پرده اشک میان من و تصاویر مراسم تدفین حائل شده اما از همانجا نگاهم به آن نگاه مهربان و آن لبخند شیرین گره میخورد. انگار صدای سردار در گوش جانم میپیچد که میگوید: به ترامپ گفتهبودم بیا! من حریف تو هستم...
از صبح تلخترین جمعه، در میان اشک و آه، مدام در دلم به سردار میگفتم: حاج قاسم! چطور دلتون اومد ما رو تنها بگذارید؟ شما که میدونستید پشت همه ما به شما گرمه. شما که میدونستید حتی اسم شما، قوت قلبه برای جبهه مقاومت. شما که دیدید داعش فرصت پیدا کنه، دوباره دندون تیز میکنه. شما که دیدید آقا گفتن حالا زوده برای شهادتتون و ما و ایران و اسلام تا سالها به شما نیاز داریم. شما که... میگفتم و میگفتیم و قلبهایمان ذرهذره در این داغ، ذوب و از کوره آتشفشان چشمهایمان سرازیر میشد.
اما فقط 5روز لازم بود تا سردار، دامنکشان و سَرِ صبر، سری به چهارگوشه ایران بزند و با همان لبخند همیشه شیرینش، از گوشه چشم با آن نگاه مهربانش چشمدرچشم مردم عزیزتر از جانش بدوزد و با آن صدای آرامشبخشش توی گوششان زمزمه کند: من هیچکجا نمیروم. کنارتان هستم.
پیغامش را شاید بعضیهایمان به گوش دل نشنیدهبودیم تا سحرگاه امروز، چهارشنبه، 18 دیماه، بعد از حدود 4 ساعتِ پرالتهاب اما غرورآفرین و شادیبخش از آغاز #انتقام_سخت؛ عملیاتی که درست همان ساعتی کلید خورد که 5 روز قبل، راکتهای جنایتکار، سردار دلها را آسمانی کرد. درست در آن دقایقی که عملیات انتقام مزین به نام شهید «سلیمانی» و متبرک به رمز «یا زهرا(س)» دشمن را در بهت و سکوت خفقانآوری فرو بردهبود، در همان لحظات پرغروری که «بیدارهای خوشاقبال» میان زمین و آسمان مشغول رصد لحظهبهلحظه اخبار عملیات بودند و درحالیکه اشک و لبخندشان در هم آمیختهبود، مینوشتند: «قاسم نبودی ببینی...»، ناگهان خبر رسید: «مراسم تدفین سردار سپهبد شهید سلیمانی تا دقایقی دیگر»...
مات و مبهوت به صفحه تلویزیون خیره شدهبودم که چطور پیکر مطهر سردار، خرامانخرامان روی موج خروشان دستهای عاشقان خستگیناپذیرش میرفت تا در آغوش همرزمانی که یک عمر در فراقشان سوخته بود، آرام بگیرد. این بار هم دلم به جای زبانم به حرف آمد: انگار سردار تا خیالش راحت نشد، با ما وداع نکرد... انگار تا خبر پیروزی به مالک اشتر نرسید، او از لشکر 80 میلیونیاش دل نکَند. این را حتی احمقهای درجهیک آمریکایی هم فهمیدند.
...
پرده اشک میان من و تصاویر مراسم تدفین حائل شده اما از همانجا نگاهم به آن نگاه مهربان و آن لبخند شیرین گره میخورد. انگار صدای سردار در گوش جانم میپیچد که میگوید: به ترامپ گفتهبودم بیا! من حریف تو هستم...
حالا دیگر مراسم تدفین که نه، مأموریت سردار تمام شده، همانطور که خودش میخواست؛ با ادب کردن دشمن و کمی آرام شدن دل داغدارانش. حالا دیگر خداحافظ فرمانده، تا روزی که دوباره در لشکر آخرالزمانی صاحبالزمان (عج) تو را ببینیم.
راستی حاج قاسم عزیزتر از جان! حالا که میروی، این را هم بگویم که شیرینی اولین ثمره انتقام مقتدرانه همرزمانت در پاسخ خون پاک بهناحق ریختهات را چند دقیقه بعد از پایان عملیات چشیدیم؛ سیانان که تا امروز از خلیج نیلگون تا ابد فارسمان با عنوان «خلیج» یاد میکرد، بعد از عملیات پیروزمندانه شهید سلیمانی، مجبور شد برای اولین بار بنویسد: «خلیج فارس»...
و تازه این اول مسیر #انتقام_سخت است.