حاج خانم، دوست داریم حاج احمد مایلی را به روایت شما بشناسیم.
همسر شهید: من با حاج آقا سال 1360 آشنا شدم. خواستگاریمان سنتی بود. هیچ مراسمیهم نداشتیم. فقط خواستیم زندگیمان را شروع کنیم. رفتیم مشهد پابوس امام رضا(ع)، برگشتیم و زندگیمان را شروع کردیم. حاج احمد 24 ساله و من 19 ساله بودم. دو تا از همشهری ها واسطه آشنایی ما شدند.
آن روزها ایشان عضو سپاه شده بودند؟
همسر شهید: نه، سال 1367 وارد سپاه شدند. قبلش شغل آزاد داشتند. بیشترین هدفشان این بود که رشته چتربازی را ادامه بدهند و به همین خاطر وارد سپاه شدند. چتر بازی را از سال 54 شروع کرده بودند. حسین مایلی، پسر شهید: پدرم سال 54 کار پرواز و سال 56 سقوط آزاد را شروع کرد. سال 73 اولین نفری بود که پاراگلایدر را وارد ایران کرد. سال 78 پاراموتور را وارد ایران کرد. سال 82 به بعد هم که بحث جایرو و هواپیماهای فوق سبک را شروع کرد و در همه هم حکم مربیگری داشت. حاج احمد 11تخصص مربیگری در امور پرواز داشت.
حاج خانم، در مورد خانوادهشان بفرمایید؛ حاج احمد فرزند چندم خانواده بودند؟
همسر شهید: ایشان فرزند دوم خانوادهای خوب و مذهبی بودند. هفت تا برادر بودند و یک خواهر. چهار تا از برادرها اهل پرواز بودند. من بعد از اینکه وارد سپاه شد، پروازهایش را دیدم. اکثر وقتها خانوادگی میرفتیم سمت امامزاده هاشم و کل خانواده پرواز میکردند.
خانم مایلی شما چقدر پدری بودید؟ چقدر به حاج احمد وابسته بودید؟
دختر شهید: دخترها پدری هستند دیگر. وقتی پدرم به مأموریت میرفت، نگران بودم، اما امیدم به خدا بود. چون خودم هم پرواز میکردم، ترسم از پرواز کم بود، اما بالأخره میدانستم که مأموریتهای بابا خطرناک است.
شما خبر شهادت حاج احمد را چگونه فهمیدید؟
دختر شهید: شب تاسوعا قرار بود مراسم عزاداری داشته باشیم و دسته عزاداری بیاید منزل مادرم. من از هیچچیز خبر نداشتم. پسرعموهایم کوچک بودند. فکر کردند من در جریان هستم. یکیشان گفت: آبجی زهرا، عمو را آوردند... گفتم: از کجا آوردند؟ احساس کردم یک اتفاقی افتاده، ولی فکر نمیکردم پدرم شهید شده باشد.
حاج خانم، آخرین دیدارتان کی بود؟
همسر شهید: همان سال 95 که به شهادت رسید، روز عرفه از مأموریت برگشت تا دو سه روز بعدش به زیارت امام رضا(ع) برویم. من، دخترها و نوهها با حاج آقا رفتیم مشهد و روز عیدغدیر برگشتیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم جلوی حرم ایستاد و گفت: حاج خانم، دارم میروم مأموریت، انشاءالله اردیبهشت ماه که برگشتم با دخترها میرویم کربلا. سوم مهر رفت، 19 مهر هم به شهادت رسید...
شما چطوری از شهادت حاجآقا باخبر شدید؟
همسر شهید: شب قبل از شهادت حاجی، خواب خیلی بدی دیدم. از خواب پریدم. دو سه روز قبلش هم حاجآقا زنگ زده بود. هر روز به من زنگ میزد. گفتم یک گوسفند تدارک ببینید جلوی دسته عزاداری محرم قربانی کنیم. من آن روز کلافه بودم. سردرد داشتم. از ساعت سه بعدازظهر شروع کردم تماس گرفتن با حاجآقا. مدام تماس گرفتم. آنتن نمیداد. به دخترم گفتم: زهرا جان، نمیدانم چرا زنگ میزنم بابات جواب نمیدهد، من نگرانم. سر نماز مغرب بودم که پسر کوچکم آمد و با عجله رفت. گفت: عمویم گفته بیا جلسه فوری داریم. حاجی با برادرهایش فروشگاهی داشتند که قرارهایشان را هم همانجا میگذاشتند. دیدم دختر بزرگم حال ندارد. دختر جاریم هم آمد و دیدم همه اضطراب دارند. گفتم چیزی شده؟ گفتند: نه؛ حاجآقا سانحه دیده. خیلی دلم شور میزد. آمدم وسط پذیرایی نشستم به گریه. حالم بد شد و اصلا متوجه اطرافم نشدم.
پیکر حاج احمد را کی آوردند؟
همسر شهید: فردا صبحش یعنی روز تاسوعا آوردند، ولی ما سوم امام او را به خاک سپردیم.
محسنآقا، پس شما از اولین نفرهایی بودید که خبردار شدید...
پسر شهید: از محل کار آمده بودم خانه. تلفنم زنگ خورد و عمو گفت بیایید فروشگاه جلسه داریم. رفتم فروشگاه. یکسری همکارهای حاجی هم بودند. عموهایم آنجا به من گفتند که چه اتفاقی ا
فتاده.
از صحنه شهادت حاج احمد اطلاعی دارید؟
پسر شهید: در زاهدان جایی بین دو تپه که دکلهای برق داشت، این سانحه اتفاق افتاد. در جهان دکلهای برق بیشترین سانحههای هوایی را میدهد. حاجی و همرزمشان برای شناسایی به پاکستان رفته بودند و در راه بازگشت، دم غروب که نور خورشید در چشمشان بود، سیمهای برق باعث حادثه شد و حاجی از ناحیه گردن زخمی شد و به شهادت رسید.
پرندهای که حاج احمد با آن شهید شدند چه بود؟
پسر شهید: جایروپلن تلفیقی از هواپیما و هلیکوپتر و بسیار عملیاتی است. حاجی تغییراتی در این پرنده داده بود که به غیر از شناسایی، کاربردهای دیگری هم داشت.
حاج خانم حاجآقا مگر بازنشسته نشده بودند؟
همسر شهید: سی سالشان پر شده بود، اما فرمانده قرارگاه قدس سپاه به سردار «پاکپور» فرمانده نیروی زمینی درخواست داده بود که ما حاجی را لازم داریم. امسال دوباره باید این نامه تمدید میشد که شهید شدند. عاشق کارش بود. میگفتم خسته شدی، تو الان چند سال است صبح میروی، شب میآیی. بیشتر هم مأموریت بود تا خانه؛ این سالهای آخر هم در زاهدان بود، شاید در ماه یک هفته میآمد یا هر چهل روز، سه روز میآمد به تهران، سری میزد و میرفت.
برادرِحاجآقا کجا شهید شدند؟
پسر شهید: شهید «داود مایلی» سال 65 در کربلای5 شهید شد. عین همدیگر هم شهید شدند. عمو داودم دقیقا ترکش خمپاره خورده بود به شاهرگش و گردنش را بریده بود. حاجی هم همانطور شهید شد، دقیقا ملخ جایرو به شاهرگش خورده و گردنش را بریده بود.
آقای مایلی عزیز؛ بفرمایید حاج آقا در قامت عمو چگونه مردی بود؟
سجاد مایلی: من از کودکی با عمو حاج احمدم بودم. برای ما پر از جاذبه بود. در محله ما از همه سنین دوستدار حاج احمد هستند، از بچههای سه چهار ساله تا پیرمردهای 80ـ 70 ساله. خیلی به ارتباط با نوجوانان اهمیت میدادند.