خانوادهای از جنس خادمین اهل بیت(ع)
به نام خدا. ما پنج برادر و 2 خواهر هستیم که بنده بزرگترین فرزند خانواده و شهید امیر هم کوچکترین این خانواده است و از همان ابتدا در محله یاخچی آباد تهران ساکن شدیم. اگر کمی بخواهم به عقب بازگردم باید این طور شروع کنم که پدرمان مرحوم محمد تقی لطفی از پیرغلامان و مداحان اهل بیت(ع) بود که ارادت عجیبی به این خاندان داشت. ایشان فوق العاده به ادب مقید بود. حتی در هنگامی هم که میخواست روضهای بخواند. معتقد بودند که اخلاص کار خودش را میکند و به همین دلیل روضه باز نمیخواند و دائم مستمع را به داخل گودی قتلگاه نمیبرد و علتش هم این بود که معتقد بودند قلب نازنین امام زمان(عج) جریحهدار میشود.
این ادب و کردار را ما در رفتار روزانه پدرم هم شاهد بودیم. به نحوی که اگر ما به منزل پدری میرفتیم برای مشایعت کردن ما در هنگام خروج حتی تا دم در هم میآمد و گاهی اوقات حتی به پای امیر که کوچکترین عضو خانوادهمان بود به پا میخواست. ما این رفتار و این کردار را از ایشان به ارث بردیم. علیالخصوص این رفتار در شهید امیر بسیار جلوه کرد. میتوانم بگویم امیر پا جای پای پدرم گذاشت و تمام صفات نیک پدرم را میتوانستیم در آینه امیر ببینیم.
سال 1390 بود که پدرم دار فانی را وداع گفت. یادم میآید امیر گوشی همراهش را طوری تنظیم کرده بود که درست در ساعتی که پدرم به رحمت خدا رفته بود، زنگ میخورد و امیر فاتحهای را نثار همه درگذشتگان میکرد و با این خلاقیت همیشه یاد و نام پدر را زنده نگه میداشت.
امیر 25 سال بیشتر نداشت که با لیسانس کامپیوتر میتوانست در یکی از بخشهای بسیار آرام و بیدرد سر شهرداری ناحیه استخدام شود. اما به توصیه من لباس سپاه را به تن کرد و به استخدام یگان ستاد مشترک درآمد. بارها به خاطر این موضوع از من تشکر میکرد و میگفت از تو ممنونم که من را به این محیط آوردی و با این بچهها و فضا آشنا شدم؛ چرا که اگر در جای دیگری کار میکردم معلوم نبود که سر از چه سرنوشتی دربیاورم.
در خدمت مادر
خانواده با خلقیاتی که از امیرمان سراغ داشت توانست یک دختر خانم نجیب و مومن را برای او پیدا کند تا امیر هم ازدواج کند. بعد از فوت مرحوم پدرم امیر به عنوان کوچکترین پسر و فرزند خانواده مسئولیت نگهداری از مادرم را به نحوی عهدهدار شده بود. این موضوع را با امیر که در میان گذاشتیم مخالفت کرد. گفت که من میخواهم در خدمت مادرم باشم تا هر زمانی که خداوند صلاح بداند.
اشاره کردم که خیلی به ما و مخصوصا مادرم احترام قائل بود. حتی این اواخر پای مادر را به معنای دقیق کلمه میبوسید.
امیر به لحاظ بدنی ورزیده بود و در رشته بوکس توانسته بود عناوینی را کسب کند. یک روز دو زانو نشست و رو کرد به مادرم و با لحن بسیار مؤدبانه و آرامی به مادرم گفت که من میخواهم اگر خدا قبول کند و قسمت کند به سوریه اعزام بشوم. گفت که احساس دین میکنم و باید بروم که این حرامیها چگونه جرأت کردهاند که به حرم عمه سادات نزدیک شوند. امیر این را هم اضافه کرد که مادر به خدا قسم اگر بگویی برو میروم و اگر اجازه ندهی همینجا میمانم و لااقل نزد عمه سادات روسپید هستم که من وظیفه شرعیام را انجام دادم و عذری نخواهم داشت. اما اگر اجازه بدهی که بروم این را بدان که تو هم حداقل مانند سایر مادران شهدا در این وادی قدم برداشتی و این را بدان که حتی با رفتن من هم خدای تو بزرگ است.
در جستجوی حرم
امیر همیشه به شوخی میگفت که ما پنج برادر هستیم و لااقل یکی از ما به عنوان خمس شهادت برود! مادرم با آن صبر و متانتی که ما از او سراغ داشتیم ابتدا به ساکن چیزی نگفت و چند روز مهلت خواست تا به امیر بگوید برو یا نرو.
همزمان با این اصرار امیر به رفتن، خواهرم شب خواب میبیند که در منزل پدریمان مجلس روضهای برپا است و ملائک در همه جا حضور دارند؛ نور تمام خانه را فرا گرفته و پدرم هم به عنوان مداح، مجلسگردانی میکند؛ وقتی خواهرم در خواب این علت را از پدرم جویا میشود به او میگوید که دخترم تمام اینها وابسته به نظر مادرت است.
خوابی که تعبیر شد
وقتی خواهرم این خواب را بعد از پیشنهاد امیر به مادرم تعریف میکند مادرم دیگر معنای کار را میداند و به امیر این اذن را میدهد که به سوریه اعزام شود. خواهرم وقتی از این موضوع با خبر شد شکایت کرد که امیر بهتر است اعزام نشود. مباحث کوچکی درگرفت و نهایتا قرار بر این شد که استخارهای به قرآن بزنیم تا جواب هر چه آمد همان راعمل کنیم. امیر هم با همه ادبی که از او انتظار داشتیم؛ قبول کرد و استخاره را حاج آقای طباطبایی زد. آیهای که باز شد آیه 169 سوره آل عمران آمد که خداوند میفرماید: هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. به اینجای کار که رسید خواهرم به نحوی شاکی شد. گفت که قرآن اشاره میکند که تو شهید میشوی!
من هم این موضوع را به خوبی میدانستم و برای اینکه فضا قدری آرامتر شود گفتم که امیرجان شهید نمیشود بلکه خداوند ثواب شهادت را برای او منظور میکند. قرار شد که دوباره استخاره بگیریم که این بار هم همان آیه اما با یک مضون دیگری آمد. در این لحظات من میدیدم که دل توی دل امیر نیست. خیلی مشتاق رفتن بود و دوست داشت که آیات قرآن هم در جواب استخاره رفتنش را تایید کنند. سرانجام قرار بر رفتن امیر شد.
هر بار که به او میگفتند که در تاریخ مشخصی باید بروی بیتابی میکرد و سخت مشتاق بود. اما یکی دو هفته اعزامشان به تاخیرافتاده بود و نمیدانست که علتش چه میتواند باشد.
بیتاب رفتن
یک روز که منزل پدری آمدم دیدم که امیر روی سرش پارچهای کشیده و روی تخت خواب دراز کشیده است. از مادرم که علت را جویا شدم گفت که حالش رو به راه نیست. مثل اینکه اعزامشان دوباره به تاخیر افتاده است. بعد از یکی دو ساعت که بیدار شد دیدیم که چشمانش بدجوی پف کرده است. معلوم بود که حسابی زده بود زیر گریه. حتی سلام و علیک ما را درست و حسابی جواب نداد. رفت مسجد صاحب الزمان که اتفاقا در پایگاه بسیج همانجا هم فعالیت داشت. بعد از یک ساعت برگشت اما آن امیر سابق نبود. میگفت حالم خیلی بهتر شده است و من اعزام میشوم. همین یکی دو روز. پرسیدیم که خبری شده است گفت نه فقط شکایت عمه سادات را به صاحب مسجد یعنی آقا امام زمان(عج) کردم. همین طور هم شد. یکی دو روز بعد از آن آماده اعزام قطعی شد.
قبل از رفتن به دامادمان که با هم خیلی صمیمی بودند گفته بود که من جایم را در آن دنیا دیدهام و باید بروم و اصلا نمیتوانم حتی برای یک روز هم صبر کنم.
وصیت نامهای از جنس نور
روحیات به خصوصی داشت. از وصیت نامهاش که اینگونه شروع میکند که لطفا این وصیت نامه را با لبخند بخوانید تا جایی که مینویسد من این دنیا را با تمام زیباییها و انسانهای خوبش ترک میکنم نشان میدهد که امیر چه جهانبینی زیبایی داشته است و تا آنجایی که اشاره میکند میخواهم داخل قبرم را مانند حسینیهها سیهپوش کنید. حتی در وصیت نامهای که به عنوان دومین وصیت نامه به رفقایش داده بود توصیه کرده بود که آن را بعد از اربعینش باز کنند. وقتی وصیت نامه را گشودیم دیدم که بعد از توصیه به صبر و استقامت مقداری پول داخل پاکت گذاشته است و توصیه کرده است که آن را حتما برای تهیه لباس صرف کنیم تا خانوادهاش بعد از مراسم چهلم پیراهنهای سیاهشان را تعویض کنند.
بعد از شهادت امیر نشانههایی برای ما آشکار شد که در نوع خودش جالب بود. امیر هنگامی که به شهادت رسید تنها 26 روز در سوریه توانست جهاد کند و هنگامی هم که در بهشت زهرا(س) آرام گرفت در قطعه 26 تدفین شد. علاوه بر این امیر در 29 دیماه امسال شهید شد و 29 سال بیشتر نداشت و در روز شهادت امام حسن عسگری(ع) بود که این امام معصوم هم در سن 29 سالگی به شهادت رسیدند. خیلی علاقه داشت که در جوار شهدای گمنام دفن شود. همین گونه هم شد وقتی که به خودمان آمدیم دیدیم که سمت چپ و راست امیر شهدای گمنام تدفین شدهاند.
در این ماههای آخر به لحاظ معرفتی رشد بسیاری کرده بود. از وصیت نامهای که به آن اشاره کردم تا توصیههایی که به ما کرده بود. در وصیت نامهاش گفته بود که برایم نماز قضا بخوانید در حالی که مادرم میگفت که امیر تمام نمازهای قضایش را خوانده بود!
خبر شهادت
موقعی که خبر شهادتش را به من دادند شب یلدا بود. خانواده دور هم جمع بودیم و لحظات تقریبا خوش و خرم بود. به واسطه شغلی که دارم یکی از دوستانم از سوریه تماس گرفت و گفت که امیر در سوریه زخمی شده است. خودتان را برای هر خبری آماده کنید. تا اینکه خبر قطعی رسید که خودتان را برای برگزاری مراسم آماده کنید. با دوستانش که بعدها از سوریه برگشتند وقتی صحبت میکردم؛ میگفتند که امیر در تمام لحظات آماده جهاد بود. حتی در خانهای که گرفتار شده بودند تا میتوانست تکفیریها را گرفتار کرده بود تا اینکه حتی وقتی از قسمت سر مورد اصابت گلوله قرار میگیرد ابراز میکند که من حالم خوب است و باید دمار از روزگار این وهابیها در بیاوریم و پوزهشان را به خاک بمالیم. در همین گیر و دار وقتی که میبینند نمیتوانند از پس بچههای مقاومت بر بیایند نارنجکی را از داخل یکی از پنجرههای مشبک به داخل میاندازند و امیر به شهادت میرسد.
امیر از ابتدا در این مسیر قرار داشت و آرزو میکرد که از قافله شهدا باز نماند. خودش همیشه میگفت که ما 5 برادر هستیم و باید خمس شهادتمان را بدهیم. خوشحالم که از خانواده ما هم شهیدی تقدیم قافله انقلاب و اسلام شد. الآن برادر دیگرمان هم در سوریه است و خط حمید را دنبال میکند. به یقین و همانطور که مقام معظم رهبری به درستی میفرمایند؛ شهدای مدافع حرم همگی انتخاب شدهاند. امیدوارم که ما نیز لیاقت داشته باشیم تا در صف مدافعان حرم آل الله قرار بگیریم.
انتهای پیام/