(ماهنامه نامه – 1382/03/15 – شماره 23 – صفحه 9)
حسن يوسفي اشكوري داراي تحصيلات حوزوي و در حد خارج فقه و اصول در اولين دوره مجلس پس از انقلاب به عنوان نماينده مردم برگزيده شد و پس از اتمام آن دوره با فعاليت در دايرهالمعارف بزرگ اسلامي و دايرهالمعارف تشيع و تاسيس دفتر پژوشهاي فرهنگي شريعتي و عضويت در تحريريه مجله ايران فردا از آغاز تا زمان تعطيلي اين ماهنامه و پنج سال تدريس در دانشگاه علامه طباطبايي تلاشهاي فرهنگي – اجتماعي – سياسي خود را پي گرفت. ايشان تا كنون سه ترجمه از جمله نقد گفتمان ديني نوشته نصر حامد ابوزيد (حاصل دوران زندان كه بزودي انتشار خواهد يافت) انجام دادهاند. همچنين پانزده تاليف منتشر شده نيز دارند. اشكوري پس از پايان دوران زندان مربوط به كنفرانس برلين اكنون در حال سپري كردن دوره زندان پرونده ديگري است
ميدانيم كه يك از مباحث مهم و كليدي در آرا و انديشههاي زنده ياد دكتر شريعتي مقوله «انسان» و «انسانشناسي» است كه خود از آن تحت عنوان «اومانيسم اسلامي» ياد ميكرد از اين رو، شناخت درست و جامع اين مبحث در آموزههاي تحليل و شناخت صحيح منظومه فكري وي (كه ميتوان از آن به «ايدئولوژي شريعتي» ياد كرد). كمك بسياري ميكند. گرچه سخنان شريعتي در باب انسان بسيار است و طرح تحليلي تمامي آنها در يك مقاله (حتي مفصل) ممكن نيست. اما در اين يادداشت كوتاه تلاش خواهم كرد تفسيري كوتاه و تصويري كلي از مطالب مبسوط ايشان ارائه دهم، به گونهاي كه بتواند مصداق روشن «مختصر و مفيد» باشد. در همين جا بگويم در شرايطي كه اين يادداشت پديد ميآيد، هيچ يك از آثار دكتر و يا درباره او در اختيار من نيست. لذا مطالبي كه از ايشان نقل ميشود نقل به معنا و يا نقل غير مستقيم است.
با اندكي تامل روشن ميشود كه انسانشناسي در ميان انبوه مسائل و مفاهيم وموضوعاتي كه پسوند «شناسي» دارند از جهاتي «امالمسائل» شمرده ميشوند چرا كه انسان محور و به يك معنا موضوع و «سوژه» غالب مسائل انساني و يا مرتبط با آدمي است. دين، علم، عقل، معرفت، اخلاق، هنر، سياست، جامعه تاريخ، حكومت و مفاهيمي از اين دست بدون وجود و حتي تصور نوع انسان بلاموضوعاند. از اين رو در هر مكتب و مذهبي، اول بايد انسان از منظر آن مكتب را كشف كرد. آنگاه مفاهيمي چون دين و اخلاق و سياست جامعه و تاريخ و... را حول آن تفسير و فهم كرد. بيترديد انسان يهود، مسيحيت اسلام، بوديسم، ماركسيسم اگزيستانسياليسم، ليبراليسم، سوسياليسم و... تفاوتها و چه بسا تعارضهاي آشكاري با هم دارند.
با توجه به اين واقعيت است كه تقريبا تمام تحليلگران تاريخ اورپا و آشنايان با تحولات غرب جديد تصريح ميكنند كه نقطه آغاز و عزيمت غربيان در عهد رنسانس تغيير نگرش آدمي به خود و به جهان بود. تغيير بنياديني كه تغييرات و تحولات اساسي و مهم فراواني در عرصههاي مختلف انديشه و عمل انسان غربي و سپس در سطح جهان پديد آورد. رنسانس سده پانزدهم ايتاليا از جهاني زمينهساز اصلاح ديني لوتر و كالون ديگران در سده شانزدهم در آلمان و ژنو و انگلستان شده و نهضت نوين ديني (البته در تعامل و هم كنش با عواملي ذهني و عيني ديگر)، انقلاب علمي، سده هفدهم در انگلستان پروتستان و برخي جاهاي ديگر پديد آورد و اين همه، بستر مناسبي براي ظهور «عصر روشنگري» در فرانسه و در اكثر كشورهاي اروپايي شد، انقلابات علمي و روشنگري و البته صنعتي و اقتصادي و اخلاقي، انقلاب صنعتي و تكنولوژيك سده نوزدهم را رقم زد واين كاروان پر تحول و شتابناك، به سده بيستم و بيست و يكم وانقلاب انفورماتيك و ارتباطات و كوچك شدن جهان و در نتيجه «جهاني شده» رسيد. اين دگرگونيهاي شگفت و عظيم و بيمانند تمدني، محصول و معلول رويكرد متفاوت نسبت به انسان و هويت منزلت و جايگاه او در پهنه طبيعت و هستي بوده است كه در پانصد سال اخير روي داده است.
مهمترين تحولاتي كه در ارتباط با انسان «انسانشناسي» روي داد. عبارت بود از نشاندن آدمي در مراكز جهان، در تفكر قديم و بويژه در اديان شرقي، خداوند روح خالق و آفريدگار عالم و آدم بود و انسان، بنده او و موجودي به مقدار و هيچ منحصرا از طريق عبوديت خداوند تسليم بيچون و چرا در برابر اراده و مشيت او و دينداري عبارت بود از رها كردن خواهشها و لذتهاي دنيوي و جسماني كه ميتواند آدمي را به تعالي روح و رستگاري برساند. اما اين همه ارزش لفظي و ستايش و تكريم، در نهايت راه به جايي نميبرد، چرا كه اين انسان مقهور اراده و مشيت خداوندي بود دو نكته مهم در اين انسانشناسي نقش محوري داشت. مذموم شمردن دنيا و لذايذ آن و تفسير مشيت الهي از طريق دين و اولياي دين و اعمال آن از طريق اطاعت محض از طبقه مفسران رسمي دين كه روحانيون باشند.
اولي دنيا را به نفع آخرت و تمتعات دنيوي را به سود روح مصادره كرده و دومي، با حاكميت ذهني نوعي دترمينيسم مذهبي و جبرگرايي ديني، از يك سو آدمي را اسير مشيت جبري الهي كرده و امكان هر نوع اراده آزاد و انتخاب و آزادي را از او سلب ميكرد و از سوي ديگر، عملا اين خداپرستي و دينورزي انسان را در برابر نظام مستقر ديني و نهاد رسمي مذهب رسمي ناتوان ميكرد و در واقع، اطاعت از خدا مساوي بود با اطاعت از اديان منسوب به او و سرسپردگي آدمي در برابر نمايندگان مدعي نيابت او به ديگر سخن در اين جهان هرمي كه خداوند در راس هر قرار دارد و در بدنه فوقاني آن متوليان اديان كه از جانب خداوند فرمان ميدهند و در بدنه تحتاني آن تودههايي عوام كه فرمان ميبرند، عملا آدمياني در اسارت آدميان ديگر قرار گرفته و تحت عنوان زيبا و دلپسند اطاعت از مشيت الهي از مشيت يك مجموعه اندك از آدميان مستقر و مستقر در نهاد. رسمي مذهب فرمان ميبرند. بويژه كه انديشه وحدت وجودي پررنگ و غليظ نيز در اديان رشد پيدا كرده و در نتيجه بر اين جبرگرايي مذهبي جامعه زيباتري ميپوشاند و اين اسارت را تكميل ميكند. جنگها و كشتارهاي مذهبي و فاجعهبار در طول تاريخ دقيقا در ارتباط با چنين مبادي عقيدتي توجيه شده است.
انسان در قرون وسطي مسيحي داراي چنين منزلت و موقعيتي بود. مسيحيت يك آيين شرقي بود كه پس از رسمي شدن در سده پنجم با نوعي رواقيگري يوناني و عرفان نوافلاني آميخته شد و به غرب رفت و در طول چند قرن بر افكار و زندگي غربيان اثر نهاد و البته به تدريج از فرهنگ و آداب غربي نيز اثر پذيرفت. مذموم شمردن تمتعات جسماني و تحقير دنيا يك فكر و منش اخلاقي شرقي بود، اما در پرتو اقتدار روزافزون و بيچون و چراي كليساي مقدس انديشه تحقير دنيا به نفع آخرت و مصادره و حتي تحقير عقل و علم به نفع ايمان چيرگي پيدا كرد و جهانبيني و فرهنگ و آداب و سنن سدههاي ميانه مغرب زمين را پيافكند.
عنصر بسيار مهمي كه به طور خاص وارد حوزه انسانشناسي مسيحي شد و آن را تحت تاثير شديد قرار داد. عقيده به «گناه نخستين» يا «گناه ذاتي» آدميان بود. طبق اين نظريه گناه نخستنياي ما «آدم» در بهشت به فرزندان او نيز انتقال يافته و ما تا روز قيامت و ارث اين گناهيم، براي رهايي از اين گناه، فقط يك راه وجود دارد و آن، ايمان آوردن به فرزند خدا يعني مسيح است گفته ميشد خداي پدر از سر لطف و عنايت به آدميزاد فرزندش را فرستاد تا بر صليب رود و با فداكردن خود «فديه» انسان شود و انسان با ايمان آوردن به مسيح و تعبد در برابر «كليساي مقدس» كه تجسد اولويت است به رهبري روحاني پاپ و طبقه روحانيون كه به طور خاص از روح (= روحالقدس) برخوردارند. به رستگاري ميرسد اين انديشه چندان مهم شد كه اگر آن را از كلام و الهيات مسيحي جدا كنيم چيزي از مسيحيت باقي نخواهد ماند. از آثار مهم اين فكر و عقيده، پيدايش نوعي بدبيني به سرشت و طبيعت آدمي بود. كه حوزههاي اخلاق، سياست، جامعه، تعليم و تربيت و حكومت را تحت تاثير قرار داد.
اگر اين گزارش كوتاه بتواند انسانشناسي مسيحي در قرون وسطا را به طور مختصر و كلي نشان دهد. معناي آن مدعاي پيشين در مورد تغيير بينش آدمي درباره خود در عصر جديد آشكار ميشود. زماني كه رنسانس ظاهر شد بازگشت به ادب و هنر و فرهنگ و انديشه يونايي – رومي محور ارجاع به گذشته بوده و اين فرهنگ. داراي جهانبيني و انسانشناسي متفاوت با انديشه شرقي – ديني و مسيحي بود. در انسانشناسي يوناني نوعي «اصالت بشر» وجود داشت و در اين رويكرد به انسان.
دنيا محل كامجويي و لذت بود و انسان بايد از اين كاميابيها برخوردار شود. از آنجا كه كامجويي تن اصالت داشت. شعر و هنر و ادبيات و نقاشي و مجسمهسازي در يونان محور كامجويي و نمايش تن قرار گرفت و برهنگي چنان اهميت بنيادين پيدا كرد كه از يك سو مجسمهها و تنديسها نوعا برهنه كامل و يا نيمه برهنه ساخته و پرداخته شدند و از سويي ديگر، زن و زيباييهاي جسماني و نهادهاي شهواني تن كانون توجه اين پيكرتراشان و هنرمندان و شاعران قرار گرفت. حتي خدايان نيز مشمول اين توجه جسماني واقع شدند. در واقع در اين جهانبيني خدا و خدايان كم و بيش به صورت انسان توصيف شده و به زمين آمدند.
البته پرستش وجود داشت و مذهب نيز متداول بود و اخلاق هم مطرح بود. اما همه در پرتو خداي نيمه انسان حاصل شده بود گرچه از نظر فلسفي و كلامي «لاهوت» و «ناسوت» در قلمرو جدا بودند، اما اين ناسوت بود كه اصالت و اعتبار داشت و محور اين ناسوتگرايي نيز انسان و كامجوييها و زيباييها بود. در روم نيز كم و بيش ماجرا از همين قرار بود.
در رنسانس اين انديشه انسانمحوري با الهام از يونان و روم قديم احيا شد. از يك سو آدمي و ارزش ذاتي و كرامت جبلي او مورد توجه شديد قرار گرفت و از سوي ديگر، لذايذ جسماني و زيباييهاي دنيوي اهميت فوقالعاده يافت. در واقع مهمترين عنصري كه از عصر باستان غرب در عهد رنسانس وارد عصر جديد شد، همين نوع نگاه به انسان بود.
البته بديهي است كه احياي هر فكر و يا سنت كهن در عصر جديد، همراه با تغييرات و كم و افزايشهاي فراوان است و لذا هيچ سنتي عينا و كاملا احيا نخواهد شد. از انديشه انسانگرايي يوناني، رومي «اومانيسم» زاده شد. اما اين اومانيسم با سرعت صبغه و رنگ زمانه به خود گرفت و در عين حفظ عنصر كانوني قديم خود، روند روبهرو رشد خود را در قالب رنسانس ايتاليا و سپس فرانسه و هلند و آلمان و انگلستان و بعدها در دنياي جديد آمريكا و كاندا به گونههاي مختلف طي كرد. در اومانيسم جديد خدا به زمين نيامد، اما انسان به خداشدن نزديك شد و چندان مقام پيدا كرد كه محور عالم و طبيعت شد.
خدا محوري پيشين، كه همه چيز و مخصوصا انسان را مقهور اراده خداوند ميديد، جاي خود را در ذهن انديشه اومانيستهاي جديد به انسانمحوري داد در اين تحول فكري، يا خدا از موضع الحاد و مادهگرايي انكار شد و يا با احياي ادله كهن در باب «اثبات صانع» (فيالمثل برهان عليت و علتالعلل) خدايي اثبات شد كه در آغاز آفرينش بود و نقش ايفا كرد و البته هنوز هم هست اما نقش مهمي در طبيعت و حيات ندارد، او جهان را آفريده و پس از آن عالم براساس سنن و قوانين تخلف ناپذير عمل و حركت ميكند.
از آنجا كه اين انديشه در كلام نيوتون قوت يافت و او طبق اين تحليل از نقش خدا جهان را به ساعت تشبيه كرده بود كه ساعتساز پس از ساختن آن ديگر كاري به مضوع ندارد اين تفكر به خداي ساعتي يا خداي ساعتساز شهرت يافت پس از نيوتون اين تفكر در متالهان دانشمند قرن هفدهم و هجدهم ادامه پيدا كرد و نقطه اوج آن را ميتوان در آراي فلسفي – كلامي كانت ديد كه براي رهايي دين و خدا از دستاندازي عقل و علم و الحاد، ناچار شد بين عقل و دين و يا ايمان و خرد جدايي بيندازد و اعلام كند عقل را در ساحت ايمان راهي نيست او گفت: من لازم ديدم كه منكر دانش (اشياي في نفسه) شوم، تا جايي براي ايمان باز شود» جان كلام اين كه در اومانيسم جديد نوعا خدا انكار نميشد، اما انسان چنان بزرگ شد و عقل و علم او چنان كار آمد و نافذ تلقي شدند كه عملا جاي خدا حداقل خدا در تلقي مسيحي رايج تنگ شد به گفته ويل دورانت اومانيستهاي عصر رنساس «ميخواستند زمين را به آسمان تبديل كنند و خود خدايان آن شوند.»
شايد بتوان محورهاي اساسي امانيسم نوين غربي را در اصول زير جمعبندي كرد: 1- كرامت ذاتي و بيانتهاي آدمي و انكار گناهكاري ذاتي انسان 2- تفرد و اصالت دادن به شخصيت فرد در برابر اصالت دادن به شخصيت فرد در برابر اصالت دادن به جمعگرايي ديني مسيحي 3- لذتطلبي و كامجويي جسماني انسان با برجسته كردن زن و زيبايي 4- خردورزي و عقلانتي در تمامي اشكال و حوزههاي كاربردي از خرد علمي در سده هفدهم، خرد نقاد در سده هجدهم، خود تكنولوژيك در سده نوزدهم خرد دموكراتيك در سده بيستم كه محصول آن «حقوق بشر» است. 5- علم و علمگرايي 6- عرفيگرايي و سكولار شدن همه چيز (از جمله جامعه سياست، حكومت قانون، علم، هنر حتي دين) 7- تجربهگرايي در تمام امور از جمله در علم- استقراي علمي از نوع بيكن – و تجربه در دين كه تحت عنوان «تجربه دين» از آن ياد ميشود.
و اما در اين مجال نميتوان از منظر انديشه اسلامي به طور عام و آراي متفكران وابسته به جريانها و مشربهاي متنوع اسلامي در باب انسان پرداخت از اين رو، فقط با اشارتي كلي به ديدگاه نوانديشان مسلمان در اين باب اشارتي جزييتر به آراي شريعتي ميكنيم.
نوانديشي ديني يكي از جريانهاي اسلامي معاصر است (در كنار سه جريان ديگر: اسلامسنتي غير سياسي، اسلام سنتي سياسي و اسلام غير سياسي سنتينوگرا) كه از حدود صد سال قبل زاده شده و باليده و منشا تحولات فرهنگي – سياسي و اجتماعي مهم بوه و اكنون نيز در جامعه ما و در سطح جهان اسلام حضوري فعال و خلاق دارد. بي هيچ گفتوگو سيدجمال اقبال و شريعتي چهرههاي شاخص و سمبلهاي نمادين اين نحله اسلامي كه هنوز الهام بخش جوانان، روشنفكران و نوانديشان مسلمانند
از نظر تاريخي روشن است كه جريان عام «جنبش اسلامي معاصر» حدود دويست سال قبل در مواجهه مسلمانان با غرب جديد و در آشنايي با چهره متفات اروپا تمدن و علوم و فنون از يك سو و استعمار و اشغال نظامي و تجاوز از سوي ديگر پديد آمده است.
در واقع تمامي جنبشهاي اسلامي از يك طرف ميخواستند به دفع استيلاي خارجي و استعمار غربي بپردازند و از طرف ديگر به معضل مزمن انحطاط و مشكل عقبماندگي پاسخ مناسب دهند. در قطع ايادي استعمار اختلافي در ميان نبود، اما در چگونگي حل شكل عقبماندگي در راهكارهاي آن اختلافاتي پديد آمد و راههاي گوناگون ارايه شد.
نوانديشان مسلمان پروژه اصلاحي انقلابي خود را به منظور گرهگشايي از كلاف سردرگم انحطاط در گرو تحقق و اجراي ده اصل ميديدند: 1- شناخت و نقد و تحليل سنت و ميراث ديني و ملي، 2- اصلاح فكر دين در پرتو دستاوردهاي علمي عصر، 3- استخراج و تغلظ منابع فرهنگي، 4- بازگشت به خويش (بازگشت به اسلام و قرآن) 5- خرافهزدايي از ساحت دين (پيرايشگري)، 6 احياي ابعاد از دسته رفته دين (احياگري) 7- نقد روحانيت، 8- شناخت و نقد غرب، 9- طراحي مدرنيته اسلامي (در ايران مدرنيته ايراني- اسلامي و 10- دفع استعمار و سلطه.
از آنجاكه اين نوانديشان از منظر انديشه و فرهنگ به تاريخ و جامعه و سياست و تغييرات اجتماعي و تمدني نگاه ميكردند، نقطه عزيمت هر نوع تغييري را در عرصه فكر و فرهنگ ميديدند و معتقد بودند تا در انديشه و اذهان خفته و راكد و خرافه آلوده مسلمانان دگرگوني درست و عميق پديد نيايد، اقدامات و تحولات سياسي و يا اجتماعي و حتي اخذ علوم و فنون غربي چندان كار آمد و موثر نخواهد بود. سيدجمال اين ديده را در ضرورت «تنوير عقول» و «تطهير نفوس» ميديد و اين گونه انديشه خود را بيان ميكرد. اقبال با شجاعت و صراحت اعلام ميكرد «اكنون وقت آن رسيده است كه در كل دستگاه مسلماني خود تجديدنظر كنيم...» و شريعتي نيز آن جمله معروف و آشنا را گفت: هر انقلابي قبل از آگاهي فاجعه است.»
اين متفكران اين درس را هم از دين اسلام آموخته بودند كه ميآموخت «انالله لا يغير ما بقوم حتي يغير و اما بانفسهم» (رعد 11) و اقبال با الهام از اين آموزه ميسرود «خدا آن ملتي را سرور داد – كه تقديرش به دست خويش بنوشت» و هم از تاريخ شرق و غرب الهام گرفته بودند. آنها ديده بودند كه هر بار پيامبري (و حتي مصلحي اجتماعي) برخاسته و مردم را به عدالت و آزادي و رستگاري (= رهايي) فرا خوانده است. اول با ايجاد آگاهي و بيداري (آگاهي به خود جامعه، تاريخ، طبيعت و در نهايت خدا) و تحول مثبت در شخصيت و منشآدمي (يعني همان تنوير عقول و تطهير نفوس) جنبشي پديد آمده و آنگاه تغييرات اجتماعي آغاز شده و سرانجام به زايش فرنگ و تمدن نو منتهي شده است.
تاريخ بشر نيز كاملا از همين واقعيت و تقديم و انديشه بر تمدن و تقدم تحول تغيير در آدمي و سپس تحول در جامعه و تمدن و سياست و اقتصاد و حكومت حكايت ميكند. تاريخ اسلام و مسيحيت و بويژه تاريخ عصر جديد اروپا نيز مويد اين مدعا است در واقع اين واقعيتهاي تاريخ و مفروضات تحليلي ما را به اين نتيجه ميرساند كه اول بايد «انسان نو» تربيت و خلق شود و بعد «جامعه نو» و «تمدن نو» پديد آيد. شريعتي از اين مدعا تحت عنوان تقدم «ايدئولوژي» بر «فرهنگ» ياد ميكرد (لازم به ذكر است كه تعريف شريعتي از ايدئولوژي عبارت بود از يك منظومه يا سيستم فكري كه پاسخ چه بايد كردهاي آدمي را در هر عرصهي در سطح كلان ميدهد و «وضعيت» او را در برابر ديگران مشخص ميكند، نه ايدئولوژي به معناي آگاهي كاذب كه ماركس ميگفت و يا جزميت فكري كه امروز بسياري آن را ايدئولوژي تعريف ميكنند). اين كه گاه روشنفكران و نوانديشان مسلمان از آرمان يا اقدام اصلاحطبانهشان تحت عناويني چون «رنسانس اسلامي» يا پروتستانتيسم اسلامي ياد ميكنند دقيقا به اين آموزههاي قرآني و البته تجارب مكرر تاريخي توجه دارند. رنسانس يعني نوزايي فرهنگي نوزايي كه سرآغاز و نقطه عزيمت تغييرات گسترده در حيات فردي و اجتماعي خواهد بود.
به عبارتي در اين عنوان دو پيش فرضه نهته است: 1- بازگشت به يك آرمانهاي مثبت اما فراموش شده و در عين حال قابل نوزايي پيشين و 2. تقدم تحول در انديشه و اخلاق بر هر نوع تغيير ديگري اگر به تحولات عظيم تاريخ و تغييرات فرهنگساز و تمدن آفرين نيك بنگريم و در آنها تامل كنيم در مييابيم كه در تمامي آنها اين در امر وجود داشته است.
مسيحيت با نوعي بازگشت و احياي آيين موسي و توحيد آغاز شد و منشا تغييرات مهم در تاريخ بشر شد، اسلام با بازگشت به اديان توحيدي پيشين و احيا و تكميل يهوديت و مسيحيت اصيل به عرصه آمد و رنسانس بزرگي ايجاد كرد و با تربيت انسان نو فرهنگ و تمدني نو و خلاق و بينظير (البته تا زمان خودش) خلق كرد. خيزش جديد غربيان در سده پانزدهم ميلادي نيز دقيقا از همين پارادايم و الگو پيروي كرده است. انسانس يك عنوان و بيانگر يك آرمان متكي بر تجارب مكرر تاريخي است و اختصاص به يك فرهنگ و يا مقطع تاريخ ندارد اتفاقا اين عنوان در مقطع ظهور رنسانس اورپا متداول نبود و پيشگامان رنسانس ايتاليا در سده پانزدهم خود را حملان رنسانس نميدانسته و از آن استفاده نميكردند بعدها تحليلگران تاريخي و اجتماعي چنين عنواني براي آن خيزش فكري و فرهنگي انتخاب كردند.
معلمان نوانديش مسلمان با استفاده از عنوان «رنسانس اسلامي» بر آن بودند كه يك تحول فكري و فرهنگي نوين، البته با تكيه بر اسلام پيراسته و اصيل و نقادي شده در روزگار جديد پديد آورند آنان نشان ميدادند اسلام به رغم انحطاط دير پاي تاريخي و مدني مسلمانان، توان و ظرفيت بازسازي و نوزايي را دارد. اين مسلمان قطعا گوشه چشمي به تجربه رنسانس اروپا داشتند و بر آن بودند تا از دستاوردهاي مثبت آن استفاده كنند اما هرگز در مقام تقليد نبودند و آنان ميكوشيدند با تكيه بر ايمان و آموزههاي فراموش شده دين انساني مستقل و متكي به خود پديد آورند.
ماجراي مناقشه برانگيز «پروتستانتيسم اسلامي نيز همين گونه است منظور كساني كه از اين عنوان استفاده كردند از جمله شريعتي كه بيش از ديگران اين تعبير را به كار برده است). هدفي جز اين نداشتهاند كه از يك تجربه موفق تاريخي بهره بگيرند. پروتست يعني اعتراض و انتقاد در سده شانزدهم لوتر و كالون؛ رويكرد شديدي انتقادي و اعتراضي به مسيحيت كاتوليكي حاكم و رسمي جنبشي را پديد آورند كه منشا تحولات عظيم در عرصه كلام و الهيات مسيحي و نيز در عرصه جامعه و سياست و حكومت و اقتصاد در نيم كره غربي شد و اين نضهت بعدها تحت عنوان اصطلاح ديني معرفي شد و پيروان اين نهضت با نام «پروستان» شناخته شدند.
شريعتي همانگونه كه از عنوان رنسانس اسلامي يك نوزايي فرهنگ امروزين متكي بر مبادي و مباني اسلامي و بومي را مراد ميكرد. از عنوان پروتستانتيسم اسلامي نيز ايجاد يك نهضت اصلاحي اسلامي را با استناد بر اسلام پيراسته و نقاي شده (كه او به درستي تحت عنوان «تسنن نبوي» در برابر «سنن اموي» ياد ميكرد) و تشيع (كه باز او تحت عنوان «تشيع علوي» در مقابل تشيع صفوي از آن سخن ميگفت در نظر داشت البته واقعبينانه بايد گفت كه احتمالا شريعتي بيشتر شيفته بعد انتقادي و اعتراضي لوتر وكالون بود، چرا كه در اسلام و تشيع را دين و مذهب اعتراض ميدانست و ميگفت اسلام و تشيع با نه آغاز شدهاند وگرنه واقعيت اين است كه لوتر و كالون و افكار آنان بيشتر به بنيادگرايان مسلمان شباهت دارد تا به روشنفكران و نوانديشان و از جمله دكتر شريعتي قطعا اگر بنا باشد از عناوين رايج غربي براي جنبش نوانديش اسلامي استفاده كنيم، رنسانس مناسبتر است تا پروتستانتيسم زيرا كه اين عنوان، محتوا و مضمون و اهداف مطرح شده در اين نهضت سازگارتر است.
با توجه به مطلب بالا، مدعاي ما اين است كه هر نوع تحولي در زندگي و حيات آدمي فرع بر تغيير در نوع نگرش انسان به خود و تعريف مجدد و حتي نو به نوي انسان از خود و جايگاه خود در اين عالم و در پهنه هستي و طبيعت است. از آنجا كه تمامي تحولات جديد تحت تاثير تحولات جديد غرب است و اين تحولات ذيل مكاتب جديد غربي با عنوان اسيم شناخته ميشوند. نگاه جديد غربي در عصر رنسانس به انسان، با عنوان «اومانيسم» معرفي شده و شهرت پيدا كرده است روشنفكران مسلمان نيز گاه از انسانشناسي ويژه خود ذيل عنوان «اومانيسم اسلامي» ياد كردهاند. منظور كلي اومانيسم اسلامي، تعريف نو و تصويري تازه از سيماي انسان براساس مبادي نقلي و عقلي ديني و قرآني است با انسان كه در نهايت با انسان غربي جديد با قديم و انسانهاي مكاتب ديگر متفاوت و متمايز است.
توجه به انسان و محوريت انسانشناسي را در آرا و انديشههاي تمام نوانديشان مسلمان معاصر ميبينيم اما شريعتي بيشترين حساسيت و توجه را به مقوله انسان و باز تعريف سيماي انسان مسلمان در روزگار جديد نشان داده و بخش قابل توجهي از آثار شفاهي يا مكتوب خود را به انسانشناسي و تربيت يك انسان مسلمان نو اختصاص داده است. احتمالا اين توجه به آشنايي عميقتر و مستقيم شريعتي با تحولات مغرب زمين و آثار و آراي متفكران نوانديشان مسيحي آن ديار بوده است.
شريعتي در بازگشت به اسلام و قرآن، انسان را در «داستان خلقت» كشف ميكند و تمامي آراي انسانشناسانهاش را حول آن سامان ميدهد او در اين رويكرد كاملا سنتشكني ميكند و لذا در فرجام كار نيز انسانشناسي او كاملا متفاوت با آراي سنتگرايان است. اساسا شايد گزاف نباشد كه گفته شود مهمترين و بزرگترين امتياز شريعتي نسبت به سنتگرايان و جريانهاي ديگر اسلامي (حتي نوانديشان ديگر) انسانشناسي اوست.
ديگر معمولا در شناخت اسلام با انسان به سراغ آراي متفكران مسلمان فيلسوفان، عارفان، متكلمان، مفسران و...) ميروند و ميكوشند حداكثر با گزينش يك مشرب تفسيري يا تاويلي و با استناد به متون و منابع نقلي يا عقلي ويژهاي به يك جمعبندي تازه برسند. اما شريعتي با اين شيوه بازكاوي اسلام و يا تاريخ و يا انسان اعتقادي نداشت. او عقيده داشت كه پيش و بيش از همه بايد به خود قرآن تكيه كرد و كوشيد از اين گنجينه فناناپذير بهره گرفت.
شريعتي از ماجراي آدم و همسرش حوا در قرآن از جمله آيات 30 تا 29 سوره بقره) خصوصيات و ويژگيهاي مهم و اساسي نوع انسان و آدم را استخراج ميكند او آدمي را خليفتهالله به معناي خدا گونه البته (از نظر صفات) و جانشين خداوند در طبيعت ميداند و او صافي چون آفرينندگي خردمندي انتخابگري و آزادي را از نشانههاي اين مقام ميشمارد ولذا معتقد است كاري كه خداوند در هستي ميكند (آفرينندگي) انسان در طبيعت و در زمين ميكند او واژگاني چون خلافت فرشتگان آدم تعليم اسما سجده بهشت عصيان ميوه ممنوعه شيطان هبوط توبه و عبادت را از نو و غالبا ابتكاري و در چارچوب يك دستگاه فكري هماهنگ معنا و تفسير ميكند. او عصيان آدم را كه در قرآن با خوردن ميوه ممنوع به وسيله آدم و همسرش محقق ميشود. سمبل آزادي و اختيار آدمي ميداند و اعلام ميكند كه انسان قرآن نه تنها موجودي مجبور و اسير جبرهاي طبيعي و يا تاريخي نيست.
بلكه تا آنجا آزاد است كه قدرت دارد در برابر خداوند نيز نافرماني كند و به همين دليل نيز مسئول است و سعادت يا شقاوتش را خود رقم ميزند نه خداوند و يا ديگران (البته روشن است كه او نميخواهد بگويد آدمي «حق» دارد خداوند و نافرماني كند بلكه ميتواند تفاوت اين دو بر آگاهان آشكار است از منظر شريعتي انسان تنها موجودي است كه اول وجود پيدا ميكند بعد ماهيت خود را خود انتخاب ميكند و ابزار او آگاهي اراده آفرينندگي و قدرت انتخاب است. انسان شريعتي جبرشكن است و ميتواند جبرهاي پيرامون خود را بشكند و «خود انساني»اش را از تخته بند چهار زندان طبيعت جامعه تاريخ و خود (= غرايز) برهاند در اين انديشه نه تنها گناه ذاتي وجود ندارد بلكه در عين تضاد ذاتي آدمي فطرت انسان بر كمالگرايي حقطلبي عدالتخواهي آزدايخواهي فضليت دوستي و در يك تعبير عام خير است و از اين رو، برخلاف شماري از متفكران غربي (ماكياول هابز) انسان گرگ انسان نيست و نسبت به طبيعت بشري و امكان رستگاري او خوشبيني وجود دارد.
انسان در اين تفكر، توان آن را دارد كه از «لجن» تا «روح» و از خاك تا خدا و از ناسوت تا لاهوت و از زمين تا آسمان پرواز كند و البته اين تلاش و جهاد دائمي به وسيله خود او صورت ميگيرد نه خداوند و يا اولياي دين و يا جادو سحر و هر چيز ديگر اين يك راه و امكان است براي «شدن» و «صيرورت» آدمي و پيامبران داعيان به سوي «هدايت» و «عدالت»اند و حق هيچگونه اجبار و چيرگي و اعمال سلطه بر آدميان را ندارند در دين توحيدي «واسطه» بين خلق و خالق وجود ندارد و هر انساني قدرت و توان آن را دارد با خداوند مستقيما و بالاواسطه تماس بگيرد و به «تجربه ديني» برسد به قول اقبال «چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا زخود آگاه كرد جان پاك» عقل و علم و تجربه و تكنولوژي و دنياگرايي بسيار مطلوب شريعتي است و او آنها را از مميزات اساسي آدمي از ديگر موجودات ميداند. اما در عين حال او يك «سيانتيست» قرن نوزدهمي و يا يك خردگرا و راسيوناليست عصر روشنگري و قرن هجدهمي و يا طرفدار يك رنسانس يوناني، رومي را يك اومانيست قرن پانزدهمي نيست.
از همين جا نقطه تمايز و نقد شريعتي به تحولات دنياي جديد و اومانيسم نوين غربي آغاز ميشود او رنسانس و اصلاح دين مسيحي و پيشرفتهاي علمي و فني و هنري و ادبي و فلسفي و صنعتي جهان مدرن و مدرنيته را مثبت ارزيابي ميكند. اما به محدوديتها و كاستيها و انحرافات و يا پيامدها خواسته و ناخواسته اين جهان مدرن و تقدسزاديي شده نيز توجه دارد و نسبت به آنها هشدار ميدهد او به روشني و با استدلالهاي گوناگون و با بيان متنوع و غالبا اديبانه و با آرايش كلامي موثر تمام مكاتب جديد غربي و البته بيش از همه اومانيسم، سيانتيسم، راسيوناليسم، ماركسيسم، سوسياليسم اگزيستانسياليسم و فاشيسم را مورد نقد و تحليل قرار ميدهد و تفاوت آنها را با بينش اسلامي حداقل از منظر خودش نسان ميدهد او در مورد پروتستانتيسم مسيحي ميگويد هر چند حركتي مثبت بود و در انقراض فئوداليسم اروپا نقش داشت، اما در سير خود مدافع بورژواني شد و در خدمت سرمايهداري قرار گرفت و سرانجام انسان پست ساخت دليل اين نقد آن است كه شريعتي اخلاق بورژوايي و سرمايهداري را نميپذيرد و آن را ضد توحيد و اخلاق توحيدي ميدانست.
يا ميگفت علم كه در گذشته دنبال «حقيقت» بود. اكنون در خدمت قدرت است و از اين رو از سلطه «مسيح» خارج شد، ولي خدمتگزار «قيصر» شد «اصالت سود» را كه از ويژگيهاي اخلاق سرمايهداري است سخت مورد انتقاد قرار ميداد و از «اصالت ارزش» دفاع ميكرد او در تقارب دو مكتب رايج و غالب ليبراليسم و سرمايهداري مبتني بر ليبرال دموكراسي در غرب و ماركسيسم يا سوسياليسم دولتي در شرق جمله معروفي دارد كه توجه و تامل در آن عمق ديدگاه او را در مورد اين دو جريان مسلط جهاني و نيز تفاوت اسلام با آنها را نشان ميدهد ميگويد غرب انسان قلابي ساخت و شرق «انسان قالبي» او انسان مدرن و تمدن كنوني محصول مدرنيته را چنان مورد حمله و انتقاد قرار ميدهد كه گاه به نظر ميرسد مبالغه و زيادهروي ميكند از اين رو امروز البته به بركت عملكرد بنيادگرايان مسلمان و ضديت جاهلانه و بيمارگونهشان، بسياري شريعتي را مخالف غرب و تمدن و فرهنگ جديد ميدانند و او را به صورت طعنهآميز «غربستيز» ميخوانند گرچه آگاهان ميدانند كه نسبت غربستيزي به شريعتي (دست كم به معناي كه منتقدان مراد ميكنند) همان اندازه غير واقعبينانه و نارواست كه نسبت دادن غربگرايي و غربزدگي به او.
شايد بتوان پس از بحث قرآني انسان عميقترين و منسجمترين بحث شريعتي درباره انسان و بويژه انسان مدرن و مخاطراتش را در مقوله «اليناسيون» ديد. وي با الهام از ديدگاه ماركس (و احتمالا چپ مدرن از نوع مكتب فرانكفورت) مسئله مهم مسخ و تهي شدن آدمي از ارزشهاي وجودي و اخلاقي را در تمام دورانها و مكتبها و نظامها و بيش از همه در نظام سرمايهداري و در ظل اخلاق سودپرستانه و لذتطلبانه و قدرتگرايانه جديد مورد توجه و بحث قرار ميدهد او اساسا تمدن را يكي از عوامل الينه و مسخ هويت آدمي ميداند. سخن وي در اين مورد يادآور و برخي از آراي طبيعتگرايان سده هجدهم (و بيش از همه ژان ژاك روسو) است.
حتي وي هشدار ميدهد دين و خدا هم (در صورتي كه به شكل انحرافي فهم يا القا شوند) ميتوانند عامل مسخ و از خودبيگانگي آدمي باشند. بديهي است كه طرح اين آرا و انديشهها در حوزه بين و دينشناسي و انسانشناسي دين كاملا بديع است و دريغ كه پس از او نيز اين مباحث جدي و عميق پيگيري نشد و ادامه پيدا نكرد.
به نظر ميرسد سخني را كه از شريعتي نقل ميكنم مختصر و مفيدترين كلام او در مقام تفاوت انسان در منظر اسلامي و ديني او با انسان مكاتب و نظامهاي مشهور حاكم و بر جهان امروز باشد ( البته اين متن از حافظه نقل ميشود و لذا قطعا با متن اصلي متفاوت است.)
ليبراليسم و سرمايهداري ميگويد: برادر! مالت را من ميخورم. ولي حرفت را خودت بزن. ماركسيسم ميگويد: برادر! مالت را خودت بخور، ولي حرفت را من ميزنم فاشيسم ميگويد: هم مالت را خودت بخور و هم حرف را خودت بزن البته او اين بيان را به صورت سملبيك از زبان امام علي(ع) به عنوان امام و الگوي ايدهآل يك حاكم اسلامي) ميگويد و لذا ميافزايد من (امام) فقط براي اين هستم كه تو حقت را بگيري و بتواني به اين مرحله برسي (به مجموعه آثار 35 مراجعه شود) از اين رو ديدگاه سياسي و الگوي حكومتي شريعتي نيز آشكار ميشود او امام حكومت را براي تحقق عدالت و آزادي و رشد اخلاق و تامين كرامت آدمي ميداند نه اعمال سركوب و استبداد و تحميل ستم طبقاتي و گروهي و صنفي بر مردم گفتني است كه نظريه «دموكراسي متعهد» او (كه التبه داراي اشكالات نظري و عملي جدي است) صرفا يك نظريه است و فقط به عنوان يك استثنا بر قاعده براي مرحلهگذار در انقلابها ضرورت پيدا ميكند تا به گفته او. دموكراسي راسها به دموكراسي رايها تبديل شود.
روشن است كه از نظر شريعتي راي مردم «مردم بدون هيچگونه تبعيض در مشروعيت بخشيدن به حكومتها و نظامهاي سياسي و كنترل و هدايت آن اصالت دارد و اصل است و هميشكي دموكراسي متعهد صرفا براي دولت موقف انقلابي است تا مرحلهگذار طي شود و جامعه به ثبات و آمادگي لازم برسد و بتوانند در تمام مراحل تاسيس نهاد حكومت نقش و مشاركت مستقيم و آگاهانه داشته باشد (تجربه انقلاب ايران كه پس از مرگ شريعتي روي داد. مويد پيشبيني شريعتي است) دليل روشن اين مدعا آن است كه وي از يك سو حكومت اسلامي را با قيد دموكراسي ميپذيرد (مراجعه كنيد به مجموعه آثار 26 صفحات آخر امت و امامت) و از سوي ديگر حكومت ديني با زعامت انحصاري روحانيون را مردود و عين استبداد ميداند (مراجعه كنيد به مجموعه آثار 22
در يك جمعبندي كلي ميتوان گفت كه شريعتي دنبال تعريف و تفسير «انسان ايدهآل» بود انساني كه در پيوند با كانون هستي خداوند و در پرتو انديشه توحيدي و با سلوك توحيدي و ديني رشد ميكند و به آزادي و رستگاري ميرسد و اين انسان آرماني، «جامعه ايدهآل» را ميسازد كه در آن عرفان آزادي و برابري حاكم است (البته روشن است كه تركيب آرماني اين سه عنصر مهم زندگي عمدتا يك آرمان و جهت كلي است كه معياري است براي افكار و اعمال ما تا مسير و جهت را گم كنيم و خود را به تدريج به آن آرمانشهر نزديك كنيم.)
به هر حال شريعتي انسانشناسي خود را تحت عنوان «اومانيسم اسلامي» سامان ميدهد و بديهي است كه اين اومانيسم صرفا يك اصطلاح است و پس از نقد و پالايش سنت و رويكرد انتقادي به مدرنيته و جهان مدرن صورت ميگيرد. به عبارت ديگر استفاده از اين اصطلاح تركيبي بر دو پيش فرض استوار است: اول تاييد رويكرد جديد به انسان و جانبداري و از مقام و منزلت او در قياس با انسان سنتي مسيحي در اروپاي قرون وسط و دوم قوام اين اومانيسم بر بنياد اسلام و قرآن و معارف درست توحيدي چرا كه جز اين بود نه از واژه غربي اومانيسم استفاده ميشد. و نه پسوند و قيد اسلامي پيدا ميكرد نكته ديگر اين كه صرف استفاده از اومانيسم پيروي از اومانيسم عهد رنسانس و تاييد تمامي آراي اظهار شده در مغرب زمين نيست. همانگونه كه اساسا اومانيسم در خود غرب نيز از پانصد سال قبل تا كنون دچار تحول و دگرگوني اساسي شده و در مجموع سيماي انسان در انديشه و آراي فيلسوفان و انسانشناسان غربي با گذشتههاي دور متفاوت است.
غرب جديد حامل آرا و انديشهها و نظريههاي بسيار متفاوت و متعارض در تمامي، عرصهها است و اين البته از نشاط و قوت اين تمدن است نه از نقاط ضعف آن و عليالقاعده راز استمرار و دوام آن در گرو همين تنوع شگفت و پويايي برآمده از تضاد است نكته ديگر آن است كه اومانيسم با مادهگرايي و لذتپرستي و كامجويي و دنيايي كردن همه چيز و زدودن ساحت تقدس و غيب از عرصه جهان و انديشه و اخلاق مساوي نيست گرچه كساني از متفكران و اومانيستها در غرب چنين ملازمهاي را برقرار كردهاند فيالمثل وقتي در قرن هجدهم و در آغاز عصر روشنگري سخن از «فيلسوفان» و «آزادانديشان» بود. غالبا فيلسوف و آزادانديشان بودن را به معناي نفي ما بعدالطبيعه و دين و البته خرافه و اسطوره ميدانستند.
اما ميدانيم كه امروز چنين نيست و كسي از؟؟؟ و آزادانديشي بيديني و الحاد را مراد نميكند اصولا اومانيسم اكنون بيشتر يك اصطلاح كلاسيك و سنتي است و در ذهن و زبان و ادبيات امروز چندان كار برد ندارد با اين همه بدون يك قرار از پيش. پس از شريعتي در ايران «اومانيسم اسلامي» تقريبا فراموش شده و حتي در زبان و ادبيات پيروان او نيز متروك است. دليل آن نيز احتمالا تغيير فضاي ذهني و اجتماعي و سياسي در ايران و بويژه به محاق راندن روشنفكران از دهه شصت و به خاطر دوري از ايجاد و سوتفاهم از اين اصطلاح در جامعه بود. پايان سخن اين كه ما بر اين باوريم تنها در چهارچوب انديشه و گفتمان اصلاحي نوانديشي و نوانديشان مسلمان ميتوان تفسير تازهاي از انسان ارايه داد و اين تفسير ضمن وفاداري به متون و منابع دست اول و معتبر اسلامي در تعامل و همكنشي با پيشرفتهترين آراي فلسفي و انسانشناسي مدرن قرار ميگيرد و ساختن و تربيت انساني نو و نوانديش ضامن هر نوع تحول و تغيير در زندگي فرد يا جامعه خواهد بود. شايد بتوان پس از صد سال از همان اصطلاح آشناي سيدجمال استفاده كرد كه دنبال «تنوير عقول» و «تطهير نفوس» بود.
يعني انسان مسلمان امروز از يك سو لازم است از تاريك فكري و جزمانديشي رهايي يابد و داراي فكر روشن شود و از سوي ديگر، اخلاق و منش انساناش از انحطاط و زبوني و به قول اقبال از «خوي غلامي» آزاد گردد اين مهم فقط با ايمان نو، انديشهنو و ارادهاي خلاق ممكن خواهد بود.
1- (تاريخ تمدن، ويل دورانت، جلد دهم، ص 736)
2- (تاريخ تمدن، جلد 5، ص 99)
ش.د820393ف