در پژوهشهای جنگهای دنیا، همواره روایت دشمن، از اهمیت زیادی برخوردار است. شماره گذشته در آستانه هفته گرامیداشت دفاع مقدس، روایت«صلاح عمرالعلی» از اعضای شورای رهبری حزب بعث را از آغاز جنگ، مرور کردیم. در این مجال هم برشی از سخنان «حامد علوان الجبوری» را برایتان انتخاب کردهایم. او رئیس دفتر صدام و وزیر خارجه عراق در سالهای ابتدایی جنگ تحمیلی بود و قبل از آن، وزارتخانههای متنوع دیگری را هم تجربه کرده بود. او در زمینه آغاز جنگ و احتمال ادامه آن میگوید:
از شروط ضمنی قرارداد الجزایر این بود که آقای )آیتالله(خمینی از عراق خارج شود و مخالفت با شاه در عراق پایان یابد. ما هم در پاسخ گفتیم که )آیتالله) خمینی پیش از درخواست شاه رفته و الآن تقریبا به مرز کویت رسیده است؛ و فکر میکنم کویتیها هم کمی برای دادن اجازه ورود به او که برود و سوار هواپیما شود و به جای دیگری برود، این دست آن دست کرده بودند.
صدام بر آغاز جنگ با ایران پافشاری داشت و در نیمه دوم سال ۱۹۸۰ روابط بین دو کشور تیره شد. صدام حسین سفری منطقهای به برخی کشورها نظیر عربستان و اردن داشت تا تأییدی برای راه انداختن این جنگ به دست بیاورد و اولین گلوله این جنگ در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ (۳۱ شهریور ۱۳۵۹) شلیک شد.
روابط بین عراق و ایران متشنج شد و این تشنج رو به افزایش بود. پیش از آن هم در مکه موضوع هجوم تندروهای اسلامگرای مسلح به مسجدالحرام رخ داد؛ ماجرای اشغال چند روزه مسجدالحرام از روز ۱ ماه محرم سال ۱۴۰۰ هجری قمری (۳۰ آبان ۱۳۵۸) به دست گروهی از سلفیهای عربستانی، با ادعای مهدویت.
من در این نشست سران عرب در تونس حضور داشتم. عکسالعمل صدام نسبت به حادثه اشغال مسجدالحرام این بود که واقعاً با قدرت آن را محکوم کرد و نگرانیاش را از جریانهای تندروی اسلامگرا، چه سنی و چه شیعی نشان داد. صدام تقریبا از همه نگران بود، یعنی از هر کس که ممکن بود برایش خطری داشته باشد نگران بود.
صدام در اکثر جلسات هیئت دولت حاضر میشد و من هم بودم. در جلسات هیئت دولت از امکان رخ دادن جنگ حرفی زده نمیشد. حتى تا حدود بیست روز پیش از شروع جنگ، رئیسجمهور، رئیس ستاد ارتش را که آن موقع سپهبد «عبدالجبار شنشل» بود، به جلسات هیئت دولت فرا میخواند. نقشهای بر دیوار اتاق جلسات شورای ملی نصب بود. رئیسجمهور از رئیس ستاد میخواست که مناطق مرزی مورد اختلاف با ایران را برای ما تشریح کند و بگوید ایرانیها چطور وارد آن منطقه شدهاند. هیچکس در بین ما فکرش را هم نمیکرد که جنگی گسترده، مثل آنچه در عمل رخ داد به وقوع بپیوندد.
یعنی چیدن مقدمات جنگ بین خود او و یک مجموعه خیلی محدود بود.
صدام در آن دوره بیشتر به «عدنان خيرالله» و سپهبد «عبدالجبار شنشل» اطمینان داشت. این گروه کوچک، کسانی بودند که صدام در این موضوع به آنها اعتماد داشت.
پیش از شروع جنگ، من در بعضی از دیدارهای دیگر هم حاضر میشدم که با حضور صدام، «جرج براون» وزیر خارجه وقت انگلیس و «شاپور بختیار» که آن زمان در پاریس ساکن بود تشکیل میشد و فکر میکنم یک ژنرال ایرانی هم که آن زمان به پاریس پناهنده شده و در آن جا ساکن بود (تیمسار غلام علی اویسی) هم در جلسات حضور داشت. همه صحبتهایشان هم مبنی بر این بود که ایران در آستانه سقوط است؛ ارتشش از هم پاشیده و چون اعدامها شامل حال بسیاری از افسران و خلبانان ایرانی شده است، نیروی هواییاش تقريباً فلج است و... .
همه آن حاضران در جلسات میخواستند این طور نشان دهند که عملیات نظامی پیش رو در ایران، یک سفر تفریحی است و هیچ زحمتی نخواهد داشت. این چیزی بود که من شنیدم و قطعاً این موضوع، صدام را به شروع جنگ تشویق کرد.
هدفمان از این جنگ متوقف کردن پیشروی موج انقلاب اسلامی به رهبری (آیتالله) خمینی بود. شعارهایی که در آن موقع از تهران سر میدادند، واقعاً ترسناک بود. صدور انقلاب و تظاهراتهای مردمی عظیمی که راه میافتاد و خواستار صدور انقلاب به عراق و به کشورهای حاشیه خلیجفارس و به کل جهان اسلام بود، ما را میترساند.
صدام محاسباتش را انجام داده و روی برتری نظامی عراق حساب باز کرده بود. عراق در آن موقع بیش از یک میلیون نیروی نظامی و سلاحهای پیشرفته ساخت شوروی داشت. بعدها در مورد نیروی هوایی، این نیرو به هواپیماهای پیشرفته فرانسوی و موشک اگزوست هم مجهز شد. در مقابل، ایران در آن وضعی بود که توصیف کردم.
روشی که بعدها در دوره میانی جنگ از طرف ایران در پیش گرفته شد، دکترین نظامی کره شمالی بود و آن هم تمرکز بر امواج انسانی بود.
مثلا یک پایگاه نظامی عراقی در خط مقدم جبهه بود و امواج انسانی از جوانان کم سن و سال ایرانی به سمت آن راه میافتادند. منطقه برای محافظت از پایگاه مینگذاری شده بود. امواج انسانی از این جوانان کم سن و سال راه میافتاد که روی پیشانیبندهایشان شعار نوشته شده بود و براین اساس که کلید بهشت (در پی اشتباه عمدی یا سهوی یک خبرنگار غربی که گزارشی میدانی از خطوط نبرد ایران می داد، اشاره یکی از رزمندگان به کتاب «مفاتیح الجنان» را عینا به عنوان «کلیدهای بهشت» ترجمه کرد!) در جیبشان است، میآمدند و میدانهای مین با افراد بشری باز میشد و صدها نفر کشته میشدند تا یک راه امن به سمت یک پایگاه نظامی معین باز شود. سپس موجهای دیگر میآمد و همین طور به تهاجم ادامه میدادند؛ یعنی دقیقاً توانسته بودند از نظر روحی بر عراقیها پیروز شوند.
از «عزت ابراهیم الدوری» چیزی شنیدم که واقعاً افکارم را به هم ریخت. او از فرماندهان نظامی ارتش بعث عراق بود که پس از قبضه قدرت به دست صدام حسین، مرد شماره دو این حزب شد. دقیقا در همان روزهای ابتدای جنگ داشتیم به استقبال «ضیاء الحق» میرفتیم. او اولین کسی بود که از طرف سازمان کنفرانس اسلامی تعیین شد تا تلاشهایی برای حل اختلاف در همان ابتدای جنگ کند. چون آسمان عراق بسته بود، طبعا هواپیما در آن روزها قابل استفاده نبود؛ به همین دلیل با خودرو به منطقه «خان باری» که نزدیک بغداد و در مسير الرمادی بود رفتیم. در مسیر حرکت، در یک قهوهخانه بینراهی کوچک به انتظار کاروان ضیاء الحق نشستیم که او هم با خودرو از اردن به عراق میآمد.
عزت رو به من گفت: «استاد حامد! والله اگر جنگ شش ماه هم طول بکشد ما كوتاه نمیآییم.» یعنی خیال میکردند جنگ بیشتر از این طول نمیکشد. من فکر میکنم اطلاعات غلطی میرسید که ارتش و نیروی هوایی ایران از هم فرو پاشیده است و همین اطلاعات، موجب اشتباه محاسباتی رهبران عراق شد؛ یعنی حساب امواج انسانی را که به راه افتاد، نکرده بودند. حقیقتاً باید همه این محاسبات در نظر گرفته میشد.