حسین قدیانی در وطن امروز نوشت:
به موازات بدعهدی دشمن که البته از او جز دشمنی، انتظاری هم
نیست، آنچه مسبب نقض مکرر برجام شده و میشود، نقض تدبیر است توسط همین
مردمان دستگاه دیپلماسی دولت اعتدال! مصادیق متعددی دارد این «نقض تدبیر»
که پله اول آن، بیگمان همان شعار عاری از عقلی بود که حتی صدای اصحاب هنر
را هم درآورد: یعنی چه آخر که هر توافقی ولو توافق بد، از عدم توافق بهتر
است؟! «پله آخر» نقض تدبیر هم، البته تا اینجای کار، همین است که جناب
عراقچی فرمودند: «بابت نقض برجام، قصدی برای شکایت نداریم!» این مصداق مسلم
نقض تدبیر، در شرایطی است که مذاکرهکنندگان دولت اوباما که به قول و قرار
خودشان هیچ اعتمادی نبوده و نیست، اینک از جانب دولت ترامپ، وعده میدهند
که قول دادهاند تحریمهای ISA علیه ایران را اجرا نکنند! اگر هم اجرا
کردند، قول دادهاند تحریمهای مدنظر، اثر نداشته باشد! آری! «خشت اول را
چو بنهادند کج، تا ثریا میرود دیوار کج!» وقتی موضع این مردمان
مذاکرهکننده در پله اول، این باشد که «هیچ توافقی بدتر از عدم توافق نیست»
دشمن هم اینچنین از موضع بالا سخن میگوید! و عین خیالش هم نیست که مکرر
دارد نقض عهد میکند! و وقتی تمام واکنش مردمان دستگاه دیپلماسی دولت
اعتدال، خلاصه در جوابی درگوشی میشود و دست آخر هم به اعتبار سخن آقای
عراقچی، معلوم میشود هیچ قصدی برای شکایت وجود ندارد، دشمن مگر احمق است
بیشتر نتازد؟! این همه اما مقدمهای بود برای آنچه در ادامه میخواهم
بنویسم! صرفنظر از موضع ما درباره برجام، آقای روحانی! آقای ظریف! آقایان
مذاکرهکننده! مگر مدعی نبودید برجام، بهترین است؟! و آفتاب تابان است؟! و
فتحالفتوح است؟! آیا این همه شل و ول و درگوشی و بیشکایت نسبت به نقض
آن، میخواهید از برجامی دفاع کنید که لااقل بهزعم خودتان «شاهکار دولت
اعتدال» است؟! اینگونه؟! اینگونه که در مواجهه با نقض مسلم برجام حتی به
روایت خودتان، بسنده کنید به 4 تا سخن علیه آمریکا، لیکن فقط و فقط درگوش
چند نماینده مجلس؟! بعد هم اظهار فرمایش کنید که اساسا قصدی برای شکایت از
آمریکاییها نداریم؟! حتی ناظر بر آنچه از نظر خودتان هم «نقض فاحش برجام»
است؟! من عذر میخواهم اما اینکه میشود پاره کردن برجام توسط خودتان! و با
دست خودتان! وقتی واکنش شما حضرات به نقض آشکار برجام، اندک تناسبی با
بدعهدی صورتگرفته نداشته باشد، حاوی این «پیام» به دشمن آمریکایی است که
اگر میخواهی باز هم نقض عهد کنی، بسمالله! ما نه از تو شکایتی میکنیم،
نه حتی یک موضع علنی و عمومی اتخاذ میکنیم! بر سر نمایندهای هم که مواضع
درگوشی ما را رسانهای کند، حاضریم در نهایت توان بکوبیم! با این
دستفرمان، بیراه نیست اگر مدعی شویم دارید برجام را با دست خودتان پاره
میکنید! وقتی رفتار و گفتار شما، فیالواقع دارد پیام «بیشتر بتازان!» و
«بیشتر نقض کن!» را به سران کاخ سفید میدهد، آیا تحلیلی جز این هم
میتوان داشت که شما با همین دست خودتان مشغول پاره کردن همان برجامی هستید
که داعیه داشتید «فتحالفتوح» است؟! و آیا از آنچه مدعی بودید «آفتاب
تابان» است، اینگونه میخواهید پاسداری کنید؟! اینگونه که دشمن، آن را مدام
نقض کند و شما اما برایش این پالس را بفرستید که آسوده نقض کن! ما خوابیم!
آقایان! با دست خودتان، فتحالفتوح خودتان را پاره نکنید! و اجازه ندهید
این بالاترین حد از بیتدبیری و بیخردی در تاریخ ثبت شود؛ بودند مردمانی
که هم توافق خود را فتحالفتوح میخواندند، هم با مخابره پیام «بیشتر
بدعهدی کن!» به دشمن، خودشان با دست خودشان، فتحالفتوحشان را پارهپاره
کردند! در آنصورت، قضاوت تاریخ، میشود این: یک چیزی برای خودشان
میگفتند! برجام حتی نزد خودشان هم «فتحالفتوح» یا «آفتاب تابان» نبود! و
«مجرایی برای لغو بالمره همه تحریمها» نبود! اگر بود و اگر اندک قیمتی
برایش متصور بودند، حراست میکردند از آن، نه آنکه بردارند پارهاش کنند!
آقای روحانی! آقای ظریف! آقایان مذاکرهکننده! انشاءالله که قبول دارید،
دارید با دست خودتان خاک میپاشید بر سر آفتاب تابانتان؟!
لیکن این را هم قبول کنید؛ آفتابی که بتوان خاک بر آن پاشید، آن هم توسط
مدعیان دوستداریاش، اساسا و اصولا آفتاب نیست! تابانبودنش پیشکش! القصه!
برجامی که شما با دست خود، مشغول پاره کردن آن هستید، اگر آنطور که ادعا
دارید «ضامن امن و امان این آبادی» بود، امن و امان ایران عزیز، الان باید
پارهپاره میبود! بر دهانه این آتشفشان مذاب و بر کرانه این همه جنگ اما
الحمدلله سایه امنیت بر سر وطن و ابنای وطن بلند است امروز! چرا؟ چون ضامن
امن و امان ما، نه توافق نقضشده توسط دشمن و پارهشده توسط مردمانی که شما
باشید، بلکه از صدقهسر سرداری است که همراه شیربچههایش در سپاه قدس،
کوهها و دشتها و صحراها و بیابانها را در سودای شهادت میدود تا «نام
جاوید وطن» آوازی همیشه در اهتزاز باشد! شما فتحالفتوحی که نبود را
پارهکردید هیچ، فتحالفتوحی هم که بود را با کوهی از سیمان پر کردید! و
شکستید قلب رآکتور خودکفایی را! و قلب «ما میتوانیم» را! هیهات! برجام
پارهشده با همین دستان خودتان، نمیتواند و این لیاقت را ندارد که منت
امنیت بر سر گریههای نوزادی بگذارد که وقتی دیده به جهان گشود، چند ماه هم
از شهادت پدرش در جبهه خانطومان گذشته بود! گیرم تدبیر ندارید؛ آیا رحم و
انصاف هم ندارید؟! اسلام رحمانی! چه دروغ بزرگی! تدبیر! چه دروغ بزرگی!
اعتدال! چه دروغ بزرگی! لغو همه تحریمها در همان روز اجرای برجام! چه دروغ
بزرگی! فتحالفتوح! چه دروغ بزرگی! برجام، سایه شوم جنگ را از سر این کشور
دور کرد! چه دروغ بزرگی! آمار رشد اقتصادی! چه دروغ بزرگی! از رکود عبور
کردهایم! چه دروغ بزرگی! هم چرخ کارخانهها میچرخد و هم چرخ
سانتریفیوژها! چه دروغ بزرگی! قدمی برنداشتیم الا آنکه با ابرمرد حکیم
درمیان گذاشته باشیم! چه دروغ بزرگی! «بشنو سوز سخنم»! از «وطن ای هستی
من، شور و سرمستی من» جز کوهی دروغ باقی نمیماند، اگر قرار بود توافق
پارهپاره شما، ضامن امنیت «همه جان و تنم؛ وطنم، وطنم، وطنم» باشد!
عباس عبدی در ایران نوشت:
درگذشت آقای هاشمی دو دسته بحث را در کوتاهمدت دامن خواهد زد. یک دسته
مباحثی است که درباه نقش و عملکرد آقای هاشمی انجام خواهد شد. این مباحث
معطوف به گذشته است. زمان برای ورود به آنها دیر نشده است ضمن اینکه برای
ورود به این بحثها نه تنها دیر نشده بلکه تا دههها و قرنها ادامه خواهد
یافت و شاید لزوماً هم کسی به نتیجه قطعی نرسد. همچنان که تمام پروندههای
یکصد سال اخیر ایران هنوز هم باز هستند و همچنان با شدت
و حرارت در مورد آنها نوشته میشود. حتی پرونده برخی موارد که در مقاطع
زمانی خاصی بسته به نظر میرسید دوباره باز شدهاند و طبعاً این روند ادامه
خواهد داشت. این دسته از مطالب وجه تاریخی - سیاسی دارند. دقت و اعتبار
بررسی آنها با گذشت زمان، بیشتر خواهد شد. زیرا از یک سو حب و بغضها به
موضوع و فرد کاهش پیدا خواهد کرد و از سوی دیگر اطلاعات و دادههای جدید
منتشر میشود و بالاخره اینکه فاصله گرفتن از موضوع موجب میشود که نگاه ما
به جزئیات ماجرا کمتر شود و به ابعاد مهم تری از آن نگاه کنیم. البته این
نوع تحلیلها در بسیاری از موارد بیش از آنکه بازتاب دهنده کامل واقعیت
باشند به نوعی به بیان آرزوها و آمال تحلیلگر از موضوع مورد نظر
میپردازند. گویی که او دوست داشته که این طور ببیند به همین دلیل است که
با انبوهی
از تحلیلهای متضاد مواجه میشویم در حالی که فرد مورد تحلیل نمیتوانسته
تا این حد متضاد باشد. بلکه توصیفکنندگان او متفاوت و متضاد هستند
که تصاویر ذهنی خود را در وی بازتاب میدهند. در هر صورت این نوع مباحث در
مورد آقای هاشمی فوریت ندارد و هر چه زمان بگذرد دقیقتر هم خواهد شد.
ولی یک دسته دیگر از تحلیلها هستند که اتفاقاً فوریت دارند و اگر شامل
مرور زمان شوند از اهمیتشان کاسته خواهد شد. زیرا این تحلیلها معطوف به
عمل و سیاست جاری است در این مورد خاص فقدان یک کنشگر مهم مثل آقای هاشمی
بر وضعیت نیروهای سیاسی تأثیرگذار است و آنان باید بهترین خط مشی و برنامه
را در شرایط جدید اتخاذ کنند و اگر امروز به این موضوع پرداخته نشود فردا
برای پرداختن به آن دیر و بی فایده خواهد بود. هرچند معتقدم که باید به این
مباحث پرداخته شود، اما این را میدانم که در محیطی که کنش سیاسی در حد
مناسب آزاد و شفاف نیست، براحتی نمیتوانیم رفتار کنشگران را پس از خروج یک
متغیر قابل توجه، پیشبینی کنیم
و باید در اظهارنظر محتاط بود، اما احتمالاً میتوان تا حدی به اثرات فقدان آقای هاشمی در معادلات سیاسی ایران اشاره کرد.
بیشترین تأثیر را از فوت آقای هاشمی تندروهای اصولگرا پذیرا خواهند شد.
زیرا یکی از مهمترین کارکردهایشان که حمله به هاشمی بود را از دست
دادهاند. وقتی هاشمی نباشد تا حدود زیادی دکان آنان کساد خواهد شد. به طور
کلی یکی از بهترین محملهای مجادله برای آنان از بین خواهد رفت. کسانی که
حضورشان در قدرت نیز به دلیل حملات گسترده به هاشمی بود. این راهبردی بود
که از سال 84 آغاز کردند و تقریباً تا پایان دوره دولت خود از آن بهره
بردند
و در سالهای اخیر این تقابل برای آنان منافع دیگری هم داشته است. اکنون
یکی از مهمترین منافع از دست دادن این محمل سیاسی، تضعیف موقعیت آنان میان
اصولگرایان است. بخش مهمی از اصولگرایان که در حمله
به هاشمی سکوت میکردند و موضع انفعالی داشتند، به ناچار در گذشته
در برابر تندروها عقب نشینی میکردند؛ اکنون و پس از فوت آقای هاشمی دیگر
هیچ توجیهی برای سکوت برابر تندروها ندارند. ضمن آنکه اصولگرایان میانه رو
نسبت به رفتارشان با هاشمی دچار نوعی سرخوردگی و احساس گناه خواهند شد و
برای جبران این احساس گناه در برابر تندروها مواضع قاطع تری خواهند گرفت.
به طور کلی به نظر میرسد که فقدان هاشمی شکاف میان اصولگرایان را بیشتر
خواهد کرد و حتی به مرز تقابل خواهد رساند. انعکاس این شکاف در انتخابات
ریاست جمهوری بارز خواهد شد.
فوت آقای هاشمی از یک سوی دیگر و در کوتاه مدت برای تندروهای اصولگرا
مسأله ساز خواهد شد و در عرصه مردم و حمله به آقای هاشمی دچار ریزش خواهند
شد. به دو دلیل مشخص؛ اول اینکه آقای هاشمی در سالهای گذشته توانسته بود
به بازسازی چهره خود در جامعه اقدام کند. گویی که پس از سال 88 این مسأله
محوریترین وجه رفتاری آقای هاشمی بود و از سوی دیگر فوت هر کسی به طور
طبیعی در ایران موجب تلطیف نگاه به مرحوم میشود و در این مورد خاص که به
سیاست مربوط میشود، بار مسئولیت را در ارزیابیهای کوتاه مدت و عملی از
دوش او برمی دارد و منتقدان را خلع سلاح میکند. بنابراین بهترین ابزار
اصولگرایان تندرو برای ابراز وجود از دست آنان میرود. به همین دلیل ممکن
است که آنان حملات خود را علیه دولت و اصلاحطلبان و چهرههای شاخص آنان
جهت دهند. اما این کار نتیجه مطلوب را مشابه حملاتی که در گذشته نسبت به
آقای هاشمی داشتند نخواهد داشت. دلیل این ادعا روشن است زیرا حملات آنان
به آقای هاشمی در این چارچوب مؤثر بود که او را در ساخت سنتی قدرت و
قدرتمند معرفی میکردند در حالی که اصلاحطلبان نه تنها در این ساختار
نیستند که در مقابل آن تعریف میشوند؛ و حمله به نیروهای منتقد حکومت هیچ
نوع وجاهت تاکتیکی ای برای حملهکنندگان نخواهد داشت. از سوی دیگر یکی از
موارد حمله به آقای هاشمی خانواده و فرزندان او بودند که به احتمال قوی از
این پس این افراد به مرور زمان به حاشیه سیاست میروند و این محمل نیز از
دست تندروها خارج خواهد شد. تأثیرات درگذشت آقای هاشمی بر اصلاح طلبان
میتواند موضوع یادداشت مستقل دیگری باشد.
سال گذشته میلادی در حالی دقایق پایانی خود را گذراند که بسیاری از تحلیلگران و کنشگران سیاسی هنوز در حال کلنجاررفتن با دلایل دو رخداد بزرگ سیاسی آن سال؛ یعنی برگزیت و انتخاب ترامپ به ریاستجمهوری آمریکا بودند؛ دو رخدادی که برای چندین روز، نفسها را در سینه حبس و جهانیان درباره آینده نگرانتر از گذشته کرد. آنچه در سال ٢٠١٦ اتفاق افتاد، باعث شد بسیاری بهویژه «متخصصان» و «دانشمندان» به فکر بازگشت به آغوش سرد «سیاست» بیفتند؛ چیزی که به صورت سنتی خود را از آن مبرا میدانستند و همیشه از گفتنش طفره میرفتند. این دو رخداد از آن نظر برایشان تلنگری جدی بود که نمیفهمیدند چرا توصیههای علمی و کارشناسیشان در برهههای حساسی مثل رفراندوم، اثرگذاری پیشین را در سطح جامعه ندارد که اگر میداشت، نمیشد آنچه که شد. در جامعه اما حرفهای جدیدی هم به گوششان میرسید؛ حرف از دورانی جدید؛ دورانی که حتی نام و عنوانش، دل آنها را بهعنوان کسانی که خود را همیشه رسولان و محافظان «حقیقت» میدانستند، بهشدت میلرزاند؛ «دوران پساحقیقت». «پساحقیقت» در ٢٠١٦ بهیکباره از فرش به عرش رسید، بر سر زبانها افتاد و نقل دکان بسیاری از نشریات شد. حرفش اما چه بود؟ به طور خلاصه این بود که دورهای در سپهر سیاسی آغاز شده که در آن «فکت»ها و همه آنچه ما بهعنوان واقعیتهای عینی میشناسیم (که غالبا از سوی متخصصان و دانشمندان علوم مختلف صورتبندی میشوند) تأثیر کمتری در شکلدادن به افکار عمومی دارند. درعوض این «احساسات» و «باورهای شخصی» هستند که به تصمیمگیریهای درونی یک جامعه جهت و معنا میدهند. بگذارید راحتتر صحبت کنیم. ترامپ در حالی چند روز دیگر در واشنگتن سوگند میخورد که سایت
PolitiFact که رسالتش راستیآزمایی فکتهای بیانشده در ساحت سیاسی آمریکاست، اعلام کرده ٧٠ درصد از گفتههای ترامپ «غالبا» یا «کاملا» اشتباه است و ١٨ درصد از آنها، گزارههایی هستند که نهتنها کاملا اشتباه هستند، بلکه اساسا مسخرهاند. اگر عینیبودن این مسائل تا این اندازه روشن است که حتی حدود ٢٠ درصد حرفهای ترامپ عملا دروغ فاحش محسوب میشوند، پس چگونه است مردمی که به انواع اطلاعات و فکتهای علمی دسترسی آزاد و نامحدود دارند باز هم به ترامپ اعتماد میکنند؟ البته در این بین آمریکاییها تنها نیستند.
مردم بریتانیا هم در همهپرسی برگزیت به طور
مشابه نشان دادند که وقعی به اجماع فراگیر بین اقتصاددانان و متخصصان
علوم سیاسی نمیگذارند و نظر متخصصان را در اینکه جدایی از اتحادیه اروپا
به ضرر مردم بریتانیا و آیندگان است، عملا «دور از حقیقت» میدانند و در
نهایت در روز رفراندوم آنچه رخ داد این بود که معجون حس ترس از مهاجران و
حس تحقیر و استعمارشدگی از سوی اتحادیه اروپا کار خود را کرد و اجازه داد
شعارهای تبلیغاتی منفی در ذهن رأیدهنده بریتانیایی رسوخ و رسوب کند و او
را به سمتی ببرد که بیتوجه به حرف متخصصان، رأی «خروج» را به صندوق
بیندازد.
جدا از پیامدهای این دو رخداد، خود مفهوم «پساحقیقت» یک پیام خیلی مهم
دارد؛ و آن اینکه این جوامع به طور جدی وارد یک «برهه چالشزا» با متخصصان و
آنچه آنها با عنوان محصولات علمی تولید میکنند شدهاند. قطعا این مسئله
کماهمیتی در عصر دانش نیست. اگرچه برخی همچون سفیر پیشین روسیه در
بریتانیا این توجه را آدرس غلطدادن غرب در مواجهه با مشکل میدانند، اما
بااینحال، جای سؤال است که چرا در ایران کمتر از آن صحبت شده است. چرا با
اینکه واژه «پساحقیقت» بهخاطر رشد دوهزاردرصدی استفاده از آن بین مخاطبان
انگلیسیزبان بهعنوان واژه سال ٢٠١٦ از سوی لغتنامه آکسفورد انتخاب شد،
در رسانهها و تحلیلهای پژوهشگران ایرانی کمتر شنیده و در نقد آن مطلبی
نوشته شد. در اینجا اما بهتر است فارغ از پاسخ به این سؤال خاص و همچنین
این مسئله که آیا اصلا ما وارد دوران جدیدی به نام پساحقیقت شدهایم یا نه،
سؤال مهمتر دیگری را از خود بپرسیم؛ اینکه، «پساحقیقت» اساسا به دنبال
چیست؟ به چه دردی میخورد؟ و ما را قرار است به تفکر در چه اموری ترغیب
کند؟
ممکن است عدهای بر این باور باشند که این مسئله که ٢٠١٦ سال پساحقیقت یا
به تعبیر سادهسازیشده فایننشالتایمز «سال دروغ» بوده است، فینفسه چالش
جدیدی پیشروی دموکراسی نگذارد، چه آنکه کلیشه دروغ و دنیای سیاست و
سیاستمدارانی که به وعدههایشان عمل نمیکنند یا جامعهای که برای انتخاب
بین سیاستمدار بد و بدتر مدام در حال دستوپازدن است را همه خوب میدانیم.
پس در نتیجه شاید بگوییم این چیز جدیدی نیست، اما جعبه سیاهی که پساحقیقت
در پیش چشمانمان باز میکند خبر از تغییر ژرفتری در نوع مناسبات اجتماعی-
سیاسی، آنهم در عصر اطلاعات و دانش میدهد. پساحقیقت از دروغهای آشکاری
حرف میزند که بهآسانی به امری «روزمره» در گفتوگوهای تاکسی و اتوبوس یا
پشت میز شام تبدیل شدهاند؛ دروغهایی که سیاستمدار بدون پرداخت هیچ هزینه
خاص سیاسی و اجتماعی میتواند در پشت تریبونها و در رسانههای دیداری
مقابل چشمان میلیونها بیننده، رسا و بیواهمه بگوید و در پاسخ هرگونه
اعتراضی به اصالت حقیقتی که او در پیش همگان برمیسازد، بگوید: «من آن چیزی
را که در ذهنم هست، میگویم» و مخاطب او هم از همین صداقت عریانش خوشش
بيايد و ستایشش کند. در این دنیا بهعبارتی، «واقعیات» بیشرمانه «عقیم»
میشوند و به موجودی بیاثر و خنثی تنزل پیدا میکنند. این را بهگونهای
دیگر مک ترنان که نویسنده خطابههای تونی بلر و مسئول ارتباطات جولیا
گیلارد بوده است، خطاب به هیلاری کلینتون چندماه پیش از انتخابات اینگونه
میگوید: «واقعیت» مهم نیست، این «احساسات» است که مهم است. مک ترنان به
کلینتون هشدار میدهد از «چاقویش» مقابل «تفنگ» ترامپ استفاده نکند. این
گفته عملا یک مصداق عینی را از مناسبات درونی دنیای پساحقیقت به ما نشان
میدهد. در این سپهر سیاسی بهراحتی میشود هرگاه در یک مناظره یا در
مواجهه با یک پرسش مسئولانه، اوضاع را پس دید، بدون هیچ نگرانی گفت: «من را
با این فکتها خسته نکنید»؛ یا مثلا اینکه: «گوشم از این حرفها پر است؛
همین آنها بودند که ما را به اینجا رساندهاند، حالا میخواهید من اعداد و
ارقامی را که میگویند باور کنم؟!» و شبیه این گونه حرفا.
در این دنیا، سیاستمدار هیچ نیازی نمیبیند حرفی بزند که مطابق واقعیت
باشد؛ چراکه «حق دروغگفتن» را بر خود مسلم میداند؛ بهويژه آن زمانی که
دروغها بیش از حد آشکار و به تعبیری حتی مسخره باشند. اما این کممایگی و
بیمایگی سیاسی در «ذهن» مخاطبی که قرار است به آن سیاستمدار و گفتههایش
برای تغییر «دل» ببندد، صد البته کمتر رسوخ میکند؛ چراکه راه این دو، یعنی
دل و ذهن، به لحاظ روانی غالبا با هم متفاوتاند. راه نفوذ از این جهت
بسته است که دو فیلتر عمده، افق دید ما را به عنوان «مخاطب امر سیاست» در
طول زمان کوچک و کوچکتر میکنند. اولین فیلتر ناشی از آن است که مخاطب
غالبا اطلاعات را از آنجایی میگیرد که معمولا با اعتقادات درونیاش همسو
است؛ مثل همین الان که شما در حال خواندن روزنامه «شرق» هستید، نه روزنامه
دیگری. زمانی هم که قرار باشد اطلاعات از جایی جدید و تا حدی ناهمسو با
منبع همیشگی وارد دنیای مخاطب شود، دومین فیلتر فعال میشود؛ فیلتر دوم،
داده جدید را تا جای ممکن چنان تغییر میدهد تا در آخر با ترجمان ذهنی
مخاطب از واقعیتی که پیرامونش رخ میدهد (یعنی آنچه همیشه فکر میکند که
درست است)، کمترین افتراق را داشته باشد. مجموع عملکرد این فیلترها در
نهایت «حبابهای اطلاعاتی» میسازند که مخاطب را به سوی گونه خاصی از
سیاستورزی میکشاند؛ بهویژه در بزنگاههایی مانند انتخابات و رفراندوم.
با تمامی این اوصاف، سیاستورزی برپایه برانگیختن احساسات و همچنین
همسوسازی ترجمانهای متفاوت درونی اعضای جامعه از یک رخداد واحد، چیزی نیست
که الزاما مختص ٢٠١٦ باشد. تاریخ معاصر مملو از مثالهایی است که در
بیشرمانهترین آن تجربه فاشیست را برای بشریت به یادگار گذشته است.
بااینحال، مسئلهای که دوران پساحقیقت کنونی را (اگر معتقد به وجود و ظهور
آن باشیم) متفاوت با تجربههای پیشین میکند، زندگی در عصری است که قوانین
کلیشهای تولید محتوا کمتر کارا هستند و اطلاعات بنا به خواسته مخاطب و
حباب اطلاعاتیاش، تولید و مصرف میشوند. مناسبات تولید محتوا در دنیای
آنلاین بهقدری تازه و جدید هستند که گاهي مخاطب هیچ مرز و دیواری بین فکت،
پروپاگاندا، شبه علم، نظر و تحلیل کارشناسی حس نمیکند. شاید برای همین
موضوع هم هست که بسیاری بعد از انتخابات اخیر آمریکا، گناه را به گردن
فیسبوک میاندازند؛ چراکه این شبکه منبعي خبری برای بیش از ٤٠ درصد
آمریکاییها بوده است. حالا وقتی به این فکر کنیم که به طور مثال ٦٤ درصد
از آمریکاییها اخبارشان را فقط و فقط از یک رسانه اجتماعی دریافت میکنند،
میتوان فهمید که کارکرد حباب اطلاعاتی چیست. میتوان فهمید چرا بسیاری از
آمریکاییها بهویژه ساکنان شهرهایی با سبقه لیبرال و پیوندهای وثیق به
پدیده جهانیشدن، صبح روز بعد از انتخابات نمیتوانستند باور کنند ترامپ،
چهلوپنجمين رئیسجمهور آمریکا خواهد بود و مدام میپرسیدند: «یعنی چطور
ممکن است؟»
وجه مثبت پدیدههایی مثل ترامپ یا برگزیت، این است که «مخاطب امر سیاسی»
نسبت به «حباب اطلاعاتی» که توانسته او را از «امر سیاسی» دور نگه دارد،
آگاه میشود. این حیرت توأمان با آگاهی، فضای «پرسشگری» را ایجاد میکند و
مفهوم پساحقیقت (چه درست یا نامناسب)، در این راستا توانسته و میتواند
بسیار کمککننده باشد. اما در نهایت این ما هستیم که باید بیشتر از گذشته
«سؤال» بپرسیم و پساحقیقت در این میان تنها یک بهانه است.
از خودمان بپرسیم، چه چیز باعث شد ابهت آن چیزی که تمدن معاصر به عنوان
«فکت» میشناسد، تا این حد تنزل یابد؟ اینکه، چرا «فکت»ها امروزه کمتر مورد
اعتماد مردم به عنوان مخاطب اصلی امر سیاسی قرار میگیرند؟ آیا ایراد از
«کیفیت» آنهاست یا «تعدد» سرسامآور انواع شاخصها و معیارها که ما را در
نوع رابطهمان با آنچه به عنوان «واقعیت» میشناسیم، گیج و مبهوتتر
میكند؟ یا شاید مسئله، اعتماد مردم به فکت و فرایند تولیدش نبوده و نیست،
بلکه اعتماد به «متخصصانی» است که آنها را تولید میکنند و در اختیار
دولتها قرار میدهند؟ یا شاید مسئله حتی یک پله قبلتر باشد؛ یعنی مشکل از
«مؤسسات» و «نهاد»هایی است که آن متخصصان را برای تولید آن فکت با سرمایه و
پشتوانه سیاسی خاصی استخدام میکنند و دیگر مردم به آن نهادها اعتماد
ندارند. یا شاید باز هم یک گام عقبتر و ریشهایتر، مشكل از سایه سیــاه
نابرابریها و بیعدالتیهاست که اعتماد به «نظام حکمرانی» که آن «نهاد»ها،
آن «متخصص»ها و آن «فکت»ها را درون خود حمل میکند، از بین برده است.
سایهای که اعتماد را ذرهذره آب میکند؛ مثل آبشدن آدمبرفی در سرمــای
زمسـتان.
بايد پذيرفت موضوع هستهاي در ميان چالشها و بحرانهايي كه بین واشنگتن و تهران بوده، بر اساس مقتضيات زماني كه ايالات متحده و ايران در آن قرار گرفتهاند، نيازمند بررسي فوري براي هر دو پايتخت و كشورهاي پيراموني در منطقه و نظام بينالملل بوده است. در غير اين صورت اگر اختلاف هستهاي ادامه پيدا ميكرد، اين پتانسيل را داشت كه با توجه به مجموعه چالشها ميان دو طرف، وضعيت را به يك تهديد فزاينده تبديل كند. نفس پذيرش برجام از سوي ايران و آمريكا و تلاش ۶ قدرت بزرگ جهاني در اين راستا قابل تامل است، به گونهاي كه هر دو گروه دلواپسان در تهران يا واشنگتن بايد قبول كنند برجام و مجوز مذاكره مستقيم ميان ايران و آمريكا براي حل و فصل اختلافات هستهاي از اين نكته ناشي ميشود كه اگر برجام پذيرفته نميشد و دو طرف در اين مسير گام برنميداشتند، مخاطرات بيشتري گريبانگير تهران و واشنگتن و در كل نظام بينالملل ميشد. اگر اين گزارهها را كه مستند به معرفتشناسي گزارههاي راست و جداكردن آنها از گزارههاي ناراست است را بپذيريم، بايد توجه كرد كه از منظر واقعگرايي برجام تنها بخشي از بحران و اختلاف ميان ايران و ايالات متحده و چالشهاي تهران با نظام بينالملل را موجب شده است. آنچه اكنون روي ميز قرار دارد اتهامات و مطالبي است كه از سوي آمريكا و ديگر كنشگران اصلي نظام بينالملل همسو با آمريكا در ارتباط با ايران بيان ميشود. اوباما اين واقعيت را مد نظر قرار داده است. با توجه به اينكه ايالات متحده همواره با نظام جمهوري اسلامي ايران به دليل موضعگيري تهران در قبال واشنگتن اصطكاكهاي جدي و چالشهاي فراوان و بحران عملكرد دارند. از اين جهت باراک اوباما بر مبناي يك نگرش واقعگرايانه معطوف به منافع ملي آمريكا بر اين اعتقاد است كه بايد اين طرح اجرايي شود و از طرف ديگر برجام به عنوان يك موضوع حل شده مورد نظر كنشگران و بازيگران نظام بينالملل و فعالان رسمي و غيررسمي سياسي درآمريكا قرار بگيرد. با اين حال اين طرح مقدمهاي بر تحرك ايالات متحده آمريكا در دوران ترامپ براي اعمال فشار بيشتر در گشتاورهاي ديگر فراهم ميآورد. گشتاورهايي چون حقوق بشر، تلاش براي دستيابي به سلاحهاي غير متعارف، ادعاي حمايت از تروريسم يا حتي موضوع صلح اعراب و اسرائيل كه در دوران ترامپ بيش از زمان اوباما دنبال خواهد شد. با وجود اختلاف كمنظير ميان دموكراتها و جمهوريخواهان در ارتباط با رياستجمهوري ترامپ و نوع موضعگيريهاي او درباره برجام، دو حزب در قبال تهران از مواضع نزديك بههم برخوردارهستند و نقطه تلاقي هر دو گروه برجام است.
به نظر
ميرسد كه نيروهاي تندرو توان درسگيري از رويدادها را ندارند. چنان دچار
حب و بغض ميشوند كه از ديدن بديهيترين مسائل عاجز ميشوند. پس از نشستن
نخستين ايرباس خريداري شده از فرانسه در فرودگاه مهرآباد و مراسمي كه به
همين مناسبت و با حضور برخي از شخصيتهاي سياسي و اقتصادي كشور از جمله
وزير راه و شهرسازي برگزار شد، توپخانه تندروها بيهدف به كار افتاد و
پياپي شليك كردند و حتي با كلمات تمسخرآميزي از اين واقعه ياد نمودند و
نشستن اين هواپيما را فرود تحقيرآميزي معرفي كردند.
واقعيت اين است كه اگر مساله فقط خريد يك هواپيماي مسافربري بود، قطعا
تدارك ديدن چنين برنامهاي و حضور وزير در آنجا شايسته نبود و ترديدي نيست
كه براي ورود هواپيماهاي بعدي ايرباس نيز چنين برنامهاي اجرا نخواهد شد.
ولي كيست كه نداند، آمدن اين هواپيما، معنايي نمادين و آغاز يك دوره از
روابط تجاري و اقتصادي و پاسخي روشن به مخالفان برجام در ايالات متحده و
اسراييل است. اين خريد بيش از آنكه داراي وجه اقتصادي باشد مفهومي سياسي
دارد. اين فرود بيش از هر چيز پاسخي است به كساني كه مثل گربه هر طور
بيندازيشان چهار دست و پا پايين ميآيند و اصلا هم عين خيالشان نيست كه
تا ديروز عدم تحويل يا فروش اين هواپيماها را به منزله شكست برجام معرفي
ميكردند و امروز استقبال از حضور و فرود آن را امري حقارتبار معرفي
ميكنند. مساله فقط خريد هواپيما در هر اندازهاي حتي بزرگ از آن نيست،
بلكه مساله اصلي اين است كه اگر اين هواپيما در هر اندازهاي بود كه ندادنش
به منزله تداوم تحريمها بود، آمدنش به منزله اجرايي شدن عملي بخشي از
توافق برجام است و از اين نظر مهم تلقي خواهد شد. چه در اندازه يك هواپيماي
چند صد نفري باشد و چه در اندازه يك كيس كامپيوتر پيشرفته. تندروهاي مخالف
دولت چندان تمايلي يا تواني ندارند كه از نحوه برخوردشان با آقاي هاشمي
درس بگيرند. اگر آن اتهامات و مسخره كردنها عليه آقاي هاشمي كارايي داشت،
بهطور قطع در اين مورد هم كارايي خواهد داشت. اينكه فرود ايرباس را در
ايران تحقيرآميز معرفي كنند، جز آنكه مردم به آنان خواهند خنديد نتيجه
ديگري ندارد. حقارت، خريد اين كالاي بينالمللي نيست، حقارت آن وقتي است كه
بيشترين تلفات هوايي را در جهان داشته باشيم. حقارت زماني است كه رييس يك
دولت به مشايعت تفنگداران متجاوز انگليسي برود. حقارت آن زماني است كه پول
اين ملت را يك مشت دلال بخورند و چند ليوان آب هم روي آن سر بكشند و هيچ
حسابي هم به مردم پس ندهند. حقارت وقتي است كه براي نقل و انتقال پول، از
هواپيماي خصوصي استفاده شود و در ميانه راه! ميليونها دلار آن آب شود!
حقارت وقتي است كه بانك مركزي يك كشور بزرگ را در برابر چند دلال خلع قدرت
كنند. حقارت وقتي است كه پول اين ملت صرف خريد دكل نفتي دست چندم با چند
برابر قيمت شود، بعد هم آن دكل سر از امريكاي لاتين درآورد. حقارت وقتي است
كه معاون اول رييسجمهور پس از پايان دورهاش محاكمه و به جرم فساد زنداني
شود. حقارت وقتي است كه رييس مهمترين بانك دولتي كشور پس از اختلاس فرار
كند و در كانادا زندگي آرامي را در كاخ خود پايهگذاري كند. حقارت از آن
كساني است كه به نام ملت ولي به كام دلالان عمل كردند.
مشكل اينجاست كه نان مخالفان دولت در فضاي منطقي و با حساب و كتاب و داراي
نظم نيست زيرا در چنين فضايي اين گروه مخالف هيچ دستاوردي نخواهند داشت و
هيچ نصيبي نميبرند. آنان در پي بههم زدن وضع هستند تا بلكه از اين طريق
به نان و نوايي برسند و اين حقيرانهترين رفتار يك عده ماجراجو در برابر
ملت بزرگ ايران است.