چنین و چنان صفحه ای است که در آن داستان ها و حکایت های کوتا با موضوعات اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و... برای استفاده مخاطبین به صورت روزانه بارگذاری می شود.
چنان آمده است كه؛ در زمان قديم در بصره مردي به نام
«برقعي» خروج كرد و گروهي از زنگيان و مردان اوباش و بي دين زير پرچم او گرد آمدند.
بر شهر هجوم بردند و دختر پاكدامني از اهالي بصره را گرفتند و خواستند تعدي به
عفتش كنند. برقعي هم آنان را از اين كار زشت باز نداشت. آن دختر جوان چون چنين ديد
گفت: اي پيشوا، مرا از دست زنگيان بستان، تا دعايي به تو بياموزم كه هيچ گاه
شمشير بر بدن تو اثر نكند.
برقعي دختر را پيش خود خواند و گفت: آن دعا را به من
بياموز. دخترك گفت: تو اول شمشيرت را با تمام قدرت بر بدن من آزمايش كن، تا چون بر
من كارگر نشد، يقين كني به سبب اين دعاست و قدر آن را بداني.
برقعي از جا برخاست و شمشير خود را با شدت هر چه تمام بر
بدن دختر فرود آورد و آن دختر بر زمين افتاد و جان داد. رهبر زنگيان از كار خود
پشيمان شد و دريافت كه مقصود آن دختر حفظ عفت و پاك دامني خود بوده و بدين ترتيب
خواسته خود را از بي حرمتي حفظ كند.