آغاز زندگی با داستان شهادت
25 دیماه سال 1360به دنیا آمد. ده روز گذشت که خبر شهادت پسرِ برادرم را دادند. به شهرستان قزوین رفتیم. غم خبر شهادت حسین برای مادرم آنقدر سنگین بود که تاب نیاورد و از دنیا رفت. شیری که به مرتضی دادم با داغ دل از غم شهدا بود. پسرخواهرم هم شهید شد و بعد پسر دوم برادرم. آن زمان ما در محله خانیآباد نو زندگی میکردیم؛ محلهای شهیدپرور. هر شهیدی که میآوردند مرتضی را باخودم میبردم. بزرگتر که شد سراغ پسردایی مفقودش را میگرفت. به داییاش دلداری میداد و میگفت: اینها روز قیامت دستگیر شما هستند، ناراحت نباشید. حالا خود مرتضی دستگیر همه شده است.
نوبتش زودتر رسید
پدرش از دانشگاه تهران برای جبهه اعزام میشد. مرتضی گفت: من هم میآیم. برایش سربند بستم. موقع بدرقه رزمندگان، مرتضی بیمقدمه به پدرش گفت: شما داری میروی پس نوبت ما کِی میرسد؟ پدرش گفت: پسرم این راه ادامه دارد، به شما هم میرسد. الآن پدر هست و پسر رفت و نوبتش زودتر رسید.
آغاز مداحی
از خانیآباد به شهرک ولیعصر آمدیم. پدرش وقتی به مسجد میرفت، میگفتم پسرها را هم ببر. مرتضی با ذوق میآمد و تعریف میکرد من مکبر شدم، اذان گفتم، من را تشویق کردند. بچهها را هیئت میبردم و میفرستادم قسمت مردانه و وقتی مراسم تمام میشد، صدایشان میکردم بیایند. یک روز مرتضی گفت: ما خودمان میخواهیم هیئت داشته باشیم. پشت خانهمان زمین خالی بود. چند تا چوب زدم و با چادر مشکی و پارچه برایشان حسینیه درست کردم. فانوس میگذاشتند و شمع روشن میکردند. دسته سینهزنی راه میانداختند و توی کوچهها میرفتند. من هم چراغ به دست پشت سرشان میرفتم تا کسی اذیتشان نکند. وقتی به حسینیه چادریشان برمیگشتند، برایشان چای میریختم یا شربت درست میکردم. حتی روز تاسوعا و عاشورا برایشان قرمهسبزی و قیمه نذری درست میکردم. بچهها به این هیئت با نام حضرت زهرا(س) خیلی علاقه داشتند. سال به سال تعدادشان بیشتر شد و اینها هم بزرگتر شدند و بعد در پارک محل، حسینیه زدند. مرتضی مداحی را در این هیئت شروع کرد؛ الآن هم در منزلمان همین هیئت برپاست.
اهل مهمانی دادن بود
عید نوروز و ماه رمضان همه خانواده را دور هم جمع میکرد. خودش و خانمش غذا میپختند. دوتا دختر داشت؛ به آنها میگفت «گنجشکهای بابا». به مهمان اهمیت میداد. برای بچهها غذای مخصوص و برای بقیه غذای جداگانه درست میکرد. وقتی مهمان میرفت خانهشان، خیلی خوشحال میشد. من را بغل میکرد و میبوسید. الان کارهایش یادم میآید خیلی ناراحت میشوم، ولی از اینکه حضرت زینب(س) دعوتش کرده و رفته، آرام هستم.
مرتضی و مجید
روز عاشورا در فتنه سال 1388 مجروح شد. هرجا نیرو نیاز بود، داوطلب میشد. مجروحیت در آن روز سبب نشد عقبنشینی کند. وقتی توی محله میآمد همه از کوچک تا بزرگ به او احترام میگذاشتند و برخورد خوبش همه را جذب میکرد. برای برخورد با موارد منکراتی محل بهش گفتم: مراقب باش، تو را از پشت نزنند. گفت: مادر، با من کاری ندارند، طوری برخورد نمیکنم که کار به اینجا بکشد. من اینها را نمیزنم، با آنها صحبت میکنم. سرِ جریان «مجید قربانخانی» بچههای مسجد بسیج را به قهوهخانهای که مجید بود، برده بود. میپرسد مجید کیه؟ نشانش میدهند. میگوید آقا مجید، دوتا چایی بیار. مرتضی چند شب میرود. مجید که از اخلاق او خوشش میآید، میگوید میخواهم هیئت شما بیایم. آن شب، روضه حضرت رقیه(س) را میخوانند و مجید از حال میرود. از آن به بعد مجید همهجا با مرتضی بود تا اینکه با هم به سوریه رفتند و به این ترتیب، مرتضی وسیلهای شد تا مجید هم زینبی شود.
اولین ناراحتی
آمد جلوی در خانه، ولی داخل نیامد. با ناراحتی گفت: شما کار خودت را کردی! چرا به فرمانده من زنگ زدی که اجازه ندهد به سوریه بروم؟ من میخواهم اینبار با رضایت شما باشد. جواب سؤالم را بدهید. شما حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را بیشتر از من میخواهی؟ گفتم: بله، تو خاک پای آنها هم نمیشوی عزیزدلم. تمام زندگیام، هست و نیستم، بچههایم فدایشان. گفت: فردای قیامت میتوانی جوابشان را بدهی چرا نگذاشتی بروم دفاع کنم؟ گفتم: نه. گفت: پس حالا میگذاری بروم؟ گفتم: بله. بلند شد باخنده به همه زنگ زد و گفت که مامان راضی شد. سه روز بعد رفت. از زیر قرآن ردش کردم. وسط کوچه گفت: دعایم کن. بالبخند گفتم: کدام دعا؟ گفت: شهادت. گفتم: برو هرچی صلاح هست. چند شب تماس میگرفت و میگفت بهترین هتل هستم، بهترین غذا را میخورم، بعد فهمیدم توی خرابههای سوریه بوده است و سه روز روزه گرفته و غذایش را به بچههای سوری داده است.
گمنام
شب قبل، غسل شهادت میکند. میفهمد یکی از دوستانش روی لباسش با خودکار اسم او را مینویسد. با اعتراض خط میزند؛ بعد پلاکش را به او میدهد و میگوید: میخواهم گمنام باشم. روضه حضرت رقیه(س) خوانده میشود و مرتضی میگوید: دوست دارم مثل امام حسین(س) سر نداشته باشم. دست نداشته باشم. اربا اربا باشم. دوستانش با خنده میگویند: خیلی زرنگ هستی با یک تیر چند نشان میخواهی بزنی! مرتضی هرچه میخواست خدا به او میداد و همانطور که میخواست شهید شد.
برکت دارد
پیرزنی زیر عکس مرتضی توی پارک نزدیک خانه مینشیند و گریه میکند، یکی از هممحلهایها میپرسد او را میشناسی؟ میگوید: او برایم خرید میکرد، من را دکتر میبرد. دیشب در خواب، آدرس خانه را داد؛ اما رویم نمیشود بروم. مرتضی مردمدار بود. نصف حقوقش را برای نیازمندان کمک میکرد. پیش ما هم که میآمد همیشه دست پر میآمد یا یواشکی پول میگذاشت. پولهای مرتضی برکت داشت. وجودش برکت داشت، الآن هم اسم و عکس و یادش برکت دارد.
پسران شهیدمان
در یک برنامه تلویزیونی ما را دعوت کردند و گفتند: چند بچه بیسرپرست را میخواهیم تحویل مهمانان بدهیم تا برایشان مادری کنید؛ دو برادر دوقلو بودند که در نوزادی آنها را جلوی در بهزیستی گذاشته بودند. اینها بزرگ میشوند. مدرسه و دانشگاه میروند و در دفاع مقدس شرکت میکنند. زمانی که برای رزمندگان نامه میآید، این دو برادر مینشینند گوشهای و گریه میکنند؛ چون کسی را نداشتند سراغشان را بگیرد. برادر کوچکتر، اول شهید میشود. برادر بزرگتر هم جانباز و بعدها شهید میشود. قرار شد ما پدر مادرشان باشیم؛ ثاقب و ثابت شهابی نشاط. بعد از مرتضی که پیکرش برنگشت، ما الآن سه پسر شهید داریم.