تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۱  ، 
کد خبر : ۲۹۵۳۲۷

روندهای امنیتی در سطح بین‌المللی و منطقه‌ای: وضعیت و چشم‌انداز خاورمیانه

اشاره: تجزیه و تحلیل اوضاع امنیتی بین‌المللی و منطقه‌ای پس از حمله به عراق کانون اصلی مباحث بین‌المللی کنونی است. با وجود این، دیدگاههای مختلفی برای تحلیل و ارائه چشم‌انداز امنیت بین‌المللی و منطقه‌ای مطرح می‌باشد. ذیلاً در مصاحبه با آقای دکتر قوام تجزیه و تحلیل ابعاد مختلف امنیت بین‌المللی و منطقه‌ای را به ویژه در رابطه با خاورمیانه می‌خوانید: این مصاحبه در تیرماه 1382 انجام شده است. دکتر عبدالعلی قوام فارغ‌التحصیل دکترای علوم سیاسی از انگلیس و فوق‌ لیسانس مدیریت سیاسی از آمریکا، هم‌اکنون، به عنوان استاد و مدیر گروه علوم سیاسی و روابط بین‌الملل در دانشگاه شهید بهشتی فعالیت می‌کند. از وی تاکنون ده کتاب در زمینه‌های علوم سیاسی و روابط بین‌الملل منتشر شده است که آخرین آن جهانی شدن و جهان سوم می‌باشد. کتاب اصول سیاست خارجی و سیاست بین‌الملل وی در سال 1371 به عنوان کتاب سال برگزیده شد. همچنین، از دکتر قوام تاکنون شصت مقاله به زبان فارسی و انگلیسی منتشر شده است.

(ماهنامه نگاه ـ 1382/03/13 ـ شماره 35 ـ صفحه 4)

(مصاحبه با دکتر عبدالعلی قوام)

*‌ نگاه: در نظام بین‌الملل، تحولات مختلفی روی می‌دهد و اندیشمندان و صاحب‌نظران روابط بین‌الملل و علوم سیاسی در قالب مکتبها و رویکردهای متفاوت، نظریه‌های مختلفی را مطرح می‌کنند و براساس آنها می‌کوشند تا تحولات مزبور را تحلیل و علت و چرایی آنها را بیان کنند. این نظریه‌ها با نامهای مختلفی از گذشته تا به امروز مطرح بوده‌اند و در حال حاضر نیز، در قالب گفتمانها و تئوریهای انتقادی، سازه‌گرایی و پست مدرنیسم مطرح هستند. با توجه به این توضیح، می‌خواستیم نظر شما را در مورد نظریه‌های مزبور و تعریفی که آنها از اوضاع نظام بین‌المللی کنونی ارائه می‌دهند، جویا شویم.

** دکتر قوام: همین‌طور که اشاره کردید، هر رویکرد یا نظریه‌ای بیشتر تبیین‌کننده شرایط و مقتضیات خاص بین‌المللی است. در دوران جنگ سرد، پارادایم حاکم بر روابط بین‌الملل، پارادایم واقع‌گرایی بود که اصالت را به دولت می‌داد، به طوری که همه چیز در دولت(1) خلاصه می‌شد، بازیگر اصلی دولت بود و در حقیقت، تمامی دغدغه‌ها در ارتباط با دولت مطرح می‌شد، به طوری که دولت برای تأمین امنیت، برخورداری از یک توسعه مطلوب و حفظ وحدت و یکپارچگی خود باید می‌کوشید تا بحرانهای مختلف را با موفقیت پشت سر بگذارد. در این نگاه، طبیعتاً، همان مفروضات واقع‌گرایی در روابط بین‌الملل مورد پذیرش بود و در آن، بحث خودیاری مطرح می‌شد، یعنی یک دولت باید در درجه نخست، به خود متکی باشد. بدین ترتیب، روی استقلال دولتها براساس مدل وستفالیایی خیلی تأکید می‌شد، حتی مسئله وابستگی متقابل را به عنوان یک آسیب‌پذیری برای دولتها تلقی می‌کردند،‌ تا حدی که تصور می‌شد اگر دولتها اندکی به سمت همگرایی بروند، استقلالشان را از دست می‌دهند؛ بنابراین، امنیت نیز در شکل سخت‌افزاری و در قالب مسائل نظامی مطرح می‌شد: یعنی یک دولت با اختصاص دادن چند درصد از تولید ناخالص ملی به تجهیزات نظامی، می‌تواند برای خود امنیت ایجاد کند و در پرتو این قدرت و توانایی نظامی از منافع خود دفاع کند.

بدین ترتیب، تأکید اصلی بر منافع دولت بود، یعنی اگر کشوری با مشکل روبه‌روست، ارتباط چندانی به کشورهای دیگر ندارد. بدین ترتیب، اصل منافع خود، منافع من، من دنبال منافع خودم باشم حاکم بود، در حالی که در عصر جدید، گفتمانهای جدیدی، از جمله نظریه انتقادی در روابط بین‌الملل مطرح شده که با گفتمانهای پیشین متفاوت است. در این زمینه، افراد مختلفی از هابرماس گرفته تا رابرت کاکس(2) و اندرو لینک‌لیتر(3) بحث می‌کنند. به نظر آنها، نگاهی که تا به حال به روابط بین‌الملل شده، طردکننده بوده است، یعنی به جای اینکه دولتها را به هم نزدیک کند، به دلیل مفروضاتی که بیان شد، آنها را از هم دور کرده است؛ زیرا، از منافع، امنیت و قدرت من سخن می‌گوید و همه چیز را در ارتباط با من به منزله یک دولت – ملت می‌داند. در واقع، امنیت خود را در چهارچوب مرزهای مشخص جغرافیایی، ژئوپلیتیک و قراردادی‌ای که درون آنها محصور شده است، تعریف می‌کند. در حقیقت می‌توان گفت که در گذشته، نگاه بسیار محدود و تقلیل‌گرایانه‌ای نسبت به امنیت، توسعه و... وجود داشت. در حالی که امروزه، در نظریه انتقادی، این نگاه که تا به حال به دلیل تسلط پارادایم واقع‌گرایی وجود داشته و طبق آن، دولتها یکدیگر را طرد(4) می‌کردند، کنار گذاشته شده است.

از دیدگاه این نظریه، دولتها باید دربرگیرنده یکدیگر(5) باشند، نه طردکننده. براساس نظریه‌های پیشین، روابط بین‌الملل طوری است که دولتها خود به خود به سمت طرد یکدیگر پیش می‌روند و از یکدیگر دور می‌شوند. بدین ترتیب، همه علیه یکدیگر می‌جنگند. مناقشات در روابط بین‌الملل افزایش می‌یابد، ستیزه‌ها و منازعات بیشتر می‌شود، اختلاف‌نظرها و اختلاف بر سر منافع ملی افزایش می‌يابد و در نتیجه، مشکلات جدیدی پدید می‌آید؛ بنابراین، تئوری انتقادی می‌کوشد که به نحوی از دیدگاههای کانت استفاده کند و جامعه مشتر‌ک‌المنافع بشری را مطرح کند. به این صورت، اگر هم در روابط بین‌الملل جنگ و ستیزه‌ای درگیرد، تنها یک عارضه خواهد بود، نه ویژگی و مختصات نظام بین‌الملل؛ بنابراین، باید بکوشیم این عارضه را از بین ببریم، نه اینکه همانند نظریه واقع‌گرایی آن را اصل قرار دهیم و این‌طور نتیجه بگیریم که اصل بر تعارض است و همکاری تنها در موارد استثنا ممکن است.

در دیدگاه پست مدرن نیز سعی می‌شود به شدت از مدرنیته ساختارشکنی شود. در این دیدگاه، روایتهای کلان نمی‌توانند پاسخ‌گوی نیازهای ما باشند. تاکنون، نگاه به روابط بین‌الملل، نگاههای تقلیل‌گرایانه‌ای بوده است. در واقع، بیشتر گفتمان مسلط مدنظر بود و به خرده گروههای نژادی، مذهبی و زبانی و خرده گفتمانها توجه نمی‌شد و بیشتر، گفتمانهای کلان مدنظر بودند و مطرح می‌شدند و دولت به عنوان یک واحد یکپارچه، بازیگر منحصر به فرد بود؛ مسئله‌ای که پست مدرنیستها آن را به نقد می‌کشند. آنها می‌گویند هر یک از کشورهای اتحاد جماهیر شوروی یا یوگسلاوی به عنوان یک دولت مطرح بودند و یک پرچم داشتند، اما در نهایت، اولی، به پانزده کشور و دومی، به پنج – شش کشور تقسیم شد؛ بنابراین، واقعیت این نبود که تنها یک دولت به عنوان بازیگر اصلی در آنجا وجود داشته باشد؛ بدین ترتیب، معلوم می‌شود در آغاز، این خرده گفتمانها را در نظر نگرفته و برای این خرده ملتها ارزشی قایل نشده‌ایم. در نتیجه، آن را به یک دولت کلان و دولت ملی محدود کرده‌ایم؛ بنابراین، براساس دیدگاه پست مدرن، قدرت به یک نقطه، طبقه، فرد یا نهاد و سازمان خاصی محدود نیست، بلکه در همه جا حضور دارد و فقط از بالا به پایین تعریف نمی‌شود و می‌تواند از پایین به بالا نیز باشد. به عبارت دیگر، قدرت در شبکه بسیار پیچیده‌ای از روابط اجتماعی حضور دارد و ما نمی‌توانیم آن را تنها در قالبهای اقتصادی‌ای که مثلاً مارکسیسم ترسیم می‌کند، قرار دهیم. در مقابل قدرت، مقاومتهایی وجود دارد که آن را تعدیل می‌کند؛ بنابراین، قدرت امکان منحصر به فردی نیست که نتوان بدون آن کار کرد. اصولاً، مخاطب پست مدرن، به حاشیه رانده
‌شده‌ها، فرعیها، گروههای خرد و سرخورده‌ها هستند. به عبارتی، بیشتر، گروههای فرعی ملی مورد نظر هستند کسانی که هیچ‌گاه فرصت آن را نداشته‌اند که هویت خود را مطرح کنند، بلکه همیشه تحت مدیریت دولت بوده‌اند و این قالب دولت بوده که اینها را تحت پوشش قرار داده و زیر چتر خود نگه داشته است. بر این اساس است که بعد از فروپاشی نظام دوقطبی در جهان، از دولت و از نظام بین‌الملل مرکزیت‌زدایی می‌شود و جهان از چهارچوب نظام دوقطبی خارج می‌شود. در چنین شرایطی، طبیعتاً بحثهای پست مدرن رشد می‌کند.

در طول پنجاه سال گذشته، سیستم دوقطبی شدیداً تمرکزگرایی بر جهان حاکم بود که به‌هیچ‌وجه، حرکتهای گریز از مرکز را نمی‌پذیرفت، اما اکنون، عناصر این سیستم پراکنده شده و یک شبکه را پدید آورده‌اند. اصولاً، یکی از ویژگیهای این شبکه آن است که مرکز ندارد؛ بنابراین، از این بعد نیز، مقوله دیدگاههای پست مدرن به عرصه مطالعات روابط بین‌الملل وارد شدند و به هر حال، امروزه، در مطالعه روابط بین‌الملل کاربرد دارند. برای نمونه، شما حتی می‌توانید گفت‌و‌گوی تمدنها را در چهارچوب پست مدرن مطرح کنید، چرا که از نظر پست مدرن، هیچ تمدنی بر تمدن دیگر برتری ندارد یا هیچ متنی بر متن دیگر ارجحیت ندارد، بلکه آنچه وجود دارد رابطه‌ای بینامتنی است؛ موضوعی که زمینه مساعدی را برای گفت‌و‌گوی تمدنها فراهم می‌کند. تروریسم از دیگر مباحثی است که می‌تواند از دیدگاه پست مدرن مطرح شود. در حقیقت، خرده گفتمانهای مزبور در حال ورود به صحنه هستند؛ خرده گفتمانهایی که پیش از این، هیچ‌گاه در نظر گرفته نمی‌شدند و ما تنها دولت را می‌شناختیم و دولت انحصار نظامیگری را در اختیار داشت، اما اکنون می‌بینیم که حرکتهای تروریستی می‌کوشند تا انحصار نظامیگری را از دست آنها خارج کنند. از این دیدگاه، می‌توانیم پست مدرنیسم را مورد توجه قرار بدهیم.

البته، دیدگاههای دیگری نیز مانند فمنیسم وجود دارند که می‌توان امنیت را از آن دیدگاه نگاه کرد. در این مورد، بحث بر سر این است که تا به حال، نگاه ما به روابط بین‌الملل مردانه بوده است و اکنون فمنیستها می‌گویند واقع‌گرایی دقیقاً رویکرد مردانه‌ای می‌باشد که معتقد است باید قدرت داشته باشید، قدرت پشتوانه منافع ملی است، سیاست داخلی از سیاست خارجی جداست و تمام این موارد از نگاه مردانه مطرح می‌شوند، همان‌طور که بحث اندرونی – بیرونی نگاه مردانه‌ای است. فمنیستها می‌گویند مردان همین روابط مبتنی بر جنسیت را در عرصه روابط بین‌الملل مطرح کردند، یعنی تفکیک سیاست داخلی و خارجی همان تفکیک بیرونی – اندرونی است. همچنین، آنها بحث نخبه‌گرایی را به شدت رد می‌کنند؛ زیرا، واقع‌گرایی افزون بر اینکه عملاً نخبه‌گرایی را ترغیب و تقویت می‌نماید، این اعتقاد را که گفتمان غالب در دست قدرتهای بزرگ است، نیز به رسمیت می‌شناسد.

رئالیستها به انقلاب در روابط بین‌الملل معتقد نیستند و می‌گویند هرچند ممکن است یک چریک در جنگهای داخلی پیروز شود، اما توانایی پیروزی در جنگ بین‌الملل را ندارد. اگر انقلاب در یک کشور متوسط یا کوچک و ضعیف رخ دهد، هیچ تأثیری بر ساختار نظام بین‌الملل نخواهد داشت، اما نئورئالیستها معتقدند در صورتی که این انقلاب در یک کشور بزرگ و قدرتمند اتفاق بیفتد، می‌تواند ساختار نظام بین‌الملل را تغییر دهد؛ بنابراین، در اینجا، نگاه نخبه‌گرایی مشاهده می‌شود که در آن، گفتمان ابرقدرتها و قدرتهای بزرگ گفتمان غالب است. به همین دلیل، جهان سوم اصلاً جایی در تئوری رویکرد واقع‌گرایی ندارد و فمنیسم نیز به گروههایی که تاکنون ضعیف بوده‌اند و در حاشیه قرار داشتند، توجه می‌کند. آنها معتقدند که باید به ایشان (زنان) اهمیت بیشتری داده شود. در مجموع، فمنیسم نگاههای نظامی‌گرایانه را در روابط بین‌الملل نمی‌پذیرد؛ دیدگاهی که رئالیسم بسیار بر آن تأکید می‌کند و معتقد است که ما به جای تاکید بر جنبه‌های نظامی، می‌توانیم در چهارچوب حقوق و وظایف صحبت کنیم و اصلاً بحث نظامیگری را مطرح نکنیم. رئالیسم به جنبشها و انقلابها اهمیت نمی‌دهد و بیشتر تأکیدش بر بازیگران رسمی حکومتی است، در صورتی که فمنیستها به جنبشها اهمیت می‌دهند و معتقدند که به هر حال، اینها حرفهایی دارند. آنها ایدئولوژی را حالت هژمونیکی می‌دانند که واقعیتهای روابط بین‌الملل را نادیده می‌گیرد. در واقع، ایدئولوژی حالت تقلیل‌گرایانه دارد و موجب می‌شود که فرد بخشهایی از واقعیت را که برخلاف میلش است و با اعتقادات و سیستم عقلی‌اش تفاوت دارد، کنار بگذارد؛ بنابراین، فمنیستها معتقدند واقع‌گرایی نگاه تقلیل‌گرایانه و ناقصی نسبت به جهان است که باعث می‌شود ما دنیا را به صورت واقعی نبینیم. آنها دولتی را قبول دارند که بتواند حداقل اعمال قدرت را بکند، نه حداکثر را. آنها به تکثرگرایی، در مقابل حالتهای یگانه‌گرا و وحدت‌گرا اعتقاد دارند. بحثهایی، مانند شمال و جنوب؛ کشورهای توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته؛ و شمال توسعه‌یافته و جنوب عقب‌مانده را که در روابط بین‌الملل مطرح‌اند، اصلاً قبول ندارند و معتقدند این تقسیمها، تقسیمهای مردانه هستند.

مطلب ساده‌تری که واقع‌گرایانه بسیار بر آن تأکید می‌کنند، بحث استقلال است، در حالی که فمنیستها معتقدند این نگاه، نگاه مردانه‌ای است و آنها نمی‌توانند هم مستقل و هم خودکفا باشند؛ بنابراین، از دیدگاه فمنیستها، دولت نیز نمی‌تواند مستقل و خودکفا باشد، زیرا، ما در دنیای وابستگی متقابل به سر می‌بریم؛ بنابراین، فمنیستها وابستگی متقابل را مطرح می‌کنند، در حالی که واقع‌گرایان همین مقوله را آسیب‌پذیری می‌دانند و معتقدند زمانی که در وابستگی متقابل به سر می‌بریم، دیگر نمی‌توان از خودیاری و منافع خود صحبت کرد؛ بنابراین، می‌بینیم که این نگاههای فمنیستی توانسته است بدین صورت، آثار خود را با تحولاتی که در نظام بین‌الملل پدید آمده نشان دهد.

مورد دیگر بحث سازه‌انگاری(6) است. به اعتقاد سازه‌انگاران، در مقابل عقلگرایی که شامل نئورئالیسم و نئولیبرالیسم می‌شود، بازتاب‌گرایی(7) قرار دارد که پست مدرنیسم، فمنیسم، نظریات زیست محیطی، تئوری هنجاری و تئوری انتقادی را شامل می‌شود. سازه‌انگاران می‌خواهند بین این دو ارتباط برقرار کنند. نکته در خور توجه آنکه بسیاری از این افراد که واقع‌گرایی را نقد می‌کنند، در آغاز، جزء واقع‌گرایان بوده‌اند. البته، در حال حاضر نیز، همچنان روی دولت تأکید دارند و معتقدند که هنوز بازیگر اصلی دولت است. البته، آنها از دیدگاه رئالیسم، به روابط بین‌الملل نمی‌نگرند؛ زیرا، نظرشان بر این است که ما در یک رابطه بین‌الاذهانی به سر می‌بریم؛ چیزی که در مطالعه روابط بین‌الملل حذف شده و مورد توجه قرار نگرفته است. برای نمونه، آنها این بحث را مطرح می‌کنند که ما اتحاد جماهیر شوروی را در طول هفتاد سال نظامی توتالیتر معرفی می‌کردیم، یعنی نظامی که در آن جامعه مدنی رشد نکرده است، آزادی و دموکراسی وجود ندارد و تنها اختناق و سرکوب دیده می‌شود. بدین ترتیب، اتحاد شوروی تمام معیارهای یک جامعه توسعه‌یافته را فاقد بوده است؛ بنابراین، نباید بپذیریم که فروپاشی این کشور به صورت مسالمت‌آمیز صورت بگیرد، بلکه باید طبق پیش‌فرضهای ما، با مقاومت، سرسختی و جنگ و خونریزی صورت می‌گرفت؛ زیرا، به اعتقاد ما، در این جامعه، تساهل سیاسی و معیارهای توسعه سیاسی وجود نداشته است، در حالی که شما می‌بینید این کشور به آرامی تجزیه شد؛ بنابراین، نتیجه می‌گیریم که برخی از مسائل اجتماعی وجود دارند که از نظر محققان دور مانده است. در واقع، ما نمی‌توانیم، تنها براساس تواناییهای مادی، دولتها را ارزیابی کنیم. در اینجا، برخی از مسائل معنوی وجود دارند که باعث می‌شوند کمی واقع‌بینانه‌تر به روابط بین‌الملل بنگریم.

سازه‌انگاران معتقدند که مسائل مادی قدرت باید در کنار ساختار اجتماعی بررسی شوند و به جای ساختار اجتماعی، تعاملات اجتماعی مورد توجه قرار گیرند. سازه‌انگاران معتقدند ما نمی‌توانیم حاکمیت را در چهارچوب واحد سیاسی‌ای که رئالیزم مطرح می‌کند، مطرح کنیم. حاکمیت برداشتی است که دیگران نسبت به ما دارند، یعنی در حقیقت، برخورداری من از حاکمیت براساس نگاه و برداشت دیگران نسبت به ماست و قدرت از طرف دیگران به ما اعطا می‌شود؛ بنابراین، نمی‌توانیم حاکمیت را جزء ویژگیهای ذاتی و حق طبیعی دولتها تصور کنیم، هرچند واقع‌گرایان چنین می‌کنند. سازه‌انگاران همچنین معتقدند که رفتار دولتها به دلیل دگرگونیهایی که در نرمها ایجاد می‌شود، تغییر می‌کند؛ بنابراین، از این نظر، می‌توان امنیت را به عنوان امر متغیری مورد توجه قرار داد. آنها همچنین، بر دو مقوله هویت و منافع و رابطه آنها با یکدیگر بسیار تأکید می‌کنند و معتقدند که هویت و منافع در درون تعاملات اجتماعی شکل می‌گیرند و آن‌طور که رئالیزم مطرح می‌کند، منافع از پیش تثبیت نشده‌اند. نکته دیگر اینکه، اصولاً هویت بر منافع مقدم است، یعنی شما زمانی از منافع برخوردارید که هویت داشته باشید؛ بنابراین، رویکرد اصلی مورد توجه سازه‌انگاران، رویکرد جامعه بین‌المللی است؛ رویکردی انگلیسی که براساس آن، روی برخی از نرمها بسیار تأکید می‌شود. بحث دیگری که سازه‌انگاران مطرح می‌کنند این است که، جنگ سرد هنگامی آغاز شد که آمریکا و شوروی یکدیگر را به عنوان دشمن خود شناسایی و منافعشان را بر این اساس تعریف کردند، اما پس از آنکه این تعریف را کنار نهادند، جنگ سرد تمام شد.

این جنگ، تنها بدین دلیل تمام شد که یکی، دیگری را به عنوان دشمن خود تعریف نکرد. سازه‌انگاران بر همین رابطه بین کارگزار و ساختار(8) بسیار تأکید می‌کنند. در حقیقت، ما می‌توانیم بگوییم که سازه‌انگاری، بدیلی برای رئالیزم است و می‌کوشد سنتزی را بین عقل‌گرایان و بازتاب‌گرایان ایجاد کند. هرچند در این راه، تا حدی موفق بوده است، اما هنوز خلأ زیادی وجود دارد، یعنی ما امروز نمی‌توانیم براساس این مکتب، روابط بین‌الملل را به طور ملموس برای مردم توضیح دهیم.

* نگاه: نظریه‌های جدید بیشتر اصل اساسی نظریه واقع‌گرایی، یعنی همان محوریت دولت را در نظام بین‌الملل مورد بحث قرار داده‌اند و آن را تا حدودی نفی می‌کنند، در حالی که در مسائل امنیتی، بیشتر دولتها بازیگران اصلی هستند. حال این پرسش مطرح است که آنها با نفی دولت چه بازیگرانی را در نظام بین‌الملل طرح می‌کنند و این بازیگران در اثر چه فرآیندهایی پدید می‌آیند. در ضمن، در نظام بین‌الملل این فرآیندها کدام‌اند و چه تحولاتی باعث شده است تا نظریه‌هایی مانند فمنیسم، سازه‌انگاری و تئوری انتقادی به دنبال تبیین اینها باشند؟ در همین حال، تأکید می‌شود که امنیت مقوله‌ای است که عمدتاً بازیگران دولتی و رسمی به دنبال آن می‌باشند.

**‌ دکتر قوام: همیشه در بحث امنیت، این پرسش مطرح است که امنیت از دیدگاه چه کسی؟ امنیت از منظر سرمایه‌داران و کارتلها؟ از منظر مردم عادی؟ از منظر نخبگان؟ یا از منظر نظامیها؟ بسیاری از افراد این طور می‌گویند که اگر ساختار نظام سیاسی دموکراتیک باشد، قاعدتاً نباید بین امنیت مردم و دولت تفاوتی وجود داشته باشد؛ با زیرا، در نظامهای دموکراتیک، مکانیسمهایی وجود دارند که آنچه را که دولت به عنوان سیاست رسمی یا سیاست امنیتی خود تعریف می‌کند یا آنجا که عوامل امنیت‌زدا را از عوامل امنیت‌زا تفکیک می‌کند، دقیقاً مورد رضایت مردم است و تفاوتی میان برداشت دولت و مردم از امنیت وجود ندارد؛ بنابراین، دولت و مردم به یک اندازه به آن پای‌بند هستند و نیروهای مخالف دولت نیز می‌توانند به حیات و فعالیت سیاسی خود ادامه دهند. اما در سیستمهایی که دموکراتیک نیستند، واقعاً این بحث مطرح می‌شود که ما امنیت را از منظر چه کسی می‌بینیم؟ از منظر اقلیتی که مثلاً کودتا کرده و بر اریکه حکومت نشسته و الگوهای خاص خود را به جامعه تحمیل کرده است؟ به گفته خیلی از محققان روابط بین‌الملل، در چنین کشوری اصلاً دولت خود عامل برهم زدن امنیت است. در واقع، آنها دولت را مسئله‌ای امنیتی می‌دانند و معتقدند اگر در چنین کشوری، جامعه مدنی رشد یابد، توسعه سیاسی پدید آید و نهادهای جامعه مدنی شکل بگیرد، نگرش نسبت به امنیت تغییر می‌يابد.

اکنون، از دیدگاه توسعه، موضوع را مورد بحث قرار می‌دهیم. دولت و جامعه مدنی باید از هم تغذیه کنند. در واقع، جامعه مدنی و دولت نسبت به یکدیگر نیاز متقابل دارند، یعنی از یکسو، جامعه مدنی به دولت احتیاج دارد؛ زیرا، باید قواعد و قوانینی را تصویب کند تا از این طریق بتواند پایه‌های این جامعه مدنی را تحکیم بخشد و تضمینهای لازم را برای آزادیها و رعایت حقوق افراد پدید آورد. از سوی دیگر، دولت نیز برای مشروعیت بخشیدن به سیاستهایش به جامعه مدنی نیاز دارد؛ بنابراین، در صورتی که آنها از یکدیگر تغذیه کنند، شما تفاوت چندانی در مورد امنیت مردم و دولت نمی‌بینید.

بعد از فروپاشی نظام دوقطبی، دیگر آن تمرکزی که در چهارچوب بلوک‌بندیها در دوران دوقطبی وجود داشت، وجود ندارد و ما با مرکزیت‌زدایی روبه‌رو هستیم؛ شرایطی که دیگر نمی‌توان در آن، امنیت را تنها در چهارچوب نهادی به نام دولت تعریف کرد، یعنی بگوییم این دولت است که باید به ما امنیت بدهد یا آن را از ما بگیرد. امروز بحث حکومت‌مداری یا مدیریتی جدیدی مطرح است که لایه‌های مختلف اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، امنیتی و از جمله دولت در آن حضور دارد. برآیند این لایه‌ها سیاستی است که اکنون، شما آن را در چهارچوب امنیت تعریف می‌کنید. پذیرش چنین امری به این بستگی دارد که فرسایش دولت را تا چه حد بپذیریم. به طور طبیعی، باید اقتدار دولت و وظایف آن، از جمله حفظ امنیت به نهادها و تشکیلات دیگر منتقل شود؛ موضوعی که به شدت متناقض است؛ زیرا، از یکسو، این‌طور مطرح می‌شود که دولت به فرسایش دچار شده و اقتدارش را از دست داده است و در این صورت، دهها نهاد در اختیارات دولت سهیم می‌شوند و از طرف دیگر، مردم نیاز دارند که امنیتشان از طرف دولت تأمین شود. در بسیاری از کشورها، از جمله فرانسه و دیگر کشورهای اروپایی طرحهایی را مبنی بر حذف خدمت نظام وظیفه تهیه کرده‌اند که در برخی از کشورها به تصویب رسیده و در برخی دیگر در شرف تصویب است.

در بعد سخت‌افزاری نیز، بحث بدین صورت مطرح می‌شود که چرا ایجاد امنیت را بر عهده تمامی شهروندان بگذاریم، بهتر آن است که عده‌ای به صورت حرفه‌ای در هیئت نظامیگری وظیفه ایجاد نظم را بر عهده گیرند. در حال حاضر، در عرصه پست ‌مدرن و پست ماتریالیزم گفته می‌شود که امور نظامی و امنیتی به عده‌ای از افراد حرفه‌ای سپرده شود و دیگران شهروندان از خدمت وظیفه معاف گردند. تاکنون در این مورد، رابطه متقابلی بین شهروندان و دولت وجود داشته است. بدین صورت شهروندان در مقابل دولت از حقوقی برخوردارند و در ازای آن، باید وظایفی را نیز بر عهده بگیرند. در واقع، آنها باید در ازای اینکه دولت برایشان امنیت ایجاد می‌کند، شرایط شغلی فراهم می‌آورد و امنیتشان را تأمین می‌کند، مالیات بدهند، خدمت سربازی را به انجام برسانند و...؛ رابطه‌ای که اکنون، به ویژه در جوامع پست مدرن، با مشکلاتی روبه‌رو شده است. البته، در جوامع مدرن، نیز تقریباً همین وضعیت در حال شکل‌گیری است، اما جوامع سنتی هنوز در این مسیر حرکت نکرده‌اند. هرچند آنها نیز تا حدی تحت تأثیر جهانی شدن قرار گرفته‌اند و به هر حال تغییراتی در آنها رخ خواهد داد، اما به هر صورت، وضعیت آنها با دیگر جوامع متفاوت است.

بدین ترتیب، امنیت جوامع سنتی، مدرن و پست مدرن به اشکال مختلف و متفاوت مطرح می‌شود و این تناقض به طور جدی وجود دارد که از طرفی دولت را از درون تهی می‌کنیم و از طرف دیگر انتظار داریم که امنیت ما را تأمین کند. به هر حال، اگر شما بخواهید امنیت را در شکل جدیدش مطرح کنید، یعنی به علت اینکه از دولت مرکزیت‌زدایی شده و نوعی کثرت‌گرایی پدید آمده است، بیایید و در سایه این کثرت‌گرایی، امنیت را طرح کنید، به هر حال، تحت شرایط جدید خلأیی را حس خواهید کرد، مگر اینکه شما به ساز و کاری معتقد باشید که در نبود دولت، امنیت بین‌المللی در مناطق مختلف دنیا، در چهارچوب سازمانهای بین‌المللی و رژیمهای امنیتی، تأمین شود.

*‌ نگاه: نظر شما در ارتباط با اروپا و آمریکای شمالی کاملاً درست است، اما کشور ما در منطقه‌ای واقع شده است که تا چندی پیش، در مرزهای غرب با صدام، در شرق با طالبان و در شمال با تحرکات روسیه روبه‌رو بود و اکنون نیز همچنان، با ناوگان نظامی آمریکا و کشورهایی در جنوب روبه‌روست که میلیاردها دلار هزینه برای توسعه تسلیحاتی خود صرف می‌کنند. اکنون این پرسش مطرح است که آیا این تئوریها می‌توانند امنیت و تحولات مناطقی همانند خاورمیانه و خلیج‌فارس را نیز تبیین کنند؟

** دکتر قوام: هر یک از این رویکردها و تئوریها روی جنبه‌های ویژه‌ای تأکید می‌کنند؛ بنابراین، نمی‌توانیم تمامی تعاملات بین کشورها و سیاستهای منطقه‌ای و جهانی را در قالب یک الگو یا یک رویکرد توضیح دهیم. در حقیقت، ما باید مطالعه‌ای چندرویکردی یا میان‌رویکردی داشته باشیم که هر یک از آنها، بخشی از موضوع را توضیح دهند. آنچه مسلم است اینکه در حال حاضر، در اثر تحولاتی که بعد از فروپاشی نظام دوقطبی، رخ داده، روند جهانی شدن و نفوذپذیری مرزها تشدید شده است و کشورهای جهان سوم به طور کلی و خاورمیانه به طور اخص، در موقعیت بسیار آسیب‌پذیری قرار گرفته‌اند. در دوران نظام دوقطبی، صلاح و منفعت آمریکا و شوروی در این بود که استقلالشان حفظ و تمامیت ارضی‌شان به رسمیت شناخته شود، حتی هیچ یک از آنها به تجزیه این کشورها تمایلی نداشتند؛ اما اکنون، کشورهای مزبور به حال خود رها شده‌اند و دیگر دغدغه قدرتهای بزرگ نیستند، حتی در خیلی از موارد ممکن است تجزیه آنها به فال نیک نیز گرفته شود، چرا که باعث خواهد شد تا قدرتهای بزرگ بهتر بر منطقه مسلط شوند. در همین حال، از آنجا که ساختار کشورهای خاورمیانه بیشتر به صورت قبیله‌ای است و دهها گروه قومی، نژادی و مذهبی در این منطقه وجود دارد، اگر دولت اقتدار و مرکزیتش را از دست بدهد، حرکتهای گریز از مرکز آغاز خواهد شد. در نتیجه، با ناامنی وحشتناکی روبه‌رو خواهیم شد؛ مشکلی که در زمان استقرار نظام دوقطبی در جهان مطرح نبود.

در مورد آمریکا نیز باید گفت رفتار این کشور بعد از واقعه 11 سپتامبر، از یک نظر در تقابل با جهانی شدن قرار دارد و از سوی دیگر، به منزله بخشی از جهانی شدن است. پیش از حوادث 11 سپتامبر، بین مردم و دولت آمریکا شکافی ایجاد شده بود که خود را در انتخابات اخیر ریاست جمهوری آمریکا نشان داد. در این انتخابات، تعداد بسیار اندکی از واجدان شرایط شرکت کردند و آرایی که جورج بوش به دست آورد، حدوداً 17 یا 18 درصد کل آرا بود، اما بعد از 11 سپتامبر، وی با اقدامات خود توانست مجدداً اقتدار را تنها به دولت آمریکا برگرداند، نه به دیگر دولتهای ملی. اتفاقاً، در اثر این واقعه و پیامدهای آن، دولتهای ملی در دیگر نقاط دنیا از جمله خاورمیانه با کاهش اقتدار روبه‌رو شدند. در واقع، با تشدید روند جهانی شدن، تعداد زیادی از سازمانهای غیردولتی و شرکتهای چندملیتی در اقتدار دولتها سهیم شدند. در نتیجه، آنها از درون تحت فشار نیروهای گریز از مرکز و گروههای قومی و نژادی قرار گرفتند. در حال حاضر نیز، آمریکا ته‌مانده این اقتدار را از طریق دخالتهای نظامی‌اش از بین می‌برد؛ بنابراین، دیگر آن امنیتی که این دولتها در چهارچوب واحد سیاسی برای خود تعریف می‌کردند، نمی‌تواند به همان شکل مطرح شود. در حقیقت، یک قدرت خارجی می‌آید و با مجوز سازمان ملل یا حتی بدون آن، ادعا می‌کند که این جوامع، دموکراتیک نیستند؛ بنابراین، بحث دموکراتیزه کردن را مطرح می‌کند. در واقع، دموکراتیزه کردن را به منزله فرآیندی که می‌تواند امنیت را مستقر کند، تعریف می‌کند. به عبارت دیگر، وجود نظامهای غیردموکراتیک در این کشورها را عامل اصلی ناامنی می‌داند. بدین ترتیب، نگاه به مسائل امنیتی از بیرون بیشتر می‌شود.

*‌ نگاه: این دستور کاری که برای برقراری امنیت مطرح کردید، از طرف آمریکاست یا مراکز دیگر قدرت در نظام بین‌الملل همانند اروپا، روسیه و چین نیز با آن هماهنگ هستند؟

**‌ دکتر قوام: تصور می‌کنم که کشورهای اروپایی و آمریکایی نسبت به جریان دموکراتیزه کردن جوامع و موضوع رعایت حقوق بشر تفاوت چندانی با هم ندارند. البته، در صورتی که آنها در منافع اقتصادی و مصالح نظامی با یکدیگر اختلاف‌نظر نداشته باشند.

مسئله‌ای که در اینجا وجود دارد، اینکه، ما بعد از فروپاشی نظام دوقطبی، با تفسیر موسع منشور ملل متحد روبه‌رو شدیم. برای نمونه، سخنان آقای خاویر پرز دکوئیار، دبیرکل اسبق سازمان ملل، هنگامی که درباره نقض حقوق بشر صحبت می‌کرد، در حد یک توصیه بود. بدین صورت که وی به کشورها توصیه می‌کرد که حقوق بشر را نقض نکنند؛ سخنانی که ضمانت اجرایی نداشت، در حالی که پطروس غالی به عنوان فردی که بعد از پایان جنگ سرد، دبیرکل سازمان ملل شد، طور دیگری صحبت می‌کرد. وی می‌گفت اگر کشورها حقوق بشر را نقض کنند، حتی می‌توان از طریق شورای امنیت و همکاری دیگر دولتها علیه آن اقدام کرد و به نیروی نظامی متوسل شد؛ تفسیر موسعی که البته، مورد سوءاستفاده آمریکا هم قرار گرفته است، ضمن اینکه آمریکا پس از 11 سپتامبر آن تفسیر موسع را چنان که باید قبول ندارد. پیش از 11 سپتامبر، آمریکا به دلیل نادیده گرفتن حقوق اقلیتها در کشورهایی مانند روسیه و چین، از آنها انتقاد می‌کرد، در حالی که پس از این تاریخ، به دلیل تغییر دیدگاهش نسبت به امنیت و هویتی شدن این مفهوم، حتی به روسیه کمک می‌کند تا چچنیها را سرکوب نماید یا نقض حقوق مسلمانان سین‌کیانگ چین را نادیده بگیرد تا چین آنها را سرکوب نماید و در همین حال نیز، به دلیل نقض حقوق بشر از کمیته حقوق بشر سازمان ملل اخراج می‌شود و کنوانسیون مربوط به دادگاه کیفری بین‌المللی را امضا نمی‌کند؛ بنابراین، به طور کلی، فروپاشی نظام دوقطبی باعث می‌شود تا تفسیرهای محدودی که از نقض حقوق بشر به دلیل وجود شوروی و بلوک شرق وجود داشت، از بین برود و ما به تفسیر بسیار موسعی از نقض حقوق بشر وارد شویم؛ چهارچوبی که در آن، مسئله دموکراتیزه شدن مطرح می‌شود.

*‌ نگاه: آیا دموکراتیزه شدن در خاورمیانه به عنوان دستور کاری امنیتی برای آمریکا و کشورهای دیگر مطرح شده است؟

**‌ دکتر قوام: بله، البته، درجه‌اش فرق می‌کند. مثلاً اروپاییان معتقدند که آمریکا باید کمی آرام‌تر این روند را پیش ببرد.

*‌ نگاه: اما ما روند متناقضی را در درون خود آمریکا شاهدیم. هرچند آمریکاییان به ظاهر به دنبال دموکراتیزه کردن خاورمیانه هستند، اما در داخل این کشور افزایش بودجه‌های نظامی و توجه بیشتر به مباحث امنیتی، آن هم به شکل سخت‌افزاری، دیده می‌شود. نظر شما درباره این تناقض چیست؟

**‌ دکتر قوام: این تناقض همیشه در سیاست خارجی آمریکا وجود داشته و همواره، بین منافع ملی این کشور و بحث حقوق بشر تعارض بوده است. در این راستا، نخست، باید دوران جنگ سرد و سپس، وضعیت پس از آن را بررسی کنیم. در دوران جنگ سرد، هنگامی که آمریکا می‌گفت باید حقوق بشر رعایت شود، بیشتر مخاطبانش دولتهای اروپای شرقی، شوروی و چین بودند. در آن زمان، آمریکا اعلام کرد اگر حقوق بشر رعایت نشود، تدابیری را اتخاذ خواهد کرد. برای نمونه، به شوروی گندم نمی‌فروخت یا فناوری خاصی را در اختیار چین قرار نمی‌داد و در نتیجه، تحویل این اقلام را به رعایت حقوق بشر مشروط می‌کرد. در همان زمان، خود آمریکا با این تناقض روبه‌رو بود و از این تحریمها به منزله اهرم علیه کشورهای مختلف، به ویژه بلوک شرق استفاده می‌کرد و در مجامع بین‌المللی، ادعای دفاع از حقوق بشر را داشت، در حالی که از موضع ایدئولوژیک با این مسئله برخورد می‌کرد، یعنی حقوق بشر شدیداً ایدئولوژی زده شده بود. این کشور در همان زمان، تمام کشورهای خاورمیانه را از رژیم شاه گرفته تا دیگر نظامهای دیکتاتوری منطقه تأیید می‌کرد. همان‌طور که می‌دانیم هنگامی که در زمان کارتر، بحث حقوق بشر در مورد ایران مطرح شد و وی قصد داشت تا تناقض موجود در سیاست خارجی آمریکا را حل کند، ساختار حکومت شاه فرو ریخت؛ بنابراین، این تناقض همواره در سیاست خارجی آمریکا وجود داشته است. در همان زمان، در حالی که در داخل آمریکا بحث از لیبرالیزم و آزادی، به ویژه آزادی مطبوعات بود، در عرصه سیاست خارجی، مباحث متفاوتی پیگیری می‌شد.

در حال حاضر، آمریکا با این نگاه نرم‌افزاری به روابط بین‌الملل، در حالی موضوع دموکراتیزه کردن منطقه یا دموکراتیزه کردن جهان یا جلوگیری از نقض حقوق بشر در کشورها را مطرح می‌کند که سیاست‌گذاری داخلی خود را با نگاهی امنیتی انجام می‌دهد و می‌گوید، ملت آمریکا اگر شما امنیت نداشته باشید، آزادی را هم از دست می‌دهید. در اینجا، مسئله آزادی و دموکراسی و امنیت با هم گره خورده است؛ بنابراین، اگر نتوانید از شر تروریسم خلاص شوید، دیگر دموکراسی معنا نخواهد داشت. ما برای نجات دموکراسی ناچار هستیم که آزادی عمل شما را تا حدی محدود کنیم. این، تنها یک توجیه است. حالا باید ببینیم که جامعه آمریکا تا چه اندازه می‌تواند این مسئله را تحمل کند، به عبارت دیگر، آستانه تحملش تا چه اندازه است. آمریکا با موج مخالفتهای داخلی در ارتباط با حمله به عراق روبه‌رو بوده حال باید ببینیم تا چه اندازه دولت این کشور در جای دیگری به مردم امتیاز می‌دهد. برای نمونه، مالیات را کاهش می‌دهد، با این توجیه که اگر ما این اقدام را در عراق انجام دهیم، نمی‌گذاریم فشاری بر مالیات‌دهنده‌ها وارد شود. هرچند دولت چنین امتیازهای مقطعی را به مردم می‌دهد، اما باید دید که مردم در این سیستم، که نویسندگان قانون اساسی آمریکا ترسیم کرده‌اند و باید نظام دموکراتیکی نیز باشد، تا چه اندازه حاضر می‌شوند برای حفظ امنیت، از آزادیهایشان بگذرند و موفقیت سیستم در حاکم کردن این امر به عنوان یک گفتمان غالب تا چه حد است.

*‌ نگاه: ظاهراً، این بار وضعیت قدری تغییر کرده است؛ زیرا، پیش از این، آمریکا به رغم اینکه شعار حقوق بشر را سر می‌داد، از دیکتاتورها حمایت می‌کرد، اما این بار به بهانه دموکراسی، رژیمهای سیاسی را مطابق نظر خود تغییر می‌دهد.

** دکتر قوام: درست است که در حال حاضر، آمریکا آزادیها را در داخل محدود می‌کند، بودجه نظامی و پلیس مخفی را افزایش می‌دهد و وزارت امنیت داخلی را ایجاد می‌کند و آن‌گاه، برای مشروعیت بخشیدن به هدفهایش و تأمین منافعش، بحث دموکراتیزه کردن را در خارج مطرح می‌کند تا به هر حال، توجیهی باشد برای مشارکت نظامیهای آمریکا و همکاری مردم با این سیاست، اما این بدان معنا نیست که واقعاً آمریکا مایل است نظامهای دموکراتیکی را به آن صورت که ما فکر می‌کنیم، مستقر کند؛ زیرا، بسیاری از این کشورها ساختارشان به گونه‌ای است که اصولاً آمادگی لازم را برای پذیرش دموکراسی ندارند. البته، باید یادآور شد که به هر حال، آمریکا از نظر تبلیغاتی، در این راستا، پیش می‌رود و به این نتیجه هم رسیده و واقعاً برخی هم در داخل این کشور به چنین مسئله‌ای اعتقاد دارند و می‌گویند اگر ما ریشه تروریسم را نارضایتی و سرخوردگی قلمداد کنیم، باید آنها را از بین ببریم. در این میان، بیشتر نارضایتیها از حکومتها ناشی می‌شود. در واقع، حکومتها یکی از عوامل نارضایتی هستند؛ بنابراین، ما باید حکومتهایی را که تاکنون به عنوان نظامهای مستبد و خودکامه شناخته شده‌اند، ‌از صحنه قدرت حذف کنیم تا بدین ترتیب، اندکی از شدت این مسئله بکاهیم. در این صورت، توانسته‌ایم تا حدی جلوی تروریسم را بگیریم و در عین حال، منافعمان را هم تأمین کنیم، در ضمن باید یادآور شد که دیگر تاریخ مصرف این حکومتها تمام شده است.

*‌ نگاه: با توجه به اینکه در جهانی شدن، موضوع ارتباطات و اقتصاد مطرح است و دستور کار هم در موارد امنیتی، گسترش دموکراسی در کشورهای جهان سوم است، این پرسش مطرح می‌شود که در قرن بیست و یکم، قدرت نظامی چه جایگاهی دارد و آیا قدرت نظامی، تنها در اختیار آمریکاست و این کشور می‌تواند در هر جا و به هر شکل که تمایل داشت، از آن استفاده کند یا کشورهای دیگر هم از قدرت نظامی برخوردارند و می‌توانند از آن استفاده کنند؟

**‌ دکتر قوام: آنچه مسلم است اینکه جهانی شدن ارتباطات را توسعه داده، مرزها را نفوذپذیر کرده، برای کشورهای جهان سوم تهدیدها و فرصتهایی را پدید آورده و در حوزه مسائل نظامی هم، از ابعاد بسیاری، جنبه‌های سخت‌افزاری امور نظامی تغییر کرده است، یعنی بحث سیاست علیا و سفلی، که پیش از این مطرح بود، تغییر کرده است. در آن زمان، مصالح نظامی را جزء سیاست علیا و مسائل رفاهی و مسائل زیست محیطی را جزء سیاست سفلی می‌دانستیم، در حالی که اکنون، در آنها تغییرات بسیاری رخ داده است، مسئله این است که بعد از فروپاشی نظام دوقطبی، همان‌طور که بسیاری از محققان نیز می‌گویند و در عمل هم دیده می‌شود، برای نمونه در بالکان، کشورهای آفریقایی و دیگر مناطق، جنگ به جای اینکه بین کشورها و دولتها درگیرد، بیشتر در درون کشورها، بین قومیتها رخ می‌دهد و دامنه آن نیز روزبه‌روز تشدید می‌شود و گاهی این‌طور به نظر می‌رسد که بعد از فروپاشی نظام دوقطبی، دیگر مسائل نظامی به کلی منتفی شده‌اند و به اصطلاح، بیشتر جنبه‌های نرم‌افزاری قدرت مطرح است، نه جنبه‌های سخت‌افزاری آن، که خود را در شکل نظامیگری نشان می‌داد. تصور می‌کنم، ما در عصر بسیار متناقضی به سر می‌بریم، یعنی به طور هم‌زمان، اتفاقات متعدد و متناقضی رخ می‌دهد.

رویکردهایی که در آغاز بحث مطرح شد، گوشه‌هایی از این مسائل را مطرح می‌کنند و پوشش می‌دهند، اما این بدان معنا نیست که مسائل نظامی به کلی از میان رفته‌اند و دیگر تمامی جوامع به یکدیگر نزدیک شده‌اند و مسائلشان را از طریق گفت‌و‌گو مطرح می‌کنند و تنها دیپلماسی بر مناسبات آنها حاکم است، نه نظامیگری. به نظر من، اینها هر دو در کنار یکدیگر وجود دارند، یعنی در این دوران، هم نگاه نرم‌افزاری نسبت به قدرت داریم هم سخت‌افزاری. به عبارت دیگر، عاملی که امنیت را تهدید می‌کند، تنها یک نیروی نظامی خارجی نیست، بلکه عواملی، مانند بیماریهای مسری، مواد مخدر، هوا و آب ناسالم نیز می‌توانند امنیت را تهدید کنند. بدین ترتیب، نبود تهدید نظامی لزوماً به معنای وجود امنیت نیست. این موضوع تحول عمده‌ای است که امروز، از آن با نام توسعه پایدار یاد می‌شود، یعنی توسعه در تمامی ابعاد، از حقوق بشر گرفته تا مسائل زیست محیطی و اجتماعی. از سوی دیگر، در کنار این موارد، مسائل نظامی همچنان، به قوت خود باقی است، تنها با این تفاوت که بعد از 11 سپتامبر، آمریکا می‌کوشد این جنبه نظامی را به انحصار خود درآورد، بدین صورت که هر وقت تشخیص داد کشوری امنیت مورد نظر آمریکا را تهدید و در راستای تروریسم حرکت می‌کند، علیه آن به اقدام نظامی متوسل می‌شود؛ اقدامی که ممکن است با جلب نظر یا بدون جلب نظر سازمان ملل و بدون گرفتن مجوز از این سازمان انجام شود.

در عین حال، در قرن بیستم، همچنان، بحث خلع سلاح، بازدارندگی و بازدارندگی متقابل مطرح است، یعنی اینکه کشورها به چه صورت می‌توانند امنیتشان را حفظ کنند. برای هر مسئله امنیتی نمی‌توان لزوماً، جنبه‌های نرم‌افزاری تعریف کرد. آمریکا نمی‌تواند به این سادگی، امنیت را به کشورهای مزبور برگرداند. برای نمونه، هرچند آمریکا افغانستان و عراق را اشغال کرده و رژیم گذشته نیز برکنار شده است، ولی امنیت مردم آنها تأمین نشده و آنها هنوز هم در ناامنی وحشتناکی به سر می‌برند، حتی شرایط امنیتی‌شان به مراتب از گذشته بدتر نیز شده است. همچنین، در حال حاضر، در نظام بین‌الملل، کشورهای دیگری هم مانند کشورهای اروپایی، دولتهای روسیه یا چین نیز هستند که در عرصه مسائل جهانی حرفی برای گفتن دارند. البته، بین بخشهای مختلف نظام بین‌الملل برای شکل دادن به سیستم امنیت بین‌المللی کشمکش و رقابت وجود دارد. به هر حال، هر دولتی می‌خواهد در این نظام در حال شکل‌گیری، رأیی داشته باشد و موقعیت خود را تثبیت کند. در واقع، ما در مرحله انتقالی از نظام دوقطبی به نظامی هستیم که هنوز شکل نگرفته است. تمام این کوششها به این دلیل است که هر کشوری، به ویژه قدرتهای بزرگ، بتوانند جایگاه خود را در نظام آتی پیدا کنند؛ بنابراین، باید دید که آرایشها و صف‌بندیهای جدید که در یکسوی آن، چین، روسیه، هند و تعدادی از کشورهای جهان سوم و در طرف دیگر آن، آمریکا و کشورهای اروپایی قرار دارند، واقعاً به چه شکل درمی‌آیند و جوامع آسیب‌پذیر و جهان سومی چگونه می‌توانند موقعیت خود را در این چهارچوب تعریف کنند؟ البته، باید یادآور شد که در شرایط کنونی، موقعیت این نوع کشورها بسیار آسیب‌پذیر است. آمریکا در وهله نخست می‌کوشد تا به اقدامات خود شکل قانونی بدهد و سیاستهایش را از طریق رژیمهای امنیتی بین‌المللی اعمال کند.

از سوی دیگر، به طور طبیعی، در مقابل این جریان، مقاومتهایی وجود دارد. باید توجه داشته باشیم در قرن بیست و یکم، با دو جریان روبه‌رو خواهیم بود؛ موضوعی که پیچیدگی نظام جدید بین‌الملل در آن نهفته است. نگاه به تحولات نظام بین‌الملل از یکسو، نگاهی مدرنیته و از سوی دیگر، پست مدرن است. در واقع، هم باید به بعد سخت‌افزاری و هم به بعد نرم‌افزاری توجه داشته باشیم. در شرایط کنونی، یکی از پیچیدگیهای نظام بین‌الملل این است که از یکسو گفته می‌شود دولت اقتدارش را از دست می‌دهد و از سوی دیگر، مسئله تأمین امنیت و رفاه مطرح می‌شود. آیا نظام بین‌المللی موجهی وجود دارد که بتواند امنیت را برای کشورها تأمین کند؟ این خلأ امنیتی را چه کسی می‌تواند پر کند؟ اینها مسائلی است که در قرن بیست و یکم، مطرح است و ما با ترکیبی از این دو وضعیت روبه‌رو هستیم.

*‌ نگاه: در مقابل جریان جهان‌گرایی و جهانی شدن، روندهای منطقه‌ای نیز وجود دارند. آیا در مسائل امنیتی، رژیمهای منطقه‌ای و نظام امنیت منطقه‌ای می‌تواند راهبرد مناسبی برای تأمین امنیت، به ویژه در مورد امنیت ملی ایران باشد؟

**‌ دکتر قوام: همان‌طور که اشاره شد، جهانی شدن هم فرصت و هم تهدید را برای دولتها در پی داشته است. به نظر من کشورهایی مانند ایران اگر بتوانند در ابعاد غیرنظامی، یعنی در بعد صنایع، فناوری، ارتباطات و در ابعاد سیاسی، یعنی رشد و توسعه جامعه مدنی پیشرفت کنند، امنیتشان بیشتر تأمین خواهد شد تا اینکه بخواهند، تنها این رژیمهای امنیتی را در چهارچوب مصالح نظامی تعریف کنند. به نظر من، با توجه به مداخله آمریکا در منطقه و هویتی که آمریکا پس از 11 سپتامبر نسبت به امنیت پیدا کرده است، اگر واقعاً کشورهایی مانند ایران بتوانند از نظر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خودشان را قوی کنند، پشتوانه بسیار محکمی را به دست می‌آورند، که در نتیجه آن می‌توانند در مقابل تهدیدات نظامی – امنیتی بیرونی، کشور را عملاً بیمه کنند؛ زیرا، مداخلات خارجی در جایی می‌تواند انجام شود، که این ضعفها در داخل وجود داشته باشد. در واقع قدرتهای خارجی روی آن ضعفها بیشتر مانور می‌دهند؛ بنابراین، اگر ما بتوانیم در توسعه و رشد جامعه مدنی گامهایی برداریم، خودمان را از وابستگی به اقتصاد نفت رها کنیم، از اقتصاد تک‌محصولی خارج شویم، به فناوری پیشرفته دست پیدا کنیم و در این فضای مجازی جدیدی که میلیاردها دلار برای کشورها درآمد در پی دارد، خود را با شرایط جدید تطبیق دهیم، در این فضای مجازی جایگاه مناسبی را به دست آوریم و حرفی برای گفتن داشته باشیم و اگر در این مفهوم‌سازیهای جدیدی که الان در عصر جهانی شدن انجام می‌شود، سهیم شویم، می‌توانیم مقدار زیادی از این آسیب‌پذیریها را به حداقل برسانیم.

من نسبت به ایجاد سازمانهای امنیت منطقه‌ای، به ویژه در خاورمیانه زیاد خوش‌بین نیستم؛ بنابراین، فکر نمی‌کنم بتوانیم روی این نوع همکاریها حساب کنیم. تصور من این است که اگر زیرساختهای سیاسی، اقتصادی و نظامی خود را قوی کنیم، آسیب‌پذیریهایمان به حداقل می‌رسد. باید مجدداً تأکید کنم چیزی که امروز در عصر جهانی شدن اهمیت بسیاری دارد، نوع نگاهی است که کشورهای توسعه‌نیافته و کشورهای توسعه‌یافته نسبت به این پدیده دارند. در حقیقت، کشورهای توسعه‌نیافته بسیاری از مفاهیم را براساس همان مدل وستفالیا تعریف می‌کنند. برای نمونه، تعریف آنها از مشروعیت، استقلال، حاکمیت و این‌گونه مسائل، براساس مفاهیم و اصول مدرنیته است. تصور آنها در مورد همکاریهای منطقه‌ای این است که در صورت ورود به این نوع تعامل، حتماً تا حد زیادی حاکمیتشان را از دست خواهند داد؛ زیرا، حاکمیت را براساس مدل وستفالیا تعریف می‌کنند، نه براساس مدل پسا وستفالیا. در مقابل، علت اینکه کشورهای اروپایی توانسته‌اند در یکدیگر ادغام شوند، این است که نگاه آنها نسبت به استقلال، حاکمیت و مشروعیت و کارآیی تغییر کرده است، ولی کشورهای جهان سوم هنوز اسیر آن تعاریف سنتی از استقلال و کارآیی هستند، یعنی فکر می‌کنند هر اندازه به سمت همگرایی حرکت کنند، به همان نسبت وابستگی‌شان بیشتر می‌شود و استقلالشان را از دست می‌دهند، در حالی که اروپاییان این طور فکر نمی‌کنند. برای نمونه دولت بلژیک فکر نمی‌کند که اگر مرزهایش را باز کند و اجازه دهد تا دیگر کشورهای اروپایی در آنجا فعالیت کنند، امنیتش از بین می‌رود، بلکه احساس می‌کند در این صورت، امنیت بیشتری برای خودش ایجاد کرده است و در سایه این ادغام می‌تواند اشتغال بیشتری برای مردمش ایجاد کند، نرخ بی‌کاری را کاهش دهد، امکانات بهداشتی بیشتری را فراهم آورد، آموزش بهتری برای مردم به وجود آورد و از نظر اقتصادی، رفاه بیشتری را ایجاد کند؛ مؤلفه‌هایی که در مجموع باعث می‌شوند تا یک کشور امنیت خود را بهتر تأمین کند. در این نگرش، به دلیل نبود نگاه نظامی، بیشتر به مسائل نرم‌افزاری توجه می‌شود. طبق این نگرش، کشورها می‌گویند اگر نرخ بی‌کاری از 2 درصد به 12 درصد افزایش یابد، امنیت کشور به خطر خواهد افتاد یا اگر کشوری نتواند با بیماری مقابله بکند و توانایی این کار را نداشته باشد، امنیت آن با خطر روبه‌رو خواهد شد، هرچند هیچ دشمنی نیز از نظر فیزیکی در پشت مرزهایش نباشد، نگاهی که در جهان سوم وجود ندارد.

جهان ‌سومیها فکر می‌کنند که اگر یک کمی بیشتر با واحدهای سیاسی دیگر به تعامل بپردازند، حتماً حاکمیتشان مخدوش و اختیاراتشان محدود خواهد شد، یعنی آسیب‌پذیر خواهند شد. در حالی که در جهان امروز، باید این نگاه تغییر کند، به ویژه در عصر جهانی شدن. اگر ما احساس کنیم که می‌توانیم در وابستگی متقابل به سر ببریم، به امنیت بیشتری دست خواهیم یافت. در واقع، شما باید این آمادگی را داشته باشید که دیگران در حاکمیت شما سهیم بشوند و دیگران هم اجازه بدهند تا شما در حاکمیتشان سهیم شوید؛ بنابراین، به نظر من، کشوری، مانند ایران، برای حفظ امنیت خود در هزاره جدید، باید بسیاری از این مفاهیم، مانند استقلال، منافع ملی، مشروعیت و اقتدار را که تا به حال تعریف کرده است، دوباره بررسی و تعریف کند. البته، تمامی کشورهای منطقه نیز باید همین کار را بکنند. اگر ما بتوانیم به این بازتعریف برسیم، شرایط جدید همکاری و همگرایی بین ما و کشورهای منطقه و نقاط دیگر جهان فراهم خواهد شد. در غیر این صورت، اگر در لاک خودمان فرو برویم و با یکدیگر به تعامل نپردازیم، مسلماً، آسیب‌پذیرتر می‌شویم و در نتیجه، امنیتمان به خطر خواهد افتاد.

*‌ نگاه: با توجه به مطالبی که گفته شد، آیا می‌توانیم این طور نتیجه بگیریم که ارتباط ما با کشورهای پیشرفته به دلیل بازتعریف آنها از مفاهیم و درک متقابل و هماهنگی بیشتر، راحت‌تر و سودمندتر است تا کشورهایی که هنوز این مفاهیم را بازتعریف نکرده‌اند؟

**‌ دکتر قوام: دقیقاً همین‌طور است، در صورتی که بازتعریف مفاهیم از سوی دو طرف صورت بگیرد، ما می‌توانیم راحت‌تر با آنها گفت‌و‌گو کنیم، اما هنوز وارد بازتعریف نشده‌ایم، در نتیجه، در یک رابطه نابرابر قرار داریم. به همین دلیل، آنها می‌توانند سیاستشان را به ما تحمیل کنند. آنها توانایی بازتعریف کردن مفاهیم را پیدا کرده‌اند، در حالی که ما هنوز به آن مرحله نرسیده‌ایم و به همین دلیل، باید هزینه بالایی بپردازیم. تصور من این است که کشوری مانند ایران، تا زمانی که از این اتحادها و منطقه‌گراییها بیرون باشد، هزینه زیادی می‌پردازد که روز به روز بیشتر هم می‌شود. البته، به مرور، با بالا رفتن این هزینه‌ها، تمایل ما به شرکت در این اتحادها بیشتر خواهد شد و به تناسب آن تواناییهایمان برای بازتعریف کردن مفاهیم افزایش خواهد یافت. حالا باید دید تا چه حد می‌توانیم این کاستی را تحمل کنیم. به نظر می‌رسد که هزینه دور ماندن از این اتحادها هنوز برای ایران و کشورهای دیگر منطقه به حد تحمل‌ناپذیری نرسیده است. اگر چنین شود، مسلماً، تمام تلاشمان را خواهیم کرد تا از طریق بازتعریف مفاهیم مرزها را بشکنیم و به ادغامهای منطقه‌ای و بین‌المللی وارد شویم و در سایه همبستگی آسیب‌پذیری خودمان را به حداقل برسانیم.

* نگاه: هویت‌گرایی یکی از مفاهیم سازه‌گرایی بود که شما بدان اشاره کردید. آیا تأکید بر هویتهای گوناگون در عصر وابستگی متقابل و جهانی شدن تناقض‌نما نیست؟

**‌ دکتر قوام: هنگامی که هویت را در عصر جهانی شدن مطرح می‌کنیم، در واقع، با دو وضعیت متناقض روبه‌رو می‌شویم. یکی حالت خاص‌گرایی(9) است که هویت را براساس ارزشها و مذهب و شرایط قومی و نژادی منطقه‌ای خود تعریف می‌کند و جریان دیگر عام‌گرایی(10) است. حال ما باید ببینیم تا چه اندازه قابلیت تطابق با عام‌گرایی را داریم و می‌خواهیم از خاص‌گرایی به سمت عام‌گرایی برویم، مسائل عام و جهانی را پیدا کنیم و مسائل مناقشه‌آمیز را مورد توجه و تأکید قرار ندهیم. اما به نظر من، آن چیزی که درباره جهانی شدن مطرح می‌شود، این است که شما بتوانید فرهنگ خود و زبان خود را داشته باشید و در عین حال بتوانید با این شرایط جهانی نیز کار کنید. به قول معروف، جهانی بیندیشید و محلی عمل کنید، همان‌طور که در اروپا، هویت انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و بلژیکی از بین نرفته است. به یاد دارم هنگامی که بحث یورو مطرح بود، بسیاری از شهروندان فرانسوی و آلمانی می‌گفتند ما به این موضوع چندان علاقه‌ای نداریم؛ زیرا، از زمان تولد، با پول رایج در کشور خود آشنا شده‌ایم، حالا پول ناشناخته‌ای را برای ما ارائه می‌کنند. اما می‌بینیم که حتی این موضوع نیز جای خود را پیدا کرده و مورد پذیرش قرار گرفته است. آنها هنوز هم همچون گذشته، غذا، موسیقی، سبک زندگی، ... فرهنگ و هویت خود را دارند، در عین حال، در فضای وسیع‌تری هم فعالیت می‌کنند؛ همان چیزی که یونسکو نیز به دنبال آن است.

یونسکو می‌گوید پیش‌بینی می‌شود در صورتی که جهانی شدن بخواهد بدون کنترل و لجام‌گسیخته پیش برود، تا سال 2020، حدود سه تا چهار هزار زبان دنیا از بین می‌رود؛ زبانهایی که در آفریقا و در مناطق مختلف با آنها تکلم می‌شود. یونسکو شدیداً با این مسئله مخالف است و می‌گوید زیبایی جهان در همین تفاوتها نهفته است. برای نمونه، اینکه افراد لباسهای متنوع بپوشند و به زبانهای مختلف حرف بزنند، زیباتر از آن است که یک سیستم توتالیتر جهانی وجود داشته باشد که در آن، همه مانند هم لباس بپوشند و فکر کنند. این تکثر و تنوع است که به جهان زیبایی می‌بخشد، در عین حال، اگر ما بخواهیم با تعصب روی جنبه‌ها و هویتهای خاص خود تأکید کنیم و به عرصه بین‌الملل وارد نشویم، ضد همکاری و تعامل عمل کرده‌ایم، در حالی که فرهنگ گذشته ما، فرهنگ ارتباطات و تعامل بوده است. در فرهنگ ما گفت‌و‌گو و ارتباط با دیگران همواره وجود داشته است؛ بنابراین، اکنون نیز می‌توانیم این کار را انجام دهیم. به نظر من، ما به یک جامعه‌پذیری مجدد بین‌المللی(11) و منطقه‌ای نیاز داریم. در واقع، اینکه همکاری از حدی فراتر برود، به معنای از بین رفتن هویتها یا هویت‌باختگی و از خودبیگانگی نیست. البته، طبیعتاً، لازم است در این میان، کاری فرهنگی نیز انجام شود.

*‌ نگاه: از اینکه وقتتان را در اختیار خوانندگان ماهنامه نگاه قرار دادید، سپاس‌گزاریم.

پاورقی‌ها:

(2). R.Cox

(3). Linklater

(4). Exclution

(5). Inclution

(9). Particularism

(10). Universalism

(11). International Resocialization

ش.د820637ف

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات