(روزنامه جوان – 1396/03/07 – شماره 5101 – صفحه 10)
كارل پوپر، فيلسوف اتريشي قرن نوزدهم كه نظريه «ابطالگرايي» او در منطق و فلسفه، تحول جدي ايجاد كرد، در خصوص دموكراسي و جامعه برخاسته از آن نيز، بهرغم فلاسفه پيش از خود، دست به نقد ميبرد و توصيفات جديدي از جامعه دموكرات تحت عنوان «جامعه باز» ارائه ميدهد. اين نظريات كه شايد دو دهه پيش در گفتار برخي انديشهورزان جناحهاي سياسي ايران نيز رسوخ يافت و به بسط آن در فضاي جامعه با شعار جامعه باز پرداخته شد، ويژگيهاي خاصي دارد كه در يادداشت زير، تلاش بر آن است تا به خلاصهاي از آنها اشاره شود.
3 خاستگاه دموكراسي در فلسفه مدرن
زماني كه به بررسي واژهاي چون دموكراسي در نظرگاه فلاسفه ميپردازيم، طبيعتاً بيش از آن كه بخواهيم از منظر كاركردي آن را بررسي كنيم، خاستگاه و جهانبيني كه چنين واژهاي در تعريف مدرن در آن نضج يافته اهميت مييابد. به عبارتي در حال حاضر «دموكراسي» گاه به مثابه يك روش مورد نظر قرار ميگيرد، اما با توجه به مفهوم زيربنايي آن دستخوش برداشتهاي فلسفي ميشود.
هرچند واژه دموكراسي قدمتي بيش از شكلگيري غرب مدرن دارد، اما در قرون اخير، مفاهيم فلسفي مدرنيته، بر آن حمل شدهاند و تقريباً اكنون اين واژه در زمره واژگان ادبيات سياسي مدرن قابل دستهبندي است. دموكراسي مبتني بر فلسفه مدرن، نوعي دموكراسي حداكثرگراست كه محور مباحث آن بر اساس ليبراليسم و آموزههاي آن است. در اينجا به معني دقيق كلمه «اومانيسم» موضوع بحث دموكراسي قرار ميگيرد. چراكه فلسفه سياسي جديد، انسان را مورد اصالت قرار ميدهد و نهادهاي اجتماعي نيز تنها زماني موضوعيت پيدا ميكنند، كه صرفاً در خدمت به فرد باشند. از اين منظر انسان بايد همواره به عنوان غايت قرار گيرد، حتي در موضوعاتي كه فاقد كمترين ارتباط با او باشد.
بيجهت نيست كانت به عنوان يكي از بزرگان مدرنيته، همه چيز را در جهان داراي قيمت و خريدني ميداند و تنها خود انسان را موجودي صاحب كرامت تلقي ميكند. پوپر نيز به عنوان يك فيلسوف در برداشت خود از دموكراسي، انسانمحوري را يكي از مفروضات بنيادين تلقي نموده است و حتي «اصالت فرد» را شالوده تمدن غرب ميداند كه نه فقط در نظام سياسي بلكه، هسته مركزي تمام نظرات اخلاقي برآمده از تمدن غرب ميداند. منظور از اصالت فرد در يك جمله نوعي انسان محوري است كه ميگويد: «هر چه ميكني بكن، فقط مزاحم حقوق ديگران نباش.»
پس ميتوان «انسانمحوري» را يكي از زيربناهاي اساسي فلسفي دموكراسي از نگاه پوپر دانست.
محور ديگر مفهوم «برابري» است. برابري در مفهوم فلسفي آن به اين معني است كه انسانها به حكم انسانيت خود (نه به حكم خداوند) با هم برابر هستند و هيچ كس، تفوقي بر ديگري ندارد. در نظريات حقوقي با استفاده از اين اصل، همه انسانها در برابر قانون يكسان تصور ميشوند. در نظريات اقتصادي، اين برابري، برابري در فرصتهاي اقتصادي است (نه در دستاوردها). در نظريات علوم سياسي هم متناسب با اين اصل، همه انسانها مطابق قانون حق رقابت با يكديگر را دارند و بايد بتوانند از فرصتهاي موجود در نظام اجتماعي براي كسب قدرت سياسي، مشاركت، به رقابت بپردازند و گفته ميشود مسائلي چون عقايد ايدئولوژيك، مذهب و جنسيت نبايد به هيچ عنوان، فرصت كسب مناصب سياسي يا مشاركت در تفويض آن را از كسي سلب نمايد. البته همانگونه كه در ابتدا گفته شد، اين مسائل در سطح فلسفي تعريف از دموكراسي بيان ميگردد و اين مسئله كه همين نگرشها، عملاً چه ميزان در نظامات سياسي برخاسته از دموكراسي مورد التزام قرار ميگيرد، سطحي ديگر از سخن است كه مورد توجه اين يادداشت نيست.
و اما ضلع مكمل مثلث دموكراسي در انديشه غرب، «آزادي» است. همان واژهاي كه در تعريف مدرن، «ليبراليسم» خوانده ميشود. در يك عبارت ميتوان ليبراليسم را «رهايي انسان از تقدس و هرگونه ولايت» تعريف كرد.
دموكراسي در محيط اجتماعي پوپر
هرچند پوپر نيز مانند فلاسفه غرب، دموكراسي را با اصول فلسفياش تحليل ميكرد، اما طبيعتاً نظرات او پيرامون دموكراسي مانند نظريات بسياري از فلاسفه برخاسته از فضاي اجتماعي روزگار خود بوده است. پوپر در روزگاري به سن تفلسف رسيده بود كه جنگ جهاني دوم، سايه شوم خود را بر بشريت افكنده بود و هيتلر، به عنوان يكي از اصليترين جنايتكاران اين جنگ، خود از طريق صندوق رأي و دموكراسي قدرت را در كشورش تصاحب كرده بود. او در انتخاباتي آزاد و با رأي اكثريت به قدرت رسيده بود و پس از رسيدن به جايگاه قدرت، كمر همت خود را براي برچيدن ساختارهاي دموكراتيك در كشور و تبديل شدن به رهبر بلامنازع كشورش بسته بود. پوپر، اين فيلسوف اتريشي اين همه ظلم با بهرهمندي از دموكراسي را ديده بود و از همين رو كوشيد به بازتعريف دموكراسي بپردازد.
پوپر به عنوان يك فيلسوف، مبدع و مروج نظريه «ابطالگرايي» محسوب ميشود كه اين چارچوب فلسفي در برداشتهاي اجتماعي او نيز تأثير گذاشته است. پوپر در ابطالگرايي خود، اعتقاد داشت، هيچ نظريه علمي، مسجل و قطعي نيست و چيزي به اسم علم كامل وجود ندارد. او تكرار مشاهدات و استقرا را ابزار نامناسبي براي اثبات نظريات علمي ميدانست و معتقد بود قوانين استحصال شده از منطق استقرا، بنيان چندان محكمي ندارند. البته همانگونه كه اثبات اين نظريات آسان نيست، نميتوان آنها را به راحتي نيز رد نمود و دانشمندان بايد نظريات خود را به گونهاي بيان كنند كه در برابر نقد يا رد كردن، هراسي نداشته باشند، چراكه پيشرفت علم در گرو همين نقدهاست. پوپر مثال معروفي براي تبيين نظريه ابطالگرايي فلسفي خود به كار ميبندد و معتقد است: «نظريه سفيد بودن همه قوها، هر ميزان هم كه مكرراً مشاهده شده باشد قوها سفيد هستند، مسجل نيست. نخستين دفعهاي كه قويي سياه ديده شود، اين نظريه باطل ميگردد.»
او همچنين نظريه ابطالگرايي را به علوم سياسي نيز تسري ميدهد و ميگويد:«هميشه ما در سياست اشتباهاتي ميكنيم و بايد بكوشيم از آنها عبرت بگيريم. اين آمادگي براي نقد در سياست را همان روش عقلايي ميدانم كه همواره ضدمواجهه با نظرات مخالف و ضدمرجعيتطلبي و مقدسسازي نهادها است. در سياست پايه رفتار علمي، عبرتآموزي و اشتباهات و بحث آزاد درباره اقدامات حكومت است.»
وي براي بيان عبرتآموزي از رفتارهاي غلط سياسي، سه رهبر بزرگ عصر خود (استالين، موسوليني و هيتلر) را نام ميبرد و به بنيادهاي نظامي و فلسفي اين افراد به شدت ميتازد و فاشيسم، نازيسم و لنينيسم را مورد انتقادات جدي قرار ميدهد. او حتي پا را از نقد سياستمداران فراتر ميگذارد و به مواجهه شديد با فلاسفه بزرگ غرب ميپردازد و در رأس آنها سه تن (افلاطون، هگل و ماركس) را زير تيغ انتقادات خود قرار ميدهد و معتقد است ريشه فلسفي و جهانبيني چنين فلاسفهاي جهان را به دست افراد ناشايست سپرده است. او در تعريض به همين سه نفر چنين ميگويد: «بايد عادت به دم فروبستن و سر فرود آوردن برابر مردان بزرگ را از سر خود دور كنيم. مردان بزرگ خطاهاي بزرگ مرتكب ميشوند و برخي از بزرگترين پيشوايان گذشته، پشتيبان هميشگي حمله به عقل و آزادي بودهاند.»
جالب آن جاست كه پوپر گرچه نظام فكري و چارچوبي براي تفكر منطقي سواي منطق رايج غرب پيشنهاد ميكند و ميكوشد با نظريه ابطالگرايي، بسياري از آوردههاي كنوني غرب مدرن و نظريات آن را به دايره نقد بكشاند، اما خود براي مفروضات و نظرياتش تعاريف دقيق و شفاف ارائه نميكند و حتي بيان ميكند، اساساً قائل به تعريف مفاهيم نيست. او مينويسد: «من 30 سال است پوچي مفاهيم را اعلام كردهام و بطلان خرافهاي را نشان دادهام كه معتقد است بايد الفاظي را كه به كار ميبريم، تعريف كنيم! همواره كوشيدهام با رواج اين خرافه خصوصاً در فلسفه سياسي و اجتماعي، مبارزه كنم.»
چه كسي بايد حكومت كند؟ مسئله اين نيست!
در تلاش براي بازتعريف دموكراسي در نگاه پوپر، در گام نخست او ميكوشد تا مسئله فلسفه سياسي را از سؤال بنيادين «چه كسي بايد حكومت كند» تغيير دهد. پوپر معتقد است اين سؤال، مسئلهاي سادهدلانه است كه شايد صرفاً در جوامع كوچكي چون آتن كه همه افراد، يكديگر را ميشناسند كاربرد داشته باشد. اما اين پرسش همچنان نيز اساس فلسفه سياسي را تشكيل داده است و هر يك از فلاسفه مدرن كوشيدهاند پاسخي به آن ارائه دهند. همانطور كه افلاطون پاسخي اخلاقي براي اين سؤال طرح كرد و حكومت را شايسته «فرد صالح» دانست، مبلغان ليبراليسم، حكومت را سهم سرمايهداران ميدانستند، ماركس و انگلس معتقد بودند حكومت از آن پرولتاليا (تودههاي كارگري) با توان اعمال قدرت ديكتاتوري است و فردي چون هيتلر هم خودش را شايسته حكومت برميشمرد. او تلاش كرد اين پرسش را با سؤالي جايگزين عوض كند و مسئله را چنين تعريف كرد:«آيا شكلهايي از حكومت وجود دارند كه نكوهيده و شرمآور باشند؟» يا به عبارت ديگر «آيا شكلهايي از حكومت وجود دارد كه ما را از شر حاكميتهاي شيطاني خلاص كند؟»
با توجه به اين برداشت، پوپر دموكراسي مطلوب را شكلي از حكومت نميدانست كه بر اساس رأي مردم و آزادي در انتخاب هر فردي را روي كار ميآورد (حاكميت مردمي)، بلكه آن را گونهاي از حكومت ميدانست كه نهادهاي قدرتمند آن اجازه بروز قدرت به ديكتاتورها را نميدهند و نميگذارند قدرت در بخشي از كشور متمركز شود و تمام تلاش خود را ميكنند كه حكومتها را محدود و محدودتر بسازند.
حتي پوپر نظريه «حكومت مردم بر مردم توسط مردم» را كه همين حالا هم مبناي بسياري از نظريهپردازيهاي علوم سياسي در غرب و غير آن است، زير سؤال برده و معتقد است اين ادعا، شعاري بيش نيست چراكه به نظر پوپر، هيچگاه در يك جامعه اكثريت حكومت نخواهند كرد:«صرف نظر از اينكه چه حزب و جناحي در انتخابات پيروز شود، من و شما حكومت نخواهيم كرد و دموكراسي هرگز حكومت مردم نبوده است.»
جالب اينجاست كه پوپر حتي تكثر احزاب و شيوه نمايندگي نسبي (پارلماني) را چيزهاي خيلي بدي ميداند، چراكه به زعم او تكثر احزاب سبب شكلگيري دولتهاي ائتلافي ميشود و در چنين دولتهايي، همه چيز بر محور سازشكاري و بده- بستان ميچرخد و هيچ كس مقابل مردم قبول مسئوليت نميكند. ضمن اينكه بركناري چنين دولتهايي بسيار مشكل است.
به صورت كاملاً خلاصه، پوپر دو نوع حكومت را برميشمرد؛ اولي حكومتهايي كه به آساني ميتوان از شر آنها خلاص شد و دوم حكومتي كه رهايي از آن بدون نزاع و خونريزي ميسر نيست. حكومت اول از نگاه پوپر «دموكراسي» و مدل دوم حكومت ديكتاتوري است.
او براي توصيف جامعه سياسي مطلوب خود عنوان «جامعه باز» را مطرح ميكند كه مهمترين كتاب سياسي وي نيز كه بيشترين نظرات پيرامون فلسفه سياست در آن موجود است، همين عنوان (جامعه باز و دشمنان آن) را دارد.
جامعه باز از نگاه پوپر
كارل پوپر در توصيف جامعه باز، آن را جامعهاي ميداند كه در آن سياستمداران به صورت مستمر تصميمات بنيادين خود را در معرض نقد و آزمايش قرار ميدهند. آزمايش نه صرفاً به منظور تعيين ميزان صحت اين سياستها و احراز موفقيت آنها، بلكه به منظور حاكميت دموكراسي، بيان نارساييها و معايب ممكن در پروسه نقد تصميمات. پوپر ميگويد جامعه باز جامعهاي است كه تصميمات حكومت در آن مستمراً مورد انتقادات مستمر، تعديل و دگرگوني قرار ميگيرد. او معتقد است اين نقد تصميمات البته مستلزم دگرگوني مستمر تركيب هيئت حاكمه است. لذا مساعد شدن فرايند انتقال قدرت از جناح حاكم به جناح مخالف را جزو ويژگيهاي دموكراسي برميشمرد. او معتقد است «جامعه باز» نه تنها ممكن است از وجود ديكتاتورها و اقليت آسيب ببيند، بلكه وجود اكثريت نيز ميتواند تهديدي براي جامعه باشد. چه بسا افرادي كه مورد تأييد و انتخاب اكثريت قرار گرفتهاند، رويه كشور را به نابودي كشانيدهاند و با نام آزادي و رأي مردم، نهادهاي دموكرات و جامعه باز را از بين بردهاند.
فراهم كردن فرصت برابر براي همه در دموكراسي كه حتي به مخالفان دموكراسي امكان رشد و كسب قدرت ميدهد، از نگاه پوپر يكي از نقاط ضعف و آسيب دموكراسي است كه جامعه باز را تهديد ميكند. پوپر براي چنين مخالفان جامعه باز فرمان سركوب شديد را صادر ميكند و معتقد است دشمنان تساهل و دموكراسي بايد قلع و قمع شوند، چراكه در صورت كسب قدرت به بنيانهاي جامعه باز آسيب خواهند رساند. اين مسئله البته مورد انتقاد بسياري از نظريهپردازان دموكراسي واقع شده است.
مسئله مهم ديگر در ويژگيهاي دموكراسي برخاسته از جامعه باز در نگاه پوپر، عدم انطباق آن با نظريههاي دولت است. دولت در نگاه پوپر جايگاهي بسيار پست و تنزل يافته مييابد كه اكثر نظامهاي سياسي اين مسئله را مطابق با مصالح خود نميدانند. وي اساساً يكي از اولين ويژگيهاي دموكراسي را فراهم كردن امكان آسان سرنگوني خود ميداند و نبود چنين ويژگي را تعبير به حكومت جبارانه ميكند.
تعادل ميان نظامات از نظر پوپر مبتني بر مراودات نهادهاي مردمي و گروههاي خودمختار بايد شكل بگيرد و منبع اقتدار واحدي براي تضمين مصالح عمومي نبايد وجود داشته باشد. از اين حيث برخي ويژگيهاي جامعه باز در نگاه پوپر را شكلگيري نوعي از آنارشيسم ميدانند كه جايگاه دولت تقريباً در آن به عنوان منبع مشروع حاكميت از بين رفته است و اين مسئله كه ناآرامي و نافرمانيهاي مدني بيقيد و شرط در حد براندازي را جزو واجبات دموكراسي برميشمرد نيز براي عمده فلاسفه علوم سياسي كه اولين وظيفه حكومت را ايجاد ثبات و امنيت برميشمرند، ناخوشايند آمده است.
ش.د9600554