سرباز بود و پنج ماه میشد که مرخصی نرفته بود. خودش را از خورد و خوراک و تفریح محروم کرده بود تا مبالغ دریافتیاش را یک کاسه کند، بلکه بتواند دستبند طلایی برای خانمش تهیه کند.
سیدمجید دانشگاهش را در رشته مهندسی آیتی پشت سر گذاشته بود و حالا آمده بود که دوره دیگر جوانیاش را در سربازی تمام کند. اعتقادش بر این بود که هر دوره از زندگی را باید به وقتش پشت سر گذاشت و ماندن و درجا زدن آفت هر دوره است. ازدواجش را هم با این اعتقاد شکل داده بود؛ یعنی به وقت.
این اعتقاد بود که باعث میشد کارهای زندگیاش را سر موقع به اتمام برساند. حالا هم که در سربازی بود، میخواست هر چه سریعتر سرویس طلای خانمش را تکمیل کند. گردنبند و انگشتر و گوشواره را با پول کارگری که حین دانشگاه انجام میداد، تهیه کرده بود. تنها دستبندش مانده بود که میخواست با این مرخصی نرفتنها و حقوق ماهیانه کنار گذاشتن و کارکردنهای پنجشنبه و جمعه آن را بخرد.
سیدمجید کار با کامپیوتر را خیلی دوست داشت. تمام تلاشش را میکرد تا توی محله خودشان مغازهای اجاره کند و کار کامپیوتری مردم را انجام دهد؛ اما توی این چند سال دانشگاه و بعد از ازدواج نتوانسته بود کامپیوتر به روزی تهیه کند. خرید کامپیوتر به روز مدتها درگیرش کرده بود؛ اما به رو نمیآورد و کمکم داشت بیخیالش میشد. برای همین تمام فکرش را معطوف کرده بود به اینکه دستبند را بخرد و به مابقی کارها توجهی نداشت.
او بعضی روزها به طلافروشی نزدیک پادگانشان میرفت و به دستبند طلایی که سرویس طلای خانمش را تکمیل میکرد، نگاه میکرد تا کسی آن را نخریده باشد. هر بار که میرفت دعا دعا میکرد که سر جایش باشد و هر بار خدا دعایش را میخرید و مانع از فروشش میشد و او هر بار به سبب این موضوع خدا را شکر میکرد.
سودابه، همسر سیدمجید در کیلومترها آن ورتر، دل توی دلش نبود. شوق آمدن سید بیتابش کرده بود. هر بار که تلفنی با سید صحبت میکرد، دلتنگی عجیبی بیخ گلویش مینشست. بارها از او دلیل نیامدنش را پرسیده بود؛ اما سیدمجید هر بار طفره رفته بود و دست به سرش کرده بود. او نمیخواست دلیل نیامدنش را لو دهد. سعی میکرد خودش را قرص و محکم نشان دهد که انگار نه انگار خرید طلایی در کار است. سودابه به شوخی میگفت: «سیدجان نکند دلت جایی گیر کرده و من را فراموش کردهای؟» سیدمجید مثل همیشه اخم میکرد و میگفت: «دوست ندارم از این حرفها بزنی.»
سودابه با خودش که تنها میشد، فکر میکرد سید به خاطر اینکه کار و بارش جور نشده روی آمدن ندارد. برای همین چند باری رفته بود دم کامپیوترفروشی شهرشان و قیمت تمام شده جدیدترین مدل کامپیوتر را درآورده بود. او با حساب و کتابی که کرده بود، فهمیده بود اگر تمام پساندازهایش را به اضافه گردنبند و گوشواره و انگشترش وسط بگذارد، میتواند آن را بخرد.
نزدیک عید غدیر بود و سالروز ازدواجشان. سیدمجید طبق وعدهای که داده بود، کم کم آماده میشد تا راهی شهر خودشان شود. دستبند طلا را خریده بود و خوشحال بود که این برهه از زندگی را به سرانجام رسانده است. مطمئناً اگر خوشحالی سودابه را میدید، دو چندان خوشحال میشد.
سید به خانه رسیده بود و دل توی دلش نبود که دستبند را به سودابه نشان بدهد. هزارجور مقدمه دست و پا کرد تا سودابه را غافلگیر کند؛ اما وقتی دستبند را نشان سودابه داد، نشانی از خوشحالی و خنده روی لب سودابه نبود. عوض خنده اشک توی چشم سودابه حلقه زد. او از این محبت به وجد آمده بود؛ اما راهی جز گریه برای خود نمیدید. با دست کامپیوتری را که گوشه خانه قایم کرده بود، نشان سید داد. سید وقتی کامپیوتر را دید جا خورد. شستش خبردار شد که سودابه برای تهیه این کامپیوتر تمام طلاهای خودش را فروخته است.
سودابه و مجید شب عیدغدیر همدیگر را نگاه میکردند و اشک شوق میریختند و خوشحال بودند که دعای شب عروسیشان را امام علی(ع) خریده و آن محبت بیانتهای و فراموش نشدنی را در دلشان کاشته است.