ردپای آفتاب روی دستهایش به وضوح دیده میشد. موتورش را با احتیاط گوشهای گذاشت و وارد شد. بستههای غذا را گرفت[...]
ردپای آفتاب روی دستهایش به وضوح دیده میشد. موتورش را با احتیاط گوشهای گذاشت و وارد شد. بستههای غذا را گرفت، آدرسهایشان را نگاه کرد و راه افتاد. شوقی عجیب توی نگاهش بود. انگار نه انگار از صبح زود پای بساط سیمان و آجر و گچ زحمت میکشیده و حالا رسیده به پیک موتوری رستوران... .
صدای تلفن، رشته افکارم را پاره کرد. شب جمعه بود و سفارش غذا زیاد... حبیب هم درست شب جمعهها بعد از کار ساختمان جلوی رستوران سبز میشد و تا آخر شب بیهیچ خستگی غذاها را به مقصد میرساند و همان شب پولش را میگرفت. فکرم این بود که خرج بالا، اجاره خانه، دو تا بچه قد و نیم قد و هزار مسئله دیگر باعث شده خسته و کوفته روی موتور بنشیند و تا آخر شب دم نزند، بلکه گرهای از مشکلاتش باز کند. همینطور که صورتحسابها را چک میکردم و سفارشات را برای تحویل مرتب میکردم، به ذهنم رسید که به یاد پدر و پدربزرگم که این رستوران را سرپا کرده بودند، خیرات کنم. حبیب از همه مستحقتر و بهتر بود. دکمه روی میز را فشار دادم. کاظم از آشپزخانه بیرون آمد و جلوی میز ایستاد. گفتم: «برای حبیب دوتا غذای خوب غیر از شام خودش، با تمام مخلفاتش بذار کنار، خواست بره بهش بده، کاظم گلِ کار باشهها، تهوتوی دیگ نباشه...»
کاظم چشمی گفت و سمت آشپزخانه دوید. در دلم از این فکر حس غرور داشتم. یک آن تصور کردم که حبیب با سه غذا وارد خانه شود. حتما خانوادهاش خیلی خوشحال میشوند. سرمست از کار خیرم پشت میز نشستم. آخر شب بود که حبیب به رستوران برگشت و جلوی میزم ایستاد. همان موقع بستههای غذا و مزدش را به دستش سپردم. نگاهی به بستهها کرد. گفتم: «از رستوران میری خونه بچههات نگاشون به دست توئه، امشب شام مهمون ما باشید.» تشکر کرد و خندید. مشخص بود که خیلی خوشحال شده، پولش را شمرد. چند لحظه انگار حساب و کتاب کرد و به امیر سوپرمارکت روبهروی رستوران که دم در ایستاده بود، گفت: «آقا امیر ده تا بذار...» غذاها را برداشت، دوباره تشکر کرد و به سمت امیر رفت. بستهای را گرفت، پولش را داد، پشت موتور محکم کرد و راه افتاد. علامت سؤالی بزرگ توی ذهنم جا گرفت. جلوی در رفتم و امیر را صدا زدم. احوالپرسی و تعارفات را کنار گذاشتم و گفتم: «حبیب چی میخواست، گفت دهتا بذاری براش؟ مشکوکه!» امیر خندید و نگاهم کرد.
ـ بابا من فک کردم تو آدمشناسی! نمیدونی پیک موتوریت مزد شب جمعهشو که میگیره میاد خرید پیش من؟ آدم حسابیه بابا! هر بار یه چیز میگیره، امشب پنیر گرفت. سر راه میده به مستحق، خیرات بابای خدا بیامرزش، انگار باباش چند سال زمینگیر...
بقیه حرفهایش را نشنیدم. آرام پشت میز خزیدم و خودم را در همه چیز با حبیب مقایسه کردم.