(دوماهنامه اطلاعات سياسي ـ اقتصادي ـ خرداد و تير 1382 ـ شماره 190-189 ـ صفحه 4)
به گزارش نشريه آلماني «دِراشپيگل»، هماكنون نمادها و مظاهر آمريكايي، جهان را از كاتماند و تاكينشازا و از قاهره تا كاراكاس شكل ميدهد. جهاني شدن را برچسبي است كه روي آن نوشته شده است: «ساخت ايالات متحدۀ آمريكا.»4
بيگمان، ايالات متحدۀ آمريكا، قدرت درجۀ يك جهان است؛ اما اين وضع تا چه زماني ميتواند بپايد و با آن چه بايد كرد؟ برخي صاحبنظران و انديشمندان علوم سياسي بر اين باورند كه سيطرۀ آمريكا صرفاً نتيجۀ فروپاشي اتحاد جماهير شوروي است و اين «لحظۀ تكقطبي» ديري نخواهد پاييد.5
استراتژي آمريكا در چنين نظامي بايد بر مبناي استفاده بهينه از قدرت و مداخلۀ گزينشي در جهان باشد. برخي ديگر بر اين باورند كه قدرت آمريكا چنان عظيم است كه نه تنها بقاي آن دهها سال به طول خواهد انجاميد بلكه لحظۀ تكقطبي نيز به دورۀ تكقطبي تبديل خواهد شد.6 چارلز كراتامر در اوايل سال 2001 چنين عنوان كرد كه «پس از يك دهه كه ايالات متحده در مقام پرومته (از خدايان اسطورهاي يونان) نقش كوتولهاي را بازي ميكرده، نخستين وظيفۀ دولت جديد آمريكا، اثبات مجدد آزادي عمل اين كشور در جهان است.» ما نبايد نقش «يك شهروند بينالمللي آرام و سر به زير را بازي كنيم.... يكجانبهگرايي تازه، از شناخت شرايط بيهمتاي اين جهان تكقطبي كه هماكنون در آن به سر ميبريم مايه ميگيرد و نيز نشانگر آغاز واقعي سياست خارجي آمريكا پس از جنگ سرد است.»7
حتي پيش از سپتامبر 2001، بسياري كسان چه ليبرال و چه محافظهكار، كه خود را رئاليست ميدانند، با اين برداشت و طرز تلقي از قدرت آمريكا به مقابله برخاستند؛ كساني معتقدند در سياست بينالملل اين يك قانون طبيعي است كه هر گاه ملتي بسيار نيرومند ميشود، ديگر ملتها براي ايجاد موازنه در برابر قدرت آن، همدست ميشوند. از ديد آنان، برتري كنوني آمريكا نيز گذرا است.8 اينان براي اثبات ادعاي خود ميتوانند به ديدگاه يك روزنامهنگار هندي كه خواستار «پيوند استراتژيك سه دولت روسيه، هند و چين براي مقابله با اين جهان تكقطبي به ظاهر خطرناك» است.9 يا به سخنان رئيسجمهور ونزوئلا در كنفرانسي متشكل از توليدكنندگان نفت استناد كنند كه: «سدۀ بيست و يكم بايد چند قطبي باشد و همگي بايد براي تحقق بخشيدن به چنين جهاني سخت بكوشيم.»10 حتي برخي از منابع خودي مانند نشريۀ اكونوميست نيز معتقدند كه «جهان متكي بر يك ابرقدرت دوام نخواهد يافت. تا دو دهۀ ديگر، چين با جمعيتي بالغ بر يك ميليارد و پانصد ميليون نفر، اقتصادي سخت رو به رشد و احتمالاً دولتي همچنان اقتدارگرا، بيگمان خواهد كوشيد كه منافع خاص خود را تأمين كند.... دير يا زود، يك شخصيت نيرومند و راستكار روسي، روسيۀ پس از يلتسين را يكپارچه خواهد كرد و در نتيجه رقيب ديگري در زمينۀ نفوذ جهاني سربرخواهد آورد.»11 از ديد من، به رغم وجود پديدۀ تروريسم، سنگيني قدرت آمريكا در اين قرن نيز به خوبي تداوم خواهد يافت ـ به شرط آنكه ايالات متحده، قدرت خود را خردمندانه به كار بندد.
پيشبيني ظهور و افول ملتها بسيار دشوار است. در فوريۀ 1941، هنري لوس كه انديشمندي صاحبنام بود، جسورانه از ظهور «قرن آمريكا» خبر داد. اما در دهۀ 1980، بسياري از تحليلگران معتقد بودند كه ديدگاه لوس بنا به شواهدي همچون ماجراي ويتنام، رشد اندك اقتصادي و سيطرهطلبي بيش از اندازۀ آمريكا، اعتبار خود را از دست داده است. در سال 1985، لستر تارو، اقتصاددان، اين پرسش را مطرح كرد كه چرا در شرايطي كه رم به مدت هزار سال بعنوان يك جمهوري و امپراتوري دوام يافت، ما بايد پس از فقط پنجاه سال چنين به سرآشيب افتيم.12 برپايۀ نظرسنجيها، نيمي از مردم آمريكا را عقيده بر اين است كه ملت اين كشور به قدرت و پرستيژ خو گرفتهاند.13
طرفداران ديدگاه مبتني بر افول آمريكا كه طي دهۀ گذشته آثارشان در زمرۀ پرفروشترين كتابهاي آمريكا به شمار ميرفت، نخستين كساني نبودند كه به خطا رفتند. پس از آنكه بريتانيا، مستعمرات آمريكايي خود را در قرن هيجدهم از دست داد، هوراس واليول براي بريتانيا كه به سطح «جزيرۀ بدبخت و كوچكي» به بياهميتي دانمارك و سادرني سقوط كرده است دل ميسوزاند.14 پيشگويي وي متأثر از نگرش حاكم بر آن زمان در مورد تجارت استعماري بود و نميتوانست انقلاب قريبالوقوع صنعتي را كه به بريتانيا در «قرن دوم» برتري بسيار بيشتري بخشيد پيشبيني كند. به همينسان، طرفداران نگرش افول آمريكا نيز نتوانستند دريابند كه انقلاب صنعتي سومي در راه است كه به ايالات متحده آمريكا «قرن دومي» خواهد بخشيد.15 به يقين، ايالات متحده در انقلاب ارتباطات جهاني نيز رهبري را به دست آورده است.
از سوي ديگر، هيچ چيز در سياست جهاني پايدار نخواهد ماند. يك سده پيش، جهاني شدن اقتصاد از جهاتي همان شدتي را داشت كه امروز دارد. پايۀ سرمايۀ جهاني طلا بود، مهاجرت در سطوح نابرابر انجام ميگرفت، تجارت رو به افزايش بود و بريتانيا، امپراتورياي بود كه آفتاب در آن غروب نميكرد. به عقيدۀ ويليام پاف، «انديشمندان سياسي و اقتصادي مسئول در سال 1900 بيترديد سدۀ بيستم را دوراني پيشبيني ميكردهاند كه در آن رقابتهاي امپرياليستي درون جهان اروپا ـ محور همچنان ادامه مييابد، قيمومت پدرمآبانۀ دولتهاي اروپايي بر مستعمرات آسيايي و آفريقاييشان پابرجا ميماند، حيات حكومتهاي مشروطه و نيرومند همراه با رفاه فزاينده در اروپاي غربي ادامه مييابد و دانش علمي در خدمت منافع بشري قرار ميگيرد و.... اما، همۀ اين پيشبينيها نادرست بود.»16 آنچه پيش آمد، دو جنگ جهاني، بروز عارضههاي اجتماعي بزرگي همچون فاشيسم و كمونيسم، افول امپراتوريهاي اروپايي و پايان رسالت اروپا به عنوان داور قدرت جهاني بود. جهاني شدن اقتصاد، سيري قهقرايي طي كرد و تا دهۀ 1970 ديگر به سطوح سال 1914 نرسيد. امكان دارد همين روند، ديگر بار تكرار شود.
آيا ميتوان با ورود به سدۀ بيست و يكم، بهتر از گذشته عمل كرد؟ يوگيبرا، ما را از پيشبيني برحذر ميدارد. اما چارهاي جز اين نداريم؛ ناخواسته تصاويري از آينده در ذهن داريم كه پيششرط هر گونه برنامهريزي به شمار ميآيد. در سطح ملي، به اينگونه تصاوير براي تنظيم سياستها و شناخت نحوۀ بهكارگيري قدرت بيسابقۀ خود نيازمنديم. البته آيندۀ يكدستي وجود ندارد. در حقيقت، ما با چند آيندۀ احتمالي روبرو هستيم و ماهيت سياست خارجيمان به گونهاي است كه ميتواند در اين زمينه چندين سناريو ترسيم كند. وقتي سيستمها با تعاملات و بازخورهاي پيچيده روبرو ميشوند، عوامل كوچك ميتوانند آثاري بزرگ به بار آورند و وقتي پاي انسانها به ميان ميآيد، واكنش انساني به نفس پيشبيني، ممكن است آنرا از تحقق يافتن دور سازد.
اگرچه نميتوانيم به پيشبيني آينده اميدوار باشيم، اما ميتوانيم تصاوير خود را از آن با دقت ترسيم كنيم به گونهاي كه از برخي اشتباهات رايج دوري شود.17 يك دهۀ پيش، ارائۀ تحليلي دقيقتر از قدرت آمريكا ميتوانست ما را از تصوير نادرست افول اين كشور در امان دارد. پيشبينيهاي دقيقي كه به تازگي در مورد تروريسم فاجعهآميز به عمل آمده است، با ناكامي در مهار كردن اين تراژدي، بار ديگر باعث شده است كه كساني افول قدرت آمريكا را پيشبيني كنند. آنچه در اين زمينه مهم است، جلوگيري از خطاهاي هر دو دسته پيشبينيهاي مربوط به افول و عروج قدرت آمريكا است. معتقدان به افول آشكارا خواستار رفتاري محتاطانه هستند كه ميتواند به كاهش نفوذ بينجامد؛ آنان كه به پيروزي باور دارند، ممكن است از يك سو موجب بيباكي بالقوه خطرناك شوند و از سوي ديگر، غرور و تكبري ايجاد كنند كه باز سبب از ميان رفتن نفوذ گردد. در صورت ارائه يك تحليل دقيق از قدرت آمريكا، اين كشور ميتواند در مورد چگونگي پشتيباني از اتباع خود تصميمات بهتري بگيرد، ارزشها را اعتلا بخشد و در مسير جهاني بهتر طي چند دهۀ آينده گام بردارد. من اين تحليل را با بررسي سرچشمههاي قدرت ايالات متحده آغاز ميكنم.
سرچشمههاي قدرت آمريكا
در مورد نحوۀ قدرتيابي آمريكا در سالهاي اخير، سخنان بسياري شنيدهايم، اما منظور ما از قدرت چيست؟ به بيان ساده، قدرت همانا توانايي اثرگذاري بر نتايج مورد نظر و، در صورت لزوم، تغيير دادن رفتار ديگران براي رسيدن به اين هدف است. براي نمونه، قدرت نظامي ناتو، اسلوبدان ميلوسويچ را از پاكسازي قومي در كوزوو بازداشت و نويد كمك اقتصادي به اقتصاد ويران شدۀ صربستان، مخالفت اوليۀ دولت آن كشور را با تحويل دادن ميلوسويچ به ديوان لاهه از ميان برد.
توانايي كسب نتايج دلخواه غالباً در پرتو داشتن برخي منابع امكانپذير است و ما عموماً با سادهانگاري، قدرت را در قالب برخورداري از برخي عناصر در سطح گسترده همچون جمعيت، سرزمين، منابع طبيعي، قدرت اقتصادي، نيروي نظامي و ثبات سياسي تعريف ميكنيم. قدرت به اين تعبير، به منزلۀ در دست داشتن برگ برنده در بازي پوكر بينالمللي است. اگر شما كارتهاي برندۀ خود را نشان دهيد، ديگران احتمالاً دستهاي خود را جمع خواهند كرد. البته اگر شما دست خود را ضعيف بازي كنيد يا گرفتار بلوف و اغواي حريف شويد، بازي را خواهيد باخت يا حداقل از دستيابي به نتايجي كه در پي آن بودهايد بازميمانيد. براي مثال، ايالات متحده، پس از جنگ جهاني اول تبديل به بزرگترين قدرت بينالمللي شد، ليكن نتوانست مانع از ظهور هيتلر يا ماجراي پرل هاربر شود. تبديل منابع قدرت بالقوۀ آمريكا به قدرت عيني، مستلزم سياستي خوب طراحي شده و رهبري كارآمد است. اما اين، تنها به آغاز كردن بازي با داشتن برگهاي برنده كمك ميكند.
در گذشته، برآورد قدرت يك دولت بزرگ از راه ارزيابي توان جنگي آن كشور صورت ميگرفت.18 جنگ آن بازي نهايي بود كه طي آن برگهاي دولتها در سياست بينالملل به كار گرفته ميشد و برآورد قدرت نسبي دولتها ممكن ميگرديد. با گذشت صدها سال و به موازات رشد فناوري در جهان، منابع قدرت دولتها نيز دگرگون شده است. در اقتصادهاي كشاورزي اروپاي سدههاي هفدهم و هجدهم، جمعيت منبع قدرت بسيار مهمي به شمار ميآمد، زيرا مبنايي براي گرفتن ماليات و استخدام سرباز (غالباً مزدور) بود. در واقع، همين تركيب جمعيت و پول بود كه به فرانسه برتري ميداد. اما در سدۀ نوزدهم، نخست انگلستان با فرمانروايي بر درياها و برخورداري از يك ناوگان دريايي بيهمتا و سپس آلمان با بهرهگيري از مديريتي نيرومند و خط آهن براي انتقال ارتش و پيروزي سريع در قارۀ اروپا (عليرغم آنكه روسيه در آن زمان جمعيت و ارتش بزرگتري داشت) به ترتيب از مزاياي اهميت فزايندۀ صنعت بهرهمند شدند. در اواسط سدۀ بيستم، با ظهور عصر تسليحات هستهاي، ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروي نه تنها به توانمندي صنعتي بلكه به زرادخانههاي هستهاي و موشكهاي قارهپيما دست يافتند.
امروزه در خصوص مباني قدرت دولتها ديگر تأكيد چنداني بر نيرو و برتري نظامي نميشود. جالب اينكه يكي از عوامل اين امر وجود تسليحات هستهاي بوده است. همان گونه كه تاريخ جنگ سرد نشان ميدهد، جنگافزارهاي هستهاي چنان مخرب و ويرانگر بود كه در عمل كاربردي بسيار خاص و محدود ميتوانست داشته باشد ـ هزينۀ استفاده از اين تسليحات به اندازهاي سنگين بود كه از ديد تئوريك تنها در بحرانيترين شرايط به كار ميآمد.19 دومين عامل مهم دگرگوني، پيدايش ناسيوناليسم بود كه ميدان عمل امپراتوريها را در فرمانروايي بر ملتهاي بيدار شده تنگ ميكرد. در سدۀ نوزدهم، عدهاي ماجراجو با كمك چند دسته سرباز بر بخش اعظم خاك آفريقا چنگ انداختند و انگلستان توانست با بهرهگيري از بخش كوچكي از سكنۀ بومي هندوستان بعنوان نيروي استعماري خود، بر اين كشور حكومت كند. در جهان امروز، برقراري حكومتهاي استعماري، هم سخت محكوم است و هم بسيار پرهزينه، چنان كه دو ابرقدرت در دوران جنگ سرد نيز در ويتنام و افغانستان به اين واقعيت رسيدند. فروپاشي امپراتوري شوروي چند دهۀ پس از فروپاشي امپراتوريهاي اروپايي رخ داد.
عامل سوم، وقوع تغييرات اجتماعي در درون قدرتهاي بزرگ است. در حال حاضر، جوامع پساصنعتي بيشتر به مسألۀ رفاه توجه دارند تا شهرت و افتخار، و از دادن تلفات زياد مگر در شرايطي كه بقايشان در معرض تهديد باشد، بيزارند. اين گفته به معناي آن نيست كه چنين جوامعي حتي زماني كه دريابند متحمل تلفات سنگيني خواهند شد، هرگز متوسل به زور نخواهند شد ـ شاهد اين مدعا، جنگ خليج فارس در سال 1991 يا افغانستان در حال حاضر است. با اين حال، نبود خلق و خوي جنگي در دموكراسيهاي مدرن به اين معناست كه استفاده از زور مستلزم توجيهات ظريف اخلاقي است تا پشتيباني مردمي جلب شود (جز در مواردي كه حيات اين جوامع در معرض خطر باشد). به تقريب، در جهان امروز ميتوان كشورها را به سه گونه تقسيم كرد: الف) دولتهاي پيشاصنعتي فقير و ضعيف كه بيشتر از بقاياي آشفتۀ امپراتوريهاي متلاشي شده هستند؛ ب) دولتهاي صنعتي دستخوش نوسازي مانند هند و چين؛ ج) جوامع پساصنعتي اروپا، آمريكاي شمالي و ژاپن. در كشورهاي نوع اول، استفاده از زور رايج است؛ در نوع دوم، كماكان پذيرفتني و در نوع سوم كمترپذيرفتني. به گفتۀ رابرت كوپر، ديپلمات انگليسي، «شمار بسياري از نيرومندترين دولتها، ديگر خواهان جنگ يا غلبه نيستند.»20 گرچه وقوع جنگ همچنان محتمل است، ليكن اينك در مقايسه با يك قرن يا حتي نيم قرن گذشته كمتر پذيرفتني است.21
سرانجام اينكه از ديد بسياري از قدرتهاي بزرگ امروز، كاربرد زور، اهداف اقتصادي آنها را به مخاطره مياندازد. حتي كشورهاي غير دموكراتيكي كه در مورد استفاده از زور، خود را با قيود اخلاقي كمتري مواجه ميبينند، نميتوانند آثار توسل به چنين اقدامي بر اهداف اقتصادي خود را ناديده انگارند. همانگونه كه توماس فريدمن در اين مورد اشاره دارد، كشورها هماكنون از طريق «جماعتي الكترونيك» از سرمايهگذاران كه دسترسي آنها را به سرمايههاي موجود در اقتصاد جهاني شده كنترل ميكنند، ساماندهي ميشوند.22 ريچارد روزكرانس نيز چنين مينويسد: «در گذشته، تصرف سرزمين يك دولت ديگر با زور، در مقايسه با به كار گرفتن ابزارهاي پيچيدۀ اقتصادي و تجاري مورد نياز براي كسب سود از راه مبادلات بازرگاني با آن دولت ارزانتر تمام ميشد.»23 ژاپن استعمارگر با تشكيل «حوزۀ بزرگ رفاه مشترك در خاور دور» در دهۀ 1930 دقيقاً روش نخست (استفاده از زور) را به كار گرفت، اما نقش ژاپن پس از جنگ جهاني دوم بعنوان يك دولت بازرگان، بسيار موفقتآميزتر بود؛ نقشي كه اين كشور را به دومين قطب بزرگ اقتصادي در جهان تبديل كرد. امروزه تصور اين كه ژاپن در صدد استعمار همسايگانش برآيد يا در اين راه موفق شود، دشوار است.
چنان كه در بالا اشاره شد، هيچ يك از اين تحولات بيانگر آن نيست كه نيروي نظامي جايگاه خود را در نظام كنوني سياست بينالملل از دست داده است. نخست اينكه، انقلاب اطلاعات تا متحول نمودن بيشتر نقاط جهان راهي دراز در پيش دارد. بسياري از دولتها زير فشار نيروهاي اجتماعي دموكراتيك نيستند و گروههاي تروريستي نيز اعتناي چنداني به قيود و به ضوابط جاري در جوامع ليبرال ندارند. هنوز در بسياري از نقاط جهان بويژه در بخشهايي كه پس از فروپاشي امپراتوريها دچار خلأ قدرت شده است، جنگهاي داخلي بسيار ديده ميشود. افزون بر اين، در سراسر تاريخ، پيدايش قدرتهاي بزرگ نگرانيهايي برانگيخته است كه گاهي موجب تشديد بحرانهاي نظامي شده است. توسيديد در توضيحي فراموشنشدني، جنگهاي پلوپونزي در يونان باستان را ناشي از اوجگيري قدرت آتن و ترس حاصل از آن در نزد اسپارت ميداند.24 ريشههاي جنگ جهاني اول نيز تا اندازۀ زيادي به سربرآوردن آلمان قيصري و ترس ناشي از آن در انگلستان برميگردد.25 برخي كسان با ديدن اوجگيري قدرت چين و واهمه از آن در ايالات متحده، ديناميسم مشابهي را در اين سده پيشبيني ميكنند.
ژئواكونومي جايگزين ژئوپولتيك نشده است، گرچه در آغاز سدۀ بيست و يكم هنوز مرزهاي سنتي ميان اين دو قلمرو آشكارا نامشخص است. در حقيقت، ناديده گرفتن نقش زور و محوري بودن امنيت، به منزلۀ چشم پوشيدن از اكسيژن خواهد بود. تحت شرايط عادي، فراواني اكسيژن ما را از توجه به آن بازميدارد. اما چنانچه اوضاع و احوال دگرگون شود و روند از دست رفتن چنين عنصري آغاز گردد، به چيز ديگري توجه نخواهيم كرد.26 حتي در جاهايي كه كاربست مستقيم روز ميان كشورها مطرح نيست ـ براي نمونه در اروپاي غربي يا ميان ايالات متحده و ژاپن ـ بازيگران غير دولتي همچون تروريستها ممكن است به زور متوسل شوند. گذشته از اين، ارتش هنوز نقش سياسي برجستهاي در كشورهاي پيشرفته بازي ميكند. براي نمونه بيشتر كشورهاي خاور دور از حضور سربازان آمريكايي بعنوان نوعي سياست احتياطي در برابر همسايگان نامطمئن خود استقبال ميكنند. افزون بر اين، ضرورت دفع تهديدها يا تأمين دسترسي به مايهاي حياتي چون نفت در خليج فارس، باعث شده است كه نفوذ آمريكا در ميان متحدانش افزايش يابد. گاهي، پيوندها ممكن است مستقيم باشد؛ در بيشتر موارد هم اين پيوندها در پستوي ذهني سياستمداران وجود دارد. همان گونه كه وزارت دفاع ايالات متحده توصيف ميكند، يكي از رسالتهاي نيروهاي آمريكايي مستقر در ماوراي بحار «شكل دادن به محيط است.»
بهرۀ سخن آنكه قدرت اقتصادي بنا به دلايلي همچون افزايش نسبي هزينۀ كاربرد زور و نيز سايۀ سنگين اهداف اقتصادي بر ارزشهاي جوامع پساصنعتي، اهميتي بيش از گذشته يافته است.27 در عصر جهاني شدن اقتصاد، همۀ كشورها تا اندازهاي به نيروهاي بازار كه بيرون از دايرۀ كنترل مستقيم آنهاست وابسته گشتهاند. در سال 1993كه كلينتون سخت ميكوشيد تراز بودجۀ فدرال را تعادل بخشد، يكي از مشاورانش با تلخي گفت اگر قرار باشد يكبار ديگر متولد شود، ميخواهد به صورت بازار پا به جهان گذارد، زيرا بازار، آشكارا نيرومندترين بازيگر است.28 اما بازارها، كشورهاي مختلف را به درجات متفاوت به قيدوبند ميكشند. از آنجا كه ايالات متحده سهم عمدهاي در بازارهاي تجاري و مالي دارد، در مقايسه با آرژانتين يا تايلند از موقعيت بهتري براي تعيين شرايط خود برخوردار است. چنانچه كشورهاي كوچك حاضر باشند هزينۀ كنار كشيدن از بازار را بپردازند، در آن صورت از ميران نفوذي كه كشورهاي ديگر بر آنها اعمال ميكنند، خواهند كاست. چنين است كه تحريمهاي اقتصادي آمريكا تأثير چنداني بر بهبود وضع حقوق بشر در كشوري منزوي چون ميانمار نداشته است. تمايل شديد صدام حسين به ماندن بر سر كار، به جاي در نظر گرفتن رفاه مردم عراق، گوياي آن است كه چرا تحريمهاي نيمبند اعمال شده بر اين رژيم با گذشت بيش از يك دهه در بركنار كردن وي از قدرت ناكام ماند. تحريمهاي اقتصادي ممكن است فعاليت تروريستهاي غير دولتي را مختل كند، اما نميتواند اين گروهها را از حركت بازدارد. با اين حال، استثنائاتي براي محك خوردن اين قاعده وجود دارد. گرچه نيروي نظامي در برخي مواقع همچنان نقشي حساس و مهم دارد، اما چنانچه صرفاً قدرت آمريكا را در ابعاد نظامي آن بنگريم، اشتباه كردهايم.
قدرت معنوي
از ديد من، چنانچه آمريكا بخواهد همچنان نيرومند بماند، لازم است آمريكاييان به قدرت معنوي (soft power) كشورشان نيز توجه كنند. اما دقيقاً منظور من از قدرت معنوي چيست؟ قدرت نظامي و قدرت اقتصادي، هر دو نمونههايي از قدرت مادي آمرانه (hard power) است كه براي واداشتن ديگران به تغيير مواضعشان به كار گرفته ميشود. قدرت مادي ممكن است مبتني بر ترغيب (هويج) يا تهديد (چماق) باشد. با اين حال، روش غير مستقيم نيز براي اعمال قدرت وجود دارد. يك كشور ممكن است از آن رو به نتايج دلخواه خود در سياست جهاني دست يابد كه كشورهاي ديگر بخواهند از او پيروي كنند، ارزشهايش را ارج بگذارند، آن كشور را سرمشق خود قرار دهند و در آرزوي رسيدن به سطح رفاه و آزادي در آن كشور باشند. از همين رو، تنظيم دستور كار در زمينۀ سياست جهاني و جذب ديگر كشورها به همان اندازه اهميت دارد كه واداشتن آن كشورها به تغيير مواضعشان از راه تهديد يا كاربرد ابزارهاي نظامي و اقتصادي. من اين جنبه از قدرت را ـ كشاندن ديگر كشورها به سوي خواستههايي كه خواسته شما نيز هست ـ قدرت معنوي مينامم.29 اين گونه از قدرت، ديگر كشورها را در گزينش راهشان، مخير ميكند تا مجبور.
قدرت معنوي بر پايۀ قابليتي كه دارد ميتواند دستور كار سياسي كشور را به گونهاي ترسيم كند كه اهداف و اولويتهاي ديگر كشورها را نيز شكل دهد. در سطح فردي نيز وضع به همين گونه است. والدين آگاه ميدانند چنانچه فرزندان خود را در پرتو باورها و ارزشهاي درست تربيت كنند، قدرتشان بيشتر و ماندگارتر خواهد بود تا اينكه صرفاً به تنبيه و قطع پول توجيبي و دور نگه داشتن كليد ماشين از دسترس آنان بپردازند. رهبران و انديشمندان سياسي چون آنتونيو گرامشي نيز از مدتها پيش به وجود چنين قدرتي پي برده بودند؛ قدرتي كه برخاسته از چگونگي تنظيم دستور كار و تعيين چارچوب گفتگوهاست. توانايي در تعيين اولويتها، با منابع غير مادي قدرت مانند فرهنگ، ايدئولوژي و نهادهاي جذاب، پيوستگي دارد. اگر من بتوانم شما را به راه خواستن آنچه خود ميخواهم بكشانم، ديگر لزومي ندارد شما را به كاري كه نميخواهيد انجام دهيد وادارم. اگر ايالات متحده ارزشهايي را ترويج كند كه ديگران ميخواهند از آن پيروي كنند، هزينۀ كمتري براي رهبري خواهد پرداخت. قدرت معنوي صرفاً برابر با نفوذ نيست، گرچه يكي از منابع نفوذ است. گذشته از اينها، من ميتوانم با تهديد يا تطميع نيز بر شما اعمال نفوذ كنم. قدرت معنوي همچنين چيزي بيش از اقناع يا توانايي به حركت درآوردن ديگران از راه استدلال است؛ توانايي جلب و جذب كردن ديگران است. و چنين جذبهاي به آشنايي و پيروي ميانجامد.
بخش بزرگي از قدرت معنوي آمريكا در ارزشهاي اين كشور نهفته است. اين ارزشها در فرهنگ، سياست داخلي و در رفتارمان در صحنۀ بينالمللي جلوهگر ميشود. دولت آمريكا گاه بازبيني يا استفاده از اين قدرت را دشوار مييابد. همچون عشق اندازهگيري و به كار گرفتن قدرت معنوي، دشوار است، و به همه كس دست نميدهد، اما اين بدين معنا نيست كه از اهميت آن كاسته شود. همان گونه كه هربرت ودرين ميگويد، آمريكاييان بسيار نيرومندند زيرا «ميتوانند به بركت تسلط بر اذهان مردم جهان از راه فيلم و تلويزيون، آمال و آرزوهاي ديگران را برانگيزانند، و باز به همان دليل، بسياري از دانشجويان از ديگر كشورها براي تكميل تحصيلات خود به ايالات متحده ميآيند.»30 پس قدرت معنوي، واقعيتي مهم است.
البته، دو قدرت مادي و معنوي وابسته به هم بوده و يكديگر را تقويت ميكنند. هر يك از آنها نشاندهندۀ ابعادي از توانايي تأمين اهداف از راه اثرگذاري بر رفتار ديگران است. گاهي اين منابع قدرت ميتوانند سرتاسر گسترۀ رفتاري را از اجبار گرفته تا جذب و شيفتگي، تحت تأثير قرار دهند.31 كشوري كه از لحاظ اقتصادي و نظامي به سرآشيب ميافتد، هم توانايي خود را در شكلدهي به دستور كار بينالمللي از دست ميدهد و هم نيروي جاذبۀ خود را. ممكن است برخي كشورها جذب دولتهايي شوند كه قدرت مادي آنها با نوعي اسطورۀ شكستناپذيري يا گريزناپذيري آميخته است. هيتلر و استالين، هر دو سعي كردند چنين اسطورههايي را بپرورانند. گذشته از اين، ميتوان از قدرت مادي براي فرمانروايي يا ايجاد نهادهايي بهره جست كه براي كشورهاي كوچكتر دستور كار تعيين ميكنند ـ فرمانروايي شوروي سابق بر كشورهاي اروپاي شرقي گواه اين مدعاست. با اين همه، قدرت معنوي صرفاً بازتابي از قدرت مادي نيست. واتيكان به رغم از دست دادن ايالتهاي زير حاكميت پاپ در ايتاليا در سدۀ نوزدهم، قدرت معنوي خود را همچنان حفظ كرد. در مقايسه با واتيكان، اتحاد جماهير شوروي سابق پس از حمله به مجارستان و چكسلواكي، بخش بزرگي از قدرت معنوي خود را از دست داد، هرچند منابع اقتصادي و نظامي آن كشور، پيوسته رو به افزايش بود. در حقيقت، سياستهاي امپرياليستي شوروي سابق در سايۀ قدرت مادياش باعث از ميان رفتن قدرت معنوي آن كشور شد. در مقابل، نفوذ سياسي برخي كشورها همچون كانادا و هلند يا كشورهاي اسكانديناوي ارزشي بيش از توان نظامي و اقتصادي آنها دارد زيرا توانستهاند اهداف جذابي نظير كمك اقتصادي يا پاسداري از صلح را نيز به تعاريف خود از منافع ملي پيوند زنند. اين موارد يكسره درسهايي است كه يكجانبهگرايان به زيان خودشان و ما، آنها را فراموش كردهاند.
بريتانيا در سدۀ نوزدهم و آمريكا در نيمۀ دوم سدۀ بيستم، با وضع قوانين و تأسيس نهادهايي ليبراليستي در عرصۀ اقتصاد بينالملل كه با ساختارهاي ليبراليستي و دموكراتيك سرمايهداري بريتانيا و آمريكا سازگاري داشت، توانستند قدرت خود را افزايش دهند ـ در مورد بريتانيا بايد به مواردي همچون تجارت آزاد و استاندارد طلا اشاره كرد و در مورد آمريكا بايد از صندوق بينالمللي پول، سازمان تجارت جهاني و برخي ديگر از نهادهاي بينالمللي نام برد. اگر كشوري بتواند قدرت خود را در چشم ديگران مشروع جلوه دهد، خواستههايش با مقاومتها و مخالفتهاي كمتري روبهرو ميشود. اگر فرهنگ و ايدئولوژي اين كشور جذاب و پركشش باشد، ديگران با اشتياق بيشتري از آن پيروي خواهند كرد. چنانچه اين كشور بتواند قواعدي بينالمللي منطبق با موازين جامعۀ خود پايهريزي كند، كمتر در معرض تغيير قرار خواهد گرفت. باز اگر اين كشور به پشتيباني از نهادهايي بپردازد كه كشورهاي ديگر را به محدودسازي و هدايت فعاليتهايشان در جهت اولويتهاي كشور حامي ترغيب ميكنند، ممكن است ديگر نيازي به استفادۀ پرهزينه از بسياري چماقها و هويجها نباشد.
كوتاه سخن آنكه، جهانشمولي فرهنگ يك كشور و توانمندي آن در زمينۀ پياده كردن يك رشته قوانين و نهادهاي مطلوب براي تنظيم فعاليتهاي بينالمللي، از منابع بسيار مهم قدرت به شمار ميآيد. ارزشهايي چون دموكراسي، آزادي فردي، تحرك صعودي و فضاي باز كه اغلب در فرهنگ تودهاي، آموزشهاي دانشگاهي و سياست خارجي آمريكا تبلور يافته است، سهم چشمگيري در قدرت اين كشور در بسياري از عرصهها دارد.
از ديد جوزف جوفه، روزنامهنگار آلماني، «قدرت معنوي آمريكا حتي از داراييها و منابع اقتصادي و نظامي آن كشور، بيشتر به نظر ميرسد. فرهنگ آمريكا در هر دو سطح عاميانه و عالي، با چنان شدتي پرتوافكني بيروني دارد كه يادآور دوران امپراتوري رم است ـ البته با رويكردي تازه و متفاوت. سلطه و نفوذ فرهنگي امپراتوريهاي رم و شوروي، تنها به همان مرزهاي نظامي محدود ميشد، در حالي كه قدرت معنوي آمريكا بر امپراتورياي حاكم است كه خورشيد هرگز در آن غروب نميكند.»32
گفتني است كه قدرت معنوي فراتر از قدرت فرهنگي است. ارزشهايي كه دولت ايالات متحده آمريكا به دفاع از آنها در رفتار داخلي (براي نمونه، دموكراسي)، در نهادهاي بينالمللي (شنيدن نظرات ديگر دولتها) و در سياست خارجي خود (ترويج صلح و حقوق بشر) ميپردازد، همگي بر اولويتهاي ديگر دولتها اثر ميگذارد. آمريكا ميتواند به واسطه نفوذ الگويي خود، ديگران را نسبت به خويش شيفته يا بيزار كند. اما قدرت معنوي به اندازۀ قدرت مادي وابسته و متعلق به دولت نيست. برخي سرمايههاي قدرت مادي (مانند نيروهاي مسلح) مطلقاً دولتي، برخي ديگر ذاتاً ملي (مانند منابع نفت و گاز) و بالاخره بسياري ديگر قابل انتقال به حوزۀ كنترل جمعي هستند (همچون داراييهاي صنعتي كه به هنگام اضطرار ميتوان آنها را بسيج كرد). در مقابل، بسياري از منابع قدرت معنوي آمريكا پيوندي با دولت ندارد و تنها نسبت به بخشي از اهداف آن پاسخگوست. براي مثال، در ماجراي ويتنام، سياست دولت آمريكا در برابر فرهنگ عمومي اين كشور قرار گرفت. هماكنون نيز بنگاههاي خصوصي يا گروههاي غير دولتي آمريكا ممكن است قدرت معنوي خاص خود را به گونهاي پيش ببرند كه در تعامل يا تضاد با اهداف رسمي سياست خارجي باشد. همه آنچه گفته شد، دلايلي است كه نشان ميدهد اقدامات دولت آمريكا بيشتر ميتواند به تقويت قدرت معنوي اين كشور بينجامد تا تضعيف آن. همۀ اين منابع قدرت معنوي آمريكا، احتمالاً در عصر جهانشمولي اطلاعات در سدۀ جديد اهميت بيشتري خواهد يافت. در عين حال، تكبر، بياعتنايي به آراء ديگران و اتخاذ رويكردي تنگنظرانه در قبال منافع ملي كه بوسيلۀ يكجانبهگرايان جديد تقويت ميشود، بيگمان تضعيف قدرت معنوي آمريكا را در پي خواهد داشت.
امروزه، در عصر جهانشمولي اطلاعات، قدرت بويژه در ميان كشورهاي پيشرفته ماهيتي كمتر محسوس و قهري يافته است؛ اما بيشتر نقاط جهان متشكل از جوامع پساصنعتي نيست و همين مسأله، فرايند دگرگوني قدرت را محدود ميسازد. بيشتر جوامع آفريقا و خاورميانه همچنان در مرحلۀ كشاورزي و پيشاصنعتي، با نهادهايي ضعيف و فرمانرواياني اقتدارگرا باقي ماندهاند. ديگر كشورها مانند چين، هند و برزيل، اقتصادي صنعتي قابل قياس با بخشهايي از غرب در ميانۀ سدۀ بيستم دارند.33 در جهاني چنين رنگارنگ، هر سه منبع قدرت ـ نظامي، اقتصادي و معنوي ـ وضعي نسبي مييابد، گرچه اين نسبيت هم به لحاظ درجه و هم در روابط گوناگون متفاوت است. با اين همه، چنانچه روندهاي اقتصادي و اجتماعي كنوني ادامه يابد، عامل رهبري در انقلاب اطلاعاتي و قدرت معنوي روي هم رفته اهميت بيشتري خواهد يافت. جدول شمارۀ (1) به گونهاي ساده، فرگشت منابع قدرت در چند سدۀ گذشته را نشان ميدهد.
قدرت در سدۀ بيست و يكم بر آميزهاي از منابع مادي و معنوي استوار خواهد بود. هيچ كشوري به اندازۀ آمريكا از اين سه بعد قدرت ـ نظامي، اقتصادي و معنوي ـ برخوردار نيست. بزرگترين اشتباه اين كشور در چنين جهاني، گرفتار آمدن به تحليلهاي تكبعدي و اين باور نادرست است كه سرمايهگذاري صرفاً در حوزۀ قدرت نظامي، توانمندي اين كشور را افزايش خواهد داد.
همسنگي يا برتري؟
قدرت آمريكا ـ در هر دو بعد مادي و معنوي تنها بخشي از ماجراست. اينكه ديگران چگونه به قدرت آمريكا واكنش نشان ميدهند نيز به همان اندازه در مسأله ثبات و فرمانروايي در اين عصر جهانشمولي اطلاعات اهميت دارد. بسياري از واقعگرايان به ستايش از محاسن موازنۀ كلاسيك نيروها كه بر اروپاي سدۀ نوزدهم سايهافكن بود ميپردازند. در اين گونه از موازنه، تغيير مداوم ائتلافها، جلوي فزونخواهي هر قدرت متجاوز را ميگرفت. آنان اينك از ايالات متحده آمريكا ميخواهند بار ديگر مزاياي نوعي موازنۀ نيروها در سطح جهاني را دريابد. ريچارد نيكسون در دهۀ 1970 بر اين باور بود كه «تنها دوراني در تاريخ جهان كه شاهد مراحل طولاني صلح و ثبات بودهايم به زمان موازنۀ نيروها برميگردد. هنگامي كه يك ملت در مقايسه با رقباي بالقوۀ خود از قدرت بسيار بيشتري برخوردار شود، خطر جنگ پديد ميآيد.»34 اما اينكه چنين نظام چندقطبي براي ايالات متحده و جهان خوب است يا بد، جاي بحث دارد. من خوشبين نيستم.
جنگ ملازم هميشگي و ابزار برندۀ يك نظام موازنۀ چندقطبي نيروها بوده است. نظام موازنۀ كلاسيك در اروپا، ثبات را به معناي حفظ استقلال بيشتر كشورها برقرار ميكرد، اما شصت درصد دورۀ زماني از سال 1500 ميلادي به اين سو شاهد جنگ ميان قدرتهاي بزرگ بوده است.35 پايبندي هميشگي به موازنۀ نيروها و نظام چندقطبي ممكن است رويكرد مخاطرهآميزي در ارتباط با ادارۀ امور جهاني باشد؛ آنهم جهاني كه احتمال دارد جنگ در آن شكل هستهاي به خود بگيرد.
جدول شمارۀ (1)
دولتهاي برتر و منابع قدرت آنها، 2000-1500
دوره |
دولت |
منابع اصلي |
سدۀ شانزدهم |
اسپانيا |
شمش طلا، تجارت استعماري، نيروهاي مزدور و پيوندهاي دودماني |
سدۀ هفدهم |
هلند |
تجارت، بازارهاي سرمايه و نيروي دريايي |
سدۀ هيجدهم |
فرانسه |
جمعيت، صنعت روستايي، مديريت دولتي، ارتش و فرهنگ (قدرت معنوي) |
سدۀ نوزدهم |
انگليس |
صنعت، پيوندهاي سياسي، سرمايه و اعتبار، نيروي دريايي، هنجارهاي ليبرال (قدرت معنوي) و موقعيت جزيرهاي (دفاع آسان) |
سدۀ بيستم |
ايالات متحده آمريكا |
رشد فزايندۀ اقتصادي، رهبري در زمينۀ دانش و تكنولوژي، موقع جغرافيايي، نيروي نظامي و اتحادها، فرهنگ جهانشمول و روشهاي بينالمللي ليبرال (قدرت معنوي). |
سدۀ بيست و يكم |
ايالات متحده آمريكا |
رهبري تكنولوژيك، نيروي فزايندۀ نظامي و اقتصادي، قدرت معنوي و ايفاي نقش بعنوان مركز ثقل ارتباطات بينالمللي |
در بسياري از مناطق جهان و در بسياري از دورههاي تاريخي شاهد آن بودهايم كه ثبات در سايۀ هژموني ـ هنگامي كه يك قدرت بر ديگر قدرتها برتري داشته ـ حفظ شده است.
مارگارت تاچر در همين رابطه، سخت در مورد «اورولي شدن آيندۀ اقيانوسيه، اوراسيا و خاور دور» هشدار ميداد، يعني پيدايش دشمني فزاينده ميان سه امپراتوري مر كانتيليستي جهاني.... به بيان ديگر سال 2095 ممكن است همان نقش سال 1914 را داشته باشد، لكن در صحنهاي فراختر.36
نيكسون و تاچر هر دو ديدگاهي سخت مكانيكي دارند، زيرا چشم بر قدرت معنوي ميبندند. به گفتۀ جوزف جوفه، آمريكا، موردي استثنايي است زيرا «به عنوان يك فراقدرت، اغواكنندهترين و وسوسهانگيزترين جامعه در تاريخ به شمار ميرود. ناپلئون ناگزير بود براي پاشيدن بذر انقلاب فرانسه به سر نيزه تكيه كند. در مورد آمريكا، مونيخيها و مسكوييها ميخواهند به آنچه اين مظهر فرامدرنيته نويد داده است، دست يابند.»37
گاهي، اصطلاح «موازنۀ نيروها» به روشهايي متناقض به كار برده ميشود. جالبترين كاربرد آن زماني است كه از اين اصطلاح براي پيشبيني رفتار دولتها استفاده ميشود؛ بدين معنا كه آيا آنها سياستهايي در پيش خواهند گرفت كه ديگر دولتها را از توسعۀ قدرتشان به عنوان تهديدي نسبت به استقلال آنها بازدارد؟ بسياري كسان به گواهي تاريخ معتقدند كه برتري كنوني آمريكا، ائتلاف مقابلي را شكل خواهد داد كه سرانجام قدرت اين كشور را محدود خواهد ساخت. به گفتۀ كنث والتز، اين دانشمند سياسي به زعم خود رئاليست، «هر دو دسته دوستان و دشمنان همواره نسبت به برتريجويي واقعي يكي از كشورها بر ديگران واكنش نشان ميدهند: آنها تلاش خواهند كرد تا موازنه حفظ شود. در حقيقت، وضع كنوني سياست بينالملل، غير طبيعي است.»38
از
ديد من، چنين نگرشهاي مكانيكي، گمراهكننده است. گاهي، كشورها به صورت پيوستن به
يك دستۀ سياسي، در برابر سربرآوردن يك قدرت واكنش نشان ميدهند ـ يعني قرار گرفتن
در كنار قدرت ظاهراً برتر، به جاي طرف ضعيفتر ـ درست همان كاري كه موسوليني پس از
سالها ترديد و تعلل كرد و با هيتلر متحد شد. دريافتن خطر و نزديكي به آن نيز بر
نحوۀ واكنش دولتها اثر ميگذارد. براي مثال، ايالات متحده از جدايي جغرافيايي خود
از اروپا و آسيا سود ميبرد زيرا كشورهاي اين مناطق، ايالات متحده را در قياس با
همسايگان خود، خطر دورتري ميبينند. در حقيقت، آمريكا در سال 1945، نيرومندترين
دولت روي زمين بود و در سايۀ كاربرد مكانيكي نظريۀ موازنۀ نيروها، ميشد پا گرفتن
ائتلافي بر ضد كشور را پيشبيني كرد. اما به جاي آن، اروپا و ژاپن با آمريكا متحد
شدند زيرا اتحاد جماهير شوروي، به عنوان يك قدرت در مجموع ضعيفتر، به علت نزديكي
جغرافيايي و نيز جاهطلبيهاي ديرپاي انقلابياش، تهديد نظامي جديتري براي آنها
محسوب ميشد.
در حال حاضر، عراق و ايران هر دو از ايالات متحده بيزارند و ممكن است براي ايجاد موازنه در برابر قدرت اين كشور در خليج فارس، با يكديگر همكاري كنند. اما واقعيت اين است كه آنها از همديگر بيشتر واهمه دارند. ناسيوانليسم يكي از مقولاتي است كه ميتواند پيشبينيها را دشوارتر سازد. براي مثال، چنانچه كرۀ شمالي و جنوبي بار ديگر يكي شوند، انگيزهاي نيرومند براي اتحاد با قدرت دوردستي همچون ايالات متحده به منظور ايستادن در برابر دو همسايۀ غولپيكر خود، چين و ژاپن، خواهند داشت. با وجود اين، چنانچه آمريكا در ديپلماسي، خام دستي نشان دهد، ناسيوناليسم شديد ميتواند اين محاسبات را برهم زند و روند امور به مخالفت با حضور آمريكا در منطقه بينجامد. بازيگران غير دولتي نيز ميتوانند بر رفتار دولتها اثرگذار باشند، چنانكه پس از 11 سپتامبر، رفتار برخي دولتها در پرتو همكاري بر ضد تروريستها دگرگون شد.
يك نكتۀ قابل توجه در اين زمينه آن است كه نابرابري قدرت ميتواند منشأ صلح و ثبات بينالمللي باشد. برخي نظريهپردازان، صرفنظر از چگونگي اندازهگيري قدرت، بر اين باورند كه توزيع برابر قدرت ميان دولتهاي بزرگ كمتر در تاريخ رخ داده است و در بيشتر موارد، تلاش دولتها براي حفظ موازنه به جنگ انجاميده است. از ديگر سو، نابرابري قدرت اغلب صلح و ثبات بينالمللي را به دنبال آورده، زيرا جنگ با دولت مسلط سود چنداني براي ديگر دولتها نداشته است. به گفتۀ رابرت گيلپين، انديشمند سياسي، «صلح بريتانيايي و صلح آمريكايي، همچون صلح رِمي، صلح و امنيت نسبي براي نظام بينالملل به ارمغان آورد.» چارلز كيندلبرگر اقتصاددان نيز در همين رابطه مدعي است كه «وجود ثبات در اقتصاد جهاني همواره مستلزم وجود يك ثباتدهنده است.»40 ادارۀ امور جهاني نيز نيازمند وجود دولتي بزرگ است كه رهبري را به عهده گيرد. اما نابرابري قدرت تا چه اندازه، از چه نوع و براي چه مدت، ضروري ـ يا قابل تحمل ـ است؟ چنانچه كشوري كه رهبري را به دست ميگيرد داراي قدرت معنوي باشد و به شيوهاي رفتار كند كه به نفع ديگران باشد، در آن صورت ممكن است سربرآوردن ائتلافهاي مخالف با كندي صورت پذيرد. از سوي ديگر، اگر كشور برتر تعريف تنگنظرانهاي از منافع خود ارائه كند و از تواناييهايش، خودسرانه استفاده كند، ناگزير انگيزۀ ديگر دولتها براي هماهنگي با يكديگر به منظور رها شدن از سلطۀ آن كشور افزايش خواهد يافت.
برخي كشورها بيش از ديگران از سنگيني قدرت آمريكا آسيب ميبينند. گاهي رهبران سياسي روسيه، چين، كشورهاي خاورميانه، فرانسه و ديگران، هژموني را به عنوان واژهاي اهانتآميز به كار ميبرند. اين واژه در كشورهايي كه آمريكا از نفوذ معنوي بالايي در آنها برخوردار است، بار منفي كمتري دارد. اگر هژموني به معناي ديكته كردن، يا دست كم سيطره داشتن بر قواعد و ترتيبات ادارۀ روابط بينالملل باشد، همانگونه كه جاشوا گولدستين ميگويد، به سختي ميتوان ايالات متحده را هژمون دانست.41 گرچه اين كشور در صندوق بينالمللي پول، رأي و نظر اصلي را دارد، ليكن به تنهايي نميتواند رئيس صندوق را برگزيند. ايالات متحده نتوانسته است مانع نفوذ اروپا و ژاپن در سازمان بازرگاني جهاني شود. با اينكه ايالات متحده با پيمان مربوط به مينهاي زميني مخالفت كرد، اما نتوانست از پا گرفتن آن جلوگيري كند. با وجود تلاشهاي آمريكا براي بركنار كردن صدام حسين از قدرت، وي توانست بيش از يك دهه بر اريكۀ قدرت باقي بماند. ايالات متحده با جنگ روسيه در چچن و جنگ داخلي در كلمبيا مخالف بود، اما اين مخالفتها مؤثر واقع نشد. اگر هژموني را با اندكي تقليل، وضعي تعريف كنيم كه در آن يك كشور منابع قدرت و قابليتهاي چشمگيرتري در مقايسه با ديگر كشورها دارد، در آن صورت، اين تعريف صرفاً به معناي قدرت فزونتر آمريكاست، نه لزوماً سيطره يا توان مهاركنندگي آن.42 حتي پس از جنگ جهاني دوم نيز كه ايالات متحده كنترل نيمي از توليدات اقتصادي جهان را در اختيار داشت (زيرا در آن زمان ديگر كشورها بر اثر جنگ ويران شده بودند) قادر به دستيابي به همۀ اهداف خود نبود.43
اغلب از صلح بريتانيايي در سدۀ نوزدهم بعنوان نمونهاي از يك هژموني موفق ياد ميشود، گرچه در آن دوران به لحاظ توليد ناخالص ملي، بريتانيا پس از آمريكا و روسيه قرار داشت. از نظر بهرهوري اقتصادي، بريتانياي سدۀ نوزدهم هيچگاه آن برتري را كه ايالات متحده از 1945 نسبت به ديگر كشورها داشته است، نداشت، اما از قدرت معنوي برخوردار بود. فرهنگ عصر ويكتوريا در جهان نفوذ داشت و هنگامي كه منافع خود را به شيوههايي كه به ديگر ملتها نيز سود ميرسيد تعريف كرد (مانند باز كردن بازار خود به روي كالاهاي كشورهاي مختلف يا مبارزۀ جدي با دزدي دريايي) شأن و اعتبار به دست آورد. اگرچه امروزه آمريكا فاقد نوعي امپراتوري سرزميني جهاني همانند انگليس است، اما در عوض از اقتصاد خانگي وسيع، در سطح قارهاي برخوردار است و قدرت معنوي بيشتري دارد. چنين تفاوتهايي ميان بريتانيا و آمريكا، نشان ميدهد كه هژموني آمريكا توان ماندگاري بيشتري دارد. به عقيدۀ ويليام ولفورث، انديشمند سياسي، برتري ايالات متحده به اندازهاي است كه رقباي بالقوۀ آن، به دشمني كشاندنش را خطرناك مييابند و همپيمانانش اطمينان خاطر دارند كه همچنان ميتوانند بر پشتيبانياش تكيه كنند.44 بر اين پايه، نيروهاي موازنهدهندۀ معمولي تضعيف ميشوند.
با وجود آنچه گفته شد، چنانچه آمريكا، ديپلماسي يكجانبه و خودسرانهاي در پيش گيرد، برتري قدرت اين كشور مانع از آن نخواهد شد كه ديگر دولتها و بازيگران غير دولتي تدابيري اتخاذ كنند كه محاسبات آمريكا را درهم ريزد و آزادي عملش را محدود سازد.45 براي نمونه، برخي متحدان آمريكا ممكن است در زمينۀ مهمترين مسائل امنيتي از اين كشور پيروي كنند، اما براي مهار كردن رفتار آمريكا در زمينههاي ديگري همچون تجارت يا محيط زيست، دست به ائتلافهايي بزنند. همپيماني به كنار، يك مانوور ديپلماتيك ميتواند آثار سياسي داشته باشد. به گفتۀ ويليام سفاير، هنگامي كه ولاديمير پوتين و جورج دبليو بوش، براي نخستين بار ملاقات كردند «پوتين با آگاهي كامل از موضع ضعيفش، كوشيد به تقليد از استراتژي نيكسون، از برگ چين استفاده كند. گفتني است كه پوتين كمي پيش از ديدار با بوش به شانگهاي سفر كرده بود تا در كنار جيانگزمين و تني چند از همتايان آسيايي خود مقدمات نوعي همكاري منطقهاي شبه اتحاد را فراهم سازد.»46 به گفتۀ يك خبرنگار، تاكتيكهاي پوتين «آقاي بوش را در وضعي دفاعي قرار داد و وي را واداشت كه اعلام كند آمريكا قصد ندارد در زمينۀ امور بينالمللي به تنهايي و يكجانبه عمل كند.»47
چنين مينمايد كه «صلح آمريكايي» دوام خواهد يافت؛ نه فقط در سايۀ قدرت مادي بلامنازع اين كشور، بلكه به علت «توانايي بيهمتاي آن در بازدارندگيهاي استراتژيك، اطمينانبخشي به شركاء و تسهيل همكاري.»48 بهرهگيري از روشهاي باز و پلوراليستي در تنظيم سياست خارجي آمريكا، اغلب موجب ميشود كه از سرگردان و شگفتزده شدن ديگران كاسته شود، به ديگران امكان ارائه نظر داده شود و قدرت معنوي اين كشور تقويت گردد. افزون بر اين، حضور آمريكا در شبكهاي از نهادهاي چندجانبه كه ديگر دولتها نيز ميتوانند در تصميمات آنها مشاركت كنند و در قالب نوعي قانون اساسي جهاني به مهار كردن قدرت آمريكا بپردازند، سبب ميشود كه آثار ناشي از برتري اين كشور تعديل گردد. اين درسي بود كه ايالات متحده به هنگام تلاش براي تشكيل ائتلافي ضد تروريستي بر اثر حملات 11 سپتامبر 2001 آموخت. وقتي جامعه و فرهنگ هژمون جذاب باشد، احساس تهديد و لزوم برابري كردن با آن كاهش مييابد.49 اينكه ديگر كشورها براي برابري با قدرت آمريكا دست در دست هم نهند، بستگي به نحوۀ رفتار اين كشور و همچنين منابع قدرت چالشگران خواهد داشت.
*
پينوشت:
جوزف اس.ناي رئيس دانشكده حكومت كندي در دانشگاه هاروارد است. وي پيشتر رئيس شوراي اطلاعات ملي و معاون وزير دفاع در دولت كلينتون بوده است. ناي گذشته از مقالهنويسي براي نيويورك تايمز، واشنگتن پست و والاستريت جورنال، صاحب چند كتاب از جمله:
Governance in a Globalizing World and Bound to Lead: The Changing Nature of American Power است. مقالۀ پيش رو از تازهترين كتاب او با نام «پارادوكس قدرت آمريكا» (Poradox of American Power) برگرفته شده است.
(فهرست منابع اين مقاله در دفتر ماهنامه موجود است)
ش.د820774ف