در کرملین و سالهای پایانی جنگ همراه بود، روسها کوشیدند روابط خود با ایران را بهبود بخشند که در این مسیر، افزون بر افزایش همکاریهای اقتصادی و سیاسی مهمترین اقدامی که مقامات شوروی انجام دادند، وتوی قطعنامۀ پیشنهادی آمریکا برای تحریم تسلیحاتی ایران بود؛ اقدامی که رنجش خاطر عراق و دیگر کشورهای عرب را باعث شد،13 اما در عین حال، از میزان حمایتهای نظامی مسکو از عراق چیزی کاسته نشد.
همچنین، در این دوره، شوروی با اسکورت نفتکشهای کویتی و افزایش حضور خود در خلیجفارس، که نارضایتی ایران و نگرانی غرب را در پی داشت، کوشید تا از میزان نفوذ و تأثیرگذاری آمریکا بکاهد، اما نکتۀ جالب دربارۀ تحولات این دوره آن بود که به دنبال جنگ نفتکشها و کشانده شدن جنگ به سطح منطقه، در نهایت، منافع غرب و شوروی در نقطهای با هم گره خورد و آن پایان دادن به جنگ بود. به همین دلیل، در این دوره، تلاش مشترک آمریکا و شوروی را برای تصویب قطعنامۀ 598 شاهدیم که در اعمال فشار بر ایران برای پذیرش آن، روسها نیز نقش مهمی را ایفا کردند.
بدین ترتیب، ملاحظه شد که در طی جنگ تحمیلی مقامات شوروی سیاست پیچیدهای را در پیش گرفتند که به رغم دشواریهای آن و نقاط ضعفی که داشت، دستاوردهای مثبتی برای دستگاه سیاست خارجی مسکو به ارمغان آورد. در بازی با حاصل جمع پیچیدۀ شوروی با غرب، مقامات کرملین توانستند با هر دو طرف منازعه (ایران و عراق) و حتی در مقطعی دو طرف دیگر منازعه (آمریکا و کشورهای عرب) همکاری داشته باشند و مناسبات دوجانبه را برای تأمین منافع خود ارتقا بخشند. بازی با چهار طرف منازعه به صورتی که تمامی آنها برای مبارزه با یکدیگر به دنبال جلب همکاری شوروی باشند و همه هم از این همکاری احساس رضایت کنند، تنها هنر دستگاه دیپلماسی کرملین بود.
نتیجهگیری
به عنوان نتیجهگیری از نوشتار حاضر به نقش متغیرهای سیستمیک در رفتار سیاست خارجی دو کشور ایران و عراق در سالهای پایانی جنگ اشاره میکنیم. شیوه پایان دادن به جنگ ایران و عراق مطالعه موردی جالبی را در زمینۀ میزان و اهمیت تأثیرگذاری متغیرهای سیستمیک، به ویژه ساختار نظام بینالملل فراهم میآورد. در واقع، اگر در آغاز و تطویل جنگ عمدتاً متغیرهای فردی و شخصیتی (برای نمونه، ویژگی شخصیتی صدام، مانند جاهطلبی و غیره)، متغیرهای نقش (نقش متصور رهبران و جوامع دو کشور)، متغیرهای اداری (ساختار حکومتهای دو کشور) و متغیرهای ملی (مانند مسائل ژئوپلیتیک و اختلافات ایدئولوژیک و ارضی) نقش داشتند، مطمئناً، در پایان جنگ متغیرهای سیستمیک بیشترین نقش را ایفا کردند، به نحوی که این جنگ دست کم، در آن مقطع زمانی به رغم میل باطنی ایران پایان یافت.
در یک هماهنگی بینظیر همۀ بازیگران اصلی بینالمللی و منطقهای دست به دست هم دادند و قطعنامۀ 598 را به طرفهای منازعه تحمیل کردند. همه این بازیگران به رغم اختلاف در دیدگاهها و تضاد در منافعی که داشتند در یک مطلب هم رأی بودند و آن اینکه این جنگ هر چه سریعتر و بدون آنکه برنده یا بازندهای داشته باشد، باید به پایان برسد.
اما پرسشی که مطرح میشود، آن است که چرا متغیرهای سیستمیک تا این حد در پایان جنگ نقش ایفا کردند؟ در پاسخ بدین پرسش میتوان به عوامل زیر اشاره کرد:
1) این جنگ در مجاورت مهمترین منطقه تأمینکنندۀ نفت و انرژی دنیا صورت میگرفت. با توجه به نقش این منبع انرژی در حیات جوامع، به ویژه کشورهای صنعتی طبیعی بود که حساسیت و واکنش این کشورها در قبال هرگونه تهدیدی به تأمین انرژی از منطقه برانگیخته شود. بیدلیل نیست که آمریکا، شوروی، کشورهای اروپای غربی و نیز دولتهای عرب منطقه تا زمانی که دامنۀ تأثیرگذاری جنگ به دو کشور محدود بود، واکنش خاصی نشان ندادند، اما با به خطر افتادن امنیت انتقال نفت با تمام توان کوشیدند به جنگ پایان دهند.
2) هراس از بنیادگرایی اسلامی، بدین معنا که پیروزی احتمالی ایران در جنگ صرفاً، به معنای پیروزی یک کشور نبود، بلکه به معنای پیروزی ایدئولوژی خاص و تقویت بنیادگرایی اسلامی بود که البته، با منافع شرق و غرب و نیز حکومتهای محافظهکار منطقه منافات داشت.
3) حوزۀ ژئوپلیتیک و استراتژیک منازعه که در یکی از حساسترین نقاط برخورد دو بلوک شرق و غرب قرار داشت و محل شدیدترین رقابتهای دو بلوک محسوب میشد.
4) منافع مالی عظیم، به ویژه فروش تسلیحات که به دلیل طولانی شدن جنگ جذابیت خاصی مییافت.