تاریخ انتشار : ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۶  ، 
کد خبر : ۳۰۱۲۰۱
مهدی ذاکریان در گفت‌وگو با «شرق» از ابعاد مختلف شخصیتی استیو بنن رمزگشایی می‌کند

بنن، رئیس‌جمهور در سایه آمریکا باقی می‌ماند

مقدمه: «قدرتمند واقعی کسی است که هیچ‌کس نداند او قدرتمند است»؛ این جمله را در هیئت جدید حاکمه آمریکا، فقط «استیو بنن» به خوبی می‌فهمد؛ چراکه تک‌تک کلماتش تنها درباره او صدق می‌کند؛ لنینیستی که از دل اندیشه‌های پوپولیستی «اندرو جکسون» دموکرات، خود را «دارت ویدر» کاخ سفید می‌داند. پسر یاغی‌اي که همه او را دومین مرد قدرتمند جهان می‌دانند. برخی حتی مدعی شده‌اند رئیس‌جمهور واقعی آمریکا اوست و نه «دونالد ترامپ»؛ مدیرعامل ارشد اجرائی کمپین ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶، استراتژیست بلندپایه و ایدئولوگ دولت چهل‌وپنجم ایالات متحده. در کاخ سفید دو جریان عمده حضور دارد؛ یکی استیو بنن و ديگري «استیفن میلر» است که هر دو ناسیونالیست و مخالف روند جهان‌گرایی هستند و «کوشنر» و «گری کوهن»، مشاور اقتصادی ترامپ هستند که هر دو دارای ذهنیت‌های جهان‌گرا هستند. همچنین «دینا پاول»، معاون مشاور امنیت ملی آمریکا و «نیکی هیلی»، سخنگوی ایالات متحده، در سارمان ملل نیز دیدگاهش به کوشنر و کوهن نزدیک است. کوهن و پاول هر دو از گلدمن ساکس می‌آیند و ارتباط نزدیکی با کوشنر دارند. بنن بیشترین مشکل را با کوهن دارد؛ تا‌جایی‌که او را «گری جهان‌گرا» می‌خواند و کسانی که بنن را می‌شناسند، می‌دانند او به قصد توهین، افرادی را که فاقد دیدگاه‌های ناسیونالیستی هستند، جهان‌گرا می‌نامد. درحالی‌که بنن خود را در میانه‌های یک جنگ با کوشنر می‌داند؛ اما به این نکته رسیده است که در این جنگ، برنده نخواهد شد؛ زیرا ترامپ به خانواده خود وفادار است. اما در واقع ابعاد شخصیتی بنن چیست؟ جایگاه واقعی او در هیئت جدید حاکمه آمریکا کجاست؟ ترامپ در میانه تنش دامادش با مراد فکری‌اش طرف کدام را می‌گیرد؟ آیا بنن و ترامپ به بن‌بست روابط خود رسیده‌اند؟ مطلبی که در ادامه می‌خوانید گفت‌وگویی است با دکتر «مهدی ذاکریان» به این دلیل که در کارنامه خود تدریس و تحقیق در بنیاد دانشگاهی اروپا - بروکسل، مؤسسه دانشگاهی اتحادیه اروپا و همچنین استاد مدعو دانشکده حقوق دانشگاه پنسیلوانیا، عضو هیئت تحریریه فصلنامه Relacions Internationales دانشگاه کورتابیا و بوئنوس‌آیرس را دارد.
پایگاه بصیرت / عبدالرحمن فتح‌اللهی

(روزنامه شرق ـ 1396/02/24 ـ شماره 2863 ـ صفحه 9)

* با نگاه کلی به شاکله تشکیل‌دهنده کابینه و کل دولت ترامپ، نشانی از حضور هسته‌ای از متفکران نئوکان را نمی‌بینیم؛ هسته‌ای که از دل پیوند سر راست اندیشه‌های فلسفه «کلود لوئی اشتروس» با تفکرات «آلبرت وهلستتر» و حوزه فکری کسانی چون «آلن بلوم» و «پل ولفوویتز» و «ویلیام کریستول» شکل گرفت. سؤال اینجاست که چرا این هسته در شاکله دولت ترامپ وجود ندارد؟

** ببینید نئوکان‌های آمریکا بر پایه منطق فکری اندیشمندان خود، نشریات و مجلات تخصصی و ارزیابی تئوری‌های آکادمیک امروز و فردا و تحلیل شرایط آینده پیش می‌روند. پس در این هسته، فهم تصادفی خاستگاه مردم و حل آنی مسائل وجود نداشته و نخواهد داشت. بر‌ این‌ اساس، صاحبان این تفکرات هیچ تصمیمی را اتخاذ نمی‌کنند؛ مگر آنکه در آن فکر شده باشد و بزرگان این حوزه نئوکانی برای تک‌تک جملات و افعال خود برنامه و دلیل آکادمیک دارند. بزرگانی که شما نام بردید، اشخاصی چون ویلیام کریستول، چارلز کرات‌هامل، خانم کاندولیزا رایس و جان بولتون، اینها با رنگ‌و‌بوی این هسته اندیشنده، دارای دیدگاه‌های تئوریک کاملا پخته‌ای در روابط بین‌الملل، حقوق بین‌الملل و ارتباطات بین‌الملل هستند؛ مثلا خود همین خانم رایس، رئیس دانشکده دانشگاه استنفورد بود. او مسئول بخش مطالعات شوروی و یک روس‌شناس قهار است. اما دلیل این خلأ در دولت جدید را می‌توان در این دید که کسانی که در ساختار فکری و دولتی آقای ترامپ جمع شده‌اند و هسته حکومتی او را تشکیل داده‌اند، به‌هیچ‌وجه انسان‌های آکادمیکی که صاحب مطالعاتی در حوزه‌های متفاوت بین‌المللی باشند، نیستند؛ بلکه کسانی هستند که تمام اندیشه‌های خود را فقط در ساحت پوپولیسم می‌بینند و به این واسطه دیدگاه‌های رادیکال نسبت به مردم و جامعه دارند و ازاین‌رو من به مشاوران و اعضای کابینه جدید واشنگتن، به‌عنوان یکی از عوامل تشدید آشفتگی فکری ترامپ تأکید دارم. بگذارید این نکته را کامل کنم که آنها از جنس اندیشمندان نئوکان نیستند و به‌جای آنها، امروز «مایک پنس»، «جیمز متیس»، «رکس تیلرسون» در رأس کاخ سفید وجود دارند که هیچ‌کدام سوابق تحقیقاتی و آکادمیکی که نشان از هوش آنها باشد، ندارند؛ یعنی آن‌طور که شما هم گفتید، هسته علمی نئوکان وارد دولت جدید نشده است. البته این سخنان به معنای نادانی ترامپ نیست که اگر بود، رئیس‌جمهور نمی‌شد. اما او در حوزه‌هایی تخصص دارد که به سیاست‌مداری و سیاست‌گذاری ارتباطی ندارد؛ یک سیاست‌مدار نیاز به دو دانش دارد؛ سیاست و حقوق.

* شما به کسانی چون جیمز متیس، مایک پنس، رکس تیلرسون اشاره داشتید که می‌توان به آمار آنها «جف سشنز» و «جان اف کلی» وزیر امنیت داخلی را هم اضافه کرد. اما چرا در میان چنین افرادی که شاکله اداره‌کننده دولت ترامپ را تشکیل می‌دهند، «استیو بنن» تا این اندازه اهمیت پیدا می‌کند؟ دلیل و ویژگی‌های شخصیتی او در این برجسته‌شدنش چیست که سبب شده القابی چون «رئیس‌جمهور در سایه»، «مرد شماره دو آمریکا» و «فاتح واقعی کاخ سفید» نیز به او داده شود؟

** مجموعه‌ای از ویژگی‌های شخصیتی از زندگی خصوصی تا تحصیلات و حتی دیدگاه‌ها، اندیشه‌ها و کارش، او را به چنین جایگاهی رسانیده که همگی بنن را مغز متفکر دولت ترامپ می‌نامند. به بیان دیگر از مجموعه پرونده‌های طلاق او، اندیشه‌های چپ لنینیستی‌اش، دیدگاه او درباره یهودیان تا اندیشه‌های ژورنالیستی‌اش که برآمده از حرفه روزنامه‌نگاری اوست، سبب شد او در کانون توجه رسانه‌ها قرار گیرد؛ اما سؤال مهم‌تر اینجاست که چه عواملی سبب شد تا کانون توجه ترامپ هم قرار بگیرد؟ دلیل این اقبال از سوی ترامپ، به نزدیکی همین دیدگاه‌ها، برنامه‌ها و اندیشه‌های بنن با شعارهای انتخاباتی ترامپ بازمی‌گردد. هر نامزد انتخاباتی از افرادی در ستادهای انتخاباتی خود برای تبلیغ و پیروزشدن استفاده می‌کند؛ همین نزدیکی اندیشه‌های این دو بسترساز حضور او به‌صورتی پررنگ در ساختار مدیریتی کابینه ترامپ شده است. البته این نکته را هم باید گفت بخشی از این مواضع افراطی پوپولیستی ترامپ ناشی از همین تأثیر و تزریق تفکرات بنن است.

* اما در واقع شدت تأثیرات این اندیشه‌های راست ‌افراطی پوپولیستی بنن در جهان‌بینی سیاسی و عملکرد ترامپ تا چه اندازه است؟

** من در جواب سؤال قبلی شما هم گفتم که ایشان قدرت نفوذ بسیار بالایی دارد؛ اما درباره میزان شدت این تأثیر می‌توانم این‌گونه بگویم که استیو بنن، آینه تمام‌قد ترامپ است و ترامپ هم آینه تمام‌قد بنن است؛ بنابراین این دو را باید در یک شکل، قالب و ساختار دید. فقط نکته‌ای که قبلا هم به آن اشاره داشتم این است که نوع نگاه‌های این دو نسبت به روابط بین‌الملل، ارتباطات بین‌الملل و حقوق بین‌الملل به‌هیچ‌عنوان نگاهی آکادمیک، تئوریک و برخاسته از تحلیل نیست؛ شما به دوران تبلیغاتی آقای ترامپ نگاه کنید، ایشان در آن دوران یک خلأ تبلیغاتی-رسانه‌ای داشت و به همین واسطه هم در ایام انتخابات با لحن‌های تند و بارها از روزنامه‌ها، شبکه‌های خبری و در کل رسانه‌ها نقد کرد و آنها را مشتی دروغ‌گو می‌نامید. در موازاتش هم آنها را ناتوان در ارائه و انتقال صحیح و درست اخبار معرفی می‌کرد. مشکل اینجا بود که خود ترامپ، نه صاحب رسانه‌ای بود و نه رسانه‌ها با او ارتباط داشتند و این خلأ پررنگ را استیو بنن برای او پر کرد؛ یک روزنامه‌نگار و فرد رسانه‌ای که با یادداشت‌ها، تحلیل‌ها و گزارش‌هایش قالب رسانه‌ای ترامپ را جهت داد. پس با نگاهی به این نکات می‌بینید که اگر اندیشه‌های بنن را از ساختار فکری و شاکله مدیریتی ترامپ بیرون بکشیم، عملا با کالبدی بدون روح طرف هستیم و این به‌خوبی نشان‌دهنده عمق تأثیرات تفکرات بنن و درعین‌حال از عوامل مهم برجسته‌شدنش است.

* در اینجا یک نکته متناقض وجود دارد. چگونه دونالد ترامپ که در سیاست‌هایش اندیشه‌های پررنگ کاپیتالیستی، نئولیبرال و اشراف‌گرایی را دنبال می‌کند با «استیو بنن» که در خاستگاه فکری‌اش می‌توان اندیشه‌های چپ لنینیستی را به‌روشنی یافت، با هم در یک قالب و ساختار قابل تجمیع است؟

** هیچ نقطه تناقضی وجود ندارد، اتفاقا برای دونالد ترامپ که اندیشه‌های بسیار محافظه‌کارانه رادیکالی دارد، خود همین ریشه‌های فکری چپ بنن می‌تواند یک عامل جذاب باشد تا از رهگذر آن، آرای برخی از افراد جامعه را به‌سوی خود جلب کند که این افراد بیشتر در طبقات پایین و قشر ضعیف و ناتوان جامعه بودند؛ در نتیجه این دیدگاه‌ها به‌خوبی تکمیل‌کننده قدرت‌طلبی ترامپ است و او برای دستیابی و حفظ و بقای قدرت به‌خوبی به جایگاه این تفکرات چپ واقف است و می‌داند که به آن نیاز دارد؛ برای مثال در مسئله حذف «اوباماکر» به‌خوبی می‌دانست که برای پاسخ‌گویی به افکار عمومی درباره حذف این طرح، فقط اندیشه‌های چپ بنن است که راهگشاست و می‌تواند پاسخ‌گوی افکار عمومی باشد. پس لنینیسم بنن به‌خوبی مکمل کاپیتالیسم ترامپ است.

* با درنظرگرفتن نکات شما دو مسئله مهم هم روشن می‌شود؛ نخست اینکه تمام این رویکرد پارادوکسیکال در یک قالب «ماکیاولیستی» توجیه می‌شود و دوم اینکه شعارهای «صلح برای مردم»، «زمین برای کشاورزان» و «همه قدرت در دست شهروندان» دقیقا همان شعارهایی که لنین با طرح آنها اقشار محروم جامعه روسیه را به سمت خود جلب کرد، برای رسیدن به کرسی قدرت در آمریکا به کار برده شد.

** بله تمام این مسائل تنها به بازی کسب قدرت بازمی‌گردد، البته ذات سیاست هم چیزی جز کسب قدرت نیست و اینجا مسئله به اخلاق در سیاست بازمی‌گردد. گاهی کسانی از هر راهی دست به کسبش (قدرت) می‌زنند و گاهی هم نه.

* پس آمریکا دیگر بسان دوره «مک کارتیسم» حساسیت و عدم پذیرش تفکرات چپ را ندارد و امروز می‌توان تفکرات یک نئولیبرال رادیکال کاپیتالیست را به اندیشه‌های چپ لنینیستی یک روزنامه‌نگار گره زد. اما سؤال اینجاست که آیا این پذیرش در کل هیئت حاکمه آمریکا وجود دارد، یا زوج «بنن-ترامپ» یک استثنا است؟

** جامعه آمریکا امروز بسیار فراتر از تفکرات ترامپ و بنن است؛ اما نکته اینجاست که جامعه مدنی آمریکا به‌خوبی نتوانست نقش خود را در مقابله با آن ایفا کند. منظور من از جامعه مدنی مجموعه‌ای اجتماعی از رسانه‌ها، افراد تحصیل‌کرده دانشگاهی و آکادمیسین‌ها، فعالان حقوق ‌بشر، دستگاه قضائی و... است. این مجموعه اجتماعی، ارتباط لازم را با توده‌های مردم در آمریکا نداشت تا بتواند مشکلات توده‌ها را حل کند. به همین سبب هم بسیاری از افرادی که حتی علاقه‌مند به اندیشه‌های چپ سوسیالیستی «برنی سندرز» بودند، به ترامپ رأی دادند برای اینکه آنها فکر می‌کردند جامعه اقتصادی آمریکا فقط طرفدار ثروتمندان است و نکته جالب اینجاست که ترامپ خود یک ملاک و ثروتمند آمریکایی است و سندرز یک سوسیالیست. اما مردم برای مقابله با ثروتمندان به جای سندرز به ترامپ رأی دادند، درعین‌حال نکته بسیار مهم‌تری هم وجود دارد: هیلاری کلینتون هیچ‌گاه نتوانست خلأ سندرز را پر کند؛ بنابراین کنار رفتن سندرز به یک حفره انتخاباتی در جبهه کلینتون بدل شد، اما در آن‌سو اندیشه‌های پوپولیستی چپ‌گرایانه استیو بنن که در مواردی در تناقض آشکار با اندیشه‌های راست نئوکانی قرار داشت، این جذابیت را برای برخی از افراد جامعه ایجاد کرد؛ پس این رویه نه‌تنها در هیئت حاکمه آمریکا امروز دیگر مشکلی ندارد، بلکه با گذر از دوران جنگ سرد، جامعه آمریکا پتانسیل خوانش هر تفکری را دارد؛ مثلا خود خانم کاندولیزا رایس، رئیس دانشکده علوم سیاسی و یک روس‌شناس قهار است؛ در صورتی که در هر دو دوره دولت بسیار تند «جورج بوش» حضور داشت.

البته نکته دیگری را هم باید متذکر شوم که این قالب دو سره، نه در مورد بنن و ترامپ که در نقاط دیگر جهان هم پیاده می‌شود؛ مثلا «مدودف-پوتین» در روسیه یا حتی «احمدی‌نژاد–مشایی» در کشور خودمان؛ اینها کسانی هستند که برای جذب آرای بیشتر، از یک قالب اندیشه‌ای و یک نوع تفکر واحد استفاده نمی‌کنند، بلکه به مجموعه‌ای از آرا و افکار التقاطی دست می‌زنند که از این طریق بتوانند تعداد بیشتری از افراد جامعه را به سمت خود جذب کنند و از رهگذر این مسئله توده مردم را با خود همراه می‌کنند. شما به همین رویه دو‌سره «احمدی‌نژاد–مشایی» نگاه کنید؛ كه در آن ایران‌گرایی افراطی وجود دارد، هم سوسیالیست‌گرایی افراطی هم اقتصادگرایی انحصاری - افراطی و... تا بتواند همه آرای توده‌های مردم را در هر دوره‌ای براساس نیاز و اقتضای زمانی و مکانی پاسخ‌گو باشد و همه را از خود راضی نگه دارند. پس رویه «ترامپ – بنن» هم در همین راستاست.

بله اگر از بیرون و در ظاهر به این دو اندیشه نگاه کنیم، آن را به هیچ عنوان قابل تجمیع نمی‌دانیم؛ مثلا اگر از دید یک روزنامه‌نگار روشنفکر و انسانی صاحب اندیشه به مسئله نگاه کنیم به نتیجه شما می‌رسیم که این دو در یک قالب تناقض‌گونه قابل هضم نیست، اما اگر از زاویه شیفته‌کردن مخاطب و توده مردم به آن نگاه کنیم، اتفاقا این تناقض، یک ترکیب بسیار موفق، کارا و جذابی را ایجاد می‌کند؛ پس این مسئله با این دید قابل درک است؛ بنابراین با این دید، اگر فرمان منع روادید برای شش کشور را به بوته تحلیل ببریم، به‌خوبی می‌توان این تناقض را دید؛ چراکه از یک‌سو با نگاه آکادمیک و علمی، نهادهای حقوقی، دانشگاهی و رسانه‌ای این فرمان را به‌شدت نادرست می‌دانستند؛ زیرا نه با تئوری‌های علمی همخوانی داشت و نه با قانون این کشور.

اما از دید طرفداران بنن و ترامپ، این فرمان به‌شدت مورد استقبال قرار گرفت؛ پس می‌بینید دستورات و فرمان‌های ترامپ اگر با دید علمی تحلیل شود، به‌شدت متناقض است و این تناقض به‌قدری جدی است که نه با اندیشه دموکرات‌ها نسبتی دارد و نه جمهوری‌خواهان؛ بنابراین نکات مطرح‌شده به‌خوبی روشن می‌کند که جذب آرای توده مردم چقدر مهم است.

* با گذر از جایگاه مهم شخصیتی استیو بنن، در مدت اخیر، ترامپ او را از شورای امنیت ملی خارج کرد. آیا این مسئله نشانه‌ای از کم‌رنگ‌شدن بنن نیست؟ آن هم کسی که همه او را «رئیس‌جمهور» در سایه می‌نامیدند؟

** بنن هنوز «رئیس‌جمهور در سایه» و همچنان در ساختار مدیریتی کابینه ترامپ شخصیتی بسیار مؤثر است. اما این سؤال مهم شما به بُعد اختلافی بنن با کوشنر و ترامپ می‌پردازد؛ البته تنش کوشنر و بنن ریشه‌ای‌تر از یک اختلاف عقیده ساده است؛ ازاین‌رو که این دو نفر، نماینده دو طیف فکری کاملا متضاد هستند. هنگامی که دستگاه‌های نظامی و امنیتی برنامه‌های خود را در قالب سیاست کلی آمریکا به ترامپ دادند، اختلاف میان بنن و ترامپ شکل گرفت و بعد از آن هم شدت یافت؛ برای شخصی مانند خود بنن چیزی غیر از آمریکا اهمیت ندارد؛ این اهمیت و تعریف آن از دید اندیشه‌های بنن فقط معطوف به اعتلای داخلی آمریکاست و در این راستا نباید هزینه‌های سنگین و گزافی که می‌توان آن را صرف توسعه آمریکا کرد، برای جنگ‌هایی که برای واشنگتن هیچ‌گونه فایده‌ای ندارد هزینه کرد.

در واقع دکترین بنن بازسازی آمریکا از درون است؛ بنابراین نباید در افغانستان، عراق، سوریه و حتی کره، تایوان و... دلارهای آمریکایی که می‌تواند به اشتغال و تولید بینجامد را خرج کرد. از دید بنن، امنیت سوریه، افغانستان، عراق و هر جای دیگری ارتباطی به آمریکا ندارد. او همواره این سؤال را مطرح می‌کند که چرا یک سرباز آمریکایی باید برای امنیت یک کشور دیگر کشته شود؟ پس به‌واسطه تأثیری هم که ترامپ از بنن می‌پذیرفت تقریبا شعارهایی را به‌خصوص در دوران تبلیغات انتخاباتی در همین راستا می‌داد، مثلا انتقاد شدید از دولت بوش به واسطه جنگ افغانستان و عراق یا انتقاد از دولت «باراک اوباما». اما به مرور دستگاه‌های استراتژیست، سازمان‌های امنیتی و نظامی به ترامپ فهماندند که این رویه فکری به دور از واقعیت‌های امروز صحنه بین‌الملل است و به واسطه این سیاست‌های ترامپ، هیئت حاکمه در آمریکا به این نتیجه رسیدند که در تنظیم نظم جهانی به حاشیه رفته‌اند. پس این دستگاه‌ها در راستای نمایش قدرت آمریکا و مخابره آن به جهان، ترامپ را هم مجاب کردند که باید دست به انجام عملی بزند تا بازیگران بین‌الملل، به‌ویژه در سوریه دوباره متوجه جایگاه اول آمریکا شوند.

زمانی که مسئله حملات شیمیایی به منطقه «خان شیخون» سوریه به وجود آمد، بستر بسیار مناسبی برای این کار شکل گرفت تا به کشورهای جهان و به‌ویژه متحدان سوریه بفهماند هیچ معادله‌ای در روابط بین‌الملل بدون درنظرگرفتن آمریکا صورت نخواهد گرفت؛ به‌خصوص که نشست‌های «آستانه» و «ژنو»، بدون نقش‌آفرینی واشنگتن انجام شده بود که با حمله موشکی به «شعیرات» ویترین بسیار زیبایی را برای این هدف خود انتخاب کردند. باوجود اینکه بسیاری از تصمیمات آقای ترامپ اشتباه بود و رنگ پوپولیستی غیرعقلایی و غیرحقوقی داشت، حمله موشکی اخیر به سوریه یک تصمیم ارزیابی شده، دقیق و سنجیده از منظر تثبیت منافع ملی آمریکا بود. من کلمه «ویترین مناسب» را گفتم؛ «این ویترین مناسب استفاده از سلاح کشتار جمعی علیه غیرنظامیان سوریه بود». حال فارغ از اینکه چه کسی مسبب اصلی فاجعه است؛ نکته مهم این بود که در این حادثه تلخ، ٨٩ نفر کشته شدند و این آمار تلخ، آن فرصت طلایی بود تا ترامپ نشان دهد در قبال قربانیان چنین فجایعی ساکت نخواهد نشست و نسبت به آن واکنشی انسانی نشان می‌دهد. اما همین مسئله همان‌طور که گفتم به نقطه اختلاف استیو بنن و ترامپ بدل شد و علاوه بر آن، نیکی هیلی، رکس تیلرسون، جارد کوشنر و... هم بر دامنه اختلافات این دو افزودند. بنن همچنان معتقد است که آمریکا نباید در هیچ جنگی به طور مستقیم حضور یابد و هزینه‌های هنگفت ايجاد كند. او معتقد است آمریکا نباید در باتلاق جنگ فرو رود و این باتلاق جنگ بدون شک سوریه است؛ در این باتلاق از یک سو گروه‌های متعدد معارضی مانند داعش، احرار الشام، ارتش آزاد و... و در طرف دیگر هم دولت «بشار اسد» وجود دارد که هدف آنها نابودی همدیگر است. البته نکته مهم دیگری هم که باید ذکر کرد آن است که در این باتلاق، کشورهای دیگر منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای درگیر هستند.

باتلاق جنگ سوریه در طول تقریبا شش سال گذشته به تضعیف نیروهای آنها انجامید و در نهایت برای تجدیدقوا و نیرو، این کشورها دست به خرید سلاح مي‌زنند که اين موجب رونق‌گرفتن بازار سلاح و کمپانی‌های اسلحه‌سازی آمریکا می‌شود و همين دقیقا فصل اختلاف بنن و ترامپ است و ادامه هم خواهد داشت. اینجاست که من به جمله اول خود در گفت‌وگو باز می‌گردم که اگر مشاوران امنیت ملی، اعضای شورای امنیت ملی و... کسانی مانند خانم رایس یا «جان بولتون» بودند، با فهم آکادمیک و تحلیل دقیق خود، سهم استراتژیک خود در این مسائل را قطعا به خوبی ایفا می‌کردند و سبب کاهش این تعارضات داخلی می‌شدند. البته من معتقدم بنن، یک پوپولیست صرف نیست؛ چراکه دیدگاه‌های او منجر به رشد و بهره‌مندی اقتصادی داخلی آمریکا می‌شود، اما نکته اینجاست که در این دیدگاه، مشکلاتی وجود دارد؛ نخست آنکه از سوی پوپولیست‌ها و عامه مردم مورد توجه قرار می‌گیرد و دوم، ارائه تحلیلی ساده از مسائل بین‌الملل است. به‌همین‌دلیل هم صاحبان این ذهنیت فکر می‌کنند که با برقرارنكردن رابطه به راحتی می‌توانند به رشد اقتصادی داخلی آمریکا دست یابند.

* ترامپ میان اندیشه‌های بنن و استراتژیست‌های هیئت حاکمه آمریکا به کدام سمت گرایش پیدا می‌کند؛ و یا اینکه راه‌حل سومی وجود دارد و ترامپ با استفاده از هوش سیاسی خودش، روی لبه تیغ حرکت می‌کند؟

** بگذارید خلاصه و در یک جمله بگویم، من هم به راه‌حل سومي که شما مطرح کردید معتقدم و باور دارم که ترامپ این هنر را دارد که میان این اندیشه‌های متناقض توازن ایجاد و هر دو سر این طیف را حفظ کند.

http://www.sharghdaily.ir/News/121216

ش.د9600183

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات