چرخش کانتی در فلسفه
چرخش نوین در فلسفه که کانت مبتکر آن بود، هم برخلاف دکارت بود که تنها معقولات برآمده از عقل را حقیقت میدانست و محسوسات را نمایشی فریبنده میشمرد و هم برخلاف هیوم بود که شناخت را به تأثرات حسی فرو میکاست. در واقع به نظر کانت «شناخت امری بغرنج و مرکب است» و این برهان اصلی کانت علیه دکارت و مخصوصاً علیه هیوم است. به عقیده کانت شناخت فقط عنصر حسی که در آن ذهن منفعل باشد، نیست، بلکه دارای عنصر عقلانی، یعنی ۱۲ مفهوم ناب عقلانی به نام «فاهمه» است که ذهن به واسطه آنها فعالانه جریان حسی را درون اشیا با کیفیات، درون علل با معلولها، ترکیب، متحد و ساماندهی میکند.(۱) با این دو مولفه شناخت، کانت نقشهایی را برای هر دو عنصر «تجربهگرایانه» و «خردگرایانه» در نظریه شناخت نوین خود قائل شده است. او چونان یکی از ترکیبکنندگان در تاریخ فلسفه معرفی میشود؛ ترکیب خردگرایی و تجربهگرایی دو نحله فلسفی بزرگ متضاد سدههای هفدهم و هجدهم. کانت معتقد بود جهان خارجی واقعی طبیعت به طور مستقل قوانین خود را خواه از طریق تأثرات حسی، چنانکه هیوم و تجربهگرایان میگفتند یا از طریق مطابقت با تصورات عقلانی روشن و متمایزمان، چنانکه دکارت و خردگرایان گفته بودند به ما عرضه نمیکند. کانت کشف کرده بود که طبیعت قوانین خود را به ذهن انسانی نمیدهد. قضیه برعکس است، ذهن، قوانین خود را به طبیعت میدهد؛ قوانین خودش را به صورت مفاهیم ضروری خودش که تمامی دادههای حسی را متشکل میسازد. اینها مفاهیمی هستند که تمام تجربه ما را، تمام شناخت ما را از طبیعت، شکل و سامان میدهند و تألیف میکنند. به عبارت مشهور کانت، «ذهن قانونبخش طبیعت است»، بدینگونه قوانین طبیعت وابسته به مفاهیم ذهن انسان است.(۲) اینجا ما شاهد تکاندهندهترین و تأثیرگذارترین معنای چرخشی نوینی هستیم که کانت به فلسفه داد. پس از کانت و تحت تأثیر او معلوم شد هر چه به تجربه میآید یا شناخته میشود تا حدی مربوط به خود ذهن است و این نوعی بلوغ و رشد اومانیسم و اصالت دادن به انسان است.
توضیح آنکه کانت معتقد است که ما عالم را طوری میشناسیم که میتوانیم بشناسیم و سوژه در این شناسایی دخالت میکند (انقلاب کپرنیکی کانت). به این معنا که انسان است که به عالم معنا میدهد و انسان واهبالصور است. من هستم که در عمل شناسایی به «نفسالامر» صورت میدهم و این سابژکتیویسم دوره جدید و به عبارتی دیگر اومانیسم دوره جدید است یعنی عالم به خودی خود ماده محض است و عالم نفسالامری هیولاست و من به آن صورت میبخشم. بنابراین کانت در اوج معرفتشناسی اومانیستی دست به یک انقلاب کپرنیکی در علم و فلسفه زد. به این معنا که وی معتقد بود انسان موضوع و فاعل شناسایی (سوژه) است و در عین حال این سوژه خود در شناسایی دخیل است و چنین نیست که فقط اشیا در ذهن منعکس شوند، بلکه ذهن خودش منشأ و خاستگاه شناخت است و عمل شناسایی حاصل تفاعل «من» در نقش سوژه و «جز من» در نقش ابژه است.(۳) خلف بلافصل کانت یعنی فیخته اعتقاد به «اصالت ذهن» را به حدی رساند که جنونآمیز به نظر میرسد. وی میگوید: «که «من» یگانه واقعیت نهایی است و بدان سبب وجود دارد که خود، مبنای وجود خداست. «جز من» که دارای واقعیت فرعی است نیز وجود دارد، زیرا که «من» مبنای وجود آن است.»(۴)
کانت و مابعدالطبیعه
و اما در مورد معرفت مابعدالطبیعه کانت معتقد است که شناسایی آن محال است، زیرا «جمیع موادی که ذهن روی آنها کار میکند تحت صور مکان و زمان ظاهر میشود» به عبارت دیگر حواس یگانه منبع اول شناسایی است، بنابراین مقولات فقط تا آنجا معتبرند که میتوانند به تجربه حسی مربوط باشند. هر مقولهای رابطه و پیوندی مخصوص با زمان دارد و دشوار است مقولاتی که به موجب تعریف اصلاً زمانی نیستند معتبر و با معنا باشند.(۵)
کانت نتیجه گرفت که بهطور کلی کار تهورآمیز علم مابعدالطبیعه به معنای متعارف آن، محکوم به شکست و ناکامی است. قوه فاهمه ما در بالاترین حد توانایی خود فقط میتواند به کشف اوضاع و احوالی نائل شود که موجب شناسایی ما از عالم پدیدار است، لیکن هر کوششی برای رفتن به ورای این عالم و به کار بردن اوصاف ضروری احکام ما درباره تجربه برای کشف عناصر عالم واقعی همواره به شکست و بدفرجامی منتهی میشود. ما هیچگاه نمیتوانیم بگوییم که عالم ذات معقول زمانی و مکانی است. بلکه فقط این را میتوانیم بگوییم که عالم پدیدار باید چنین باشد. بنابراین هر کوششی برای بحث و استدلال درباره قلمرو «خود» یا شی فینفسه (جهان) یا خدا، در نظر کانت فقط یک توهم جدلی اسفانگیز است. بنابراین کانت نه تنها مطابق فلاسفه اومانیست پیش از خود خداشناسی دینی را انکار کرد، بلکه حتی خدشههایی بر خداشناسی طبیعی نیز (که بدون ارتباط با وحی است) وارد آورد.(۶)
در تفکر کانت، انسان نهتنها به صورتی مطلق به عنوان واهبالصور و به بیانی دیگر علت فاعلی شناخت مطرح است، بلکه کانت به صراحت بر غایت بودن مطلق انسان نیز پای میفشرد. گویی رابطه عالم در نظر کانت کاملاً با خداوند قطع شده، یعنی خدا نه در مقام فاعل مطرح است (چراکه فاعلیت و واهبیت صور از آن انسان است) و نه غایت تلقی میشود، یعنی انسان تنها غایت عقل نظری و عقل عملی است و حتی خدا به عنوان معلوم و معلول شناخت نیز در نگرش کانت مطرح نیست، یعنی انسان، فرمانروای مطلق عالم تلقی میشود. از طرفی براساس نظریه وی اگر عمل اخلاقی انسان، غایتی جز خود او داشته باشد حتی اگر آن غایت خداوند و انگیزه دینی باشد، آن عمل، اخلاقی و ارزشمند نیست و نقش خدا در فلسفه کانت فقط همچون ابزاری برای تحقق عمل اخلاقی انسان مطرح است، چنانچه ارزش خداوند در تفکر کانت از مرحله ابزار شناخت عالم مادی در نگرش دکارتی به مرحله ابزار عمل اخلاقی نزول پیدا میکند.(۷)
کانت و فعل اخلاقی
از آنجا که به نظر کانت انسان علت فاعلی و غایی است، حتی فعل اخلاقی زمانی ارزشمند است که غایت آن انسان باشد و اگر غایت فعل اخلاقی چیزی جز انسان (مانند دین یا خدا) قرار گیرد، این عمل، ارزشی نخواهد داشت. با این وصف، پذیرفتن خدا به منزله اصل موضوع برای انجام عمل اخلاقی لازم است. بنابراین در تفکر کانت امور اخلاقی را فقط به عنوان تکلیف میتوان پذیرفت، اما آنها با برهان عقلی قابل اثبات نیستند، چراکه اخلاق فقط راهی برای گریز از شکاکیتی است که مأیوسین فلسفی به آن دچار شدهاند.(۸)
* پینوشتها در دفتر نشریه موجود است.