(روزنامه اعتماد – 1395/11/21 – شماره 3742 – صفحه 7)
واكاوي علت تامه انقلاب ٥٧
اين نوشتار درصدد پاسخ به اين پرسش است كه چرا همچنان انقلاب ٥٧ قابل دفاع است؟ طبيعي است كه اين سوال بارها و بارها توسط جريانهاي مختلف سياسي و صاحبنظران مختلف با گرايشهاي سياسي متفاوت در طول ٣٨ سال گذشته پرسيده شده اما در نظر گرفتن دو نكته ميتواند براي بار ديگر پرداختن به آن را توجيه كند.
١- اول اينكه به هر حال اصل اين مساله اهميت غيرقابل انكاري دارد. يعني اگر بپذيريم كه انقلاب اسلامي همچنان مهمترين رويداد تاريخ معاصر كشور ما محسوب ميشود پس تكرار هر ساله سوالي مبني بر قابل دفاع بودن آن اگر ضروري نباشد دستكم موجه به نظر ميرسد. اهميت اين سوال زماني بيشتر مشخص ميشود كه بدانيم براي حفظ و نگهداري از دستاوردهاي احتمالي هر كنش سياسي، اجتماعي - آن هم به وسعت يك انقلاب - از سويي و مقابله با انحرافات احتمالي در مسير آن از سوي ديگر، ناگزير از تكرار مداوم اين سوال هستيم.
٢- دومين نكته اينكه رويدادي از جنس انقلاب ٥٧ خواه ناخواه انتظارات فراواني را براي جامعه و اقشار مختلف آن فراهم ميكند. انقلاب كه جاي خود دارد! حتي يك انتخابات رياستجمهوري در هر كشوري كه رقابتي به نسبت واقعي و جدي صورت ميگيرد انتظارات بسيار قابل توجهي را براي جامعه و به ويژه بخشي از آن ايجاد ميكند كه پايگاه راي رييسجمهور منتخب محسوب ميشوند.
انتظاراتي كه گاهي ميزان قابل توجهي از آن غير واقعبينانه به نظر ميرسد. بنابراين دور از انتظار نيست اگر انتظارات و توقعهاي متعددي براي يك رويداد به غايت بزرگ نظير انقلاب اسلامي و حكومتي كه به واسطه آن روي كار آمده به وجود آمده باشد. اما اينجا اين سوال پرسيدني است كه با چه معياري ميتوان مجموعه انتظارات و توقعات از انقلاب ٥٧ و حكومت برآمده از آن را صورتبندي كرد تا در نهايت داوري ما به صواب نزديكتر باشد؟ اين همه توقعات متفاوت و بعضا متضاد گروههاي مختلف سياسي، اجتماعي، مذهبي و فرهنگي را چطور ميتوان اولويتبندي كرد كه در نهايت مشخص شود آيا انقلاب ٥٧ از مسير اصلي خودش خارج شده يا در مجموع همچنان در ريل اصلي آن قرار دارد؟
تزاحم اهداف ديروز و آرمانهاي فردا
البته فارغ از دو نكته اصلي بالا مساله سومي هم وجود دارد كه به هرحال ضرورت توجه به آن اجتنابناپذير است. اين مساله به اقتضائات زمانه برميگردد. به هر حال جامعهاي كه آنقدر پويا است كه ميتواند نوعي از حكومت را كه سابقه ٢٥٠٠ ساله دارد سرنگون كند طبيعي است كه در طول چهار دهه بعد از آن هم پويايي خود را حفظ ميكند و با اعتماد به نفسي بالاتر مطالبات خود را افزايش ميدهد و مصمم بودن خود را براي تحقق آنها به رخ ميكشد. باز هم طبيعي است كه چنين جامعهاي در اين مسير هيچ نميپسندد بين مطالبات امروز خود و اهداف و آرمانهايي كه ديروز برايش بزرگترين حادثه قرن خود را رقم زد تزاحمي ببيند. اين جامعه ميخواهد فرداي خود را بر اساس مطالبات امروزش و البته با تكيه بر دستاوردهاي ديروزش بسازد.
از اينرو حل هر نوع تزاحم احتمالي در اين خصوص براي جامعهاي كه تجربهاي به بزرگي انقلاب ٥٧ را در كارنامه خود ثبت كرده است ضروري است. به اين معنا كه اين جامعه بايد در عمل بتواند باور كند كه قرار نيست آن اهداف و دستاوردهايي كه به واسطه كنش چهار دهه قبل او برايش به وجود آمده، بندي باشد بر دست و پاي آنچه امروز به اقتضاي زمانهاش طلب ميكند. همانگونه كه هيچ نميپسندد و نميخواهد اهداف و دستاوردهاي ناشي از انقلابي كه اكنون ٣٨ سال از عمر آن ميگذرد را قرباني خواستهها و آرزوهاي امروزش كند.
مهمترين اهداف انقلاب
حال با اين توضيح شايد ضرورت تشخيص اولويتهاي اصلي در اهداف و دستاوردهاي انقلاب روشنتر شده باشد. پر واضح است كه در اين تشخيص همه اهداف و دستاوردها، مجالي براي بيان و فهرست كردن ندارند و تنها بايد به دو، سه مورد بسنده شود كه مورد وفاق و خواست عموم گروههاي شريك در انقلاب بوده است. بنابراين هرچند انقلاب ٥٧ دستاوردهاي متعددي داشته اما براي تعيين مهمترين آنها ما ناگزير بايد آنهايي را انتخاب كنيم كه مورد وفاق و خواست عموم آحاد ملت ايران در سالهاي منتهي به انقلاب بوده است؛ انقلابي كه هيچ گروه يا جرياني را نميتوان سراغ داشت – مگر جريان وابسته به حكومت مستقر و دربار- كه در تحقق آن به سهم خود سهيم نبوده است البته همانطور كه اشاره شد علي قدر مراتبهم.
حال با توضيحات فوق اگر بخواهيم مهمترين دستاوردهاي انقلاب بهمن ٥٧ را برشماريم بيترديد استقلال و مشاركت مردم در سياست را ميتوان بالاترين اهداف انقلاب دانست. بهطوري كه هر نوع هدف يا دستاورد احتمالي ديگري كه بر اين انقلاب مترتب بوده است را ميتوان ذيل اين دو تعريف كرد. دستاوردهايي كه بيترديد در سالهاي قبل از انقلاب مهمترين اهداف همه انقلابيها از گروههاي چريكي چپ تا روحانيت انقلابي و هواداران آنان را شامل ميشود. حاكم شدن اسلام و احكام آن نيز اگرچه از مهمترين اهداف طيف قابلتوجهي از انقلابيون بود اما اين هدف نيز با تحقق مشاركت مردم در سياست نيز دنبال شد كه در رفراندوم ١٢ فروردين ماه سال ٥٧ و راي قاطع مردم به جمهوري اسلامي در نهايت كار را به نفع جريان اسلامي انقلاب با محوريت روحانيت خاتمه داد.
اما تمام شدن كار به نفع جريان اسلامي به نفي آن دو مطالبه اصلي نينجاميد كه خواست همه گروهها و جريانهاي شريك در اصل انقلاب بود و آن دو هدف بزرگي كه همه جريانهاي انقلابي را با هويتها و خطمشيهاي متفاوتي گرد هم جمع كرده بود همچنان به عنوان بزرگترين دستاوردهاي ٥٧ قابل دفاع است.
آيا انقلاب ٥٧ اجتناب پذير بود؟
در طول دهههاي گذشته و به ويژه ساليان اخير بارها بحث شده كه آيا انقلاب اجتناب پذير بود؟ سوالكنندگان اين پرسش با عنايت به اهميت دو مطالبه فوق گويي اين شبهه برايشان ايجاد شده كه شايد ميشد بدون انقلاب آن اهداف را دنبال و محقق كرد. به اعتقاد ايشان ميشد استقلال سياسي را به دست آورد و مشاركت مردمي را در سرنوشت خودشان نهادينه كرد بدون اينكه لازم باشد با يك انقلابي به وسعت ٥٧ تمام ساختار را ويران و نظامي از نو ساخته شود. اين سوالي جدي است كه پاسخ به آن ميتواند جواب روشني باشد به اينكه آيا انقلاب ٥٧ همچنان قابل دفاع است؟ اگر بپذيريم بدون انقلاب تحقق آن دو هدف اصلي شدني بود بنابراين وقوع آن چندان ضروري و اجتناب ناپذير به نظر نميرسد. چراكه در اين صورت ما ميتوانستيم بدون هزينههاي يك انقلاب بزرگ به همان اصليترين اهداف خود از طريق اصلاحات ساختاري نايل شويم.
اين مساله از آن جهت داراي اهميت است كه تمام آن چيزي كه انقلاب آن هم در آن ابعاد وسيع را براي ما ميتواند موجه كند اين است كه بپذيريم در سال ٥٧ براي جامعه ايران و نيروهاي تحولخواهش راهي جز انقلاب نمانده بود.
حال بايد پرسيد با چه مكانيزمي غير از انقلاب ميتوانستيم به هر دو هدف اصلي فوقالذكر برسيم؟
سرراستترين جواب به اين پرسش اين خواهد بود كه بدون يك انقلاب حتي اگر تحقق هدف دوم ممكن ميبود بنا به دلايلي كه در ادامه خواهد آمد دسترسي به هدف اول تقريبا غيرممكن بود اگر نگوييم محال. به بيان دقيقتر اگر حضور و مشاركت مردم در سياست ميتوانست بدون وقوع انقلاب محقق شود – كه البته در اين مورد هم ترديدهاي جدي وجود دارد- اما قطعا استقلال سياسي تنها در سايه انقلابي نظير آنچه در بهمن٥٧ واقع شد ميتوانست به دست آيد. چراكه سيطره قدرتهاي بزرگ به خصوص انگليس و امريكا بر حكومت ايران قبل از انقلاب آنقدر شده بود كه بر سركار آمدن هر قدرتي در ايران و بركنارياش و تداوم حكومتاش منوط به اراده آنها بود و باز اين سيطره به قدري عميق بود كه گاهي در جزييترين تصميمات نيز چارهاي جز اخذ رضا و رضايت آنان نبود.
رضاخان گفت انگليس نميداند سر و كارش با چه كسي افتاده
البته خود طبقه حاكمه- البته نه در تمام سطوح- نيز از اين وضع راضي نبودند و درصدد بيرون كشيدن خود و كشور تحت حكومتشان از زير يوغ قدرتهاي بزرگ بودند اما اين هدف هيچگاه نتوانست مجالي براي تحقق بيابد. دليل آن هم اين بود كه اولا پهلويها خود باني اين وابستگي نبودند بلكه آنها وارثش بودند. ثانيا بر سر كار آمدنشان نيز با اشاره بلكه با اراده انگليسيها بوده است. طبيعي است كه در چنين شرايطي آنها هرچقدر هم كه در ذهن و ضميرشان از فقدان استقلال خود و كشورشان در رنج باشند اما در عمل نميتوانند بدون اذن و اجازه آنها قدم از قدم بردارند كه در اين صورت تدابير تنبيهي و تهديدي جدي برايشان مهيا بود.
اما با اين وجود پهلويها نيز روياي استقلالشان را در سر ميپروراندند - ولو در مقام ادعا -و به زعم خود هرازگاهي لگدي به زيادهخواهيهاي قدرتهاي بزرگ ميزدند اما صد البته اين كافي نبود و در نهايت نميتوانستند كاري از پيش ببرند. شايد در نيات اوليه رضاخان اين بود كه با حمايت انگليسيها روي كار بيايد تا وقتي كه كار را به دست گرفت آرام آرام خود را از زير يوغ و سيطره آنها بيرون آورد.
چنانچه ميدانيم از او در اوان حكومتاش نقل شده كه گفته «انگليسيها من را روي كار آوردند اما كور خواندهاند.» (تورج اتابكي، تجدد آمرانه) يا گفته: «انگليسيها من را بر سر كار آوردند اما به آنها لگد ميزنم.» يا در جاي ديگري از او نقل شده كه گفته: «من را انگليس روي كار آورد و ندانست كه با كي سر و كار پيدا ميكند. » (محمدعلي موحد، خواب آشفته نفت، جلد چهارم، ص ٣٥٧).
آري انگليس او را بر سر كار آورد چون تشخيص داده بود منافعش وقتي بيشتر تامين خواهد شد كه با يك حاكم قلدر و خود راي طرف باشد به جاي آنكه لازم باشد با طيفها و نمايندههاي گروههاي مختلف قوميتي و جريانهاي سياسي روبهرو شود.
اين شايد اصليترين انگيزه انگليس براي بر سر كار آوردن رضاخان بود اما رضا خان در اين توهم به سر ميبرد كه به قول خودش با «لگد زدن» به انگليس آرام آرام شر آن را از سر خود كم كند.
خوابي كه رضاخان براي انگليس ديد ولي تعبير نشد
واقعيت اين است كه او تا حدي هم اين كار را كرد و لگدهايي به انگليس و زيادهخواهيهاي او در ايران زد اما هيچوقت نتوانست كار را يكسره كند. در واقع رضاخان انگار انگليس را خوب نشناخته بود و او بود كه نميدانست سر و كارش با چه دولتي افتاده است و نه بالعكس.
او ظاهرا بنا داشت با نوعي سياستورزي محتاطانه و دست به عصا بدون اينكه مخاصمه رسمي به راه بيندازد آرام آرام دست انگليس را از منابع و ثروت ايران كوتاه كند. درست مثل يك جريان سياسي كه مثلا در رژيمي شبه ديكتاتوري ميخواهد به حيات سياسياش تا جايي ادامه بدهد كه ابتدا خود را در قدرت سهيم كند و سپس آن را به دست بگيرد. در چنين شرايطي طبيعي است كه آن جريان سياسي با وجود ميلش خود را به بسياري از گزارههاي مورد نظر آن حكومت ديكتاتوري يا شبهديكتاتوري معتقد و ملتزم نشان دهد تا مجال حركت در فضاي سياسي آن كشور را براي خود به وجود آورد. به نظر ميرسد آنچه در سر رضاخان در اين باره ميگذشته چيزي شبيه به اين بوده است.
نخستين مواجهه رضاخان با انگليسيها بعد از كودتا
اين همان تاكتيكي بود كه رضاخان از همان روزهاي اولي كه بعد از كودتا بر سر كار آمد به كار بست. چنانچه وقتي بعد از كودتاي ١٢٩٩ كه به دست نظاميان ايراني با هدف جلوگيري از قرارداد ١٩١٩ رقم خورده بود، رضاخان مطلع شد كه در روز اول ارديبهشت، ٢٠ افسر انگليسي كه تازه استخدام شده بودند بدون اطلاع او به قزوين اعزام شدهاند سخت خشمگين شد و گفت: «سربازان ايراني به هيچ خارجياي احتياج ندارند. سربازان ميپرسند اگر قرار است كار به دست انگليسيها باشد ما چرا كودتا كرديم جان خود را در خطر انداختيم؟ به اشاره رضاخان و تشويق او افسران ايراني جمع شدند و به قرآن قسم خوردند كه زير دست هيچ افسر انگليسي خدمت نكنند.» (محمدعلي موحد، خواب آشفته نفت، جلد چهارم، ص ١٩٨)
نفس تاسيس ارتش را نيز ميتوان از ديگر لگدهاي رضاخان به انگليس دانست. چنانچه وقتي ارتش ملي تاسيس شد، لرد كرزن (وزير خارجه انگليس) در ٧ مه ١٩٢٣ به لورن (وزير مختار انگليس در تهران) هشدار داد كه «ارتش ملي براي از ميان بردن دوستان ما درست شده است.» كرزن همچنين در دهم همان ماه لورن را از اعتماد زياد به حرفهاي رضاخان بر حذر داشت. وي در همان نامه يادآور شده بود كه بريتانيا بيشتر – اگر نه همه- چيزهايي را كه رضاخان خواسته انجام داده است بدون آنكه او براي ما كاري كرده باشد. (همان، ص ٢٤٤)
از اينها مهمتر ميتوان به امتيازنامه دارسي اشاره كرد كه وقتي رضاخان آن قرارداد را يك امتيازنامه استثنايي به نفع انگليس تشخيص داد آن را در بخاري انداخت و سوزاند. هرچند كه بعد از اين كار ايران تاوان سختتري براي همين قرارداد پس داد.
همه اينها در حالي است كه انگليس همچنان استيلا و سيطره خود را بر ايران و ثروتهاي آن حفظ كرده بود و با دولت و ملت ما نه فقط از سر غرور و تكبر بلكه از سر نوعي طلبكاري رفتار ميكرد.
چنانچه وقتي آلمانيها در لولههاي نفت مربوط به كمپاني انگليس در ايران خرابكاري كردند اين شركت به پشتوانه دولتش از دولت ايران مطالبه خسارت كرد!
اينها نشان ميدهد كه رضاخان با وجود اينكه ميخواست با نوعي محافظهكاري در برابر انگليس خود را به قدرت برساند و پس از آنكه افسار حكومت را در دست گرفت زير پاي انگلستان در مرزهاي ايران را خالي كند اما هيچگاه نتوانست اين خواسته يا رويا را عملي سازد. چنانچه به حكم تجربه ثابت شد كه انگليس قرن نوزدهم در ايران قدرتش بيش از آن بوده كه با لگدهاي رضاخان تازه به قدرت رسيده بخواهد از پا درآيد يا عقبنشيني كند.
در واقع مجموع تلاشهاي دستو پاشكسته و نافرجام پهلوي اول در برابر انگليس و قدرت بهشدت رسوب كرده او تا اعماق تصميمگيري در ايران هيچگاه نتوانست استقلال ملي را محقق سازد و در دوران پهلوي دوم نيز اين روند نتوانست وضعيت بهتري پيدا كند.
البته در اينكه چرا وي در اين مسير شكست خورد ميتوان تحليلهاي مختلفي را مطرح كرد اما شايد بزرگترين عامل آن را بتوان در نداشتن عقبه مردمي و همراهنبودن جامعه با او دانست. بنابراين در چنين وضعيتي چارهاي جز يك انقلاب بزرگ كه بتواند همه بساط را بر هم زند و از اساس نظمي نو بيافريند، وجود نداشت.
علت تامهاي كه موجب انقلاب شد
اما در مورد هدف دومي كه بر انقلاب ٥٧ مترتب بود نيز ميتوان به همين نكته بسنده كرد كه پهلوي دوم ٣٧ سال تمام فرصت داشت با اتخاذ و نهادينه كردن ساز و كارهاي دموكراتيك نقشي را براي مردم در عرصه سياسي باز كند. همان چيزي كه عليالقاعده بايد مورد حمايت متحدان استراتژيكش نيز قرار ميگرفت. اما اگر در مورد سلف او بگوييم كه با وجود خواست استقلال براي ايران نتوانست آن را محقق كند در مورد پهلوي دوم بايد گفت اساسا خواست و ارادهاي براي دموكراتيك كردن قدرت در ايران و افزايش سهم و مشاركت مردم در سياست نداشت. اگر در دوره پهلوي اول و مساله استقلال بحث بر سر نتوانستن بود اما در دوره پهلوي دوم و مساله دموكراسي (به معناي مشاركت مردم در سياست بر اساس انتخابات) اساسا بحث بر سر نخواستن است.
تن ندادن به ايراني دموكراتيك (ولو به شكلي ابتدايي) در دوره پهلوي دوم علت تامهاي شد براي وقوع يك انقلاب بزرگ كه بتواند با يك تير هر دو نشان را بزند. هم كشور را از زير سلطه و استيلاي بيگانه نجات دهد و هم در ميدان سياست جايي براي نقشآفريني مردم و آحاد جامعه باز كند.
ناگفته پيدا است كه دموكراتيك بودن هر جامعه و قدرت حاكم در آن امري نسبي است و ميزان آن ميتواند كم يا زياد شود. ترديدي نيست كه جامعه ما نيز در اين راه تجربه چنداني ندارد و تازه در اول راه است. اما آنچه اهميت دارد اين است كه استقلال و جمهوريت اركان ركين حركتي بود كه در ٢٢ بهمن ماه سال ١٣٥٧ به نتيجه رسيد كه به خطر افتادن هر كدام از آنها ميتواند در پاسخ به سوال اصلي اين يادداشت ترديد جدي ايجاد كند.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=67786
ش.د9503775