خوابش را هم نمیدیدم پرواز تهران به کرمان برای من جا داشته باشد. هر کسی به طریقی خودش را باید شبانه به کرمان میرساند تا صبح زود به تشییع پیکر برسد. لابی فرودگاه مهرآباد مملو از سیاهپوشانی بود که به راحتی میشد فهمید مسافر کرمانند. حتی با لباس شخصی هم میشد سرداران سپاه را تشخیص داد که مثل برادرمُردهها، غم در صورتشان ماسیده بود. فرمانده کل سپاه هم با خانواده آمده بود و مثل بقیه مسافرها سوار هواپیمای ایران ایرتور به مقصد کرمان شد. فرودگاه کرمان هم غلغله بود و بیش از آن، جلوی درِ اصلی فرودگاه شلوغ بود و مردم زیادی جلویش ایستاده بودند تا وقتی پیکر میرسد، زودتر از بقیه زیارتش کنند.
سرمای استخوانسوز کرمان، حالا که ساعت از 23 گذشته بود، بیشتر خودش را به رخ میکشید. خیابانهای کرمان هم مثل خیابانهای تهران، بعد از مدتها شببیدار شده بود. میدان آزادی پر از بسیجیهایی بود که مقدمات مراسم فردا را آماده میکردند. مسیر میدان آزادی تا گلزار شهدا هم پر از ماشینهایی بود که سرنشینهایش سرگشته و منتظر، بالا و پایین میرفتند. خیابانهای اطراف گلزار، با موانع بتنی بسته شده بود و افرادی خود را پیاده به دل جنگل تاریکی میزدند که گلزار را از شهر جدا میکرد. زن و مرد و جوان و پیر از راههای دور و نزدیک، خودشان را به محل خاکسپاری حاج قاسم رسانده بودند و در پناه پتوهای سربازی، میخواستند تا صبح با شلاق سرما، تن به تن مبارزه کنند. فردا قرار بود کرمان، پایتخت قلب ایرانیها بشود. همه چیز برای این انقلاب آماده بود... «میثم امیری» را بعد از مراسم تشییع دیدم. در حالی که خستگی مفرط و ندیدن تابوت حاج قاسم و خبر شهادت افرادی در حاشیه مراسم، جایی برای ذوقزدگیِ دیدار دو دوست در شهر غریب باقی نگذاشته بود، تنها خسته و نگاهها پر از سؤال بود. هر کس تحلیلی داشت و دلها تا آرام نگرفتن پیکر حاج قاسم در کنار همرزمان شهیدش، در اضطراب و تشویش بود. اشکها روی چشمها خشک شده بود. کرمان، هیچگاه چنین جمعیت انبوه و رنگارنگی به خود ندیده بود و میثم لابهلای این همه غم و تحیر، صداهایی را در ضبط صوت خبرنگاریاش ذخیره میکرد و نکاتی را در دفترچهاش مینوشت. چند ماه بعد، همه این یادداشتها و گفتهها، شد کتابی که امتیاز انتشارش نصیب «انتشارات خط مقدم» شد. «داغ دلربا» روایتی از تشییع پیکر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در شهرهای مختلف ایران بود، «میثم» از اهواز گرفته تا قم و مشهد و تهران ، همه جا خودش را به وسط جماعت تشییعکننده رسانده بود و حس و حال مردم را ثبت کرده بود. «بامداد جمعه سیزده دی 1398 سردار را زدند. صبحش، مردم کرمان ریختند بیرون. دو دست روی پیشانی گذاشتند و روی جدول کنار خیابان نشستند و گریستند. صدای عبدالباسط با سوز بامدادی کویر آمیخته میشد. خانهها، درد و تحیر کرمانیها را تاب نداشت. آسمان شهر، سکوت کویر را نمیخواست؛ سرمایش را میخواست... سردار پنج روز روی دست ایرانیان بود؛ دستهای گرم و پینهبسته؛ دستهای ظریف، ورزیده، پرچروک، کودکانه. دستهای همه مردم ایران، حلقه و پروانه شد...»