داستان از آنجایی شروع می شود که در روزگاری که خیلی هم دور نیست کشور ما دچار مشکلاتی بود. روزگاری که استخوان های ایران زیر چکمه های طواغیت در حال خرد شدن بود. آن روز خیلی ها بودند، خیلی ها مثل مدرس و مصدق و مثل آیت الله بروجردی و بعضی هم همچون شاه و شعبان بی مخ و بسیاری همچون سربازان فردای ایران اسلامی.
روزگار سختی بود داشتیم مدرن میشدیم سر به زیر بودیم و سرافکنده، نفتمان را میفروختیم و استقلالمان را، به عزتمان چوب حراج زده بودیم تا در تراز دنیای مدرن پیشرفت کنیم، اما این پیشرفت از نوع کاریکاتوریاش بود، مرفهین بی درد در کنار حلبی آباد های تهران و شهرنو در کنار نگاههای مردم رنجور و درد کشیده و متحیر از این حجم اشرافیت و اسراف در کشور.
زمان زیادی بود سربازان عزت ایران میجنگیدند از مدرس و نواب تا سربازان خمینی که در آن زمان در گهواره داشتند صبر جنگ میآموختند تا روزگار موعود جانها را بر طبق اخلاص در راه انقلاب بگذارند.
فرزندان خمینی از همان کودکی طعم فقر را چشیده بودند تا بتوانند تا پایان خط با خمینی هم قسم بمانند وطعم زر و زور و تزویر اراده آنها را به ثمن بخس به یغما نبرد.
قهرمان داستان ما فرزند شهری بود که بعدها شهید حججی ها به انقلاب داد، او واقعا مرد مبارزه بود، هر کجا که اسم مبارزه میآمد او حضور داشت، از انقلاب در نجف آباد تا جنوب لبنان و کردستان و خرمشهر.
او ابتدا باید با نماد سلطنت و اشرافیت میجنگید، روزهای انقلاب درشهر نجف آباد به وظیفه خود عمل کرد، او نه تنها خمینی را خوب شناخت که توانست به مردم دیارش نیز خوب بشناساند. او برای آگاهی مردم با خیانت پهلوی سرشاخ شد، الحمدلله این بازی با ضربه فنی خائنین به پایان رسید و دستان فرزندان خمینی کبیر به آسمان عزت بلند شد و سجده شکر پیروزی را در کنار جای خالی شهدا به انجام رساندند، تازه داشتند در هوای آزادی مزه پرواز را حس میکردند که ماموریتها شروع شد، چرا که سرباز خمینی بودن با همیشه در صحنه بودن معنا میشد.
در دیماه ۱۳۵۸ همراه با یک گروه چند نفری با مسئولیت محمد منتظری جهت اعزام به جنوب لبنان، ابتدا وارد سوریه شد. او در پادگان حموریه در اطراف دمشق یک دوره آموزشی جنگهای نامنظم را به مدت ۴۵ روز زیر نظر سازمان الفتح طی کرد و بعد از آن به جنوب لبنان اعزام و در کتیبههای نظامی اطراف بیروت که مربوط به سازمان الفتح بود، مستقر شد. او چند ماه در آنجا ماند و زمانی که وجود تجزیه طلبان انقلاب و کشور را با خطر روبرو میکرد دل از لبنان کند و به کردستان رفت. او از اولین افرادی بود که به عضویت سپاه پاسدارن درآمد و لباس پاسداری از انقلاب را برای ادامه سربازی بر تن کرد. او دوران جواني خود را با لذت حضور در جبهه هاي نبرد سپری کرد، از کردستان گرفته تا جاي جاي جبهه هاي جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان بعثي در سِـمت هايي چون دو سال فرماندهي جبهه فياضيه آبادان، شش سال فرماندهي لشکر 8 نجف، يکسال فرماندهي لشکر 14 امام حسين(ع)، هفت سال فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهي نيروي هوايي سپاه را به عهده داشت.
با شروع جنگ ایران و عراق، با یک گروه ۵۰ نفره در جبهههای آبادان حضور یافت و مبارزه را با عراق آغاز کرد. در پایان جنگ، این گروه ۵۰ نفره به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه (لشکر زرهی ۸ نجف اشرف) به فرماندهی خودش تبدیل شد.
در جریان عملیات بیتالمقدس، او در حالی که فرماندهی تیپ نجف اشرف را به عهده داشت، با عبور از رودخانه کارون در نیمههای شب و بانفوذ به عمق بیست کیلومتری خط دشمن، خود را به جاده استراتژیک اهواز- خرمشهر رساند و بین نیروهای جبهه خودی و جبهه دشمن نبردی تن به تن رخ داد. او با تثبیت جاده آسفالت حملات بعدی خود را به سمت خرمشهر آغاز کرد.
اولین فرماندهی بود که خبر آزادسازی خرمشهر را در خرداد ماه ۱۳۶۱ از طریق بیسیم اینگونه مخابره کرد: «خداوند خرمشهر را آزاد کرد».
الحق والانصاف مردانه پای انقلاب ایستاد و جنگید خیلی ها که روزگاری دوشادوش هم افتخار سربازی خمینی را داشتند دیگر در کنار او نبودند، آنها به صف «عند ربهم یرزقون» پیوسته بودند. دوری از دوستان شهیدش او را سخت می آزرد، دلش نشان از آسمان ابری بی انتهایی داشت که تعداد کمی از یارانش مانده بودند و غم تنهایی سخت عذابش میداد و وسعت این آسمان را چون قفسی تنگ برایش می ساخت اما قرارشان ماندن تا آخرین نفس بود، حالا باید بار بر زمین مانده شهدا را هم او یاران غریبش بر دوش میکشیدند و به تنهایی غصه انقلاب خمینی را میخوردند، جنگ تمام شده بود و او بی نصیب از فیض شهادت دل خون بود. دیده اش بارانی ولی اراده اش باعث می شد پا به رکاب انقلاب بماند و بجنگد و در لباس سپاه خدمت کند. اول در نیروی هوایی سپاه معجزه کرد بعد از 5 سال به نیروی زمینی سپاه رفت سه بار از دست ولی امر مسلمین نشان فتح گرفت اما همیشه از غم تنهایی ناله پر سوز داشت، همیشه میگفت دعا کنید شهادت نصیب ما هم بشود.
مردم بم او را خوب به یاد دارند مرد روزهای سخت بم، با وقوع زلزله در آن دیار در سال ۱۳۸۲، با آمادهسازی فرودگاه بم، ناوگان نیروی هوایی سپاه را برای نجات مردم بم بسیج کرد. به گونهای که هر ۱۳ دقیقه یک هواپیما و یک هلی کوپتر پرواز میکرد و در مجموع سی هزار مجروح با این ناوگان جابهجا شدند.
همه از او تعریف کرده اند در تاریخِ رشادتهای دفاع مقدس چون خورشید میماند طوری که صیاد شیرازی او را الگوی خویش میداند، احمد سوداگر در خاطرات خود در کتاب «جادههای سربی» مینویسد: «کاری که احمد کاظمی در والفجر ۸ کرد خارج از توان یک انسان معمولی است.»
محسن رضایی معتقد است:
«ما در حقیقت چهار لشکر داشتیم که اینها وقتی هرجا وارد میشدند، هیچ خطی در مقابل شان قدرت مقاومت نداشت، حاج همت و لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، حسین خرازی و لشکر ۱۴ امام حسین (ع) ،مهدی باکری و لشکر ۳۱ عاشورا و لشکر ۸ نجف که در هر کجا وارد میشدند بدون استثنا با موفقیت همراه بود.»
مهدی کلیشادی نیز میگوید:
«اگر تا شب قبل از عملیات خودش مطمئن نمیشد که این معبری که برای عملیات باید از آن بگذرند پاک شدهاست یا نه دست به کاری نمیزد. به جزئیترین چیز فکر میکرد. حقوق زیر دست برایش خیلی مهم بود. با کمترین تلفات اهداف را تصرف میکرد.»
حالا دیگر همت، باکری، زین الدین، متوسلیان، خرازی، باقری و فرمانده بت شکن خمینی کبیر دیگر نبودند اما این کهنه سرباز ولایت بود و کارها را به سرانجام میرسانید. او هر روز دلش بیشتر تنگ یاران میشد. ایستاده بود در مرز عزت و قدم هایش امنیت را به ارمغان میآورد سرش پر از تاکتیک و طرح بود برای امنیت این مرز و بوم اما دلش تنگ بود در تنهایی و نگاهش به دهان ولی.
اما دیگر زمانش فرارسیده بود، الوعده وفا. خدا سر قولش ماند و دوباره گلچین کرد از میان آسمانیان. او که در آسمان ایران چون خورشیدی بود برای گرمی بیشتر محفل شهدا رفت و ایران در عزای سرباز وطن ماند. و مردمی از سقوط که از آسمان گلایه ها داشتند و طیاره هایی که دل ها خون شدند. آسمان به آسمانیان نزدیک تر بود او در حین خدمت در یک سقوط هواپیمای داسو فالکن ۲۰ در ۱۹ دی سال ۱۳۸۴ در نزدیکی ارومیه به شهادت رسید.
رهبر معظم انقلاب هنگام حضور بر جنازه شهید کاظمی:
«چشمهايش پُرِ از اشك شد...
دو هفته پيش شهيد كاظمى پيش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اينكه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اينكه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همهتان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايستهى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتى اين جمله را گفتم، چشمهاى شهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!
فاصلهى بين مرگ و زندگى، فاصلهى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مىكنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضىها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مىكنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.
ما بايد سعىمان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظهى ديگر، اصلاً نمىدانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگى باشد كه خود آن مرگ هم انشاءاللَّه مايهى روسفيدى ما باشد.»
فرازی از وصیت نامه شهید احمد کاظمی
«راستي چه بگويم، سينهام از دوري دوستان سفر كرده از درد ديگر تحمل ندارد. خداوندا تو كمك كن. چه كنم فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم. خداوندا خود ميدانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب ماندهام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. اي خداي كريم، اي خداي عزيز و اي رحيم و كريم، تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم.»