صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۶ آذر ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۵  ، 
کد خبر : ۳۵۳۶۱۳

شرم

پایگاه بصیرت / نفسیه محمدی/ گروه جوان
دیوانه شده بود. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. همین کارها، یعنی دیوانگی محض. چندبار خیز برداشت تا شیشه مغازه را پایین بیاورد، اما به هر زور و ضربی بود، جلویش را گرفته بودند. زیر بار نمی‌رفت. مدام فکر می‌کرد فریبش داده‌اند یا قصدشان این است که کلاه سرش بگذارند. باقی کتاب‌ها را جمع کرد و توی جعبه گذاشت. دو سه جمله هم زیر لب نثار کتابفروشی کرد و از مغازه بیرون آمد. کلی برای این کتاب زحمت کشیده بود. حالا نصف کتاب‌ها را برده بودند و شاگرد کتابفروشی همراه پیرمردی که همیشه آنجا پرسه می‌زد، حرف‌های نامعلومی می‌زدند. معلوم بود کتابفروش نیمی از کتاب‌ها را فروخته و خودش آفتابی نمی‌شد که جواب پس بدهد. شاگرد مغازه هم نمی‌توانست حامد را آرام کند.
اشک توی چشم‌هایش جمع شد. درست مثل وقتی که مادر به خواهر مریضش غذا می‌داد و معده بیمارش غذا را نمی‌پذیرفت. چقدر مادر تلاش می‌کرد و در نهایت جز غصه چیزی عایدش نمی‌شد. 
حالا هم مرد جوان عمری زحمت کشیده بود و تمام تحقیقاتش را با هزینه شخصی چاپ کرده بود. دنبال کسی می‌گشت تا آنها را بفروشد و قسمتی از هزینه‌ها جبران شود و برود سراغ کتاب بعدی... اما حالا خبری از کتاب‌هایش نبود. فروشنده وعده سرخرمن می‌داد. می‌گفت برای چند مؤسسه پژوهشی ارسال کرده تا نظرشان را جویا شود و بتوانند همکاری بهتری داشته باشند و چه بسا حامد را به عنوان پژوهشگر بپذیرند؛ اما معلوم بود دروغ است. اگر دروغ نبود حتما خودی نشان می‌داد و خبری می‌شد.
تمام راه به خرده طلای مادر فکر می‌کرد که برای چاپ کتابش هزینه شده بود. سیگاری از جعبه بیرون کشید، اما مچاله کرد و بیرون انداخت. قرار بود هر طور شده ترک کند. ناامید بود، خیلی ناامید. ماشین را پارک کرد و کنار دیوار خانه نشست. کاش تا فردا کسی از کوچه رد نمی‌شد. مثلا رفته بود با خبر خوب برگردد. حالا به مادرش چه باید می‌گفت؟
دستش را به سمت جیب برد تا تلفن همراهش را بیرون بکشد، نبود. مثل برق گرفته‌ها از جا پرید. ماشین را زیرو رو کرد. جعبه کتاب‌ها را، صندلی‌ها و صندوق عقب را، هرجا را گشت نبود. این چه بدشانسی بود؟ به سرعت سمت مغازه ابزارفروشی سرکوچه رفت. احسان داشت ابزارها را توی قفسه‌ها می‌چید. حامد را که دید، سلام گرمی کرد. حامد بی توجه گوشی مغازه را خواست تا شماره خودش را بگیرد. با هول و هراس از گوشی گمشده‌اش گفت. زنگ ممتد گوشی دلش را آرام کرد. فقط کاش کسی جواب می‌داد. صدایی شنید.
ـ سلام آقا این گوشی اینجا جامونده، ما اسم شما رو دیدیم جواب دادیم، شما صاحب گوشی رو می‌شناسی؟
حامد نفس راحتی کشید و گفت: «خودمم، اونجا کجاست، بیام گوشی رو ببرم؟ خدا خیرتون بده...»
صدای خنده از آن سوی خط آمد.
ـ به‌به آقا حامد رسولی! خودتی بابا؟ پاشو بیا کتاب فروشی حاتم...! فقط یه جعبه شیرینی هم بیار، آقا حاتم با یه مؤسسه مثل اینکه قرارداد شما رو بسته، چقدر خوشحال بود... اومدیا... کتابا رو هم برگردون جنگجوی کوهستان...!
یک لحظه انگار همه چیز در وجود حامد فرو ریخت و شرم و خجالت و شادی، وجودش را پرکرده بود.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات