(ماهنامه نامه ـ ارديبهشت 1382 ـ شماره 22 ـ صفحه 36)
اما در حكومتهايي كه، به ويژه از عناصر دموكراسي و ليبراليسم سياسي بهره زيادي نبردهاند، اپوزيسيون مفهوم ديگري را بازمينمايد. در جوامع سنتي كه معمولا حكومت اشكالي از سلطه مطلق پادشاه، خليفه، يا رئيس قوم، يا سلطه گروه يا گروههايي خاص اعم از رؤساي قوم و اشراف يا سران مذهبي، يا آميزهاي از اين گروهها را به خود ميگيرد، به دليل انسجام و بسته بودن جماعت، در حالت عادي، اپوزيسيوني وجود ندارد. به بياني ديگر در درون جماعت سنتي تعريف شده، بديل يا رقيبي سربلند نميكند و هر مخالفتي از خارج از جماعت تكوين مييابد. تنها در هنگامي كه مباني مناسبات اجتماعي دستخوش تغيير ميشود، اپوزيسيون نيز در دايره امكان قرار ميگيرد. به بياني ديگر، وجود اپوزيسيون حكايت از بحران در وضع موجود جماعت و تغيير در آن دارد.
در جوامعي كه گام در راه مدرن شدن مينهند، حضور نظامهاي سياسي اقتدارگرايي كه فرايند نوسازي از بالا را مديريت ميكنند، اپوزيسيون را از قلمرو حكومت بيرون ميراند. نيز در جوامعي كه قطع نظر از ايدئولوژي حاكم، مثل فاشيسم، يا كمونيسم، راديكاليسم انقلابي يا محافظهكاري آشتيناپذير، صورتي از تماميخواهي پيدا كند، هيچ جريان سياسي بديلي در نگاه قدرت حاكم به رسميت شناخته نميشود و اپوزيسيون لزوما در خارج از نظام سياسي حاكم شكل ميگيرد. در واقع در اين جوامع اپوزيسيون شكلي فراپارلماني و برونقانوني به خود ميگيرد. در چنين وضعي گروهبنديها، جنبشها، و احزاب سياسي رويههاي استقرار يافته را رد ميكنند و گاه از طريق انقلاب اصولي را نفي ميكنند كه نظام سياسي بر آن استوار است (همان: 213 و 214)
با به كاربستن اين كنكاشهاي نظري در جامعه ايران، در يك روايت فشرده ميتوان گفت كه در دوران معاصر، اپوزيسيون از متن بحران در جامعه سنتي سربلند كرد و برابر نظامهاي اقتدارگرا خود را در خارج از نظام مستقر سياسي تعريف كرد و در حال حاضر، با گذشت بيش از دو دهه از وقوع انقلاب، امكاني براي حيات قانوني و درون حكومتي پيدا كرده است. با نگاهي به گذشته نه چندان دور ميبينيم كه در واپسين سالهاي حكومت قاجار، جامعه سنتي ايران دستخوش بحران ميشود، و منازعات قومي و سنتي جاي خود را به معارضات سياسي نوين ميدهد. حكومت قاجار در پايان كار، با اپوزيسيوني مشروطهخواه مواجه ميشود كه خواهان تحول در نظام سياسي موجود است. نيروي رهبريكننده اين اپوزيسيون تجددطلباني هستند كه به واسطه بخشي از رهبران ديني از حمايت اجتماعي برخوردارند. اما مقاومت نظام سياسي قديمي در برابر خواستهاي نوين، اپوزيسيون را به معارضه ميخواند، و در فضايي خشونتبار به انقلاب مشروطه ميرسد. بعدها، رضاشاه كه خود از درون حكومت مشروطه سربلند ميكند، چون اپوزيسيوني پرقدرت خط بطلان بر مهمترين اصل مشروطه، يعني دموكراسي ميكشد. رضاشاه با تكيه بر تجددطلبي مليتخواه و غربگرايي سكولار، ميتواند بار ديگر سلطنت را قدرت بخشد، و اين نهاد را با وضع مدرن سازگار كند. حكومت اقتدارگراي او، در اين رهگذر همه نيروهاي اپوزيسيون را به خارج از نظام سياسي مستقر ميراند.
فضاي سنگين اقتدارگرايي دوره رضاشاه تا زمان فرزند او نيز استمرار مييابد، به نحوي كه محمد مصدق با وجود آن كه از درون نظام سياسي مستقر بالا ميآيد و به مرور ايام، به صورت اپوزيسيوني قدرتمند خواهان احياي اصول مشروطه و محدود شدن قدرت شاه ميشود و در وضعي قرار ميگيرند كه يا شاه را كنار براند، يا خود بركنار شود. مليگرايي مصدق ميتواند با بهرهگيري از همگرايي ديگر نيروهاي اپوزيسيون، يعني جريانهاي سياسي مليتخواه و اسلام سنتي و چپگرايان تازه نفس كه در فرايند عمل اجتماعي و سياسي در اوضاع نوين ميتوانند هويت خود را بازنمايند، در واكنش به مخدوش شدن قانون اساسي مشروطه، سلطنتطلبي را به چالش ميگيرند و او حكومتي ملي تشكيل ميدهد. اما به زودي سلطنتطلبي به صورت اپوزيسيون بروز ميكند و با تكيه بر حمايتهاي خارجي و با استفاده از مخالفت اسلامگرايان سنتي و بخش وسيعي از چپگرايان با حكومت مصدق، دموكراسي نارس و نهضت ملي نوين را كنار ميزند. سرانجام، در آخرين دور، اسلامگرايي سنتي آيتالله خميني، در كنار جريان نوپاي نوگرايي اسلامي و مليگرايي و چپگرايي و به صورت اپوزيسيوني نيرومند و ستيزهجو كه از سوي حكومت اقتدارگراي شاه به بيرون از نظام سياسي مستقر رانده شده بودند، تمامي مباني و اصول اين نظام را نفي ميكند و حكومتي اسلامي را سامان دهد.
برخلاف جوامع ليبرال دموكراسي، در ايران معاصر، در تمامي موارد مواجهه ميان حكومت با اپوزيسيون، آن گاه كه پيروزي با اپوزيسيون است، نظام سياسي در معرض تغيير قرار ميگيرد يا تغيير ميكند. معمولا سه بحران باعث تغيير در نظام سياسي ميشود: ساختاري، فرهنگي، و رفتاري. در هر زمان اپوزيسيون از عمده شدن يك يا دو يا هر سه بحران بهره ميبرد. در بحران ساختاري، نهادها و سازمانهاي حكومت كارآمد نيست و نميتواند پاسخ مطالبات مردم را بدهد؛ در بحران فرهنگي ارزشها و هنجارهايي كه از سوي فرهنگ سياسي رسمي مراعات ميشود در تعارض با آن چه جنبش اپوزيسيون ارائه ميكند، قرار ميگيرد؛ و در بحران رفتاري تعارض ميان رهبر يا رهبران بيكفايت حكومتي و رهبر يا رهبران مؤثر اپوزيسيون آشكار ميشود (1994 Andrain: 92 تا 100). در بستر فرهنگ سياسي ديرپا و غالب در ايران كه قهر، بياعتمادي، و ديگرستيزي از مؤلفههاي آن است، هر زمان كه اين بحرانهاي نمايان ميشود و نظام سياسي در معرض تغيير قرار ميگيرد، گرايش به عمل قهرآميز براي ايجاد چنين تغييري گسترش مييابد، و همين درونمايه قهر، در زمان شكل گرفتن نظام سياسي جديد، فضايي را ايجاد ميكند كه در آن حاكمان جديدي كه تا پيش از آن در جايگاه اپوزيسيون قرار داشتند، نيروهاي اپوزيسيون را به عنوان دشمني غير قابل اعتماد بنگرند، و نيروهاي اپوزيسيون نيز نسبت به قدرت حاكم راهي جز ستيز نبينند. در تمامي اين حكومتها، جريانهاي پرقدرت سياسي، به موازات قدرت گرفتن حكومت بر آشتيناپذيري و ستيز خود ميافزايند، و فرايند تبديل اپوزيسيون فراقانوني و برونحكومتي به اپوزيسيون قانوني و درون حكومتي با مشكل مواجه ميشود.
در دوره دوم سلطنت پهلوي تا پيش از انقلاب، مؤثرترين نيروهاي اپوزيسيون وابسته است به هويتهاي سياسي اسلامگرايي نوانديش، و ملتگرايي. در اين ميان گروهها و احزاب چپگرا، به ويژه حزب توده و سازمان چريكهاي فدايي خلق، نقش قابل توجهي در صحنه سياسي ايفا ميكنند، اما اين گروهها و احزاب به دليل سنتهاي ديرين جامعه نميتوانند از پيوندي ريشهدار و گسترده با بخشهاي مختلف جامعه برخوردار باشند و به جايگاه آن هويتهاي سياسي دست يابند.
در دهه اول پس از انقلاب نيز همواره اين هويتهاي سياسي، به علاوه سلطنتطلبي، بيشترين تأثير را در صورتبندي اپوزيسيون دارند، با اين تفاوت كه از همان ابتداي شكلگيري نظام سياسي جديد، اسلامگرايان سنتي در رأس قدرت حاكم قرار ميگيرند و سلطنتطلبي به عنوان عمدهترين اپوزيسيون شناخته شده، از نظام سياسي مستقر به بيرون رانده ميشود. در مراحل بعد، بخشي از هويت سياسي اسلام نوگرا (سازمان مجاهدين به رهبري مسعود رجوي)، راه خشونت و آشتيناپذيري در پيش ميگيرد، و بخشهاي ديگر اين هويت سياسي (نهضت آزادي و ديگر نيروهايي كه بعدها در ذيل مفهوم ملي ـ مذهبي تعريف ميشوند) در داخل ايران به صورت اپوزيسيوني مسالمتجو، فعاليت ميكنند، اما هر دو، از سوي حكومت به بيرون از نظام سياسي مستقر رانده ميشوند و صورتي فراقانوني و برونحكومتي به خود ميگيرند.
در دهه دوم، به ويژه از نيمه اين دهه، نشانههايي از تحول در هويتهاي سياسي و در نتيجه در جامعه سياسي ديده ميشود. بسياري از سلطنتطلبان به جمهوريخواهي كشانده ميشوند و حتي وارث تاج و تخت آخرين شاه ايران از انتخابات دموكراتيك و مشروطيت معطوف به جمهوري، و نه حق الهي سلطنت سخن ميگويد. الزامات عملي در فرايند اعمال حكومت بر جامعه، بخشهايي از رهبران روحاني را به سوي مصلحتگرايي، و اصالت بخشيدن به نتيجه ميكشاند، كه خود پيامدهاي تحولبخشي، به ويژه از نظر انعطاف در آموزههاي شريعتمحور دربردارد. اسلامگرايان نوانديش در داخل ايران، با بخشي از نيروهاي برآمده از نظام سياسي مستقر كه به روشنفكري در عرصه دين روي ميآورند نزديك ميشوند، و به دنبال جنبش سياسي اصلاحطلبانه دوم خرداد، در مرز ميان اپوزيسيون قانوني و درون حكومتي، و اپوزيسيون فراقانوني و برون حكومتي قرار ميگيرند.
اما
مهمترين تحول آن است كه جريان سياسي اصلاحطلب درون ساختار قدرت حاكم، در گيرودار
معارضه با جناح رقيبي كه با فرايند اصلاحات سياسي مخالف است، ميرود تا به صورت
اپوزيسيون سر بلند كند و در كنار ديگر نيروهاي اپوزيسيون قرار گيرد. اين جريان
سياسي از دل جرياني برآمده است كه در دهه اول انقلاب خط امام نام ميگيرد. جريان
سياسي خط امامي معتقد به نظام سياسي مبتني بر ولايت فقيه بود، اما از اواسط دهه
دوم، گرايش غالب اصلاحطلبي درون حكومتي، بيش از آن كه منادي نظام سياسي ولايت
فقيه باشد، گرايشي نزديك به دموكراسي ليبرال را نمايان ساخت. در حال حاضر، در
جامعه سياسي ايران، اين جريان در حال ايجاد ساماني نظري براي مخالفت خود با جريانات
محافظهكار و راديكال سنتگرا، به عنوان رقيبي درون حكومتي است. حضور مستمر اين
جريان سياسي در درون حكومت به عنوان يك رقيب و يا يك بديل، براي جناح سنتگرا، اين
پيام را دربردارد كه صورتبندي اپوزيسيون، تنها به آشتيناپذيري برون حكومتي محدود
نميشود، بلكه رقابت درون حكومتي را نيز شامل ميشود.
اما چنين تحولي در گرو دو
حادثه مهم است. حادثه اول آن است كه اگر نيروهاي محافظهكار و راديكال سنتي زمام
امور را به طور كامل در دست گرفتند، اصلاحطلبان موسوم به دوم خردادي از نظام
سياسي مستقر رانده نشوند، و اين مهم بستگي به ميزان قدرت و مشروعيتي است كه اين اصلاحطلبان
با تكيه بر آراي مردم و در ارتباط با هواداران اصلاحات در خارج از حكومت كسب ميكنند.
حادثه دوم كه مهمتر از حادثه اول به نظر ميرسد، آن است كه اين نيروهاي اصلاحطلب
هويت سياسي خود را تعريف و بازشناسي كنند. هويت سياسي اصلاحطلبان درون نظام از خط
امام برون زد، اما هنوز روشن نيست كه آنان تا چه حد به گذشته خود وفادارند، و در
صورت پذيرش تحول، همچنان نقاط اشتراك و افتراقشان با ديگر هويتهاي سياسي، بر حسب
انديشه و استراتژي سياسي اعلام نشده است.
Palgrave, 2000 Heywood, Andrew, Key Concepts in Politics. New York M.E.Sharp, 1994 Andrain, Charls F., Comparative Political System. London
ش.د820381ف