هر هفت سین سفره ما سیل شد دریغ!
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمه الله اکبرش
شیراز ماند و حافظ و سعدیه و ارم
شیراز ماند و شاه چراغ منورش
سعدی! سلام بر تو و اندیشه های تو
قربان کشوری که تو باشی سخنورش
سیلی رسید و دشت گلستان فرو نشست
دریا شد، ایستاد ببین در برابرش
هر هفت سین سفره ما سیل شد دریغ
هر میوه زهر بود که کردیم نوبرش
کارون خروش کرد و دز و کرخه پر کشید
پلدختری شکست و جدا شد ز مادرش
دزفول و شوش و خاک حمیدیه غرق آب
گویی دوباره یورش بعث است و لشکرش
هر کس نبست دور دلش سد آهنین
سیلاب شد سکندر و زد تیغ بر سرش
بی توشه هر کسی که به ره زد، ز راه ماند
سیل ایستاد ناگاه اندر برابرش
هر کس که خانه کرد به پا در مسیر سیل
جز سختی و دریغ نگردد میسرش
سیل آمده ست، این همه اسباب را بهل
جان را بگیر بر کف و دل را برون برش
بیچاره آن که کودک و زن را رها کند
بهر نجات استر و گوساله و خرش
بیچاره تر کسی که نفهمید و خواب ماند
سیل آمد و شبانه فرا رفت از سرش
سی سال سیل آمد و سی سال زلزله
بیچاره آن که درد و بلا نیست باورش
سیلاب امتحان بلا بود، دوستان!
آب است و رحمت است به سیلاب و جوهرش
سیلاب مثل نفس حرامی ست، سرکش است
ما را نصیبه زهر شد آوخ ز شکرش
سیلاب مثل ماری ست پر زهر و پر خطر
زهرش گرفت باید و بشکست چنبرش
هر کس که چشم بست بر این، عمر او حرام
هر کس که فکر خویش کند خاک بر سرش
چونان سپند سوخته ماندیم و سوختیم
در آتش گداخته و سرخ مجمرش
دزدی ز حد گذشته و هر کس که دیده ام
یا دزد بوده است خودش یا برادرش
شاعر! به زخم های وطن، زخم نو مزن!
شعری بخوان چنان که نسازی مکدرش
با سرد و گرم و خشکی و اندوه ساختیم
مثل گون که ساخت به رزق مقدرش
چیزی به جا نمانده، ز دنیا مبند دل
بر قصر قیصریه و بر قصر قیصرش
بر حلم و علم، ای وطن من سلام کن!
ایران من چو کشتی و صبر است لنگرش
ایران من چو کاوه ی آهنگر است با
نخل و بلوط و کاج و کنار و صنوبرش
ایران من! تو کشتی نوحی که مانده ای
در این همه بلایا سخت است باورش
فیروزه ی نجابت و یاقوت اعتقاد!
دنیاست حلقه ای و تویی گوهر و درش
دنیاست مجمری و تویی شعله ی امید
با عود و کندری که تو کردی معطرش
بادا هماره قسمت این کشتگان بهشت
بادا همیشه روزی شان حوض کوثرش
یاد آیدم ز لاله رخان شهید عشق
هر صبح وقت دیدن گل های پرپرش
یاد آیدم از آن همه سر روی نیزه ها
وقت شفق که خون چکد از کاسه ی سرش
نام حسین(ع) و نام علی(ع) آورم به لب
فردا چو سر برآورم از خاک محشرش
دستور آب های جهان دست فاطمه ست
فرمان خاک با اسدالله حیدرش
مانند شیر در نفسی رام می شود
بر سیل اگر اشاره کند خواجه قنبرش
در گرمگاه حادثه دل را رها مکن
بسپار دل به زاده موسی ابن جعفرش