مادر شهید «ابوالفضل نیکزاد» پیش از آنکه ابوالفضلش را راهی دفاع از حرم کند، داغ یک پسر دیگرش را دیده بود. آن یکی برادر ابوالفضل، طلبه و ۱۷ ساله بود که در راه بازگشت از زیارت حضرت عبدالعظیم (ع)، در شب میلاد حضرت امیرالمؤمنین (ع) وقتی تمام کارهای هیئت را برای برگزاری مراسم جشن انجام داده بود با تریلی تصادف و فوت میکند. اما داغ رفتن ابوالفضل برای مادر طور دیگری سخت بود. او که فرزند جوانش را در ۳۲ سالگی برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) در شام پر بلا عازم سوریه میکند، با همه دلبستگیها در لحظهای که خبر شهادت فرزندش را میشنود، سجده شکر بجا میآورد. روایت او از شهید ابوالفضل نیکزاد و شهادت او را در گفتوگویی با «زهرا ملاطایفه» میخوانیم. ابوالفضل از بچگی خیلی آرام و صبور بود، فقط موقع خواب اصرار میکرد که برایش از علی اصغر بخوانم، روزهای تاسوعا و عاشورا هم او را دستبهدست داخل دسته میفرستادم، اینطور او را بیمه امام حسین (ع) میکردم. در کارهایش نظم زیادی داشت. اهل بسیج و فعالیتهای مسجدی بود. هرچه توان داشت برای کارهای مسجد و بسیج میگذاشت، گاهی اوقات که شبها دیر به خانه میآمد، میگفتم مادر این موقع شب نمیخواهی استراحت کنی؟ این روحیه را خودم هم داشتم، دوران دفاع مقدس برای رزمندهها لباس و وسایل خواب آماده میکردم.
هر مشکلی داشتم با ابوالفضل تماس میگرفتم
مدیریت ابوالفضل چه در زندگی چه در کارهای دیگر مانند درس و ... خوب بود، برای همین هر مشکلی داشتم با او تماس میگرفتم. زمانی که به سوریه رفت، در گیرودار اسبابکشی و عوض کردن خانه بودم، مدام نگران این بود حالا که میرود وضعیت من چطور میشود. از آنجا زنگ میزد و میگفت: «مادر تا فرصت کوتاهی پیدا میکنم نگرانت میشوم که میخواهی چهکار کنی.» وقتی قرار شد در همین خانه بنشینم کمی خیالش راحت شد. میگفت: «مادر خیلی مراقب خودت باش، ما به شما نیاز داریم.» من هم میگفتم: مگر من را به حضرت زینب (س) نسپردی؟ خود خانم مراقبت میکند. هر کاری که میدانست رضایت خدا در آن است را انجام میداد، حرف کسی هم رویش اثر نمیگذاشت، زندگی برایش اهمیت داشت و هر قدمی که برمیداشت با اعتقاد راسخ بود، میگفت در این لحظه وظیفه ما چنین است و باید هرچه از دستمان برمیآید، انجام دهیم. شش ماه دوره تکاوری را دید. در آن مدت خیلی دلواپس و نگران بودم. دو ماه اصلا خانه نیامد و به شیراز رفت. همه موقعیت شغلیاش را به همسرش گفته بود. تأکید کرده بود که من شما را انتخاب کردم ولی اگر اطرافیان شما انقلاب و رهبرمعظم انقلاب را قبول نداشته باشند، کاری با آنها ندارم. این موضوع خیلی برایش مهم بود. خط قرمزش هم رهبری بود. میگفت با کسی که رهبری را قبول نداشته باشد، رفتوآمد نمیکنم ولی در همین زمینهام اعتقاد داشت باید تمام سعیمان را بکنیم تا متوجه شود، باید با عملمان راه درست را نشان دهیم. در ماجرای اتفاقات سال ۱۳۸۸ و فتنه فتنهگران، ابوالفضل خودش را به میدان دفاع از انقلاب رساند و در درگیری با فتنهگران هم مجروح شد. بعد از گذشت دو ماه از اتفاقات سال ۱۳۸۸ مشکل جسمی داشت و وقت راه رفتن پاهایش را روی زمین میکشید. وقتی میپرسیدیم چه شده و برو دکتر، میگفت کار دکتر نیست. حتی بهدلیل استنشاق گاز شیمیایی تنفسش هم مشکل پیدا کرده بود.
دعایتان شهادت باشد حرفی ندارم
ابوالفضل همیشه میگفت شهادت را دوست دارم. به بچهها میگویم هر دعایی میخواهید بکنید، اگر دعایتان شهادت است، من حرفی ندارم و برایتان دعا میکنم. همیشه از خدا خواستهام بهغیر از شهادت هیچ گزندی به بچههایم نرسد و اگر در تقدیرشان شهادت نوشته شده است، من مشکلی ندارم.
وقت رفتن به سوریه گفت: «حرم حضرت زینب (س) ناامن است، من باید بروم جلوی تکفیریها را بگیرم» گفتم پس من و خواهرت چه؟! با این حرفها میخواست کمکم آمادهام کند. گفت: «من تصمیمم را گرفتهام و میخواهم ثبتنام کنم.» اختیار را با من گذاشت که اگر راضی باشی میروم، چون حرف اول و آخر را مادر میزند. نشست و من را آماده کرد، در آخر گفتم برو به امید خدا، خدا نگهدارت باشد، سپردمت به خدا و خود خانم حضرت زینب (س)، فقط اینکه دست دشمن نیفتی، تمام سعیت را بکن و من هم مراقب فرزندت هستم. چند هفته مانده به اعزام مدام به ما سر میزد. یکبار گفتم ابوالفضل برای سوریه چه کار کردی؟ گفت: «فعلا فقط ثبتنام کردم تا وقتی که تماس بگیرند.» گفتم اشکالی ندارد ثبتنام کردی؛ ولی پیگیری نکن. ناراحت شد و گفت: «پس چرا اجازهاش را دادید؟» گفتم خدا اگر بخواهد خودشان زنگ میزنند. هنوز آماده رفتنش نبودم، برای همین گفتم باید آماده شوم، گفت: «باشد، من زنگ نمیزنم، منتظر میشوم خودشان تماس بگیرند.» وسط ظهر بود که به خانه آمد. تعجب کردم، چون هیچوقت این ساعت از روز نمیآمد، در را باز کردم، همین که من را نگاه کرد، اشک امانش نداد و مثل باران از چشمهایش سرازیر شد، رفت آشپزخانه و صورتش را شست و گفت: «شما را که نگاه کردم، گریهام گرفت.» گفتم حتما چیزی هست که گریهات گرفته. ایستاد و دو رکعت نماز خواند، نمیدانم نماز شکر برای خودش بود یا نماز صبر برای من؟! بعد از نماز گفت: «باید تا ساعت سه عصر خودم را به فرودگاه برسانم.»
وداع حضرت زینب (س) را به چشم دیدم
لحظات خیلی سختی بود، حس کردم اگر برود، رفته. خودش هم گفته بود؛ «هرکس میرود روی زنده ماندش ۵۰ درصد بیشتر حساب نکنید.» ایستادم برای خداحافظی، دل همهمان آشوب بود. من کسی نیستم که بخواهد این حرف را بزند؛ ولی لحظه وداع حضرت زینب (س) با امام حسین (ع) جلوی چشمم آمد. ابوالفضل سرم را بوسید، دستم را بوسید، پاهایم را بوسید، بغلش کردم، گفتم: مادر اینطور نکن، برو حواست به خودت باشد، به خدا سپردمت. گفت: «شما و همسرم را به حضرت زینب (س) سپردم.»
از زیر قرآن رد شد. دو بار رفت و برگشت. آخرینبار که رفت به دخترم نگاه کردم و گفتم: مرضیه، رفت.
آب و سبزه برایم خیلی آرامش دارد، همیشه برای اینکه آرامش بگیرم پنجره را باز میکنم و با دیدن سبزههای توی حیاط آرامش میگیرم. بعد از رفتن ابوالفضل یکبار که پنجره را باز کردم به چشمم آمد که پارچهای مشکی روی سبزهها قرار گرفته، همانجا گفتم به دلم افتاده است که ابوالفضل شهید میشود.
وقتی رسید تماس گرفت. هر شب زنگ میزد و حال ما را میپرسید و از خودش خبر میداد. وقتی برای اولینبار به حرم حضرت زینب (س) رفت خبر داد که در حرم دعایتان کردم. وقتی این جمله را شنیدم انگار حالم بهتر شده بود، فهمیدم ارتباط قلبیم با بیبی زینب (س) برقرار شده است.
راضی به رضای خدا
سه شب قبل از شهادت تماس گرفت و عذرخواهی کرد، گفتم من تو را به خدا سپردم، با این همه نگفتم زنگ زدنهایت من را آرام نمیکند. نمیدانستم بعد از اینکه گوشی را قطع میکند چه اتفاقی میافتد. هر بار که تماس میگرفت کوتاه صحبت میکردم، چون حرفی هم برای گفتن نداشتم. به من گفت: «مادر تا شما راضی نشوی اتفاقی برایم نمیافتد.» همانجا باز هم گفتم خدایا اگر رضایتت به شهادت است، من مشکلی ندارم؛ ولی اسیر دست دشمن نشود. فرزندم را تقدیم حضرت زینب (س) میکنم.
بعد از این گفتوگو هربار که دیر تماس میگرفت، نگران میشدم. غروب روزی که به شهادت رسید خیلی کلافه بودم. رفتم بیرون تا کمی حالم بهتر شود. تا آخر شب که تماس نگرفت، گفتم تمام شد. بعدا جواد پسر دیگرم تعریف کرد که از ساعت ۱۱ صبح مدام به من زنگ میزدند و از حال ابوالفضل خبر میگرفتند، میخواستند ببینند خبرهایی که درباره شهادتش شنیدهاند، درست است یا نه؟
ساعت ۹ صبح بود که پسرم به خانه ما آمد. زنگ در را که زد به دخترم گفتم که خبری شده است. پسرم را که دیدم اول حال و احوال خانواده اش را پرسیدم و بلافاصله گفتم از ابوالفضل چه خبر؟ کمی مکث کرد. دوباره پرسیدم شهید یا جانباز؟ گفت: «شهید شده.» سرم را به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم که پسرم به هدفش رسید و تکلیفش را بهدرستی انجام داد. همان لحظه رو کردم به آسمان و گفتم خدایا این قربانی را از من بپذیر، به حضرت زینب (س) متوسل شدم و انگار مثل کوه استوار شدم.