دوباره برگهها را زیر و رو کرد. نبود که نبود! از زیر نایلونی که جلویش آویزان شده بود تا مثلاً بیماری را منتقل نکند، صدا زد[...]
دوباره برگهها را زیر و رو کرد. نبود که نبود! از زیر نایلونی که جلویش آویزان شده بود تا مثلاً بیماری را منتقل نکند، صدا زد: «آقای محترم گفتم سندتون اینجا نیست، به من ندادین...!» مرد آشفته نگاهش کرد و بعد با خشمی که سعی داشت پنهانش کند، گفت: «خانم تو روخدا درست بگرد، دادمش به شما، همین الان دادم...»
سردرد داشت کلافهاش میکرد. تمام ذهنش درگیر حامد بود که از دیشب بیخبر رفته بود و چند ساعتی میشد که تلفنش خاموش بود، با اینحال مطمئن بود سند را تحویل نگرفته. باز هم پروندهها را با دقت نگاه کرد، اما نبود که نبود. کمکم صدای مرد بلند شد. یک لحظه همه به سمت سروصدا برگشتند و مائده را که دستپاچه شده بود، نگاه کردند. مسئول دفتر از اتاق بیرون آمد و با نگاهش ماجرا را دنبال کرد. فقط همین مانده بود که او مؤاخذهاش کند. اما مرد گوشش بدهکار هیچکس نبود. داد و فریادی به راه انداخت که همه را میخکوب کرده بود. هر کاری میکرد و هر توضیحی میداد، قانع نمیشد. آقای مرادی دست مرد را گرفت و بیرون رفتند تا در شرایطی آرامتر مدارکش را بررسی کنند و یک بار دیگر ماشین را بگردند. بعد هم برگشت و با عصبانیت از مائده سؤالاتی کرد. سند نبود و هیچکس هم نبودنش را گردن نمیگرفت. کشمکشها تا ظهر ادامه پیدا کرد و مرد بیچاره با ناامیدی و تهدید به شکایت، دفترخانه را ترک کرد.
مائده هنوز سردرد داشت و این دعوای بیموقع و بیخبری از حامد داشت دیوانهاش میکرد. دلش میخواست از آن همه شلوغی فرار کند. ساعات پایانی کار بود؛ همکارش مریم، در حال جمع کردن اسناد، چشمش به سند تک برگی افتاد که ته کشو افتاده بود. رنگ هر دویشان پرید. سند اینجا بوده و آن همه ناراحتی و اضطراب، اول صبح حالا چندبرابر شد. به مسئول دفتر، چه میگفتند؟ جریمه به کنار، سرزنش و توبیخ بیشتر از هرچیزی ناراحتکننده بود. مریم فکری به ذهنش رسید. باید سند را در صندوق پست میانداختند تا از همه چیز راحت شوند. وسایلش را جمع کرد و به سرعت از دفترخانه بیرون رفتند. جلوی صندوق پست که رسیدند، کمی این پا و آن پا کرد. دلش راضی نمیشد. اشتباه کرده بود و چرا باید به خاطر این اشتباه، شخص دیگری به سختی بیفتد؟ مریم سرزنشش کرد و رفتار آقای مرادی و جریمه و تبعاتش را آنقدر بزرگ کرد که مائده ترسید، اما دلش راضی نمیشد. مریم را راهی کرد و دوباره به دفترخانه برگشت. شماره مرد را پیدا کرد و با صدایی لرزان عذرخواهی کرد. باید کارش را درست انجام میداد. همین که تلفن را قطع کرد، نفس عمیقش را همراه با بغض بیرون داد. سرش را از دلهره و نگرانی و خستگی روی میز گذاشت که زنگ تلفنش به صدا درآمد. گل از گلش شکفت. حامد بود... .