چنین آمده است که؛
در زمان های قدیم ارباب بخیلی بود که یک نوکر سادهای داشت که سالیان مدیدی برای او خدمت کرده بود.
روزی شخصی به او گفت: تا به کی میخواهی نوکری کنی، چرا از ارباب خود طلب آزادی نمیکنی؟
نوکر ساده دل این نکته را باور کرد که اگر از ارباب خود طلب آزادی نماید، ارباب او را
آزاد میکند.
روزی که ارباب حال خوشی داشت نوکر به پیش او رفت و گفت: ارباب
درخواستی دارم. ارباب گفت: بگو، میشنوم. نوکر گفت: سالیان زیادی است که برای شما
کار می کنم و درخواستی نداشته ام. حال از شما
می خواهم که مرا آزاد کنید.
ارباب گفت: به یک
شرط آزادت می کنم. نوکر سؤال کرد: چه شرطی؟
ارباب گفت: اگر
امروز به بازار بروی و یک خروس تهیه کنی و با آن یک سوپ درست کنی بیاور و من نهار
آن را بخورم، اگر سوپت خوشمزه بود، آزادی.
نوکر بینوا که آه در بساط نداشت، با مشقت فراوان سکه ای تهیه کرد و از بازار خروسی خرید و سوپی با
آن تهیه کرد و در وقت نهار به پیش ارباب آورد. ارباب شروع به خوردن آب سوپ و
مخلفات آن نمود و گوشت خروس را نگه داشت. نوکر پس از نهار به سراغ ارباب آمد تا
ببیند آزاد است که برود. ارباب بخیل گوشت خروس را نشان داد و گفت: اگر با این گوشت
برای شام غذای لذیذی تهیه کنی و من بخورم آزادی. نوکر ساده دل برای شام قیمه ای
فراهم کرد و پیش ارباب آورد. ارباب نیز چون وعده نهار مخلفات غذا را خورد و کوشت
آن را نگه داشت. وقتی نوکر دوباره سؤال کرد که ارباب آزادم، ارباب گفت: اگر با
این گوشت خروس فردا ظهر یک آبگوشت درست کردی من خوردم و لذیذ بود، آزادی.
روز بعد نیز نوکر
با گوشت خروس، برای نهار ارباب آبگوشتی تهیه کرد و پیش ارباب آورد. ارباب بخیل آب
و نخود و سیب زمینی آن را خورد و گوشت را نگه داشت. وقتی نوکر دوباره سؤال کرد که
ارباب آزادم. ارباب گفت : اگر با این گوشت خروس برای شام غذای لذیذی تهیه کنی و من
بخورم آزادی.
در این موقع بود که
نوکر به زبان آمد و گفت: ارباب من آزادی نخواستم، لطف کن این خروس را آزاد کن تا
برود.