مجيد قربانخاني اين روزها بعد از چند سال از خبر شهادتش، دوباره به کشور بازگشت؛ با استخوان هايي سوخته در دستان مادر دلسوخته اش جاي گرفت. قصه هاي مجيد ما خيلي شبيه وقايعي از کربلا شد و سرانجام در کربلاي خان طومان برات شهادتش را دستش دادند. بايد از آن نگاه هاي اباعبدالله عليه السلام به زهير، نصيبش شده باشد که اينگونه از همه عالم بريد و به او پيوست. مشهور است «بيابان هم که باشي، حسين آبادت مي کند، مانند کربلا». آري، کشتي نجات حسين عليه السلام، همان کيميايي بود که مجيد قهوه خانه دار که خالکوبي روي دستش داشت را به رزمنده اي تمام عيار در دفاع از حرم تبديل کرده بود. پدرش مي گويد مجيد يک سفر اربعين رفت و وقتي برگشت ديگر مجيد قبل نبود. يک هفته بعد از بازگشت گفت مي خواهد به سوريه برود، پدرش ميگويد به او گفتم تو که گروه خوني ات به اين حرف ها نمي خورد! دوستان و بستگانش گفته اند که وقتي مجيد رفت هم هيچ کس باور نمي کرد. يکي مي گفت مجيد رفته شهرستان خودشان، ديگري مي گفت مجيد رفته شمال، اما نه؛ مجيد قربانخاني از بسياري از همرزمان با سابقه اش هم پيشي گرفت و شهيد شد. نوع شهادتش هم خاص بود، همين قدر بدانيد که پيکرش سه سال بعد بازگشت.
با يک نگاه ولايتي، مجيد را مجد و عظمت بخشيدند، اباعبدالله و باب الحوائج عليهماالسلام، در سفر کربلاي مجيد و دوستانش، مجيد را «آدم» کردند، همان آدمي که گفته اند: رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند. اگر بخواهيم دقيق تر و لطيف تر بگوييم، راه را او نرفت، او را به خاطر قابليت و ادب و محبتش بردند.
گر مي روي بي حاصلي
گر مي برندت واصلي
رفتن کجا بردن کجا
يافت آباد که جاي خود، ايراني را آباد کرد؛ کسي که خود را يافت. مجيد، مقدس نبود که مقدس ها استخاره کردند و به ميدان نرفتند؛ مجيد، مَرد بود. قصه هاي مردانگي مجيد را از کمک هايش به مستضعفين در نانوايي بربري تا کساني که تحت پوشش و حمايت خود گرفته بود تا شيشليک دادن به آن کودک کار و تا بذل ادب و محبت به پدر و مادر و خواهرش مي شد ديد.
شهيد مجيد قربانخاني، قصه پر رمز و رازي دارد. او اهل بسيج و هيئت و مسجد به آن معنا نبود، اما متحول شد و به دفاع از حرم آل الله شتافت، اتفاقا خيلي هم زود شهيد شد.
ما مدعيان صف اول بوديم
از آخر مجلس شهدا را چيدند