عقل ترسيده، عقل پنهانگر
حاتم قادري / استاد علوم سياسي دانشگاه تربيت مدرس
حاتم قادري در ابتداي جلسه با اشاره به عنوان بحث خود «عقل ترسيده، عقل پنهانگر» گفت: فرض آغازين اين است كه عقل يك نيروي دراكه و ادراكي است كه جهان و خودمان و قوانين و پيچيدگيهاي هستي را براي ما معنا ميكند. آيا ممكن است عقل بترسد؟ يعني اگر تعبير «عقل ترسيده» را به قدمايي چون افلاطون و ارسطو ارايه ميكرديم، آن را قابل درك نميدانستند. ايشان شايد تعبير «عقل پنهانگر» را ميفهميدند و ميگفتند انسان به هر حال ميتواند برخي چيزها را آشكار و برخي را پنهان كند. اما مفهوم عقل ترسيده براي شان عجيب است. اما در ٢٠٠-١٠٠ سال اخير تعابيري چنين مثل عقل ويرانگر يا ويراني عقل يا افسردگي عقل يا عقل ترسيده رايج شده است. يعني اتفاق مهمي در فضاي معرفتي رخ داده است كه قدما به آن توجه نميكردند.
قادري گفت: قدما عقل را نيرو يا قوهاي در انسان ميدانستند كه وظيفهاش شناسايي و تبيين و روشن كردن پيچيدگيها است. جايي هم كه انضمامي ميشد، ميگفتند موضوع متعلق عقل انضمامي است. مثلا ارسطو ميان عقل نظري و عقل عملي تفكيك قايل شد و ميگفت عقل عملي، همان عقلي است كه سمت و سويش را به سوي امور انضمامي نگه داشته است. اما امروزه بسياري بر اين فرض بحث ميكنند كه عقل يك نيروي مجرد والا نيست، بلكه در نوع استقرار انسانياش كاركرد پيدا ميكند. به اين معنا عقل ترسيده يعني عقلي كه در فضاي ترسيده و مرعوب شده كار ميكند و در اين فضا متناسب با آن عمل ميكند. بنابراين در اين معنا عقل صرفنظر از وضعيت استقرار انسان در جهان بيرون هميشه هدايتگر و روشنگر باشد. اما قدما چنين تصوري نداشتند و فكر ميكردند كه عقل مثل آينهاي است كه نسبت به جهان به ما ميگويد كه وضعيت چگونه است و كافي است مثل سقراط بينديشيم و عقل را بر ديگر قواي خودمان مثل شهوت و قدرت برتري دهيم، تا از آن به بعد رستگار شويم. امروز اين ادعاي قدما محل ترديد و حتي انكار است.
من معتقدم عقل نيرويي است كه در وضعيت استقراري ما كاركرد و كارايي نشان ميدهد. به همين خاطر است كه از تعابيري چون عقل جديد و عقل ويرانگر و عقل افسرده و... ياد ميشود. بنابراين اگر انسان را به طور كل در يك فضايي قرار دهند كه مرعوب شود، عقل راهحلهاي محافظهكارانه را ارايه ميكند؛ راهحلهايي كه انسان را پنهان كند و از خطر دور بدارد. اما اگر همين عقل در فضاي آزادانديشي و امنيت نسبي باشد، به انسان جسارت ميدهد و به او نشان ميدهد كه چگونه حتي خطرورزي كند و نهادها و بنيادهاي متناسب را بر سازد.
قادري با تاكيد بر اينكه سخنش درباره اكثر آدمها و نه همه ايشان است، گفت: بنابراين منظورم از عقل ترسيده اين است كه ما مدتهاي مديد در شرايطي زيست ميكنيم كه عقل فضاي ترسان از خودش بروز حياتي دارد. يعني عقل ما بيش از هر چيز از خودش كاركرد ترس بروز ميدهد. البته عقل ميتواند استعلايي و انتزاعي و ماوراءلطبيعي نيز بينديشد. اما بحث من به كاركرد عقل در زندگي روزمره است و در اين فضاي زندگي روزمره كاركرد عقل متاثر از شرايط استقراري است. استقرار ما در يك عالم انضمامي است و مولفههاي متعددي عقل را در بر ميگيرند و بر آن محيط هستند و عقل در آن چارچوب حركت ميكند. بنابراين بحث من راجع به عقلي است كه در زندگي روزمره از آن استفاده ميكنيم. البته شايد ترسيده بودن عقل در زندگي روزمره به چشم ما نيايد، زيرا به قدري براي ما مانوس و نهادينه شده كه گمان نميبريم كه در يك فضاي ترسيده از عقلمان استفاده ميكنيم. ترسخوردگي عقل در نظام تاريخمندانه ما يكي از مهمترين ويژگيهاي آن است.
گزارههاي كلان ترسان
اين استاد علوم سياسي در ادامه به دلايلي پرداخت كه به تعبير او اين ترس خوردگي عقل از يك امر عارضي به امري نهادي در ميان ما بدل شده و گفت: بحث من را نبايد ستيزهگرانه خواند و اتفاقا ستيزهگرانه ديدن اين حرفها بخشي از وضعيت ترسخوردگي عقل است. يعني ما به اين دليل كه نميتوانيم بحثها را روشن در نظر بگيريم، با ستيزهگري ميكوشيم به وضعيت اول بازگرديم. علت اول به گزارههاي كلان ما بازميگردد. يعني ما از ديرباز يك تئولوژي متصلب داشتيم كه اين دلايل متعددي دارد. يعني گزارههاي معرفتي ما هشداردهنده و مجازاتگر است، آن هم مجازاتي كه چندان تناسبي با جرم ندارد.
وقتي عقل نسل اندر نسل به شكل تاريخي با اين هشدار مواجه ميشود، طبيعي است كه ترس خوردگي در آن نهادينه ميشود. اين هشدارها وضعيت كابوسواري را براي زندگي ما ايرانيان رقم زده است. حتي در گزارههاي انضباطي شاهد اين عدم تناسب هستيم. بر اين اساس نوانديشان ما بايد تفاسير جديدي از اين گزارههاي انذاردهنده و معرفتي و كلان صورت دهند. به نظر من اگر بخواهيم از اين فضاي ترسخورده رها شويم، به ويژه نوانديشان ديني ميتوانند بسيار كمك كنند.
جغرافياي سياسي، علت ترسخوردگي عقل
قادري در ادامه جغرافياي سياسي را ديگر علت ترس خوردگي عقل در زندگي روزمره خواند و گفت: جغرافياي ما جذابيتهاي بسيار زياد دارد، اما با خطرات و دهشتناكي بسيار زياد مواجه است. يعني جغرافياي ايران معمولا با فضاهاي تهاجم خيز و مهاجرت پذير محصور شده است. به اين نكته بسياري تاكيد كردهاند و جلال آل احمد نيز براي توصيف آن از تعبير معروف و گوياي «ايران چهار راه حوادث» استفاده كرده است. اين تعبير نشان ميدهد كه در ايران آرامش وجود ندارد. كافي است به سلسلههاي حكومتگر در ايران توجه كنيم، بسياري از سلسلههاي حكومتگر در ايران به ويژه بعد از اسلام از آسياي مركزي برخاستند. اين اقوام قبيلهنشين به شهرهاي مستقر ايران كه به زحمت بنا شده بودند، حمله ميكردند و آنها را غارت ميكردند و باز از نو بايد شهرها ساخته ميشدند. يعني موقعيت جغرافيايي به گونهاي نبود كه از يك مصونيت طبيعي برخوردار شويم.
وي تاكيد كرد: براي مثال گفته ميشود كه چرا در يونان فلسفه شكل گرفته است؟ برخي آن را به دليل نوع جغرافيا دانستهاند، يعني نوع جغرافيا به آن اجازه ميداد كه فيلسوفان در ثبات به وجود آمده بينديشند يا انگلستان از يك حريم امن دريايي برخوردار بود و البته سختيهايي را نيز متحمل ميشد. اين در مورد ژاپن و امريكا نيز صادق است. اما ايران به خصوص از بخش آسياي مركزي بسيار متاثر بود و اين موضوع درباره بسياري از خاندانهاي حكومتي ما صادق است. مثلا قاجارها كه آخرين حكومت گران برخاسته از قبايل آسياي مركزي هستند را در نظر بگيريد، عموما طواف هستند، يعني شهرنشيني برايشان امر غريبي است و مرتب در ايران به سفر مي پرداختند.
مثلا ظلالسلطان در خاطراتش با افتخار ميگويد: من ٦ ماه از سال را هميشه در چادر زندگي ميكردم. يا در خاطرات ناصرالدينشاه در روزنامه اعتمادالسلطنه ميبينيم كه اشاره ميكند كه ناصرالدينشاه با هزينهاي گزاف در فرح آباد قصر ساخته است، اما شاه ٢٠٠ متر آن سوتر پاي جريان آب چادر زده و آن جا احساس راحتي بيشتري ميكند. بخشي از اين واكنش به اين خاطر است كه خاندانهاي حكومتگر در ايران سطح تمدن و مدنيت پايينتري از متوسط وضعيت استقراريافته ايراني يعني شهرنشينان داشتند. تا اين خاندانهاي حكومتگر ادب و آداب بياموزند، بسيار طول ميكشيد.
تاريخ استبدادي
قادري حكومتگران در طول تاريخ را سومين عامل ترسخوردگي عقل در زندگي روزمره خواند و گفت: اين حكومت گران ميخواستند پيوند آسمان و زمين را رقم بزنند، اما آن قدر نقشه راه را پيچيده، تاريك و ترسناك جلوه ميدادند كه به انسان اجازه نميدادند با فراغ بال به اطرافش نگاه كند. يعني بخش اعظم اقداماتي كه خاندانهاي حكومتگر و خاندانها و پادشاهان انجام دادند، انذار و تهديد است؛ مشابه همان گزارههاي معرفتي و زميني كه تنگناهاي خودش را به ما نشان ميدهد. وقتي خاندانهاي حكومتگر عقبه و وضعيت استقرار فرهنگيشان دچار ضعف باشد و از سوي ديگر به ايشان اجازه داده شود كه خود را سخنگوي آن گزارههاي معرفتي بخوانند، وحشتي مضاعف ايجاد ميشود. بنابراين آسمان و زمين و خاندانهاي حكومتگر و كل قدرت سياسي به معناي عام فضايي را رقم زدهاند كه در آن عقل ترسيده است.
قادري گفت: به نظر من عموم ايرانيان همچنان وضعيت كودك سان دارند. مهم نيست چند سال سپري كردهايم و چند دهه از عمرمان گذشته است و چقدر كتاب خواندهايم. اين به دليل آن است كه عوامل مذكور ما را كودك نگه داشتهاند. اصولا وقتي به دنبال نظامهاي تمامعيار ميگرديم، بخشي به دليل كنجكاويهاي عقلي و فكري است و بخش ديگري ملجا پيدا كردن از ترسي است كه هميشه ما را آزار ميدهد. زيرا هرچند و چوني با انذار مواجه ميشود. به نظر من عمده شاهان و حاكمان ما در طول تاريخ ترس بسيار داشتند. زيرا اگر نميترسيدند، اينچنين با ديگران مواجه نميشدند. در حالي كه كساني كه ترس دروني ندارند، امكان مواجهه خودشان با ديگران را مسدود نميكردند و چه بسا از آن استقبال ميكردند. در حالي كه اين ميزان كه ميكوشيدند ما را به نوعي وحدت انكاري و انذاري برسانند، به معناي ترس دروني است، هر چند اين ترس براي خودشان هم آشكار نباشد.
قادري در پايان به مفهوم عقل پنهانگر پرداخت و گفت: در چنين شرايطي است كه عقل ترسيده، پنهانگر ميشود. من از اصطلاح پنهانكار استفاده نكردم. زيرا پنهانكاري ممكن است در شرايط سنجيده به كار رود. در زمانهايي عقل انسان پنهانكار ميشود، در شرايطي كه انسان نميخواهد بفهمد كه ديگران چه كار ميكنند. اما اين امر مقطعي و مربوط به حادثات است. اما وقتي عقل انسان پنهانگر ميشود، به اين معناست كه خصلت اول رفتار عقلاني انسان پنهان كردن ميشود. پنهان كردن با خودش ترس، تملق، ريا، دروغ، ناسزا و... ميآورد. عقل پنهانگر مدام در فكر اين است كه چه كار كند كه اشتباهات لپياش را ديگران نبينند و متوجه نشوند. البته اين ويژگيها به يكايك ايرانيان مربوط نيست و با وجود بحرانهاي عديدهاي كه نظام اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و سياسي ما با آن مواجه است، كساني هستند كه از زير سقف سنگين اين عقل ترسيده و پنهانگر بيرون ميزنند.
عقل و زندگي روزمره چرا ساخته شد؟
محمدجواد غلامرضا كاشي / استاد علوم سياسي دانشگاه علامه طباطبايي
غلامرضا كاشي بحث خود را با اشاره به خاستگاه دوگانه عقلانيت و زندگي روزمره آغاز كرد و گفت: اين دوگانه با مساله و جهان زيست تاريخي مغرب زمين بيشتر مناسبت دارد تا شرايطي كه ما در آن به سر ميبريم. اين دوگانه چرا در سنت غربي ساخته شد؟ بحث بر سر اين است كه ما در متن زندگي متعارف مردم مشكلاتي مثل شكافهاي طبقاتي، ظلم، جهل، خشونت، بيگانگيها، گسيختگيها و... ميبينيم و بعد تصور ميكنيم كه اين صورت زندگي مطلوب نيست و بعد عقل آن تكيهگاهي است كه قرار است با واسطه آن از عسرتها و رنجهاي زندگي روزمره بيرون آييم. در دوگانه عقل و زندگي روزمره اگر از برخي فيلسوفان نيمه دوم قرن بيستم بگذريم، همه جانب عقل را گرفتهاند و كسي جانب زندگي روزمره را نگرفته است. يعني از يونان تا به امروز هر كس كه به دوگانه عقل و زندگي روزمره اشاره كرده، به جز معدودي، قصد اين بوده كه با شلاق عقل به جان زندگي روزمره بيفتند و زندگي روزمره را ادب و گسيختگيهاي آن را ترميم كنند و الگوهاي مخدوش يا كمارزش زندگي را در متن زندگي ارتقا بخشند.
كاشي تاكيد كرد: بنابراين در اين سنت عقل يك مفهوم انتقادي است كه به نزاع با متن زندگي روزمره فراخوان ميشود و پيامآور استعلا و فراروي و زندگي بهتر است. اگر از يونان باستان و دوگانه دوكسا- اپيستمه (گمان- معرفت) ايشان آغاز كنيم و به پيش آييم، همين الگو را ميبينيم. البته صورتها و اطوار قصه متفاوت بود. مثلا يك زمان افلاطون فكر ميكرد كه بايد به كلي از متن زندگي روزمره چشم پوشيد و سو گردانيد تا به يك حقيقت عقلاني استعلايي دست يافت و بعد فيلسوف آن را به ساكنان جهان غار و سايهها هبه كند. ارسطو اما فكر ميكرد اين صورت عقلاني را بايد از متن خود زندگي روزمره كه در آن منتشر شده، استخراج كرد و سامان داد و وضوح بخشيد و بعد زندگي روزمره را استعلا بخشيد.
اين بحث در طول تاريخ فلسفه به انحاي گوناگون نزد فيلسوفاني چون كانت و هوسرل و... ادامه دارد. مثلا سنتهاي انتقادي فكر ميكردند زندگي روزمره عرصه استيلا و جهل و حماقت و بلاهت است و بايد به نحوي شالوده اين زندگي روزمره را نقد كرد و عقل را فراخوان كرد تا زندگي روزمره آدميان را سامان بخشد. اصلا رهايي بخشي در اين سنت به همين معنا بود. يعني جريان چپ به اين نتيجه رسيد كه استيلاي نظام سرمايهداري تنها در قانون و ساختارهاي نهادي نيست، بلكه در متن باورهاي زندگي روزمره ريشه دارد و بايد با عقل انتقادي رهايي از عسرت زندگي روزمره را ممكن كرد.
حربه ايمان به جاي عقل
كاشي پس از اشاره به كاركرد دوگانهسازي عقل و زندگي روزمره در متن سنت غربي به سنت ايراني خودمان پرداخت و گفت: اگر در فضاي غربي مساله منازعه عقل و زندگي روزمره رخ ميدهد و در سنتي هزار ساله تداوم دارد، به اين خاطر است كه حقيقتا خرد فلسفي يك واقعيت نيرومند مداوم و مستمر در سنت فكر و فرهنگ غربي از يونان تا به امروز است و برخورده از اومانيسمي است كه ريشه در سنتهاي يوناني دارد و همچنان تا به امروز ادامه دارد. اما وقتي اين بحث به جامعه ايران ميرسد، چه سرنوشتي پيدا ميكند؟ روشنفكران ايراني از اوايل مشروطه بحث عقل و زندگي روزمره در جامعه ايران شدند و دو سنخ بحث را در جامعه ايران مطرح كردند. يك سنخ بحث روشنفكران در اين زمينه اين بوده كه جامعه ايران يك جامعه خرافي پر از جهل و ناآگاهي است و بايد با حربه عقل آن را ادب كنيم، خواه اين سنت هيچگاه از اين حربه عقل بهره مند نبوده و خواه بهره مند بوده است و آن را فراموش كرده است.
اما به هر حال به باور اين روشنفكران امروز جهان زيست و زندگي روزمره ما پر از جهل و ناآگاهي است و بايد با حربه عقل آن را پرورش دهيم. روشنفكران خود را پيامآوراني ميدانستند كه عقل را به اين جهان آوردند. انگار جهان غرب همان موقعيتي بوده كه فيلسوف از اين جهان سايهها بيرون رفته و چشمش به خورشيد حقيقت در جامعه غربي باز شده و برگشته و ميخواهد به ساكنان اين جهان سايهها، اين عقل را هبه كند. اين روشنفكران اميدوار و خوشبين بودند كه در پرتو نقشي كه روشنفكران در جامعه ايران ايفا ميكنند، آن را از اين وضعيت عقب مانده بيرون ببرند و آن را مسلح به عقل كنند.
وي گفت: اميدي كه اين روشنفكران به تربيت و آموزش مدرن داشتند، به اين بوده كه جامعه را از ظلمات و سايهها بيرون ببرند و عقل را بر آن حاكم كنند. البته ايشان در اين زمينه موفق بودند، اما سوال اين است كه چرا صد و اندي سال است اين قصه خاتمه نيافته است؟ يعني چرا هنوز در اين جامعه با اين وضعيت مواجهيم كه فكر ميكنيم در افق فرهنگياي زندگي ميكنيم كه در ظلمات است و بايد عقل را به او هبه كرد؟ و افسوس ميخوريم كه چرا سر عقل نميآيد؟ گروه ديگري از روشنفكران اما به صراحت اعلام ميكنند كه اين جامعه به دليل فرهنگش هيچگاه سر عقل نميآيد. در سخنان دكتر قادري هم بيشتر طنين رويكرد دوم را ديدم. البته نميدانم ايشان در كدام دسته قرار ميگيرد، اما ايشان در تكوين مفهوم عقل ترسيده ما را با اين مانع مواجه ميكند. يعني گويا يك جهان زيست عميق تاريخي است كه آسمان و زمينش بر ما يورش ورزيدهاند.
من نفهميدم كه ايشان به هر حال اميدي به نجات از اين وضعيت دارند يا خير، اما گمان ميكنم اگر اين همه اين وضعيت به نظر ايشان عميق و تاريخي و گسترده است، به نظر ميآيد بهتر باشد بگوييم اميدي نيست. كاشي در مقام نتيجهگيري از اين بحث گفت: اصلا دوگانه عقل و زندگي روزمره كه براي اين ساخته شد كه ما با حربهاي زندگي روزمره را شلاق بزنيم و آن را ارتقا بخشيم، خيلي در اقليم ما سازگار نيست. البته معلوم است كه ما به عنوان روشنفكر بايد دغدغه اين را داشته باشيم كه به جامعه ارتقا بخشيم، اما گمان ميكنم شلاق عقل همان قدر كه در بستر جهان زيست جامعه غربي مثمر ثمر بوده و پيش برده، اينجا مثمرثمر نيست. به نظر ميآيد در جهان زيست ما ميشود دنبال يك گوهر ديگري نيز گشت و با آن با زندگي روزمره مواجه شد و آن را به صورتهاي متعارفش به پرسش گرفت.
درك معنوي از جهان
كاشي در اين بحث اخير خود را متاثر از اقبال لاهوري و كييركگارد خواند و گفت: اقبال لاهوري وقتي وارد موضع انتقادي ما ميشود، از عقل بهره نميگيرد و از حربه ايمان استفاده ميكند. تاكيد ميكنم كه ايمان و دين به يك معنا نيستند و درك من از اين دو متفاوت است. در اين سنت گفته نشده كه مردم ايران بيدين هستند، مردم هميشه در ايران ديندار بودند، اما نقد اساسي اين است كه مردم ايمانشان را از دست دادهاند. به تاسي از كي يركگارد مفهوم ايمان حربه انتقاديتر از مفهوم عقل است. كييركگارد و مشابه او اقبال لاهوري در تعريف مفهوم ايمان چنين بحث ميكند كه پشتوانه استقراربخش زندگي و قوامبخش جامعه و آنچه به شخصيت افراد وحدت و قدرت و سامان ميبخشد، دركي معنوي از جهان است. به باور كي يركگارد آن نقطه تلاقي كه انسان به منزله موجودي كرانمند با عرصه بيكران عالم و هستي ارتباط برقرار ميكند، ايمان است.
مومن عليالاصول احساس فقر ميكند، زيرا موجودي كرانمند است و در نسبتي با حس و عاطفهاش با دركي شهودي و دروني و نه با يك الگوي منطقي عقلاني، احساس ميكند با يك قلمروي بيكران در نسبت است. وي گفت: ايمان با احساس انفصال از قلمروي بيكران اتفاق ميافتد. كي يركگارد و همچنين اقبال ميگويند دو حالت انحطاطي در جامعهاي وجود دارد كه در آن ايمان حربه انتقاديتري تا عقل است: نخست زماني كه مومن انفصال را فراموش ميكند و خود را عين حق و تجليگاه عرصه بيكران ميپندارد، دوم زماني كه فرد فكر ميكند اساسا بهتر است از اين نسبت با عرصه بيكران ببرد و آن را فراموش كند و عرصه توام با لذت و كثرت و گسيختگي جهان روزمره را عين حقيقت بداند. در هر دو صورت انسان با صورتهاي متفاوتي از وضعيتهاي انحطاطي مواجه ميشود و اينجا با جامعهاي مواجه ميشود كه افق ندارد، گسيخته است و زندگي برايش بيمعنا است. در اينجا بايد تشنگي به ايمان را ديد؛ ايماني كه هم به قلمروهاي نهادينه شده و هم به صورتهاي كاملا زميني شده و عرفي شده زندگي ميشورد.
انحطاط به روايت فروغ
كاشي در ادامه براي توصيف اين وضعيت انحطاطي در دل اين سنتي كه به مفهوم ايمان تاكيد دارد، به خوانش شعر آيههايزميني فروغ فرخزاد پرداخت و گفت: فروغ فرخزاد در اين شعر با شهود شاعرانهاش اين وضعيت انحطاطي را بيان ميكند. شايد شهود شاعرانه فروغ به تشنگياي كه در يك وضع انحطاطي ساخته شده، اشاره ميكند. اين شعر را ميتوان به يك متن بازنماي وضعيت ما بدل كرد و ميتوان شاخصههاي انحطاط در وضعيت زندگي روزمره امروز را با قطعات آن بيان كرد. مثل اينكه در آن از آدم قبض روح شده است و انفصالي ميان ما و جهان روي داده است و حس تعلق ارگانيك به جهان از دست رفته است، حاصل اين شيء شدن عالم نوعي غوطهور شدن ما در يك زندگي پر از ابهام و تيرگي وجودشناختي است. شعر فروغ زندگي روزمره را نه در پرتو عقل بلكه در پرتو غياب ايمان نقد ميكند. حاصل اين وضعيت تعليق و بيمعنا شدن ميدانهاي گوناگون پراكتيس انسان چه در انديشه و چه در عمل است. شاخصه بعدي ظهور يك تنهايي و انزوا و گسيختگي تعلقات اجتماعي است. از نظر فروغ اين تنهايي جز بيهودگي نميزايد.
كاشي در پايان گفت: در اين جهاني كه ايمان آن را بارور كرده بايد به جاي آنكه منتظر فيلسوفي باشيم تا از جهان عنصري راههاي آگاهي را بر ما بگشايد و باب جهل ببندد، ميدان ظهور كساني است كه احساس مسووليت ميكنند. نكته بعدي واژگون شدن موقعيتها و آدمهايي است كه جاي خودشان نيستند. انزوا و انفعال روشنفكران ديگر ويژگي اين جهان خاليشده از ديد فروغ است. شاخصه ديگر اين جهان خالي شده از ايمان در ديد فروغ تيرگي افقهاي آينده است و گويي خواستي براي جهان بهتر براي اين زيست جهان متصور نيست. نهايتا احساس بيگانگي و غربت در گروههاي مردم است. فروغ در پايان اميد را مجددا در عطشي ميبيند كه در اين فضاي منحط به ظهور دوباره ايماني واگذار ميشود. اما او در پايان ميگويد: «خورشيد مرده بود/ و هيچ كس نميدانست كه نام آن كبوتر غمگين كه از قلبها گريخته ايمان است.»
پراگماتيسم، عقلانيت و زندگي روزمره
جهانگير معيني علمداري / استاد علم سياست دانشگاه تهران
معيني علمداري در آغاز با اشاره به ديدگاههاي متفاوتي كه در اين جلسه ارايه شد، گفت: بحثهاي مطرح شده نشان ميدهد كه از چه ديدگاههاي متعارضي ميتوان به موضوع عقل در زندگي روزمره پرداخت. به نظر من بحث دكتر قادري عمدتا نگاهي انتقادي از عقلانيت در جامعه ايران بود و دكتر كاشي نگاهي ايمانگرايانه را برجسته كردند. اما بحث من دفاع از خود عقلانيت است. اما تاكيد من بر عقلانيتي است كه در زندگي روزمره شكل ميگيرد. به نظر من چه در حوزه سياست و قدرت و چه در حوزه روشنفكري اصولا زندگي روزمره كنار گذاشته و حتي ميتوان گفت تحقير شده است و من اين را يكي از موانع دموكراتيزاسيون در جامعه ايران ميدانم و معتقدم اگر قرار باشد تحولي اساسي در زندگي سياسي و اجتماعي ايرانيان صورت بگيرد، آن را نه در يك ايضاح فلسفي و بحث روشنفكرانه و نه در يك اصلاح سياسي، بلكه در درجه اول بايد در تحول زندگي روزمره مشاهده كرد، نه به صورت اجبارآميز و از بالا بلكه بايد به صورت طبيعي از متن زندگي روزمره حركت كرد و اجازه دهيم روند طبيعي خودش را داشته باشد.
معيني علمداري تاكيد كرد: هم سياستمداران و هم روشنفكران ما عقلانيتي كه در زندگي روزمره شكل ميگيرد داشته باشد. بر «عقل سليم» (common sense) مبتني است را ناديده ميگيرند و به بحثهايي در ميان خودشان مشغولاند و اين باعث شده كه شكاف ميان روشنفكران و جامعه از يكسو و فاصله ميان سياستمداران و جامعه از سوي ديگر روز به روز افزايش يابد. همين مساله موجب ميشود كه روندهاي سياسي كه بايد عمدتا از جانب پايين به سمت بالا باشد، شكلي كاملا انتزاعيتر و غيرانضمامي و به اصطلاح بالافرموده پيدا كند، خواه اين بالا فرموده از جانب قدرت باشد و خواه از سوي روشنفكري كه خود را در اريكه عقل قرار ميدهد.
اين استاد علوم سياسي گفت: در علوم سياسي ما برخلاف ساير شاخههاي علوم انساني مثل روانشناسي و جامعهشناسي هيچگاه به مساله زندگي روزمره به مثابه يك مساله خاص تفكر سياسي نپرداختيم. حتي وقتي در سطح دانشكده و گروههاي علوم سياسي با پايان نامهاي مواجه ميشويم كه به بحث زندگي روزمره اختصاص يافته، با ارجاع و بياطلاعي اساتيد مواجه ميشويم. اين نشانگر آن است پديده زندگي روزمره در علوم سياسي ما تا چه حد مهجور است.
معيني يك دليل اين غربت مباحث زندگي روزمره را غلبه گفتمان چپ بر صحنه روشنفكري ايراني خواند و گفت: گفتمان چپ اگر چه خودش را طرفدار اقشار محروم جامعه ميشمارد، اما در مباحث فكري هميشه ايشان را كنار گذاشته است. به همين خاطر پراگماتيسم را به عنوان موضع خودم انتخاب كردم. زيرا پراگماتيسم به عنوان يك شيوه فكري بر كنشهايي كه در واقعيت صورت ميگيرد و بر تجربيات واقعي در زندگي روزمره تاكيد دارد. پراگماتيسم نه به قاعده ميپردازد و نه به درستي و غلطي بازي توجه دارد، بلكه به نتيجه بازي اهميت ميدهد. اين درك پراگماتيستي از سياست به جاي اينكه خودش را وقف تحليلهاي فلسفي كند يا به دنبال شناخت درست واقعيت باشد، مبنا را بر اساس نوع رفتاري كه اتفاق ميافتد و نتايج مترتب بر آن ميبيند. به نظر من اين ملاك عينيتر و ملموستري براي قضاوت در عرصه سياسي است. متاسفانه اين نگرش بسيار كم در ملاحظات مربوط به روشنفكران و قدرت ما ديده ميشود.
عقلانيت در عرصههاي گوناگون
وي تاكيد كرد: يك ويژگي مهم تفكر پراگماتيستي كه در كشور ما ميتواند سودمند باشد، اين است كه عقلانيت را يكپارچه نميبيند و وجود عقلانيت در عرصههاي گوناگون را ميپذيرد و تاكيد ميكند يك كنش حتما نبايد عقلاني باشد. اين امر سبب ميشود كه مجالي براي اينكه ما به عقلانيتي كه در زندگي روزمره وجود دارد و ضرورتا با عقلانيت حوزه نظري و قدرت سازگار نيست، توجه نكنيم. يكي از مسائل مهمي كه در صحنه سياسي ايران هميشه فراموش شده اما اهميت زيادي دارد، اين است كه سياست نوعي تجربه عمومي و مداخله سوژه براي تحول وضعيت خودش است، نه در سطح نخبگان بلكه در سطح عمومي جامعه. يعني سياست حكم ميكند كه ما نه تنها به حيات حيطه عقلاني توجه كنيم، بلكه به زندگي عمومي هم بيشتر توجه كنيم. اين را يك بن بست تاريخي جامعه ايران ميدانم كه هميشه كساني كه چه در حوزه روشنفكري و چه در حوزه قدرت سياسي بودند، فراموش كردند كه نسبتشان با جامعه و آنچه به طور روزمره ميگذرد، چيست.
معيني پس از تاكيد بر اهميت عقلانيت زندگي روزمره و ضرورت توجه به آن گفت: زندگي روزمره پيوند عميقي با علايق عملي جامعه و حيات و ممات مردمي كه در جامعه زندگي ميكنند، دارد. يعني مساله مردم تنها زندگي فكري نيست، بلكه زندگي عملي آنها به اين عقلانيت عملي است و بيتوجهي به زندگي روزمره، بيتوجهي به علايق اوليه بسياري از كساني است كه كوچكترين نقشي در سياست ايفا نميكنند ولي بهشدت از سياستها متاثر هستند. متاسفانه روندهاي جهاني نشان ميدهد كه زندگي روزمره به طور كلي فداي قدرت ميشود. بر اساس همين نگاه حتي ميتوان اتفاقي كه در سوريه يا داعش ميافتد را بررسي كرد. قربانيان اصلي اين وقايع مردم بيچارهاي هستند كه حتي حق زندگي روزمره از ايشان سلب شده است. يعني مردم به تعبير آرنت به گوشت دم توپ بدل شدهاند. اين وقايع نشان ميدهد كه نوع نگاه به سياست غلط بوده و زندگي روزمره كلا ناديده گرفته شده است.
از زندگي روزمره غفلت نورزيم
وي در پايان گفت: با وجود اين انكار زندگي روزمره از جانب روشنفكران و قدرت، زندگي عمومي روزمره امري است كه رواج دارد و مخصوصا در جوامعي كه در آنها سير دموكراتيك شدن با مشكل مواجه بوده، زندگي عمومي يكي از طبيعيترين و در عين حال قابل اطمينانترين روشهاي جا انداختن عادتهاي نهادينه شده است. دموكراسي با نهادينه شدن ارتباط دارد و من فكر ميكنم جامعهاي كه در آن به زندگي روزمره توجه نشود و از امكاناتش غفلت شود، اين پتانسيل خيلي مهم براي نهادينه كردن رفتارهاي دموكراتيك را از دست ميدهد. در نهايت اينكه صحبتهاي زيادي راجع به زيست جهان ميشود و بحثهاي روشنفكري درباره آن رخ ميدهد، اما واقعا تصور زيست جهان بدون زندگي روزمره غيرممكن است؛ جايي كه در آن مراودات عمومي به صورت ارتباطي امكان مييابد و انسانها امكان گفتوگو با هم را پديد ميآورند.
بنابراين سپهر عمومي كه زيست جهان بر آن تاكيد دارد و دانشهاي مشتركي كه مبناي زيست جهان است و زندگي روزمره سه مولفه در كنار هم هستند و فقدان توجه به زندگي عمومي و شاداب نكردنش مطمئنا در شكلگيري يك زيست جهان متعادل مشكل ايجاد ميكند و حتي ايجاد مفاهمه ميان روشنفكران و قدرت و مردم را از بين ميبرد. ما ميپرسيم كه چرا در يك وضعيت بنبست به سر ميبريم؟ اين وضعيت به نظر من يك سرنوشت تاريخي و تقدير محتوم نيست، بلكه نيازي به تحولات اساسي در اشتباهاتي دارد كه باعث اين وضعيت شده و به نظر من بازگشت به زندگي عمومي قدمي در اين جهت است.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=73049
ش.د9600105