تاریخ انتشار : ۲۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۴۷  ، 
کد خبر : ۲۹۴۴۸۱
بررسي تفاوت ماهوي تعريف «انقلاب» در اسلام و ماركسيسم

از انقلاب ماركس تا انقلاب خميني(ره)

پایگاه بصیرت / عليرضا داودي
(روزنامه جوان ـ 1394/12/02 ـ شماره 4755 ـ صفحه 10)

انقلاب اسلامي ايران در سال 57 درحالي به پيروزي رسيد كه افراد و جريان‌هاي متنوعي از گرايش‌هاي مختلف سياسي در اين رويداد تاريخي نقش‌آفريني كردند.

در اين ميان بودند گروه‌هايي كه با بهره‌گيري از الهامات ماركسيستي، به لزوم تحقق انقلاب در كشور معتقد بودند و بعضاً به روش‌هاي راديكال مبارزه با رژيم نيز خود را ملزم نموده بودند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در حالي كه نظام تازه تشكيل شده اسلامي نيازمند فرصتي براي بازسازي اركان حكومت بود، همين گروه‌هاي ماركسيست انقلاب‌جو اما از نخستين گروه‌هايي بودند كه مقابل حركت مردمي انقلاب قدعلم كردند. ولي اين گروه‌هاي ماركسيست چه تعريفي از انقلاب داشتند كه نتوانستند آن را با مسير جمهوري اسلامي و آرمان‌هاي آن تطبيق دهند. گروه‌هايي كه بنا به اعتقادشان به واژه «انقلاب» بعضاً سنگين‌ترين شكنجه‌ها را از سوي رژيم پهلوي متحمل مي‌شدند چرا هرگز نتوانستند روش جمهوري اسلامي را بپذيرند و تبديل به خشن‌ترين دشمنان اين نظام شدند؟ به نظر مي‌رسد بين تعريف ماركسيست‌ها از «انقلاب» با تعريف انقلاب اسلامي، تفاوت‌هاي بنيادين وجود دارد به گونه‌اي كه اين شكاف مفهومي چنين به ذهن متبادر مي‌سازد كه «انقلاب» ماركسيست‌ها و «انقلاب» اسلامي تنها در يك واژه ظاهري و لفظي با هم اشتراك دارند. بررسي بيشتر مفهوم انقلاب و دو نگاه موجود به آن مي‌تواند اين مسئله را بهتر تبيين نمايد.

انقلاب، معنا و تاريخچه

انقلاب در لغت به معناي برگشتن از حالي به حالي، دگرگون شدن، تغيير و تحول است و در اصطلاح رايج جهان (تلاش عده‌اي براي واژگون كردن حكومت و ايجاد حكومتي نو) به منظور تغييرات اساسي و بنيادين در تمام نهادها، مناسبات ساختار سياسي و اجتماعي و جايگزيني سازمان نوين و مطلوب در چارچوب اهداف و آرمان‌هاي خاص تعبير مي‌شود. اصول انقلاب را به عنوان لوازم قطعي آن، مي‌توان چنين دانست، تغيير بنيادها و نظام اجتماع، نوگرايي، آرمان‌خواهي، خشونت سياسي يا نظامي در مقابل نظام حاكم و....

اصطلاح انقلاب به مفهوم امروزي آن تقريباً همزمان با اصطلاح دموكراسي متداول گرديد و غالباً با پيشرفت در ارتباط بوده و نشانگر گسستن از گذشته به منظور برقراري نظمي نو براي آينده بوده است. بنابراين انقلاب اساساً يك پديده مدرن و بخشي از فرهنگ سياسي مدرن است. گرچه نمونه‌هاي مشابه آن را از قديم عمدتاً در نهضت پيامبراني كه حركت سياسي داشته‌اند مثل پيامبر اسلام(ص) سراغ گرفته‌اند، ولي به طور كلي در دنياي پيش مدرن، انبوهي شورش از شورش‌هاي بردگان تا شورش‌هاي دهقاني را مشاهده مي‌كنيم كه معمولاً هم سركوب مي‌شوند و به تغيير روابط سلطه نمي‌رسند. انقلاب پديده‌اي است كه ما در دنياي مدرن با آن روبه‌رو هستيم؛ چون بر مقدمات و مباني مدرني استوار است. در همين عصر است كه حق الهي پادشاهي مورد انكار قرار گرفت، شوريدن عليه پادشاه ظالم نه تنها تقبيح نشد، كه مورد توصيه و ترويج قرار گرفت و در همين عصر بود كه امتيازات ذاتي و انحصاري اشراف مورد ترديد و بلكه تهديد قرار گرفتند و طبقه متوسط و اشراف جديد زاده شدند.

تعاريف گوناگون و متنوعي براي انقلاب توسط انديشمندان عرضه شده است كه مي‌توان به اين موارد به عنوان مهم‌ترين تعاريف انقلاب اشاره كرد: «تلاش‌هاي خشونت‌آميز موفق و ناموفق به منظور ايجاد جامعه‌اي آرماني» يا «هر نوع توسل به خشونت در درون يك نظم سياسي براي جايگزيني قانون اساسي، حكام يا سياست‌هاي آنان با مصاديقي برتر»، «تغيير ناگهاني كه در هر نظم اجتماعي، نهادي و سياسي مستقر، تحت تأثير نيروهاي معمولاً متشكل و برتر از نيروهاي حافظ نظم موجود و نه در جهت جا به جايي افراد، بلكه با هدف ايجاد يك نظام جديد به وقوع مي‌‌پيوندد» و «دگرگوني سريع، بنيادين و خشونت‌آميز داخلي در ارزش‌ها و اسطوره‌ها، نهادهاي سياسي اجتماعي و فعاليت‌هاي حكومتي.» با اين گستره تعاريف درباره واژه انقلاب، تعريف جامعي كه بتوان از انقلاب ارائه نمود عبارت است از: «انقلاب به آن پديده اجتماعي گفته مي‌شود كه منجر به تغيير و تحول بنيادين و اساسي در زمينه‌هاي سياسي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي و ايدئولوژيكي يك جامعه با مشاركت مردم همراه با خشونت گردد.»

در اين تعريف چند نكته قابل توجه است، اول اينكه انقلاب يك پديده اجتماعي است، بنابراين كاربرد انقلاب از اين ديدگاه در مورد پديده‌هاي اجتماعي است نه ساير رويدادهاي غير اجتماعي؛ دوم اينكه انقلاب بايد منجر به تغييرات بنيادين و اساسي شود؛ يعني دگرگوني، نه اصلاح و بازسازي و غيره؛ سوم اينكه هنگامي به يك پديده اجتماعي انقلاب مي‌گوييم كه در همه ابعاد ذكر شده دگرگوني ايجاد كند، نه در يكي از ابعاد آن، پس تحولاتي را كه در يكي از ابعاد جامعه دگرگوني ايجاد مي‌كنند انقلاب نمي‌گويند؛ چهارم اينكه انقلاب قهرآميز و همراه با خشونت است. بنابراين حركت‌هاي آرام و مبارزات حزبي و پارلماني حتي اگر منجر به تحولاتي هم بشود انقلاب ناميده نمي‌شود. بلكه در ادبيات علوم سياسي به آن اصلاح يا رفرم مي‌گويند. «چالمرز جانسون» معتقد است انقلاب روشي نيست جز عملي ساختن طرح خشونت‌آميز كه مي‌تواند نظام اجتماعي را متحول سازد؛ يا انقلاب يعني دست زدن به قبول خشونت براي تغيير نظام؛ پنجم اينكه بايد با مشاركت عموم مردم جامعه صورت مي‌گيرد.

انقلاب با تعريفي كه ارائه شد يك واژه و مفهوم مشترك در تمام جوامع فكري است و همگان از آن استفاده مي‌كنند ليكن تفاوت‌هاي عميقي ميان همين نگرش‌هاي گوناگون به انقلاب و اهداف آن در هر انديشه مي‌توان يافت. اين تفاوت‌ها منجر به بروز انقلاب‌هاي متفاوتي در طول قرن اخير شده است. بيشتر انقلاب‌هاي قرن بيستم در جوامع در حال توسعه رخ داده‌اند، نه در كشورهاي صنعتي. دورويداد انقلابي كه عميق‌‌ترين نتايج را براي كل جهان داشته‌اند، انقلاب ۱۹۱۷ روسيه و انقلاب ۱۹۴۹ چين بودند. هر دو انقلاب در جوامع عمدتاً روستايي و دهقاني رخ دادند. بسياري از كشورهاي جهان سوم نيز انقلاب را در اين قرن تجربه كرده‌اند. از جمله مكزيك، تركيه، مصر، ويتنام، كوبا و نيكاراگوئه. اكثر اين حركت‌هاي انقلابي در جهان معاصر خاستگاهي ماركسيستي داشته است هر چند نوع نگاه به ماركسيسم در اين انقلاب‌ها خود داراي اختلاف‌هاي بنيادين است مانند تفاوت انقلاب كمونيستي شوروي و انقلاب دهقاني مائو در چين، اما در اين ميان انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام‌خميني(ره) به سال 1357 است كه ريشه‌ها و اسلوب كاملاً متفاوت و جديدي از مفهوم انقلاب را ارائه مي‌دهد كه مدت‌ها انديشمندان جهان را در شناخت آن دچار سردرگمي و حيرت نموده بود.

از آنجا كه انقلاب‌ها در تاريخ جهان طي دو قرن گذشته بسيار مهم بوده‌اند، شگفت‌انگيز نيست كه نظريه‌هاي گوناگوني به منظور كوشش براي تبيين آنها به‌وجود آمده است. برخي از اين نظريه‌ها در اوايل عمر علوم اجتماعي تنظيم گرديدند؛ مهم‌ترين رويكرد در اين زمينه نظريه كارل ماركس است. ماركس مدت‌ها پيش از هر يك از انقلاب‌هايي كه به نام انديشه‌هاي او رخ داده زندگي مي‌كرد، اما بر آن بود كه انديشه‌هايش تنها به عنوان تحليلي از شرايط دگرگوني انقلابي در نظر گرفته نشود، بلكه به عنوان وسيله‌‌اي براي پيشبرد اين گونه دگرگوني‌ها مورد استفاده قرار گيرد. انديشه‌هاي ماركس، صرف‌نظر از اعتبار حقيقي آنها، تأثير عملي فوق‌‌العاده زيادي بر دگرگوني‌هاي اجتماعي قرن بيستم داشته‌اند. نظريه‌هاي مهم ديگر بسيار ديرتر به وجود آمدند.

مفهوم «انقلاب» در تفكر ماركسيسم

در ديدگاه ماركس تاريخ يك مسير جبري و خارج از اراده و كنترل بشريت است كه از ايستگاه‌هاي مختلفي عبور مي‌كند تا به مقصد نهايي آن يعني جامعه اشتراكي برسد. تاريخ ماركس مبتني بر دوره‌هاي متفاوتي است كه بر مبناي روابط توليد و نوع رابطه با ابزار توليد شكل مي‌گيرد. از نظر ماركس دوره‌هاي تاريخي عبارتند از: 1-كمون اوليه كه در اين جامعه بدون طبقه هيچ‌گونه تملك بر وسايل و ابزار توليد وجود نداشته است. 2- برده‏داري 3- فئوداليته 4- بورژوازي و سرمايه‏داري 5-سوسياليسم 6-كمون ثانويه. هر دوره در ديدگاه ماركس مبتني بر يك تحول عميق در شيوه اقتصادي غالب و تغيير ابزار اصلي توليد تغيير مي‌كند و به دوران بعدي منجر مي‌شود. ماركس بر «چاره‌‌ناپذيري» يا ضرورت انقلاب سخت تكيه مي‌كرد و معتقد بود يگانه راه عبور از يك دوره به دوره ديگر و در نهايت رسيدن به كمون نهايي انقلاب سخت طبقات زير دست بر ضد طبقات مسلط در جامعه است. وي بر آن بود كه انقلاب ناشي از تكامل نيروهاي توليدگر جامعه است و از ناسازگاري آن نيروها روابط و نظام سياسي و اجتماعي كنوني، پديد مي‌‌آيد. هنگامي كه اين نظام و روابط جلوي رشد توليد را بگيرند، بحران سخت مي‌‌شود و دوره انقلاب‌هاي اجتماعي آغاز مي‌‌شود. طبقات مسلط نمي‌‌خواهند پايگاه خود را از دست بدهند و طبقات زير دست نمي‌خواهند در وضع كنوني بمانند و اين برخورد به انقلاب‌هاي خونين مي‌‌انجامد. ماركس انقلاب را عامل ناگزير پيشرفت و «لوكوموتيو تاريخ» مي‌داند.

تفاوت اسلام در نگاه به انقلاب با ماركسيسم

اما اسلام و انديشه اسلامي تفاوت‌هاي عميق و ريشه‌اي با نگرش ماركسيستي دارد، به طور مثال در مسائل جهان بيني، اقتصاد، در اخلاق، حكومت و رهبري، جامعه‌شناسي، انسان‌شناسي و بالاخره در تمامي مسائل فلسفي و علمي بين اسلام و ماركسيسم تفاوت عميق و ريشه‌‏اي وجود دارد. مهم‌ترين آنها عبارتند از اينكه اسلام هستي را در هستي مادي خلاصه نمي‌كند و در بينش اسلام كه تمام هستي‌ها، تمام پديده‏‌ها به يك هستي مطلق به نام خدا باز مي‌گردد در حالي كه ماركسيسم اصالت را به ماده فاقد شعور مي‌دهد و اصولاً خداپرستى را به علت از خودبيگانگي انسان‌ها بر مي‌شمرد؛ با اين استدلال كه فرد خداپرست با پرستش و توجه به غير،از خود غفلت كرده و به ديگرى وابسته شده است، همچنان كه اين سخن را درباره مالكيت انسان نيز تكرار مى‌كند و مسئله مالكيت انسان را نسبت به چيزى مايه تعلق انسان به غير خود مى‌داند و براى رهايي از پديده از خود بيگانگي مذهبي و از خود بيگانگي اقتصادي، اصل مذهب و مالكيت را حذف مى‌كند تا او را از اين وابستگي‌ها رهايى بخشد.

نگرش اسلامي بر خلاف نظريه ماركس معتقد است خداجويى يك نوع بازگشت به خويشتن و الحاد و انكار خدا يك نوع از خودبيگانگي است. اين حقيقت در سوره حشر، آيه 19 به روشنى بازگو شده است كه مى‌فرمايد:‌«و لا تكونوا كالذين نسوالله فانساهم انفسهم...» مانند آن گروه نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند آنان را به خود فراموشي دچار ساخت. اين آيه به روشنى «خدا فراموشي» را مايه «خود‌فراموشي» مى‌داند. اميرمومنان علي عليه السلام در يكى از سخنان كوتاه خود مى‌فرمايند: «من نسى الله انساه نفسه و اعمى قلبه»(2). هر كس خدا را فراموش كند، او را به خود فراموشي و كوردلي دچار مى‌سازد.

بالطبع تفاوت‌هاي بنيادين اسلام و ماركسيسم، نوع و هدف و زمينه‌هاي شكل‌گيري انقلاب در اسلام هم متفاوت از انقلاب ماركسيستي تبيين مي‌شود كه در ادامه به بررسي برخي از مهم‌ترين تفاوت‌هاي انقلاب در اين دو مكتب خواهيم پرداخت.

تفاوت در زمينه‌هاي شكل‌گيري

انقلاب در نگرش ماركسيسم شورشي طبقاتي است. در دوران انحطاط كامل نظام اقتصادي زمان كه گروه‌هاي زيردست عليه گروه‌هاي مسلط و صاحبان قدرت و ثروت انجام مي‌دهند. هدف از اين حركت تغيير در نوع رابطه اقتصادي، بر هم زدن نابرابري‌هاي اجتماعي، تغيير در رو بنا و زير بناي جامعه و حركت به سمت ايستگاه نهايي تاريخ يعني كمون نهايي است كه طبقات كارگر عليه كارفرمايان ايجاد مي‌كنند. ويژگي‌هاي بارز انقلاب در نگرش ماركسيستي از اين قبيل است: طبقه پايه، اقتصاد محور، جبرگرا و لزوم انحطاط به عنوان پيش نياز.

همانگونه كه بيان شد در انقلاب ماركسيستي جامعه به دو طبقه دارا و ندار – كارگر و كارفرما- تقسيم مي‌شود و انقلاب رقابتي است براي به دست گرفتن قدرت ميان اين دو طبقه كه بر اين اساس شكاف و تفرقه در ميان يك جامعه منسجم گسترش مي‌يابد و اين دشمني و رقابت هميشگي است. در كنار اين تفكيك طبقاتي، هدف از انقلاب به وضوح مشخص است و آن صرفاً تغيير در رابطه اقتصادي و توزيع ثروت است كه عملاً زندگي بشري را محدود به همين جنبه مادي مي‌كند. در نگرش ماركسيستي اصل وقوع اين انقلاب نه محصول كنش عقلاني و ارادي انسان‌ها كه جبر تاريخ و جريان تاريخي در نظر گرفته شده است كه در يك زمان متولد مي‌شود و دوران تاريخي كنوني را نابود و يك دوره جديد را ايجاد مي‌كند. انحطاط زمينه اصلي انقلاب ماركسيستي است بدين صورت كه در زمان شروع انقلاب نظام اقتصادي و اجتماعي به واسطه اختلافات طبقاتي و تغييرات اقتصادي كاملاً رو به فروپاشي حركت مي‌كند و نزاع و اختلاف دروني حاصل از اين انحطاط بسيار گسترده مي‌شود تا در نهايت جرقه‌هاي انقلاب تنور تغييرات خشن و سخت را شعله ور مي‌كند.

بر خلاف اين نگرش ماده محور و طبقاتي اسلام انقلاب را از ديدي متفاوت تشريح مي‌كند و انقلاب مبتني بر انديشه اسلامي داراي ابعاد منحصر‌به‌فرد و بسيار ويژه‌اي است.

به عنوان اولين و مهم‌ترين تفاوت در نوع نگاه اسلام به انقلاب بايد گفت بر خلاف نگرش ماركسيستي كه ماده محور و دنيا مقصد و تك بعدي است انقلاب مبتني بر انديشه‌هاي اسلامي يك انقلاب روحاني و جسماني يا دو بعدي است كه علاوه بر جهان ماده بر عقبي و جهان معنا نيز تأكيد دارد. حتي مي‌توان گفت در انقلاب اسلامي سعادت اخروي مقدم بر سعادت دنيوي در نظر گرفته مي‌شود و به همين علت انقلاب اسلامي يك ماهيت متفاوت و مترقي نسبت به تمام ديدگاه‌هاي نوين جهان پيرامون حركت‌هاي اجتماعي علي‌الخصوص مفهوم انقلاب دارد.

تفاوت مهم و بارز دوم نوع نگاه اسلام به تاريخ و اراده است. در نگرش اسلامي بر خلاف نگرش ماركسيستي تاريخ محصول اراده انساني است نه شكل‌دهنده به اراده و رفتار انسان‌ها. اگر ماركسيسم جبر تاريخي را عامل تغييرات مي‌داند و انسان را بازيچه جريان مداوم و غير قابل تغيير تاريخ ترسيم مي‌كند، اسلام معتقد است كه انسان‌ها با آگاهي و درايت خودشان به تاريخ معنا و جهت مي‌دهند و به همين دليل در برابر رفتار خود مسئول هستند.

ماركسيسم انحطاط يك جامعه اقتصادي را عامل شروع مبارزات انقلابي مي‌داند ليكن اسلام تعالي يافتن انسان‌ها و آگاهي معنوي و حقيقي انسان‌ها را زمينه بروز انقلاب در يك جامعه مي‌داند. اسلام معتقد است انسان‌ها با شناخت صحيح از خود و جهان پيرامون و باور عميق به واقعيت مطلقي به نام واجب الوجود به اين درك مي‌رسند كه جهان ماهيتي عبوري و گذرا دارد و بايد زمينه‌هاي سعادت و رستگاري در اين منزل موقت فراهم شود و به همين دليل براي جلوگيري از ظهور و تداوم نشانه‌ها و عوامل انحطاط انساني به مبارزه بر‌مي‌خيزند و زمينه‌هاي رستگاري را با دستان خود فراهم مي‌آورند. اين نگرش انقلاب را نه محصول انحطاط جامعه كه محصول تعالي جامعه مي‌داند زيرا تا زماني كه انسان‌ها در درون خود به حقايق و واقعيت‌هاي متعالي جهان نرسند و مسير عبوديت و بندگي را بر نگزينند انقلاب اسلام محور بي‌معناست.

تقسيم نكردن انسان‌ها و ماهيت جامع انديشه اسلامي تفاوت ديگر اين دو ديدگاه است. در نگرش ماركسيستي همانگونه كه تبيين شد جامعه به دو گروه تقسيم مي‌شود و رقابت خشن اين دو امري حتمي در نظر گرفته مي‌شود، اما اسلام معتقد است كه تمام افراد يك جامعه جداي از تقسيم‌بندي‌هاي مبتني بر نژاد، رنگ پوست، سن، جنس، وضعيت اقتصادي و... مبارزان آزادي حقيقي و سعادت‌جويي هستند و تنها تقسيم موجود همان تقسيم قديمي و تاريخي خير و شر است. انسان‌ها براي رسيدن به سعادت متّفقاً و برادر‌گونه در كنار يكديگر قرار مي‌گيرند و مسير سعادت اخروي و دنيوي را هموار مي‌سازند و بر ضد استكبار قيام مي‌كنند.

گستره و دامنه تغييرات و تأثيرات اين انقلاب هم متفاوت از نگرش ماركسيستي است. در انقلاب اسلامي نه صرفاً روابط اقتصادي كه روابط انساني- ديني( اعم از اقتصادي، سياسي، اجتماعي و...) دستخوش بازبيني و تغيير مي‌شود و هدف اصلي نه اقتصاد كه سعادت است.

نتيجه‌گيري

هر چند اسلام و ماركسيسم از لفظي واحد براي ترسيم يك حركت اجتماعي استفاده مي‌كنند اما ميان اين دو نگرش تفاوت‌هاي بنيادين و اصولي در انقلاب وجود دارد. نگرش اسلامي به دنبال انقلابي است كه سعادت اخروي و دنيوي را هدف قرار داده و از متن و بطن جامعه واحد و متحد اسلامي برخاسته است و نه به عنوان يك جبر تاريخي كه محصول اراده متعالي انسان‌هاي آزاده‌اي است كه قلبشان از شرارت‌ها و جولان باطل به تنگ آمده است و براي بر پا‌سازي عدل و قسط و محقق ساختن جامعه ديني قدم بر مي‌دارند. اينگونه است كه در جامعه ايران نيز انقلاب و پايبندي به انقلاب زماني معنا دارد كه اصول ديني، اهداف ضد‌استكباري و مخالفت با ابرقدرت‌هاي پوشالي جهان زنده و جاري باشد.

منابع:

1- قرآن كريم

2 - فهرست غرر‌الحكم، ص 381

3- آشوري، داريوش، دانشنامه سياسي، مرواريد، ۱۳۸۷. ۴۸.

4 - مرديها، مرتضي؛ مباني نقد فكر سياسي، تهران نشر ني، 1385، ص39

5 - آقابخشي، علي؛ فرهنگ علوم سياسي، نشر چاپار، تهران، 1383، چاپ اول، ص 313

6 - جمعي از نويسندگان؛ انقلاب اسلامي، قم، معارف، 1379، چاپ هشتم، صص16 - 15

7 - آرنت،‌هانا؛ انقلاب، ترجمه­ عزت­ الله فولادوند، تهران، خوارزمي، 1361، ص 36

http://javanonline.ir/fa/news/772674

ش.د9405836

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات