(روزنامه اعتماد ـ 1396/01/28 ـ شماره 3784 ـ صفحه 7)
* دركهاي متفاوت و متنوعي از سياست در جامعه ايران و در بين گروهها و افراد وجود دارد. به عنوان يك جامعهشناس اين تنوع ادراكات را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
** وجود ارزيابيها و رويكردهاي سياسي متفاوت در جامعه ايران امر بسيار مثبتي است و حتي ميتوانم از اين بيشتر بگويم كه نشانهاي از سلامت اجتماعي است و اگر ما جامعهاي داشتيم كه در آن به ظاهر يا در باطن، چنين تفاوتهايي وجود نداشت، بايد نگران ميبوديم. اصولا چنين جوامعي در جهان نه وجود داشتهاند و نه وجود خواهند داشت. ما در پيشينه قرن بيستم تجربه توتاليتاريسمهاي مختلف را داشتهايم كه اتفاقا ادعايشان وجود رويكرد يكسان و مشابه نزد همه شهروندانشان بوده است: ولي هم تجربه كمونيستي در شوروي و چين و هم تجربههاي سرمايهداري در رژيمهاي هيتلري و فاشيستي ايتاليا و هم تجربههاي بعدي در قالب ديكتاتوريهاي نظامي مثلا در يونان يا در امريكاي لاتين، گوياي آن است كه وجود يكدستي سياسي صرفا يك ادعاي ايدئولوژيك و خطرناك است كه براي اثبات آن نظامهاي سياسي چارهاي ندارند جز آنكه به طرف خشونت رفته و راديكاليسم به صورت چرخهاي تا جايي پيش خواهد رفت كه يا جامعه نظير كشورهاي آفريقاي سياه يا كشورهاي منطقه خاورميانه وارد تنشها و جنگهاي منطقهاي طولانيمدت ميشود يا بحرانها به حدي ميرسند كه همه بر سر يك راهحل دموكراتيك ولو نسبي به توافق برسند مثل شيلي، آرژانتين، برزيل و كشورهاي اروپاي شرقي پس از سقوط ديكتاتوريهاي نظامي و حزبي در آنها از دهه ١٩٨٠ و سپس ١٩٩٠.
آنچه نبايد با وجود رويكرد يكدست سياسي اشتباه گرفته شود، وجود همگراييهاي مهمي نظير همگرايي ملي يا همگرايي دموكراتيك است. اينگونه همگراييها براي ما ضرورت دارند زيرا در جهاني زندگي ميكنيم كه واحد دولت ملي، واحد اصلي آن است، اما بيشتر و ضروريتر از اين مساله ما بايد هويتهاي فرهنگي خود را در قالب هويتهاي ديني، اخلاقي، زباني، ميراث فرهنگي و غيره حفظ كنيم و براي اين كار بايد در گروه بزرگي از ارزشها بايكديگر توافق و اجماع داشته باشيم. اين نظامهاي ارزشي براي هر جامعهاي ضروري است. بنابراين همان اندازه كه از لحاظ سياسي ميتوان اختلاف داشت و اين امري مثبت است تا زماني كه در چارچوبهاي قانوني باقي بماند به همان ميزان وجود اختلافهاي ارزشي لزوما امري مثبت نيست و هر اندازه گستره اشتراك در اين زمينه بيشتر باشد بهتر است.
* اين دركهاي متفاوت چه تبعات سياسي و اجتماعي را بر جاي ميگذارد؟
** بايد ابتدا مساله روشن باشد كه گستره سياست و مباحث قابل طرح در جامعه و سطوح طرح چيست و بايد كجا قرار بگيرد. اينكه ما انتظار داشته باشيم با تجربه ٣٠،٢٠ساله نظام مردمسالاري كه با انقلاب اسلامي در ايران آغاز شده، بتوانيم بدون محدوديت و تابو و مشكل، درباره همهچيز در همه جا، صحبت كنيم ممكن است آرمان زيبايي باشد، اما به همان اندازه زيبايياش غيرواقعي و حتي خطرناك است. تمام تجربههاي ملي مردم سالارانهاي كه ما در حال حاضر در برخي از آنها به ٢٠٠سال پيشينه رسيدهايم، به صورت تدريجي ظرفيتهاي دموكراتيك را در خود ساختهاند و هزينههاي زيادي براي دستاوردهاي آزادي و تثبيت آنها دادهاند. اما ميبينيم كه هنوز هم با ظهور يك بحران ميتوانند به سرعت به موقعيتهاي پيشين بازگردند. اين هم در واقعيت تاريخي صدق ميكند هم در موقعيت معاصر: آلمان نازي بر ويرانههاي يك دموكراسي بنا شد و اروپاي غربي امروز به دنبال حملات تروريستي موقعيت اضطراري را در خود اعلام كرده است كه يك پسرفت دموكراتيك است. بنابراين مشخص است در شرايطي كه ما بحران داشته باشيم اصولا نه ميتوانيم به ظرفيتهاي دموكراتيك بيفزاييم، نه حتي ضمانتي وجود دارد كه ظرفيتهاي ايجادشده، حفظ شوند.
از همين رو ميبينيم كه به گواهي تاريخ، حفظ ظرفيتهاي دموكراتيك و از آن بيشتر تقويت و افزايش آنها نياز به اعتدال و دوري جامعه از بحرانهاي دروني و بروني دارد. در هر دو مثالي كه در بالا زدم، دو واحد مزبور هم از لحاظ دروني و هم از لحاظ بروني با بحران روبهرو هستند، هر چند در مورد آلمان در جنگ جهاني با چنان بحراني روبهرو شد (كه خود نتيجه تحميل يك صلح ننگين و فشار مالي در جنگ جهاني اول به اين كشور بود) كه آن را به كلي به سوي سقوط فاشيستي برد، اما در مورد اروپاي امروز بعيد به نظر ميرسد كه دستاوردهاي دموكراتيك سقوط بسيار زيادي بكنند اما اعلام گروهي از قوانين، بازگشايي مرزهاي بين كشورهاي اروپايي و غيره نشانههايي از تبعات بحران هستند.
جامعه ما نيز از همين قانون ساده تبعيت ميكند: هر اندازه ما از بحرانهاي داخلي و خارجي دورتر باشيم ميتوانيم ظرفيتهاي دموكراتيك بيشتري ايجاد كنيم و آنها را بيشتر تقويت و تثبيت كنيم و برعكس. اينكه ميگويم برعكس را نيز در طول تاريخ و در موقعيت كنوني ميتوانيم ببينيم. در بهار عربي، ظرفيتهاي دموكراتيك افزون بر دلايل فرهنگي و اجتماعي (قبيلهاي و قومي بودن تركيبهاي جمعيتي) به اين دليل هم از بين رفتند كه اين جوامع در بسياري موارد به صورت تصنعي به طرف تنش و حتي جنگ كشيده شدند.
همين امر سالها است در آفريقا به عنوان يك سياست پسا استعماري در حال انجام است. باز همين وضعيت به گونهاي ديگر در امريكاي مركزي و بخشي از كشورهاي امريكاي جنوبي وجود دارد كه به دليل بحرانهاي حاد سياسي يا مافيايي، اين كشورها هيچ گونه دستاورد دموكراتيكي نميتوانند ايجاد كنند و اگر هم به صورت مقطعي ايجاد شود به سرعت از ميان ميرود.
به تاريخ كشور خود ما نگاه كنيد: در پيش از انقلاب تنها دورهاي كه ما داشتيم به نظام مردم سالاري نزديك ميشديم يك بار در انقلاب مشروطه بود و يك بار پس از شهريور ١٣٢٠ و در هر دو بار با دخالت قدرتهاي بزرگ و البته خيانتها و ندانم كاري كنشگران سياسي و فرهنگي ما، فرصتهاي ايجاد مردم سالاري را از ميان بردند. در دوره پس از انقلاب نيز، هر بار امكان واقعي گسترش ظرفيتهاي دموكراتيك وجود داشته، تلاشهاي زيادي انجام گرفته است كه با ايجاد تنش، با ناراضي تراشي، با به جان هم انداختن مردم و اقوام و هويتهاي فرهنگي گوناگون آرامش را از بين ببرند تا ايجاد بحران كنند. مثال بسيار خوبي را در همين اواخر داشتيم، وقتي دولت عربستان سعودي كه بنا بر هر تعريفي يك ديكتاتوري نظامي و وابسته با بيگانه است، حتي با وجود نظر متحدانش، دست به شهادت رساندن يكي از رهبران شيعه و بسياري ديگر ميزند،با وجود آنكه همه مقامات عاليرتبه كشور و مراجع موكدا خواسته بودند كه هيچ كسي نه به اين سفارت و نه به هيچ سفارتي نزديك نشود، گروهي اين كار را كردند و طبعا اين بهانهاي شد كه با وجود محكوميت رسمي اين عمل، عربستان فرصتي بيابد كه در منطقه تنشزايي كند وقتي چنين اعمالي (كه مثال ديگرش حمله به سفارت بريتانيا چند سال پيش بود) انجام ميگيرد، روشن است كه هدف از ميان بردن اعتبار ايران در سطح بينالمللي است يعني اينكه ادعا شود دولت ايران نميتواند ثبات را برقرار كند و ضمانت ديپلماتيكي را كه به سفارتخانهها داده است، اجرا كند.
يا دميدن به اختلاف ميان ايران و عربستان براي كشاندن آنها به احتمالا درگيري، هدفي اصلي است كه بايد آن را واكنش برخي از گروههاي قدرت خارجي و روابط درونيشان به موفقيت ديپلماتيك ايران در سطح جهان در مذاكرات هستهاي دانست. مساله به نظر من بسيار روشن است: تنش آفريني دقيقا هدف از ميان بردن دموكراسي و ظرفيتهاي آن را دنبال ميكند. البته برخي از راديكاليسمها لزوما از يك توطئه سازمان يافته شده حركت نميكنند، اما عملا در خدمت آن قرار ميگيرند.
در نتيجه آنچه ما را دچار موقعيتهاي خطرناك ميكند، اختلاف نظرهاي سياسي و اجتماعي حتي در حادترين اشكالش نيست، بلكه قانونگريزي و تمايلات اتوپيايي براي ايجاد نوعي ظرفيتهاي دموكراتيك يا برعكس نوعي نبود ظرفيتهاي دموكراتيك در سطحي است كه با جامعه ما تناسب ندارد. براي اين كار هم روشن است كه بايد تنشزدايي كرد. آنچه تنش ايجاد ميكند، انتقادهاي رسانهاي حتي در شديدترين اشكالش نيست، بلكه بيقانوني و زير پا گذاشتن دستورات صريح و مشخص بالاترين مقامات كشور آن هم با ادعاي راديكاليسم و دغدغههاي مليگرايانه يا ارزشي است.
* يكي از مسائلي كه هميشه وجود داشته اين است كه در متن جامعه، سياست امري مذموم تلقي ميشود. اين مساله چقدر ناشي از فهمي است كه به جامعه انتقال داده شده است؟
** اين امر دو دليل دارد: يكي دليلي تاريخي كه به سازوكارهاي شكلگيري سياست به گونهاي كه بهتر از هر كسي ماكياولي در كتاب «شهريار» توضيح داده است، برميگردد و دليل ديگر به تغييري كه تحولات پنجاه سال اخير و انقلاب اطلاعاتي در جهان به وجود آورده است و مساله مشروعيتيابيهاي جديد در حوزه سياسي را به كلي دگرگون كرده است كه در اين مورد نيز بهترين استناد، پير روزنوالون، استاد علوم سياسي در كلژ دو فرانس است. اكثر كشورهاي غربي و بسياري ديگر از قدرتهاي بزرگ نظير روسيه و چين، هنوز به گونهاي عمل ميكنند كه ظاهرا متوجه نيستند جهان تغيير كرده است و ابزارهايي كه خود آنها در اختيار مردم قرار دادهاند از جمله اينترنت و شبكههاي اجتماعي فقط امكان كنترل و سركوب را به قدرتها نميدهد، بلكه امكان مقاومت و دور زدن قدرت را نيز به آنها ميدهد. از اين رو بياعتمادي نسبت به قدرت سياسي در عصر جديد را بايد از اين بياعتمادي در دوره پيش از دولتهاي ملي دموكراتيك جدا كرد.
در دوره پيش از دولت ملي و حتي در صد و پنجاه سال نخست اين دولت يعني تا زماني كه دولتهاي مركزي هنوز ميتوانستند از تز «دولت رفاه» دفاع و عملا آن را اجرا كنند و دولتهاي جهان سوم نيز ميتوانستند دستكم چشماندازي براي رسيدن به موقعيتهاي بهتر و دموكراسي را به مردم خود نشان دهند، براي بسياري از مردم سياست حوزهاي بود كه با تفويض اختيار به گروهي كنشگر اجتماعي ميشد، با آن همسازي داشت؛ براي بسياري از مردم مشاركت درحد مشاركتهاي انتخاباتي و احتمالا برخي از اعتراضات و تظاهرات و غيره كافي بود و براي آنها بيشتر مهم اين بود كه دستاوردهاي دموكراتيكي كه داشتند از جمله حق بيان و رسانهها آزاد باشند يا امكاناتي در اختيارشان بگذارند.
اما در پنجاه سال اخير به خصوص از يازدهم سپتامبر ٢٠٠١، همهچيز زير و رو شد. مردم امروز ميبينند كه قدرتها تا كجا حاضرند پيش بروند و عملا خشونت و بيرحمي آنها حد و حصري ندارد؛ آنها ميتوانند تا تخريب كامل كشورها (عراق، سوريه، افغانستان و ليبي) پيش بروند، آنها ميتوانند تنشها و جنگهاي منطقهاي را دهها سال ادامه دهند، آنها ميتوانند كشورها را به ورشكستگي بكشانند و حتي از اعمال خشونت و ورشكسته كردن مردم خود نيز به سود يك درصد جمعيت ابايي ندارند. در اين شرايط همه مردم و هر چه بيشتر نسبت به حوزه سياسي با چنين امكانات بيحدو حصري نوميد و بيمناك هستند.
* چنين دركي تا چه حد به كاركرد واقعي سياست در جامعه ما ضربه وارد ميكند؟
** بستگي بدان دارد كه سير سياسي در جامعه ما چطور پيش برود و واكنشها چطور مديريت شوند. اگر ما بتوانيم به هر قيمتي از تنشزايي در جامعه جلوگيري كنيم و ظرفيتهاي دموكراتيك را بالا ببريم و اگر بتوانيم مشاركت را نه فقط در زمينه مشاركتهاي تفويض اختياري به نهادهاي انتخاباتي بلكه در زمينه انجمنهاي مردم محور زياد كنيم، لزوما ضربه نخواهيم خورد. برعكس اگر تصور كنيم كه ميتوانيم با الزام و دست زدن به برنامهها و ابزارهاي آمرانه به هر شكلي يك جامعه مدرن و داراي سرمايه جوان و فرهنگي بالا را اداره كنيم، بسيار ضربه خواهيم خورد. مسوولان و همه بايد بدانند كه جامعه كنوني ايران را به هيچوجه نميتوان با جوامعي مثل روسيه، چين يا امريكا مقايسه كرد و بايد آن را بيشتر از لحاظ تركيب جمعيتي، انتظارات و واكنشها با برخي از جوامع آسيايي يا اروپايي مقايسه كرد كه سرمايههاي اجتماعي و فرهنگي نسبتا بالايي دارند اما مديريتهايشان داراي مشكلاتي است. مديريت آمرانه و اصولا اين درك كه انتقاد و بيان مشكلات را سياه نمايي بدانيم و با آن مبارزه كنيم دقيقا در جهت مخالف و ناراضي تراشي در جايي است كه ابدا نيازي به اين كار نيست و ميتوان از آن جلوگيري كرد.
* دركهايي كه از سياست در جامعه امروز ايران وجود دارد چقدر ناشي از تجربههاي اين جامعه ارزيابي ميشود؟
** متاسفانه ما از تجربههاي تاريخي خود به خوبي استفاده نميكنيم. مثلا قهرمان پروري و اسطورهانديشي و روابط مريد و مرادي در طول تاريخ معاصر ايران بيشترين ضربات را به ما زدهاند، زيرا كنشگر اجتماعي به جاي آنكه ذهن نقادانه و قائم به ذات پيدا كند، دايم پاسخ پرسشهاي خودش را در اين و آن شخصيت، اين و آن مكتب و رويه و رويكرد سياسي، اين و آن كتاب و غيره ميجويد: منظورم اين نيست كه متفكران، نخبگان و منابع غني خود را كنار بگذاريم بلكه اين است كه رويكرد مريدانه خود را نسبت به اينها بايد كنار بگذاريم و به عقل و هوش و انديشه خود متكي باشيم، سخنان و نظريات را بشنويم يا بخوانيم و سعي و تحليل كنيم. از كسي تبعيت كوركورانه نكنيم. نه دين ما، نه اخلاق ما، نه نظامهاي مدني و اجتماعي و فرهنگي و نه تجربههاي ما و ديگران در صد سال اخير نشان نميدهند كه اين روشها منطقي هستند و ما را به جايي ميرسانند. متاسفانه هنوز در سطح روشنفكران و گروههاي نخبه ما، سازوكارها و روابطي ديده ميشود كه صد سال يا پنجاه سال پيش ديده ميشد و اين يك فاجعه فكري واقعي با كشوري كه چنين نياز شديدي به آزادي انديشه و تفكر و تعقل دارد و چنين عدم عقلاينت و اسطورهسازيها و روابط مريد و مرادي تهديدش ميكند، دارد. از اينرو توصيه ميكنم كه تاريخ معاصر خود را بارها و بارها بخوانيم زيرا پاسخ بسياري از پرسشهاي خود را در تجربه نزديك به خود و اشتباهاتي كه دايما مرتكب ميشويم، خواهيم يافت. اما نگاه و مطالعه تاريخ و تجربه ديگران نيز بسيار سودمند و ضروري است. بايد حلقههاي فكري ارتباط خود را با جهان و آنچه در آن روي داده و ميدهد، بيشتر كنيم تا بتوانيم بر اساس اين دادهها، جهان و موقعيت پيچيده خود را بهتر درك كنيم و زندگي بهتري براي خود فراهم آوريم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=72465
ش.د9600385