قطعه ۴۲ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) را میتوان جزء خاصترین قطعات گلزار شهدا نامید، چراکه از هر گروه و قشر و جنس و تفکر مذهبی و سیاسی، امانتی در این قطعه بهدست خاک سپرده شده است، اصلا میتوان گفت خداوند در این قطعه انسانهایی با سلایق مختلف را دور هم جمع کرده و یک دورهمی ملی بهراه انداخته است.
در این قطعه پیکرهای اربا اربا شده، صورتهای زیبای له شده در زیر آوار، سوخته شده، پیکرهایی که شاید از آنها فقط بخشی از بدن مطهر بهجا مانده باشد، مانند شهیدی که فقط یک دست از او بهجا ماند و مادر بعد از یک هفته رضایت داد تا همان یک دست را تشییع کنند و به خاک بسپرند و چه بهتر بگویم به امانت گذاشتهاند.
در این قطعه، از سردار و فرمانده گرفته تا سرباز وظیفه، از پیر و جوان گرفته تا رایان دو ماهه سوخته و دفن شده روی سینه مادر و گلپسرها و گلدخترهای خردسال و کودک که کنار خانواده پرپر شدند، به جرم داشتن پدری دانشمند، از خانوادههایی که با هم شهید شدند، از خلبان گرفته تا سرهنگ ارتش که مدافع وطن شد و با شجاعت در حالیکه شیفت او نبود پای پدافند رفت، از خلبان و راننده تا امدادگر و پزشک، از پاسدار و بسیجی گرفته تا تازه دامادها و تازه نامزدکردهها و نوعروسان، از راست قامتان جانباز دفاع مقدس گرفته تا مدافع حرم همهوهمه در این جنگ تحمیلی، خونشان به عرش خدا رسید و خلعت زیبای شهادت را بر تنهای مجروح و سوخته شده کردند.
اصلا روایت قطعه ۴۲ بهشتزهرا (س) در این روزها از زبان قاصر است، گویی کربلا را در این قطعه میبینی. رنج درد و غمی که حضرت سجاد (ع) در تکفین و تدفین شهدای کربلا کشیده بر پرده چشم دل نمایان میشود.
نمیدانی از کدام شهید بنویسی، از کدام داغ بگویی. برای که گریه کنی؟ یا رشادت کدام سردار و دانشمند را به رخ جهان بکشی؛ در اینجا صورت عزیز به خاک سپرده را لازم نیست از کفن باز کنی، چون خبری از صورت نیست.
این قطعه هر روز کربلاست، آری بهدرستی که اینجا ایرانِ حسین است؛ بنا به رسالتم مانند هر روز پای در این قطعهای که از بهشت است، میگذارم تا بتوانم روایتهایی صحیح و ماندگار از این همه شِکوه و شُکوه بهجای بگذارم؛ نواهای آشنای عاشورایی نوحهخوان که میگفت: «سلام شهید پَر پَرم ... سلام عزیز برادرم...» بشارت آمدن و تشییع شهیدی دیگر را به من میدهد. صدایی که در اینجا ماندگار است، ذکر بلند «یا حسین» است که از هر گوشه این قطعه به گوش میرسد. هر طرف مینگرم با صحنهای خاص روبهرو میشوم، خانم جوانی را میبینم که در این چند روز بر سر مزاری از صبح تا ظهر مینشیند. چهرهاش از روز اول در خاطرم هست و نحیف شدنش را در این چند روز شاهدم، ولی از بیرون سعی میکند محکم و با صلابت باشد تا دشمن شاد نشویم. تازه عروسی است که همسر پاسدار خود را از دست داده.
اینبار تعداد زیاد گلهایی که بر سر مزار دستهگلهای آرمیده در این خاک گذاشته شده، بنرها و عکسهای شهدای افزوده شده در کنار سبدهای میوه و خرما نوید از شوک در آمدن برخی از خانوادههای شهدا را به من میدهد، اما در این میان میشنوم پدری که بعد از خبر شهادت تک فرزندش تاب نمیآورد و از این دنیا در جستوجوی عزیزش به دیار باقی سفر میکند.
نگاهم به مزار شهیدی افتاد که همرزمانش عکس او را با چفیهای که نشان از بسیجی بودن او دارد را بر روی سنگ مزارش چسباندهاند. عکس متعلق به بسیجی شهید «سجاد شاه محمدی» است. یکی از همراهان شهید به زائران شهدا، میوه تعارف میکرد، سلام و علیکی کردم و تبریک و تسلیت گفتم. از بستگان شهید بود؛ اشارهای به صندلی کنار مزار کرد و گفت مادرش روی صندلی نشسته.
مادری از جنس واقعی مادران شهدا، صبور و آرام، اما ما خبری از احوالات درونی آنها نداریم. مادر را راضی به گفتوگو کردم تا چند دقیقهای از پسر دلاورش برای ما بگوید.
مادر که خود را «زهرا یحیایی» معرفی میکند، از پسر شهیدش چنین میگوید: «پسرم ۲۷ ساله بود و پاسدار؛ شغلش را خیلی خیلی دوست داشت؛ خودش راهش را انتخاب کرد و آرزوی شهادت، بزرگترین آرزویش بود.»
شهید شاه محمدی تنها فرزند خانواده بود، مادر میگوید: «تک فرزندم بود و همین یکی را داشتم، اما وقتی خواست راه و شغل پاسداری را انتخاب کند، گفتم خدا پشت و پناهت باشد مادر و هر راهی را که دوست داری برو.»
سجاد اهل پشت میز نشینی نبود و دوست داشت به اسلام و نظام اسلامی خدمت و از حریم کشور و اسلام دفاع کند، برای همین پاسدار شد. مادرش میگوید: «سجاد دوست نداشت دانشگاه برود که بعد از آن مجبور باشد کار پشت میزی را انتخاب کند و میگفت من این مدل کارها را دوست ندارم و پاسداری را بیشتر از همه شغلهای دیگر دوست دارم.»
به مادر گفتم چرا اسم او را سجاد گذاشتید، گفت: «باردار که بودم در خواب آقایی را دیدم که گفت فرزندی که به شما داده میشود، پسر است و اسم او را سجاد بگذار.»
وقتی از مادر خواستم کمی بیشتر از آقا سجاد برایمان بگو، دیگر صبرش را از دست داد و هق هق کنان گفت: «سجاد تمام داروندار و تمام زندگیم بود که او را تقدیم اسلام و آقا و صاحب الزمان (عج) کردم و انشاءالله که این هدیه را از من قبول کنند و سجادم من را شفاعت کند.»
مادر شهید شاه محمدی از ساعتهای قبل از شهادت تک فرزندش میگوید: «صبح روزی که به شهادت رسید، چند ساعت قبل از آن با من تماس گرفت و گفت مامان برای نهار به خانه میآیم، اما هر چه منتظر شدم و تماس گرفتم، نیامد و تلفنش هم خاموش بود.»
مادر ادامه میدهد: «صبح روز بعد خواهرزادههایم به منزلمان آمدند و گفتند، سجاد تصادف کرده که گفتم برویم بیمارستان؛ در راه کلی برای من زمینهچینی کردند و در نهایت گفتند، سجاد شهید شده است. در حالیکه حدس میزدم شهید شده چراکه آخر راه سجاد، شهادت بود. راهی که خودش انتخاب کرده و در این راه برگزیده شده بود.»
به مادر گفتم وقتی پیکر آقا سجاد را دیدید چه دردودلی با او کردید که گفت: «فقط گفتم مامان حلالم کن و من را هم شفاعت کن.»
از اینجا به بعد مادر دیگر نتوانست ادامه دهد و سر روی شانههایم گذاشت و شروع به گریه کرد. مادران شهدا هر چقدر هم صبور، اما از دوری و دلتنگی فرزند خود، داغدار هستند و این روزها بیشتر از هر زمان دیگری نیاز به تسلی دارند.