(روزنامه بهار - 1395/10/25 - شماره 102 - صفحه 3)
تقریبا پنج ماه به انتخابات ریاست جمهوری باقی مانده است و هر دو جریان سیاسی کشور در حال برنامهریزی برای این کارزار سیاسی هستند. اما شرایط در دو جریان به هیچ عنوان یکسان نیست. چرا که در طرفی اصلاحطلبانی ایستادهاند که اتحاد و انسجامشان به اواسط دهه هشتاد بازمیگردد و تا به امروز حفظ شده است و در مقابلشان جریانی قرار دارد که به وضوح مشخص است، در همان برهه که اصلاحطلبان به اتحاد و انسجام رسیدند، دچار از هم گسیختگی شدند. هرچند این نتیجهای بود که در گذر زمان قطعا گریبانگیر اصولگرایان میشد. اما چرا؟ چه تفاوتی میان جریان اصلاحطلب با اصولگرا وجود دارد که مانع از شکست در چند انتخابات اخیر شده است و همچنان با اتحاد در انتظار دوازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری قرار دارند؟
نخستین تفاوت میان این دو جریان به خصوصیات بزرگان یا به عبارتی ریشسفیدان آنها، برمیگردد. اصلاحطلبان در همان زمان ایجاد اتحاد میانشان ملاک و معیار برای یک تصمیم را به چهرههایی نظیر مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی، سیدمحمد خاتمی، ناطق نوری (هرچند به نوعی اصولگرا محسوب میشود اما به دلیل مواضع میانهرو و عقلانی، وی طی یک دهه اخیر مورد توجه و قبول اصلاحطلبان بوده است) و سیداحمد خمینی واگذار کردند. به این معنی که حرف نخست و پایانی را آنها میزنند و بر هرفرد یا افرادی اتفاق نظر داشته باشند، انتخاب همان است. نکته قابل توجه در این خصوص این است که نزدیکی دیدگاهها و معیارهای این افراد به یکدیگر موجب شده است تا به امروز اختلاف غیرقابل حلی بهوجود نیاید.
این امتیازی است که در جریان اصولگرایی وجود ندارد. چراکه تفاوت دیدگاه میان سه رهبر این جریان یعنی آیتالله موحدیکرمانی به عنوان یک چهره میانهرو و مصباحیزدی که پدر معنوی جبهه پایداری است بسیار زیاد است و محمد یزدی دقیقا در میان این دو ایستاده است. یعنی هم با موحدی کرمانی تا حدودی اتفاقنظر دارد و هم با دیدگاهها و خطمشی مصباح یزدی فاصله چندانی ندارد. به عبارت سادهتر هرسه در سه پله ایستاده اند.
اما این تنها تفاوت میان رهبران دو جریان نیست. زیرا محبوبیت و شناخت عمومی تفاوت عمده این رهبران با یکدیگر است. چراکه در میان افکار عمومی چهرههای اصلاحطلب به مراتب شناختهتر هستند و همین مسئله موجب میشود نظر و دیدگاهشان در جامعه انعکاس بیشتری داشته باشد. ضمن اینکه موضعگیریهای آنها در یک دهه گذشته موجب شده است که محبوبیت بیشتری نسبت به رهبران جریان اصولگرا داشته باشند. مثال برای اثبات این مسئله را نیز میتوان در مراسم تشییع آیتالله هاشمی و همچنین دلیل پیروزی لیست تهران در انتخابات مجلس شورای اسلامی، یافت. این همان برگ برندهای است که جریان اصولگرا در دست ندارد و تمایلی هم برای بهدست آوردنش از خود نشان نمیدهند.
اما تفاوت دیگری که موجب شده است اصولگرایان موفق به ایجاد اتحاد میان گروهها و تشکلها خود نشوند، ابهامات در مبانی فکری آنها است که دلیلش را هم میتوان در گذر تاریخی این جریان یافت. اگر به نقطه آغاز بازگردیم مشخص است که ریشههای جریان اصولگرای اصیل و سنتی به دوران پیش از انقلاب اسلامی و در روند حرکتی روحانیت برمیگردد. اگر بخواهیم این جریان را در بستر تاریخ، بهخصوص بعد از انقلاب مورد بررسی قرار دهیم، متوجه برخی افراد، جریانها و اقدامات تحت عنوان اصولگرا و اصولگرایی میشویم که با منش، نگرش و اصول اولیه این جریان تفاوتهای بنیادین دارند. به طوریکه برخی تندرویها و اقداماتی که هیچ شباهتی با رویه اعتدالی که در طول تاریخ از مکتب روحانیت دیده شده، ندارند. زیرا روحانیت همواره خود را در کنار و بستر مردم نگه میداشت.
بنابراین همیشه شاهد رویکرد مردمگرایانه در جریان اصولگرایی سنتی و اصیل بودیم. اما طی سالهای اخیر شاهد ظهور تشکلهایی تحت عنوان اصولگرایی هستیم که رفتار افراطی دارند. دلیل این امر هم نخست به واسطه نگرش و مبانی فکری اصولگرایی است که یکسری شبهات و ابهاماتی در آن به وجود آمده است و باعث شد افرادی خود را اصولگرا بنامند که تعهدی به برآمدهای این جریان ندارند و قدرتطلبانه و افراطی عمل میکنند. به عنوان مثال جبهه پایداری و حزب هما از این دست هستند. آنها با شعارهای ارزشی جریان اصولگرا که قصد اجرایشان را هم ندارند، با صدای بلند فریاد میزنند و گروهی را به انفعال میبرند و گروه دیگر از اصولگرایان (بهخصوص جوانان) را به سوی خود جذب میکنند و اینگونه در اذهان عمومی تداعی میکنند که آنها شجاعانی هستند که قادرند این شعارها را عملی کنند. درحالی که در عمل اینگونه نیستند.
این تشکلها به خصوص جبهه پایداری پس از تشکیل سریعا عملیات تفکیک خودی با غیرخودیها را، براساس تفکرات خود کلید زد و تلاش کرد با لقب دادن (نظیر ساکتان فتنه) به برخی جریانها و چهرههای اصولگرا، آنها را در لیست غیرخودیها (مانند علی لاریجانی و...) قرار دهد. از سوی دیگر پایداریها برخلاف اکثریت جریان اصولگرایی حامی جدی دولتهای نهم و دهم بودند و همین مسئله موجب ایجاد اختلافات شدید میان آنها شد که به دلیل اصرار اکثریت پایداریها بر این موضع، همچنان فاصله آنها را با اکثریت اصولگراها حفظ کرده است.
هرچند در وقوع این اتفاقات نمیتوان اشتباهات اصولگرایان را نادیده گرفت. زیرا این رویدادها به دلیل اختلافاتی بود که در رفتار سیاسی این جریان به وجود آمد و فضا را برای ظهور تندروها فراهم کرد. از سوی دیگر یکسری اختلافات در تشکیلات حزبی اصولگرایان دیده میشود که به نوبه خود باعث شد گروههایی تشکیل شوند که صرفا خود را اصولگرا میدانند و همه جریانهای دیگر را رد میکنند. همه اینها به دلیل همان شبهات و ابهاماتی است که در ابتدای مقاله به آنها اشاره شد. همه این عوامل موجب شده است که اثرات برونداد آنها کم شود، از فعالیت جدی خارج شوند و به حالت تعلیق دربیایند.
اما در این میان تکلیف اصلاحطلبان روشن است آنها به وضوح خط مشی و تفکرات خود را مطرح و نهادینه کرده اند. ایدئولوژی اصلی اصلاحات در ایران رسیدن به یک جامعه مدنی و قانونمدار، دستیابی به مردمسالاری دینی، آزادی، عقل سالاری، دوری از تحجر و توجه ویژه به نیازها و مشکلات جوانان است. همین وضوح موجب شده است که با وجود اینکه طی سالهای اخیر احزاب و تشکلهای جدید، تاسیس شدهاند، اختلافات معنیدار در این جریان به وجود نیاید. آنها بر این باوردند که وقتی فردی خود را معتقد به تفکر و اندیشهای میداند باید به اصول و مبانی آن نیز پایبند باشد و از فکر خود در هر شرایطی دفاع کند.
اما مسئلهای که ممکن است این روزها بسیار مطرح شود این است که آیا رحلت آیتالله هاشمی میتواند به نوعی اتحاد و انسجام اصلاحطلبان را بعد از یک دهه بر هم بزند یا خیر؟ یعنی به عبارتی آیا آنها مانند اصولگرایان که بعد از فوت مرحوم عسکراولادی و آیتالله مهدوی کنی، دچار بحران رهبری شدند، با فقدان آیتالله هاشمی، دچار بحران مشابهی میشوند؟ هرچند پاسخ این پرسش در گذر زمان مشخص میشود اما آنچه که در اینجا امکان مطرح کردنش وجود دارد این است که اولا بحران رهبری در میان اصولگرایان صرفا بعد از فوت شخصیتهایی که نام برده شد، نبود.
زیرا اگر به انتخابات ریاست جمهوری سال 92 بازگردیم، هر دوی این چهرهها در قید حیات بودند و با وجود این برخی از احزاب و تشکلها، نسبت به دیدگاه آنها بیتفاوت بودند و رویه خود را ادامه دادند. بنابراین مشکل اصولگرایان صرفا بحران رهبری نیست. ثانیا هرچند نمیتوان جایگاه آیتالله هاشمی را در ایجاد و حفظ اتحاد در جریان اصلاحطلب نادیده گرفت اما نکته قابل توجه این است که همچنان این جریان از بزرگان خود بهرهمند است و همچنان سید محمد خاتمی، ناطق نوری و سید حسن خمینی در قید حیات هستند. لذا مقوله بحران رهبری در جریان اصلاحطلبی، منتفی است.
با همه این تفاسیر روشن است که جریان اصلاحطلب و اصولگرا تفاوتها عمدهای با یکدیگر دارند و با وجود اینکه جناح راست سیاسی کشور به مراتب قدیمیتر است اما به واسطه ابهامات فکری و همچنین مقاومت در برابر تغییر و زمان، نه تنها مورد اقبال عمومی قرار نگرفته است بلکه با ادامه این روند خود را محکوم به انزوا میکنند و صرفا میتوانند در انتظار لطف و توجه برخی نهادها بنشینند. ضمن اینکه فاصله ایجاد شده میان آنها و عموم مردم قطعا مانع دیگری است که آنها را از دستیابی به پیروزی منع میکند. شاید اگر همانند گذشته خود را به ملت نزدیکتر کنند و دیدگاهها و خط مشی خود را بهروز کنند بتوانند در آینده نه چندان دور مجددا به عرصه سیاسی بازگردند و از حاشیه نشینی خارج شوند. اما نکته دیگری که لازم است اصولگرایان مدنظر قرار دهند خط کشی میان خود و تندروها است که موجب شده است تمام اقدامات آنها به حساب جریان اصولگرا نوشته شود. بنابراین نه تنها لازم است به دنبال ائتلاف با آنها نباشند بلکه باید به نوعی شفافسازی کنند که مواضع و اقدامات پایداریها یا امثال آنها، موضع اصولگرایی نیست.
http://www.bahardaily.ir/fa/Main/Detail/5968
ش.د9503500