فرهنگی >>  فرهنگی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۶  ، 
کد خبر : ۳۵۹۵۷۹

عشق در ازدحام تیر و توپ ‌و تفنگ

در بخش‌هایی از کتاب «مرد ابدی» می‌خوانیم: عشق داشت در ازدحام تیر و توپ ‌و تفنگ، جایی در دل فرمانده جوان توپخانه باز می‌کرد. اما باز هم مردد بود ... .

کتاب «مرد ابدی» که به‌تازگی به قلم معصومه سپهری توسط انتشارات خبرگزاری تسنیم منتشر شده، زندگی‌نامه مفصل و جامعی است از زندگی سردار رشید اسلام، شهید حسن طهرانی مقدم. کتاب، روایتی است از شکوه زندگی مردی که 32 سال برای عزت ایران و اسلام جنگید و پس از جنگ هم پوتین‌هایش را درنیاورد.

سپهری در این اثر کوشیده است به زوایای مختلف زندگی پدر موشکی ایران بپردازد؛ از خانواده و محیطی که در آن رشد می‌کند و می‌بالد تا جنگ و سال‌های پس از آن، از زندگی مشترک و فراز و فرودهای آن تا طراحی و ساخت موشک ... . اما یکی از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب، روایت‌هایی است که در آن زندگی شخصی شهید طهرانی مقدم به تصویر کشیده شده است. مخاطب در این بخش از زاویه‌ای نزدیک قدم به زندگی‌ یک زوج در دهه 60 می‌گذارد که از همان ابتدا تمام هم و غم خود را در همراهی با امام(ره) خلاصه کرده‌اند. هرچند دهه‌ها از آغاز زندگی مشترک شهید با خانم حیدری می‌گذرد، اما می‌توان از آن درس‌ها و نکته‌هایی آموخت که در آن کهنگی راه ندارد و می‌تواند برای نسل امروز مفید باشد. نویسنده با قلم شیرین و نثر روان خود، این بخش از کتاب را برای مخاطب امروز خواندنی‌تر کرده است:   

ـ نع! اصلاً! من اگه ازدواج کنم چطوری جبهه برم؟! هر اتفاقی تو جنگ ممکنه بیفته. ممکنه شهید بشم یا زخمی یا حتی اسیر! اصلاً ازدواج به‌صلاحم نیست!

هر بار مادر حرف ازدواج را پیش کشیده بود، این جوابِ حسن بود. اما اوایل سال 62 که حسن با دوست قدیمی‌اش هادی عمرانی و مادرهایشان، به زیارت امام رضا مشرّف شده بودند، خانم لواسانی دمِ درِ حرم قولی از حسن گرفت. مادرِ هادی، خواهر آقای لواسانی بود که حسن مثل خیلی از دوستان مسجد و هیئت رشتۀ ارتباط با او را حفظ کرده بود. خانم لواسانی، که خودش سخنران مجالس مذهبی زنانه بود، از دل خانم مقدّم خبر داشت. آن روز در حرم، دو مادر، حسن را نصیحت کردند که: «حسن آقا! جبهه دلیل نمی‌شه که شما تن به ازدواج ندی! باید همین‌جا پیش امام رضا به ما قول بدی ایشالا اگه مورد مناسبی پیدا کردیم، همین امسال ازدواج کنی!» حسن ماند چه بگوید! حجب‌ و حیایش اجازه نمی‌داد بحث کند، سرش را زیر انداخت و با لبخندی گفت: «چشم!» فقط امیدوار بود که مادرش، مورد مناسب را پیدا نکند، که چنین نشد!

کتاب , کتاب «مرد ابدی» , نمایشگاه کتاب , حسن طهرانی‌مقدم ,

مادر از روزی که الهام را دیده بود در فکرش بود. با اینکه در قدم اول از مادرِ الهام جواب منفی شنیده و ناراحت شده بود، اما با حرف‌های دخترش آرام شد. فریده متقاعدش کرده بود که آنجا نباید موضوع را مطرح می‌کرد و بهتر است از کانال خانوادۀ لشکریان خواستگاری را مطرح کنند. مادر دست‌به‌دامن مادر و پدر عبدی شد که از دوطرف می‌توانستند کمکش کنند.

ـ آخه مصیبت من که یکی دو تا نیست. برای خواستگاری، هم باید دختر مردم‌و راضی کنم، هم پسر خودم‌و!

گرچه مدت زیادی از فوت پدر بچه‌هایش نمی‌گذشت، اما سرعت حوادث جنگ اجازه نمی‌داد منتظر بنشیند تا ایران‌ و تهران ‌و پسرش، آرام بگیرند و نوبت ازدواجِ حسن برسد!....

دخترهای خانوادۀ حیدری که چندبار این مراسم را تجربه کرده بودند، از لای پرده‌ای که هال و پذیرایی را از هم جدا می‌کرد، در تلاش بودند نمایی از دامادِ احتمالی را ببینند، اما موفق نشدند! مادرها سرگرم صحبت بودند، از آب‌وهوا، جنگ، گذشته و حال. الهام رفت به کفش‌ها سرک کشید و با دیدن آنها خنده‌اش گرفت: «خدای من! کفش‌هاش‌و ببین!»

 یک جفت کتانی سفیدِ چینی، که بعضی از قسمت‌هایش هم از کهنگی نخ‌نما شده بود! خواستگارهای قبلی کفش‌شان برق می‌زد! کنجکاوتر شد دربارۀ این خواستگارِ سپاهی!

مادر برای الهام چادری دوخته بود برای همین وقت‌ها؛ چادری با زمینۀ شیری و گل‌های ریز قرمز که خیلی قشنگ بود. وقتی مادر صدایش کرد، چای ریخت و چادرش را سر کرد و وارد شد. از بچگی چادر سر کرده بودند و خوب می‌توانست هم مراقب چادرش باشد، هم مهم‌ترین سینی چای عمرش را درست دست بگیرد.

حسن چهارزانو نشسته بود و سرش پایین بود. در اوج مظلومیت، فقط داشت به حرف‌های مادرها گوش می‌داد! یکی ‌دوبار به‌خاطر حرف‌های مادر عبدی خنده‌اش گرفت. موهایش که حالت چتری داشت روی پیشانی‌اش ریخته بود و بسیار لاغر بود. الهام در یک لحظه نگاهش کرد و مثل آهنی که جذب آهن‌ربا شده باشد، همۀ وجودش به صدا درآمد: «خودشه! همونی که می‌خواستی!» چای را تعارف کرد و نشست. مادرها از بچه‌ها خواستند در قسمتی از پذیرایی که به نوعی از اتاق جدا می‌شد، بنشینند و با هم حرف‌هایشان را بزنند.

الهام تا نشست، چشمش به آستین‌های خواستگارش افتاد که دکمه‌شان را نبسته بود! خنده‌اش را پشت چادر قایم کرد! حسن چهارزانو نشست. به‌ نظر سرحال نمی‌آمد. بیشتر شبیه آدم‌های اخمو و بداخلاق بود! اما الهام دل داده بود و بقیۀ حرف‌ها بهانه بود. حسن، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، بسم‌اللّه گفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد.

ـ من بسیجی‌ام. هیچی هم ندارم! الان که شرایط جنگی و حالت فوق‌العاده‌س، به‌فرمان امام تو جبهه هستم، تا هروقت که جنگ طول بکشه. اما از اون‌جا که پیامبر سنت ازدواج‌و برای جَوونا قرار داده حتی جنگ هم، نباید این سنت‌و بشکنه، من وظیفه دارم که این کار‌و انجام بدم. اما خب، جنگ هست و در مواقعی، من یک ماه نیستم... شش ماه نیستم... . این مسیر مجروحیت داره، ممکنه به شهادت ختم بشه. شرایطِ جنگْ، شرایطِ زندگی من‌و تعیین می‌کنه... از مال دنیا هم هیچی ندارم جز یه موتور!

الهام، ادب و صداقت را از هر حرف و حرکت حسن دریافت می‌کرد و مرتب حرف‌هایش را تأیید می‌کرد. حسن برخلاف خواستگارهای قبلی‌اش، که از فراهم کردن زندگی راحت و خوشبختی و لذتِ دنیا می‌گفتند، حرف‌هایی گفت که هیچ بویی از یک زندگی راحت نداشت! با این حال، الهام مجذوب صداقت و شوق او به جهاد در راهِ اسلام شده بود. ازاین‌که حسن باکی از مطرح کردن مشکلاتش نداشت و می‌گفت که زندگی با او سخت است، ازاین‌که زندگی‌اش را وقف جهاد و عمل به فرمانِ امام کرده بود، ازاین‌‎که حسن به فکر سعادتِ واقعی بود، دلش لبریز شوق و اعتماد شده بود. او در پاسخِ هر حرفِ حسن می‌گفت: «اشکالی نداره! وظیفۀ همۀ ما اینه که به کشور و انقلابمون خدمت کنیم. این مسائل و مشکلات اشکالی نداره!»

کتاب , کتاب «مرد ابدی» , نمایشگاه کتاب , حسن طهرانی‌مقدم ,

حتی وقتی حسن گفت درصورت ازدواجْ، ما باید در خانۀ مادرم زندگی کنیم، الهام جا نخورد. دلیل حسن این بود که: «شرایط من طوریه که بیشتر اوقات نیستم و شما باید تنها باشید. بهتره پیش مادرم زندگی کنیم.» الهام محجوبانه گفت: «ما باید شرایط جنگ‌و بپذیریم. نمی‌شه فقط به فکر خودمون باشیم. کوچکترین کاری که من می‌تونم به‌عنوان عضو کوچیک این جامعه انجام بدم اینه که همراه شما باشم و به شما کمک کنم، بهتون روحیه بدم و شرایط‌و برای شما آماده کنم. این مطالبی که شما مطرح می‌کنید؛ نبودنِ امکانات مادی یا زندگی کردن تو یه اتاق و یا نبودن شخصِ شما به‌خاطر حضور تو جبهه، برای همۀ کسایی که این راه‌و انتخاب کردن وجود داره. منم خودم‌و آمادۀ این کار کرده‌م.»

این گفت‌وگو فقط 10 دقیقه طول کشید، اما به‌حدی دلنشین و قشنگ بود که ذهن و ضمیر هردوشان را جذب خود کرده بود. وقت خداحافظی، چهرهٔ سبزه و بانمک، و خندهٔ ملیح حسن، و صدای آرام و مهربان الهام، کار را در دلِ جفت‌شان تمام کرد.

غوغایی در درون الهام به پا بود اما اجازۀ بروز نمی‌داد و منتظر بود ببیند کارها پیش می‌رود یا نه. جواب خودش یک «بلهٔ» واقعی بود، اما باید صبر می‌کرد. پدر و برادرِ خودش، شغل و برنامۀ زندگی مشخصی داشتند. حتی شوهر خواهرهایش هم زندگی عادی داشتند. آقای ملکی با برادرش در خانه‌‌ای دوطبقه و مستقل زندگی می‌کرد. او با اینکه کارمند بانک بود، هنگام عملیات‌های بزرگ به جبهه می‌رفت و یکی دو ماه می‌ماند. لشکریان هم همسرش را به طبقهٔ زیرزمین خانۀ پدرش برده بود و زندگی مستقلی داشتند. او هم گاهی به جبهه می‌رفت، ولی جبهه کار دائمش نبود. فامیلِ حیدری اصلاً هیچ رزمنده یا شهیدی نداشتند و به‌کلی از این فضا دور بودند، ولی الهام با همۀ وجود از خدا می‌خواست یک شوهر جبهه‌ای نصیبش بکند. در تاریکی شب، نماز امام زمان می‌خواند و به ایشان متوسل می‌شد که به آرزویش برسد. حالا این خواستگار، همان بسیجی‌ای بود که کار و زندگی‌اش جبهه بود، زندگی مستقلی هم نمی‌توانست تشکیل بدهد، اما الهام راضی بود. گرچه یک‌ذره هم فکرش را نمی‌کرد جبهه رفتنِ حسن با جبهه رفتنِ رزمنده‌های دیگر فرق داشته باشد!

حسن همهٔ راهِ از کرج تا تهران را ساکت بود و فکر می‌کرد. هرچه گفته بود با تأیید دختر خانم روبرو شده بود! با آن تیپی که رفته بود و با مشکلاتی که وصف کرده بود، انتظار داشت لحن دختر خانم هم تغییر کند و دلسرد شود! اما صدای گرم الهام و آن چادر قشنگی که به سر داشت و با آن در تمام طول صحبت، محکم رویَش را گرفته بود خیلی جذبش کرده بود. بدش نمی‌آمد این کار سر بگیرد! عشق داشت در ازدحام تیر و توپ ‌و تفنگ، جایی در دل فرمانده جوان توپخانه باز می‌کرد. اما باز هم مردد بود و از خودش می‌پرسید: «این درسته که آدم کسی‌و که دوستش داره درگیر این‌همه مشکل بکنه؟‍!»...

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات