صدای انقلاب >>  عمومی >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۲۹ مهر ۱۴۰۳ - ۰۸:۴۳  ، 
کد خبر : ۳۶۷۰۴۹

رادیو صدای انقلاب 1397 | داستان: نماز نصر

مرتضی درخشان/ بچه که بودم، پدرم با چند کول بتنی که مثل هشتی خانه‌های قدیمی بود، توی حیاط خانه‌مان یک سنگر ساخته بود. صدای آژیر قرمز که از بلندگوهای اهواز بلند می‌شد، با مصطفی می‌دویدیم و توی سنگر خانه‌مان پناه می‌گرفتیم. مصطفی دست من را می‌گرفت و من دست مصطفی را فشار می‌دادم که توی تاریکی گمش نکنم. بزرگ‌تر که شدم، وقتی در عراق برای اولین بار جای یک انفجار را دیدم، فهمیدم که اگر موشک‌ها در خانه ما را می‌زدند، من کاری از دستم برنمی‌آمد!..
پایگاه بصیرت / رادیو صدای انقلاب 1397
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات